این هفته چه فیلمی ببینیم؟

 آیا به زندگی پس از مرگ، اعتقاد دارید؟

آیا باور دارید که بهشت و جهنمی وجود دارد؟

تصور شما از بهشت چیست؟ طبیعت نفس گیر و نهر عسل و حوریان زیبارو؟ یا جزو آن دسته کسانی هستید که باور دارند بهشت و جهنم آدمها، همینجا روی زمین و در همین دنیا است؟

به هر حال، اهل هر مذهبی باشید یا حتی لامذهب، به بهشت و جهنم اعتقاد داشته باشید یا نه، فکر نمی کنم کسی باشد که تا به حال فکر نکرده باشد به این که بعد از مرگ چه خواهد بود؟ چه خواهد شد؟ پوچی، تناسخ، بهشت، سرگردانی در برزخ یا از خاک هستیم و به خاک برمی گردیم و همین و تمام.  همه ما حداقل یک بار این افکار به ذهنمان خطور کرده.

فیلم The Five People You Meet in Heaven که بر اساس کتابی به همین اسم است، به همین سوژه می پردازد. اول بگویم که اگر کتاب را خوانده اید، دیدن این فیلم مثل آن است که دارید کتاب را با صدای بلند می خوانید. یادم نمی آید فیلمی دیده باشم که فیلمنامه اش تا این اندازه به اصل کتاب وفادار باشد و به همین دلیل شاهد دیالوگ های بسیار زیبایی در فیلم هستیم.

داستان از یک پارک بازی کنار دریا آغاز می شود یا شاید بهتر است بگوییم که داستان آنجا تمام می شود. فضایی شاد، پر از رنگ و نور، صدای جیغ و خنده بچه ها و بوی پشمک و ذرت بو داده و صدای زنی که برایمان می گوید: این داستانی است درباره مردی به نام ادی. داستانی که از پایان و با مرگ ادی، زیر آفتاب شروع می شود. شاید عجیب باشد که داستانی با ” پایان” شروع شود، اما تمامی پایان ها خود سرآغازی دیگر هستند. مساله این است که ما تا لحظه پایان این را نمی دانیم.

پوستر فیلم

بعد ادی را می بینیم. پیرمردی جدی و کم حرف که لنگ لنگان و دردمند در آن دنیای شلوغ و هیجان انگیز می چرخد، تک تک وسائل بازی را بررسی می کند تا مطمئن شود سالم و امن هستند و اگر چیزی احتیاج به تعمیر داشته باشد، تعمیرش می کند. بعد اتفاقی می افتد که کابوس هر کسی است که به یک شهر بازی می رود. یکی از آن بازی های سقوط آزاد، در بالاترین نقطه خراب می شود و کابل هایش تک به تک در حال پاره شدن هستند. در حالی که دو نفر سعی دارند افرادی را که آن بالا در کابین نشسته اند پیاده کنند، ادی با وحشت متوجه می شود که کابین هر لحظه ممکن است به پایین سقوط کند. با پای لنگانش شروع به دویدن می کند و با فریاد سعی می کند جمعیت را متفرق کند ولی دختر کوچکی را می بیند که درست در مسیر سقوط کابین، روی زمین نشسته و گریه می کند. ادی با تمام توانش خودش را به جلو پرت می کند تا دخترک را نجات دهد. بعد دستان کوچک دخترک را در دستانش حس می کند و بعد هیچ. صورت های مردم را می بینیم که شوکه شده اند، با چشم های گشاد و دست هایی که جلوی دهانشان گرفته اند. کابین روی ادی سقوط کرده و او کشته شده است.

 صحنه بعدی ادی را می بینیم. مثل این است که از خواب بیدار شده، در پارک است. ناگهان متوجه می شود که زانوی آسیب دیده اش دیگر درد نمی کند، بدنش پر انرژی و قوی است. با لذت  می پرد و می دود. کم کم متوجه دور و برش می شود. پارک همان پارک است و با این همه متفاوت است. گویی چندین دهه به عقب و به زمان کودکی اش برگشته است. همه جا پر از چادرهای بزرگ است و افرادی که برنامه اجرا می کنند. بعد داخل یکی از چادرها مردی را می بیند که پوست بدنش آبی رنگ است. ادی مرد آبی را یادش است! در کودکی به دیدن برنامه هایش می آمد! مرد آبی به او نگاه می کند و می گوید: “سلام ادوارد، منتظرت بودم.”  ادی سعی می کند چیزی بگوید ولی صدا از گلویش بیرون نمی آید. مرد آبی می گوید: “احساس می کنی بدنت دوباره مثل بدن یک کودک شده، درسته؟ دلیلش این است که وقتی مرا می شناختی که بچه بودی.”  ادی سعی می کند بپرسد که چند وقت است که مرده، مرد آبی جواب می دهد “یک دقیقه. یک ساعت. هزاران سال.” بعد توضیح می دهد: “پنج نفر هستند که در بهشت به دیدنت  می آیند. هر کدام به دلیلی در زندگی ات نقش داشته اند و منتظرت هستند تا داستانشان را برایت تعریف کنند. شاید تو هیچوقت دلیل خیلی چیزها را در زندگی ات ندانستی و بهشت برای همین است، که زندگی که کردی را درک کنی. مردم از بهشت تصور مکانی زیبا و رویایی دارند. ولی زیبایی بدون آرامش بی معناست. من هم وقتی مردم، پنج نفر به دیدنم آمدند و زندگی ام را برایم شرح دادند. بعد من آمدم اینجا و منتظر تو ماندم تا بیایی و داستانم را بشنوی. تا داستان من هم بخشی از داستان زندگی تو بشود. میدانی؟ در زندگی چیزی تصادفی نیست. همه چیز با هم مرتبط است.”

ادی شوکه شده است و حاضر نیست قبول کند که پارک بازی که همه عمرش را در آن تلف کرده، بهشت باشد ولی مرد آبی می گوید که آنجا بهشت اوست نه بهشت ادی، چرا که آن پارک تنها جایی بود که در آن خوشحال بود. با وجود ظاهر عجیب و پوست آبی اش. همه قبولش کرده بودند و دوستش داشتند. ادی می پرسد: ” چطور مردی؟ ” مرد آبی جواب می دهد: “تو مرا کشتی!”

و داستان از اینجا ادامه پیدا می کند. ادی یکی یکی افراد بعدی را در بهشت هایشان می بیند. هر کدام مستقیم یا غیرمستقیم نقشی در زندگی اش داشته اند و همه گوشه ای از زندگی اش را برایش روشن می کنند و ما با زندگی او آشنا می شویم. کودکی سختش، مشکلاتش با پدرش، جنگ رفتنش، مجروح شدنش، عاشق شدنش و ازدواج کردنش. در نهایت این خود ادی است که باید به این باور برسد که زندگی بیهوده ای نداشته ولی او تنها چیزی که می خواهد بداند این است که آیا موفق شده جان دختر کوچک را نجات دهد یا نه؟ گویی تنها نجات جان دخترک است که به او ثابت خواهد کرد که زندگی اش به بیهودگی نگذشته …

فیلم داستان بسیار زیبایی دارد و سوژه ای بسیار متفاوت. اولین بار است که زندگی بعد از مرگ و یا بهشت این گونه توصیف می شود و از نظر من حتی شاید منطقی تر از توصیف های دیگر است. اینکه هرکسی بهشت خودش را دارد، این که در زندگی همه با هم مرتبط هستیم و روی زندگی هم تاثیر می گذاریم حتی اگر یکدیگر را نمی شناسیم و از همه مهمتر این که به ما گوشزد می کند که چه چیزی ارزش زندگی کردن را دارد و چطور ممکن است با گم شدن در روزمرگی هایمان، فراموش کنیم که روز به روز عمرمان کوتاه تر می شود و فرصت هایمان کمتر.

  http://www.youtube.com/watch?v=Oavjc-jaKO8

* مریم زوینی دانش آموخته رشته تغذیه است ولی کار او همواره ترجمه در حوزه ادبیات بوده و علاقه اش به ویژه به هنر سینماست. هفت کتاب از ترجمه های او تا به حال در ایران منتشر شده است.