برگردان: حمید پرنیان
همین یکشنبه ۷ اکتبر ۲۰۱۲ از ساعت ۷ بعدازظهر تا ده شب برنامه ی معرفی کتاب ژیان قمشی (۱۹۸۲) با حضور ماز جبرانی کمدین معروف ایرانی از لوس آنجلس و تارا گرامی کارگردان نمایش زیبای محمود در ساینس سنتر برگزار خواهد شد. در این برنامه ماز جبرانی گفت وگوی روی صحنه را با ژیان خواهد داشت و تارا گرامی شما را به یک هنرنمایی ویژه دعوت می کند.
گفتنی ست که این برنامه با حمایت پرشین سیرکل، تیرگان و شهروند برگزار می شود. به امید دیدار شما عزیزان در همین یکشنبه در ساینس سنتر.
شهروند
بر هیچکس پوشیده نیست که من ژیان قمشی را دوست ندارم، هیچوقت دوست نداشتم. البته، من شنوندهی همیشگی برنامهی رادیویی او Q (که برندهی جایزه هم شده) هستم و نوشتههایش را در «گلوب» و «استار» و «نشنال پست» دنبال میکنم، حتی چندتا از آهنگهای قدیمیاش که با گروه ماکسی فرووس خوانده را توی فهرست آهنگهای آیفونام دارم، اما دستآخر از ژیان بدم میآید.
من از آن آدمهایی هستم که از دستِ بیلی باب و برخوردی که با ژیان داشت عصبانی شدم، اما توی دلام خوشحال شدم که چنین بلایی سر ژیان آمد.
میدانید که من توی خانه ژیان را «آن ژیان» خطاب میکنم؛ کسی که کارهایی کرده که والدین من همیشه میخواستند من هم همان کارها را کنم، البته منهای گرفتن مدرک دکترا. ژیان و حرفهی همیشه پیشروش همچون شبحی تاریک روی ایرانیان کاناداییِ همنسل من بوده. او پسری طلایی است، مایهی غرور جامعهی ایرانیان کاناداست. بهرغم اینکه قانون الهی را زیر پا گذاشته و جرأت کرده که از حرفههایی مثل پزشکی و مهندسی بگذرد، اما با بردن جایزهی بهترین مجری برنامههای رادیویی و موسیقیدان و تولیدکننده و نویسندگی بدل به ژیان قمشی شده. یعنی، ای خدا، مگر به اندازه کافی فشار روی ما نبود، و حالا این آدم دارد کتابی مینویسد که همه دارند ازش حرف میزنند!
سالهاست که موفقیتهای بیپایان ژیان مرا عذاب داده و بهام طعنه زده. پدرم روزنامه به دست میآید خانه و میگوید «اون ژیان یه مقالهی عالی نوشته». مادرم روزنامه را میقاپد و مقاله را میخواند و آهی میکشد «ببین! تو هم میتونی برای گلوب بنویسیها» که یعنی تنها چیزی که نمی گذارد نوشتههای من در روزنامههای کانادایی منتشر شود، نبود ارادهی خودم است.
“آن ژیان” همیشه توی تلویزیون بود، توی رادیو، توی روزنامهها، توی جشنهای ایرانیان، همیشه درخشان و شاخص به نظر میرسید، اسطورهی موفقیت بود، معیار ناممکنی برای اندازهگیری من. چهرهی ایرانی ژیان و نام ایرانیاش روی همهی دیوارهای شهر بود. او ستاره پوستر جدیدی برای سیبیسی است، و سیبیسی از نظر والدین مهاجر من، یک رسانه ی مادر است، اوج موفقیت روزنامهنگاری در کانادا.
هیچ وقت شک نکردهام که من از ژیان متنفرم، در واقع در سال ۲۰۰۷ سعی کردم کینهام را کنار بگذارم. آن سال برای من شروع جدیدی بود، وقتی بود که صفحه را عوض کنم، بگویم گذشتهها گذشته، و به آینده نگاه کنم. برای همین صفحه فیسبوکام را باز کردم تا این زندگی جدیدم را با افزودن ژیان قمشی به فهرست دوستانام جشن بگیرم.
ژیان چند وقت پیشتر خواهر کوچک مرا توی فیسبوک به دوستی قبول کرده بود، خب من مطمئن بودم که با من هم دوست خواهد شد. خیال میکردم من و ژیان از طریق فیسبوک، گفت وگوی حرفهای و صمیمانهای برقرار خواهیم کرد. زیر پستهای فیسبوکیاش نظرات هوشمندانه خواهم داد و او هم قلم من و استتوسهای معرکهی من را لایک خواهد زد. از کامنتگذاری خواهیم رسید به تگکردن همدیگر توی نوشته هامان و بهزودی هم دربارهی علایق مشترکمان در هنر و سیاست مرتب چت خواهیم کرد و از این فضای محدود ایرانیبودن درخواهیم آمد. و وقتی والدینام نام او را میبرند و میگویند «آن ژیان جایزهی بهترین گویندهی رادیو رو برده» من هم خواهم گفت «آها میدونم، توی فیسبوک به من گفت»، و دیگر نمیگذارم حرفشان را ادامه بدهند.
پس صبر کردم و صبر کردم، روزها صبر کردم، چون ژیان سرش خیلی شلوغ بود و آدمهای مشغول معمولا وقت برای فیسبوکبازی ندارند. روزها گذشت و هفتهها هم گذشت و ماهها، و ژیان من را توی فیسبوک به دوستی قبول نکرد.
پنج سال بعد، ژیان و من هنوز توی فیسبوک دوست نبودیم و توئیتر همدیگر را نیز دنبال نمیکردیم. من بیخیال شدم، تصمیم گرفتم که برم توی تیم “استرومبو”، هرچی باشه جرج یکبار مرا به برنامهاش دعوت کرده بود.
اینها را گفتم که به اینجا برسم که: چند هفتهی قبل، از من خواسته شد تا گفت وگویی با ژیان دربارهی کتاب جدیدش «۱۹۸۲» داشته باشم. واکنش من کمی کمتر از هیجانزدگی بود.
اما میگویند گر صبر کنی ز غوره حلوا سازی؛ بالاخره بعد از سالها سرخوردهشدن از سوی ژیان، همان ژیان با اعتماد به نفس و ثابت قدم، همان ژیانی که هیچ کار اشتباهی انجام نمیدهد، توانستم با ژیان ۱۴ ساله در سال ۱۹۸۲ آشنا شوم. ژیانی مستأصل برای بچه باحال بودن، مشتاق راضی کردن دیگران و با مصائب بسیار نزد دختران.
گفت و گویی با گفت و گوگر؛ گفت و گو با ژیان قمشی
ژیان قمشی گوینده و موسیقیدان و تولیدکننده و نویسندهای است که جایزه برده. مجری و یکی از تولیدکنندگان برنامهی رادیویی و روزانهی سراسری (در CBC) به نام کیو (Q) است. از سال ۲۰۰۷ مسایل هنری و فرهنگی در این برنامه (شبکهی یک) مطرح شده و در Bold TV هم در دسترس است.
برنامهی Q هم موفقیت عمومی و مردمی دارد و هم نزد منتقدان برنامهی ارزشمندی است، جوایز بیشماری برده مانند مدال طلای گویندگی رادیویی بینالمللی از جشنوارهی نیویورک (۲۰۱۲) برای «بهترین مجری برنامهی گفت و گو» و مدال طلا برای «برنامهی گفتگوی» سال بهخاطر برنامهاش با لئونارد کوهن در سال ۲۰۱۰. مجلهی NOW در تورنتو هم در سال ۲۰۰۹ ژیان را «بهترین شخصیتِ رسانهها» در تلویزیون و رادیو دانسته است.
برنامهی Q در کل زمانی که اجرا شده، بیشترین میزان شنونده را در CBC دارد. محبوبیت این برنامه به بیرون از مرزهای کانادا هم کشیده شده؛ این برنامه همچنین در ایالات متحده نیز پخش میشود.
ژیان در گذشته، مجری برنامهی «Play» در تلویزیون CBC بوده که جایزهی Gemini را از آن خود کرد. ژیان همچنین خواننده و ترانهنویس و عضو گروه «Moxy Fruvous» بوده که آلبومهایاش چندمیلیونی به فروش رفته است.
ژیان هماکنون در شرکتاش (Wonderboy Entertainment) مشغول تولید موسیقی است. وی از ۲۰۰۱ حرفهی بینالمللی «LIGHTS» را مدیریت کرده که برندهی جایزهی اجراگر الکتروپاپ بوده.
ژیان قمشی بهتازگی به جهان ادبیات هم وارد شده و کتاب جدیدش «۱۹۸۲» را انتشارات پنگوئن کانادا منتشر کرده است. این را هم به صفحهی افتخارات وی اضافه کنید.
بخشی از کتاب ۱۹۸۲ خاطرات است، بخشی داستان مهاجرت، بخشی سرگذشت نوجوانی، بخشی راهنمایی است دربارهی چیزهای قدیمی دههی ۸۰، بخشی تاریخ راک اند رول (یا باید گفت «موج جدید»)، و بخشی هم در مورد چهرههای محلی تورنتو مانند Sam the record man که الهامبخش چیزهای مهمی برای ژیان ۱۴ساله است، چیزهایی مثل، the Bowie-esque girl Wendy, که رویاهای تو بوده و کیف آدیداسِ قرمزآبی معروف. چرا تصمیم گرفتید اینبار کتاب بنویسید؟
ــ نمیخواستم مردم بگویند هی این یارو توی این سن و سال دارد کتاب خاطرات مینویسد. فکر نمیکردم وقتاش باشد که چنین کتابی بنویسم. اما به فکرم رسید که میتوانم دربارهی داستانهایی بنویسم که الهامدهندهی رخداد زندگی من بودهاند.
همهی این داستانها یکهو در یک حوزهی خاص به هم رسیدند و به هم مربوط شدند. و من فکر کردم چرا سعی نکنم تا روی یک دورهی خاصی متمرکز شوم و داستانِ من به شدت سعی میکرد تا شبیه دیوید بووی باشد، چون سعی میکردم شبیه او باشم و با دختری باشم که شبیه بووی است.
اینها وقتی اتفاق افتادند که من ۱۴ سالم بود و دبیرستان میرفتم. انقلاب ایران هم رخ داده بود و من یک بچهی مهاجر ایرانی بودم که وارد محیط سفیدپوست و محافظهکار تورنهیل شده. جالب اینجاست که جامعه ی ایرانی حالا در این منطقه خیلی پیشرفت کرده اما آن زمان در اوایل دههی ۸۰ جامعه ی ایرانی آنجا نبود.
لحظههایی هست که میتوانید از زندگی تان دستچینشان کنید، مثل زمانی که با گروه Moxy Fruvous بودید، یا گویندگی برنامهی Play و بعد برنامهی Q در CBC. چرا تصمیم گرفتید دربارهی دوران نوجوانی تان در تورنهیل و سال ۱۹۸۲ بنویسید؟
ــ ممکن است آنها لحظههای مهمی در زندگیام باشند و بخواهم اینجا و الان ازشان حرف بزنم، اما من میخواهم مردم را مهمان داستانهایی کنم که دربارهی بزرگشدن در منطقهی حومهنشین تورنهیل است. هدفام این بوده که چیز جالبی برای خواندن به دست مردم بدهم و آنها را بابت اینکه یک زمانی چهقدر احساساتی بودم بخندانم. امید داشتم که در این قالب، برخی از مشکلاتِ نسل اول مهاجران را هم مطرح کنم.
در بخشی از کتابتان، با مسالهی قومیت و اجتماع چندفرهنگی دست به گریبان میشوید؛ لحظههای زیادی در زندگیتان هست که بخواهید آشکارا دربارهی ناخوشآیندیهایی که بابت ایرانی تباربودنتان داشتهاید بگویید. بهویژه پس از انقلاب اسلامی و تغییر چهرهی ایران از جای دور و غریبی در خاورمیانه که «مرد میلیون دلاری» و عروسش در ماهعسل دوم به آن سر میزنند، به حاکمان ریشویی که روی زمین مینشینند. آیا قومیت چیزی است که هنوز هم باهاش دست به گریبان هستید؟
ــ وقتی به ایران نگاه میکنیم، انگار ظرف این ۳۰ سال تغییرات کمی روی داده. … این کتاب برای همه است، ممکن است خواننده ۲۰ ساله باشد، ۱۵ ساله باشد یا حتی ۷۰ ساله، و وقتی اینها کتاب را میخوانند ماهیتِ تازهی دبیرستانها برای آنها زنده خواهد شد.
اما یکی از چیزهایی که این کتاب برای مردمی که ممکن است بالای ۳۰ سال داشته باشند و بهویژه پسزمینه ی ایرانیشان در ذهنشان باشد دارد این است که تصویر شدیدا تغییریافتهی ایران در غرب را به آنها یادآوری میکند.
من بچهی کوچکی بودم وقتی در ایران زندگی میکردم و ایران آنموقعها تصویر مطلوبی نزد غربیها داشت. یادم هست که در مقطع ۴ یا ۵ سالگی به کانادا آمدیم و خب تازه وارد بودن بر شما و چیزهای مورد علاقهتان تاثیر میگذارد؛ علاقهی من به ایران هم چنین بود، حتی یکی از روزنامه دیواری هایی که ساختم دربارهی ایران بود؛ تصاویری از ایران و تصویری از شاه و نمادهای فرهنگی ایران. برای من سخت بود، نمیفهمیدم چرا این اتفاقها دارد توی ایران میافتد و سرانجام چه خواهد شد. ما از یک جای وحشتناک به جایی آمده بودیم که برچسب تروریست رویمان بود. یکی از چیزهایی که واقعا مهم بود این بود که ما توی محله تنها بودیم. ایرانیهای زیادی دور و برمان نبود.
یکی از چیزهایی که تغییر کرده همین به وجود آمدن جامعه ی ایرانیهاست. سازمانهای زیادی هستند که ایرانیها را نمایندگی میکنند، ما حالا اولین نمایندهی ایرانی را در مجلسمان داریم. اما همهی اینها الان به وجود آمده؛ این تجربیات یک پسر ۱۴ساله آن زمان است که با محیطش اخت نشده بود. تجربیات من در خارج از ایران شاید کمی متفاوت تر از دیگران بوده باشد.
بیشتر ایرانیان که من اینجا میبینم و بعضیهاشان دوستان من هستند، اینها آدمهای مهربان و خوبی هستند، و هیچ ربطی به آن آدمهای ریشو و دیوانهای ندارند که توی اخبار شبکهی فاکس نشان داده میشود.
به نظرتان به عنوان شخصیت ایرانی-کانادایی شاخص در حال حاضر نقشی به عهده دارید یا نه؟ درست است که جامعه رشد کرده اما آنقدر ایرانی نداریم که در همهجای کانادا شناختهشده باشند؟
ــ واقعا احساس میکنم که یک نقشی دارم؛ من از سابقه و موقعیتام آگاهم و میدانم که به مخاطبان زیادی دسترسی دارم. میخواهم کارم را با هوشمندی انجام دهم. من بهطور منظم (همانجور که میدانی و مردمی که کارهای مرا مرتب دنبال میکنند میدانند) خود را یک کانادایی- ایرانی دانستهام و دربارهی مادر و پدرم حرف میزنم.
نمیخواستم مانیفستی دربارهی این بنویسم که ایرانیها چهقدر آدمهای خوبی هستند. فکر کردم اگر قرار باشد داستانگویی کنم، و اگر قرار باشد که کتاب دربارهی یک سال از زندگی من و آن هم مقطع کلاس نهم باشد، و اگر بتوانم داستانهایی دربارهی ایرانیبودنام بنویسم، ممکن است این کار را به شکل انسانیتری بنویسم و نه به شکل یک سخنرانی سیاسی. این همان روشی است که مردم دوست دارند و برای همین میروند پای برنامههای ماز جبرانی مینشینند و به این نتیجه میرسند که ایرانیها هم میتوانند بانمک و بذلهگو باشند.
همانطور که میدانید تورن هیل از سال ۱۹۸۲ به اینطرف خیلی تغییر کرده – بعید است در هیچ خیابانی خانوادهای بتواند خودش را تنها خانواده «قومی» یا حتی تنها خانوادهی ایرانی بداند – هنوز فکر میکنید تورن هیل بیروح است؟ آیا تنوع در جمعیت وضع حومه را عوض میکند؟ یا چیزی نهادین در مورد زندگی در حومهها هست که باعث میشود تمام پدرانمان تبدیل به همانهایی شوند که در حیاط جلوی خانه می نشینند و به آبپاش خودکار چمنهایشان زل میزنند؟
ــ پرسش خوبی است. فکر میکنم چیزی غریزی در زندگیکردن در حومههای شهر هست. فکر میکنم بخشی از آنچه مربوط به حومههاست این است که همگی یکدست هستند و جایگاه یکسانی دارند. یک همرنگی هست که از زیستن در حومههای شهر ناشی میشود و همین همرنگی است که موجب میشود مردها بدل به همان پدرهایی شوند که حین آبدادن به چمنها زل بزنند.
من همچنین فکر میکنم که تورنهیل شدیدا تغییر کرده و بخشی از پیشرفت این منطقه همان تنوع مردماش است، یک تصادم فرهنگی در آنجا رخ داده، همجوشی مردمی که شرایطی را ایجاد میکند که انرژیبخش است و آموزشدهنده، و یک فرهنگی هست که افراد را تربیت میکند. فکر میکنم تنوع مردم در تورنهیل به این معنی است که ما میتوانیم آثار بیشتری از آن منطقه شاهد باشیم و این قدم بزرگی برای تورنهیل است. تورنهیل حالا جای متفاوتی است نسبت به دههی ۸۰. گفته میشود که هنوز هم یک حومه است، با امنیت و آسایشی که حومهها دارند، اما خلاقیت و آفرینندگیاش بیشتر شده.
در خیلی از عبارات کتاب شما، شرح زیادی از چیزها و فعالیتهایی داده شده که روزمره هستند اما الان منسوخ و کهنه شدهاند، مثل خریدن صفحهی گرامافون، یا چسباندن نوارهای کاست مختلف به هم، یا تلفنزدن با آن تلفنهایی که به دیوار نصب میشدند و سیم بلندی داشتند. توی این خاطرات گویا شما مخاطب خود را نسلی گرفتهاید که بعد از این چیزها به دنیا آمده و این چیزها دیگر در دسترس نیستند. مخاطب اصلی کتاب شما کیست؟
ــ مخاطب اصلی من مخاطبان حداکثری هستند. کتاب از روی قصد از چشمانداز یک نوجوان نوشته شده است. چرخشها و عقب جلورفتنهای روایت (اینکه یکجا از زبان یک نوجوان است و جای دیگر از زبان کسی که دارد به گذشته نگاه میکند و صدای پیر و خستهای دارد) همگی میخواهند بگویند که چه روزهای خوبی بود که گذشتند.
کتاب میخواهد تاکید کند که این چیزها چهقدر در این سی سال گذشته تغییر کردهاند. عمدتا تغییرات تکنولوژیکی و همچنین فرهنگی بر روابط بین فردی ما تاثیر گذاشته و تعامل مردم با شبکههای اجتماعی و نحوهی خرید موسیقی یا تفریح را تحت تاثیر قرار داده.
اما برگردیم به پرسش شما؛ من فکر میکنم کتاب میتواند برای کسانی بیشتر معنادار باشد که در دهههای ۳۰ و ۴۰ و ۵۰ زندگی کردهاند، مردمی که در دههی ۸۰ زنده بودند و فرهنگ خودشان را داشتند. تجربهی خیلی مشترکی است، اگر برخی از کتابهای دههی ۸۰ را پیدا کنید همین حس را در شما ایجاد خواهند کرد.
اما هر کسی از ظن خود یار کتاب میشود، و اینگونه تعداد خوانندهها زیاد میشود، مثلن یکی از همین ظنها میتواند ایرانیبودن باشد. صادقانه بگویم کمی دلواپس این بودم که برخی از ایرانیها چه فکری خواهند کرد. مادرم شاید بگوید چرا این چیزها را دربارهی ایرانیها نوشتی و نه دربارهی سفیدپوستها. مردم شاید بابت این چیزها ناراحت شوند. واکنشهایی که تا الان از ایرانیها گرفتهام خیلی مثبت بوده است، و خیلی قدردانی شده است.
کمی دربارهی نقش تان بهعنوان مرد جوان ایرانی-کانادایی در فرهنگ مردمی صحبت کردیم، و اینکه شما هم چنین نقشی را تصدیق می کنید. بیشتر کتاب شما یک فهرستنگاری است، برای همین آیا میتوانید فهرستی از کارهایی به ما بدهید که یک جوان ایرانی-کانادایی اگر میخواهد امروزه در محلهی تورنهیل ستارهی موسیقی شود باید انجام دهد؟
ــ ۱- برو بیرون، ۲- والدینات رو دوست داشته باش اما نگذار مجبورت کنند که مهندس یا دکتر شوی، ۳- فقط به موسیقی ایرانی گوش نده، بلکه فرهنگ خودت را نشان بده و عزیز بدار، ۴ – وقت زیادی در تورنهیل و ریچموند هیل و اسکاربرو سپری نکن چون برای سلامتیات خوب نیست.
فکر میکنید کتاب دیگری هم بنویسید؟ آیا فصل اول کتاب ۱۹۸۲ آغاز مجموعهای از کتابهای شماست؟
ــ نمیدانم که هست یا نه. اما میدانم که این کتاب را به این قصد ننوشتم که اولین یا آخرین کتابی باشد که مینویسم.
در پایان گفتگویمان، دل را زدم به دریا و قضیهی فیسبوک را برای ژیان تعریف کردم. او خیلی راحت و با خنده قضیه را رد کرد، اما تایید کرد که خواهرم را بیشتر از من دوست دارد.
ژیان قمشی یکشنبه ۷ اکتبر از ساعت ۷ تا ۱۰ عصر در مرکز علوم انتاریو (۷۷۰ خیابان دانمیلز، تورنتو) برای افتتاح کتاباش خواهد بود و ماز جبرانی هم آنجا با ژیان مصاحبهای خواهد داشت. این برنامه یک اجرای ویژه هم دارد که توسط تارا گرامی(نمایش محمود) اجرا خواهد شد. بلیتها ۳۰ دلار است و میتوانید از پریا، شهروند، بانو، سرای بامداد، شیرینیسرا، و یا از طریق admin@parya.org خریداری کنید.
Bravo Sahar, excellent job!