شماره ۱۱۹۹ ـ پنجشنبه ۱۶ اکتبر ۲۰۰۸
درک انسان از چگونگی روابط و مناسبات زیستی و کشف جهان پیرامونش، آغاز روزی بود که سرانجام آزادی پندار و خرد را در پی داشت و بشریت را به سوی زندگی متعادل تری رهنمون ساخت. انسان جستجوگر بر حسب معیارهای فرهنگی جامعه خویش، در تلاش دستیابی پاسخ به پرسش های بی شماری که او را احاطه کرده بود به کشف پیرامون خود و توصیف آنها پرداخت. اشتیاق به حرکت او را از بندهای قراردادی ـ اجباری رها ساخت و از واقعیت موجود بهره گرفت و از هر امر جدیدی که افق تازه ای را پیش روی او گشود استقبال کرد و با دریافتهای نو از سرستیز برنخاست.
هنگامی که انسان به سمت و سوی شناخت خود از حقایق امور نظم داد و به استقلال نیروهای خلاقه ی درونی خویش دست یافت، با جداسازی عملکردهای ذهنی از یکدیگر، اندیشه را به حوزه های اخلاقی، مذهبی، عملی و هنری تقسیم کرد.
این خودآگاهی که لازمه اش تاکید بر خود ـ یعنی کشف ویژگیهای فردی بود ناگزیر انسان را به اندیشه ی خود برانگیختگی و استقلال هدایت نمود. اخلاق و دین از حوزه ی سیاست جدا شدند و این سرآغاز تحولی در غرب باستان بود که بستر اندیشه ی فلسفی انسان گردید.
همه ی محدودیت های نهادی و بیرونی که بر آزادی فرد تحمیل می شد، دیگر مانعی در راه استقلال اندیشیدن نبود. خودکامگی های امیران و پادشاهان، کلیسای خودمختار و یا کتاب مقدس با اصول جزمی غیرقابل تغییرش که بر آزادی های فردی سایه افکنده بودند، قابلیت نقد شدن یافتند و با انتقاد از احکام جزمی، و نگاهی خردگرایانه به سنت ها، افسانه ها و قراردادهای اجتماعی برای نخستین بار در تاریخ، انسان اندیشمند و فیلسوف پرورش یافت.
فرهنگ همانند دیگر پندارهای اجتماعی نتیجه ی کارکرد اندیشه ی فردی و اجتماعی است و این دگرگونی های فرهنگی به انگیزه ی ضرورت هایی به وجود می آیند و در پدید آمدن آنها، فرد موثر است، اما تنها آفریننده آنها نیست.
در نگاهی کلی به روند فلسفی و رشد اندیشه در دوران باستان به ماندگار و تاثیرگذارترین اندیشه یعنی دین زرتشت که خود بعدها بستر فلسفی اندیشه های دیگر قرار گرفت برمی خوریم، که در ایران باستان کیش و آئین این سرزمین بوده است.
نهاد این دین آئین کار و کوشش است. در نبرد بین هرمزد و اهریمن، انسان آزاد و مختار است که جانب این و یا آن را بگیرد، و به نیروهای نیک و یا بد یاری رساند. در این نبرد پیروزی در انجام ازآن نیروهای نیک خواهد بود و این کار جز به یاری انسان ممکن نمی شود.
در آئین زرتشت انسان خوشدلی و شادکامی را برمی گزیند و در آبادی جهان می کوشد، زیرا جهان هدیه ی اهورامزدا است و بهره ناگرفتن از زیبایی ها و ثمره های این جهان ناسپاسی در برابر اوست و به دلیل آئین، اخلاق بر ایمان و عشق برتری دارد.
اما این اخلاق شکوهمند و آئین انسانی کار و کوشش در پایان دوره ساسانی زیر نفوذ رویدادهای اجتماعی و سستی موبدان دگرگون شد و در اندیشه های پیروان زرتشت، باورهای “زروانی” و “مانوی” و “مسیحی” راه یافت. چنان که در رساله ی “مینوگ خرد” که رساله ی زروانی است و در پایان عصر ساسانی نوشته شده، جبر و نومیدی راه یافته است می گوید: “با نیروی خرد و دانش از دست قضا نمی توان حذر کرد و چون قضای نیک یا بد رسد آنکه خردمند است در کار خویش فرو ماند و آنکه فرو مانده است توانایی یابد.
قضا ناتوان را توانا می کند و توانا را ناتوان. غافل را کوشا می کند و کوشا را غافل . . . و همه ی کارهای جهان به قضا و قدر و به مشیت زروان وابسته است.”
پس با این باورها شگفت آور نیست که مردمان آن روزگار در پیامد این اندیشه، به این نتیجه برسند که با چیرگی قضا، نه پاداش نیک در کار است و نه پادافراه گناه و دست از پایداری در برابر بیگانه بردارند و همه را به مشیت الهی (زروان) نسبت دهند.
همین باور به قضا و جبر و نومیدی را با صورت دیگری در دوره ی ایلغار مغول در ایران می بینیم. هجوم ترک و مغول و خودکامگی ها به صوفیگری رشد سریعتری داده و با رونق گرفتن صوفیگری باور به تقدیر در افکار عمومی بیش از پیش، نفوذ یافت.
مغول ها با اسب به مسجد بخارا درآمدند و قرآن و کتابهای دیگر در زیر پای اسبان مغولان تکه پاره شد: “علما و مشایخ را بر طویله ی آخر سالاران به محافظت ستوران گماردند . . .
در این حالت امیر امام جلال الدین علی بن حسن الرندی که مقدم و مقتدای سادات ماورالنهر بود . . . روی به امام عالم رکن الدین امامزاده آورد و گفت: مولانا چه حالتست؟ اینکه می بینیم، به بیداری است یا رب یا به خواب؟ مولانا امامزده گفت: خاموش باش! باد بی نیازی خداوند است که می وزد، سامان سخن گفتن نیست”. جهانگشای جوینی ـ ص ۸ و ۶۷
این باد بی نیازی خداوند که صوفی از آن سخن می گوید، از همان باور به سرنوشت جبری حاکم است که صوفی ما را فرمان به سکوت می دهد، اما نتیجه یکی است، وانهادن جهان و راضی بودن از جبر و تقدیر حاکم!
اندیشه ای که پس از ورود اسلام به ایران از دیدگاه دینی در جامعه حاکم شد، لذت بردن دنیوی را به کامجویی در آخرت تغییر داد. چنین نظریه ای هرگونه پندار اساسی زندگی و فعالیتهای اجتماعی را تحت این باور تازه ی دینی ـ اخلاقی و کمال مطلوب شکل می داد.
هنگامی که فرد معنی و علت بودن خود را، بازتابی ورای مرزهای وجودی خویش بداند و همه امورات زندگی را به قضا و قدر محول کند دیگر نیازی بدان نمی بیند که ارزش خود را ثابت و درون مایه ی خود را به کار گیرد تا اگر خلاقیتی و یا نبوغی در زمینه ای وجود دارد به عرصه ی ظهور برساند. از جنب و جوش باز میماند و کار دنیا را به دیگرانی وا می نهد که به دنبال علتها و چرایی پرسش های خود هستند.

در تصوف و اسلام، هر اندازه که قادر مطلق تواناست، فرد ناچیز و ضعیف است و هر حرکت، امری صرفا گذرا محسوب می شود. فرد تماشاگر بی میلی است که آگاهانه و یا ناآگاهانه فعالیتهای ذهنی خارج از اندیشه ی دینی را براساس پندار تسلیم و . . . دنبال نمی کند و زندگی دارای جهتی معین می گردد و به تدریج مسئولیت همه ی اعمال بر دوش هستی کل وانهاده می شود. انسان در این نوع نگاه پیش از آن روی که خود را ناچیز و بی مقدار می داند و زندگی را سرنوشتی از پیش تعیین شده می بیند با باری به هر جهت، این نیز بگذرد، این دو روزه ی عمر را برگزار می کند و با بی تفاوتی و بی اعتنایی به جهان مادی می نگرد.
زمانی که انسان از درون چارچوب قاب این ذهنیت به جهان نظاره کند و فضای پیش رو و پشت آن را هیچ انگارد از دیدگاه وی، مکانی که تصویرش را به نمایش می گذارد نیز دارای واقعیت و ژرفا نیست، کنش و واکنشی نیز به وجود نمی آید و در نتیجه رویدادها و حوادث از دیدگاه وی تعیین کننده نیستند.
هر انسانی چه بخواهد و چه نخواهد برای خود جهان بینی یا فلسفه ای دارد که چگونگی آن بستگی به شناخت وی از مقتضیات زندگی پیرامونش دارد. هرگونه شناختی نیز کمابیش از واقعیتی خبر می دهد، که تا اندازه ای حقیقی و درست است. پس در واقع فردی یافت نمی شود که فلسفه ای نداشته باشد اما، مسئله این نیست که دارای فلسفه هستیم یا نیستیم و اگر بخواهیم دقیق تر گفته باشیم این است که آیا فلسفه ی ما بر بستر درستی از آگاهی قرار گرفته است یا نه؟ پس برای سنجش و معیار قضاوت جهان بینی و یا فلسفه ای که می تواند مورد پذیرش قرار گیرد ناچار از آن هستیم که از فلسفه ای که از آخرین تجربیات و اکتشافات علوم و هنرهای زمان به دست آمده است پیروی کنیم. یعنی بازنگری مجدد در کوله بار فلسفی مان و چرایی علتهای بی شماری که اطراف زندگانی اجتماعی مان را احاطه کرده است.

فقدان حقوق فردی و بی ارزشی فرد در طول تاریخ ایران، به تدریج باعث تداوم و تقویت حکومتهای استبدادی شد و استمرار این تسلط بر اندیشه، روح آزاد و سرکش را ناچار از تسلیم نمود و فرد خود را ضعیف تر از آن می پنداشت که نظم و یا به عبارتی دیگر بی نظمی حاکم را که از پیش تعیین شده و مقدر می دانست تغییر دهد. از آن روی که توان مقابله و تغییر را در خود نمی دید، فرد در انزوایی که خود ساخته بود فراموش شد و حرکتهای فکری هم اگر به وجود آمدند به علت نداشتن زمینه های مساعد اجتماعی محو گردیدند.
عدم پویایی اساسی ترین ویژگی این دیدگاه بود!
این تبعیت رضایت آمیز، سرشت انسانی را به منزله ی عنصری مستقل که می تواند با هوش انتقادی و کارکردهای عملی، زندگی را متحول سازد و نتایج درخشانی به بار آورد نمی شناخت، از این روی میدان برای همه گونه اهمال کاری و سهل انگاری آماده بود و آن تغییرات و تحولی که می بایست انجام می پذیرفتند، در فرهنگ آخرت به کلی به فراموشی سپرده شد.
فرد (جزء) در کل مطلق ناچار از فناست و بنده با تسلیم خود به خدا، از فردیت خویش دور می گردد و در مرحله ی قضاوت و آخرت، تمامی مسئولیتها را از خود مبرا و بر دوش سرنوشت از پیش نوشته شده قضا و جبر وا می نهد.
بر مبنای همین دیدگاه است که تا دوران معاصر کمتر فردی از واژه ی “من” و به طور کلی اول شخص مفرد در گفتار و یا نوشتار خود استفاده کرده است و همواره ضمیر جمع “ما” مورد توجه بوده است و به جرات می توان گفت که در کمتر نوشتاری از این واقعیت کلامی استفاده شده و اکثرا با حذف عمدی “من” به نحوی سعی در ارائه مطالب خود داشته اند. بیان نمودن واژه من را نباید با ازخودراضی بودن یکسان دانست.
بی گمان فرد پس از خواندن متن نویسنده ای می تواند تفاوت بین من خودستا و یا من بازگوکننده ی واقعیتی را درک کند.
اندوه و نارضایی از سرنوشت و زندگی، فقدان اعتماد به نفس و نقض دائم حقوق فردی در طول زمان، برترین فرهنگها را از درون پوک و خنثی می سازد و بسیاری از پرسشها را بی پاسخ می گذارد.
استبداد طولانی مدت و یکه تازی شاهان مستبد و خودرای که در راس هرم قدرت هیچ نافرمانی را بر نمی تابیدند، باعث گردید سلسله مراتب قدرت در این هرم استبدادی تا سطوح پایین تا کوچکترین واحد که خانواده بود رعایت شود. در به وجود آوردن این شرایط تنها یک عامل دخیل نبوده، لذا می شود به چند مورد که در این شرایط تاثیرگذار بوده اند، اشاره کرد:
۱ـ عوامل محیطی و معیشتی (برتری قدرت مردان نسبت به زنان در این شرایط)
۲ـ کثرت اقوام و قبایل مختلف
۳ـ تسلط دین بر نهادهای اجتماعی (چه قبل از اسلام و چه بعد از اسلام) که باعث برداشت خاصی در زندگی میگردید و خرد بر مبنای باورهای دینی به داوری در امور می پرداخت. “من”تعیین کننده در این وضعیت فردی بود که معیشت خانواده را به عهده داشت و سرگروه و نان آور خانواده بود. بقیه دارای رای فردی نبودند، در نتیجه من های بی شماری حذف و تبدیل به ما شدند، ما، یعنی خواست سرگروه و حل شدن در اهداف وی . . .


اندیشه را اگر بنیادگذار سرشت انسانی بدانیم و آگاهی را پایه ی تمامی اعمال و بینش انسانی به حساب آوریم، پس باید نخستین اهمیت را برای آن قائل شویم، چه عملکردهای آدمی پس از بررسی و کنکاش در امور است که بی گمان به انجام می رسند.
یعنی باید نخست اندیشه ای، پنداری در میان باشد تا بر پایه ی آن روشی انتخاب شود و آغاز حرکتی گردد. یعنی به باور من هر عملی که تجسمی مادی و عینی در بیرون از اندیشه می یابد، چه در دایره دین و اخلاقیات و یا در بخش قوانین مدنی و حقوقی، ریشه اش نخست در باور پندار بر آن امور بوده است.
در اکثر متون فرهنگی، تاریخی و سنگ نبشته های کشف شده تا دوران ساسانیان، هر آدمی فردی بود که با قدرت تعقل آفریده شده بود و بنابر این از توانایی شناخت و انتخاب آزادانه راهی که باید برای خویش میان خیر و شر و نور و تاریکی برگزیند، برخوردار بود و آنچه را که آفریننده او از وی می طلبید این بود که وی در این گزینش، راه راستی و نکویی را برگزیند تا یاور خداوند در نبردی که میان روشنایی و تاریکی در جریان است باشد و می بایستی تا پیروزی نهایی نور به تاریکی ادامه یابد.
کتیبه ی فرمان کورش کبیر که برای آزادی اسیران یهودی بابل و کتیبه داریوش بزرگ که برای حفر کانال سوئز کشف شده اند، نشان دهنده این من انسانی است که با قدرت تعقل سخن می گوید.
اما در دوران ساسانیان قدرت سیاسی، تواما با رهبری دینی (پیوند دین و دولت) است که تا قبل از این سلسله قدرت سیاسی و دین جدا از هم بوده و هر یک به راه خویش عمل میکرده اند و پیوند دین و دولت از ویژگیهای اساسی حکومت ساسانیان نیز بوده است که بعدها نیز پس از ورود اسلام و حکومت عباسیان این پیوند همچنان ادامه داشت. اردشیر بابکان خود از طبقه ی روحانیت و یا مغان بود که به پادشاهی رسید و در پند نامه ای به فرزندش شاپور چنین می گوید:
“بدانید که دین و شهریاری دو برادر توامند که هیچ یک بی همزاد خود نتواند سرپا بایستد. دین بنیاد و ستون شاهی بوده و پس از آن شهریاری نگهبان دین شده است. پس شهریاری ناچار به بنیاد خود نیاز دارد و دین به نگهبان خود، زیرا آنچه نگهبانی ندارد، تباه است و آن چه بنیادی ندارد؛ ویران”. امام شوشتری، سلسله انتشارات انجمن آثار ملی فردوسی نیز همین معنا را به شعر باز می گوید:
نه بی تخت شاهی بود دین به پای
نه بی دین بود پادشاهی به جای
چنین پاسبانان یکدیگرند
تو گویی که در زیر یک چادرند


از آن روی که اعتراض علیه این گونه حکومتهای دین شهریاری، شوریدن بر ضد مشیت الهی پنداشته می شد، از جانب حاکمان نیز به شدت سرکوب می گردید. با ورود اسلام این شیوه ادامه یافت و دین و سیاست درهم ادغام گردیدند و خلیفه رهبر دینی و سیاسی متصرفات اسلامی گردید. بر همین پایه، روشهای عقلی و منطقی جای خود را به بیان عاطفی و احساسی سپردند و خرد بر مبنای این شیوه اندیشگی به داوری درباره امور دنیوی پرداخت.
پیوند دین و دولت و کارکرد عملی آن و ندیده گرفتن نقش عوامل و محرکهای دیگر در ساخت و بنای جامعه باعث گردید که هویت ایرانی چه اجتماعی و چه سیاسی در طول تاریخ با دین آمیخته شود. در جوامع مردم سالار، قوانین اجتماعی بر مبنای تفسیرهای عقلی و منطقی بشری، که نسبی و متغیرند با اراده گروهی از منتخبین جامعه به تصویب می رسند. در جامعه دین سالار قوانین اجتماعی برپایه و دیدگاهی دینی که معیاری است مطلق و غیرقابل تغییر اداره می شوند. حکومت در چنین جامعه ای مشروعیت خود را نه به خواست و رضایت مردم، بلکه براساس و ادعای مشیت الهی بنا می گذارد.
برنارد لوئیس Bernard Lewis مورخ و اسلام شناس در کتاب “زبان سیاسی اسلام” به تفاوت بنیادین اسلام و مسیحیت اشاره می کند و می نویسد:
“در اسلام کلاسیک، هیچ تفاوتی بین دین و دولت وجود نداشت، اما در مسیحیت وجود دو قدرت (دین و دولت) به ریشه های آن برمیگردد، که به پیروانش دستور می داد، امور مربوط به سزار (دولت) را به او وانهند و امور مربوط به دین (خدا) را به کلیسا (خداوند) و در سراسر تاریخ مسیحیت دو قدرت وجود داشته است. خداوند و سزار، که اولی مربوط به کلیسا را نمایندگی میکرده و دومی امور مربوط به دولت را. آنها گاه به هم مربوط می شدند، گاه از هم جدا بودند، ممکن بود با هم هماهنگ، یا در تضاد باشند، یکی ممکن بود بر دیگری غلبه کند یا در امور دیگری مداخله کند، دیگری ممکن بود اعتراض کند، همانگونه که امروز نیز می تواند اتفاق بیفتد، اما همیشه آنها دو نیرو بودند. قدرت دنیوی و قدرت معنوی و هر کدام با قوانین و دستگاه قضایی ویژه ی خود.”
زندگی اجتماعی در بنیاد خود از عمل سرچشمه می گیرد و چگونگی هستی و زیست انسانها با تولید آنها هماهنگی دارد. خواه از نظر کالایی که درست می کنند و یا از نظر روش تولید آن، یا به گفته “سن سیمون” تولید معنوی که شامل فلسفه، علم و هنر نیز می باشد، جزیی از تولید مادی محسوب می شوند که از عملکردهای اجتماعی سرچشمه می گیرند. دین به عنوان نیاز دستگاههای قدرت متمرکز و اهرم سلطه ی انحصاری بر جامعه، فرد صاحب قدرت را در مکانی دست نیافتنی قرار داد، جامعه نیز خودکامگی این نوع حکومتها را امری طبیعی پنداشته و با نام دین این حکومتها اختناق دیرپایی را به جامعه تحمیل کردند.
پی افکندن بنای فرهنگی امروز ما در گرو خودشناسی و اعتماد به نفس است و آنچه را که تاکنون از هویت فردی حذف کرده ایم و بدان میدان عمل نداده ایم، باید که مجددا بازشناسیم.
تاریخ و گذشته خود را سقف بشکافیم، طرحی نو دراندازیم تا دین هزاره جدید آگاهانه تر گام برداشته و سرشت انسانی و دانش را پایه ی اعمال و جنبش خود قرار دهیم. متاسفانه ناکارآمدی حکومتها و استبداد طولانی مدت، همواره سدی بر روند تکامل تاریخی در زمینه های مختلف ایجاد کرده است بویژه اندیشه که بنیان تمامی شناخت انسان از زندگی و پیرامونش است.
اما به گمان من این سد و اجبارهای قراردادی ـ اجتماعی امروزه دیگر مانند گذشته توان به بند کشیدن اندیشه را دارا نیستند و بادرهم آمیختگی و نزدیکی فرهنگی با دیگر جوامع در این عصر، دیر یا زود رشته ی بندهای مرئی و نامرئی از هم گسسته خواهد شد و بر پایه ی استدلال، و تفکر منطقی، محرکهای عملی که نتیجه ی پندار فردی و جمعی است کارکرد می یابند.