گفت وگوی شهروند با هادی خرسندی
مصاحبه گر: مسئول روابط عمومی گروه تماشاخانه
هادی خرسندی شاعر، نویسنده، طنزنویس و کمدین و برنده هلمن همت(۱۹۹۵) کار قلمی خود را با نوشتن طنز برای مجله توفیق شروع کرد. او بعدها برای روزنامههای مختلف از جمله تهران مصور، مجله کاریکاتور، جلب سیاحان، اطلاعات و جهانگردی و روزنامه اطلاعات نیز طنز مینوشت.
پس از انقلاب خرسندی در لندن اقامت گزید و مجله اصغرآقا را در لندن منتشر کرد.
اگر چه هادی خرسندی با جدیت طنزنویسی را در مورد مسائل سیاسی ایران دنبال میکند، اما در برنامههای روی صحنه و اکثر نوشتهها و سرودههایش مسائل ایرانیان در غربت را موضوع اصلی نوشتههایش قرار دادهاست.
او علاوه بر فعالیتهای قلمی، با اجرای کمدی استندآپ Stand-up comedy در سالیان پس از انقلاب در بین جامعه ایرانیان خارج از کشور به چهرهای محبوب بدل شدهاست.
آقای خرسندی در سرمای شب چله به تورنتو می آیید و یکشنبه دو سانس نمایش دارید. یک پرسش اساسی دارم. فکر می کنید سانس اول بهتر در بیاید یا سانس دوم؟
خرسندی ـ سانس اول که ساعت ۳ هست چون تازه نفس هستیم، خیلی اجرای سرحالی خواهیم داشت. سانس بعدی چون گرم شده ایم و از تماشاچیانِ سانس اول نیرو گرفته ایم، اجرای خیلی سرحالی خواهیم داشت.
یعنی اجراهای شما فرقی با هم نخواهد داشت؟
خرسندی ـ خواهد داشت قربان. عرض کردم اولی را “خیلی اجرای سرحالی خواهیم داشت.” در حالی که دومی را “اجرای خیلی سرحالی خواهیم داشت”.
پس فرق دو اجرا همین است؟
خرسندی ـ زمانش هم هست. اولی ۳ و دومی ۷ بعد از ظهر است.
ممکن است قدری از نمایش تان بگوئید؟
خرسندی ـ در یکی از کوپه های قطار تهران- مشهد یک خانمی که هنرپیشۀ تئاتر است و قصد تمرین دارد، با یک آقای روحانی همسفر می شود. آن آقا در طول مسیر سعی می کند این خانم را پیشاپیش برای مقامات استان صیغه کند. در پردۀ دوم که در رستوران قطار اجرا می شود، یک ماجرای غیرمنتظره پیش می آید. در این میان مأمور قطار هم حضوری دائم و پرمسئولیت دارد.
که نقش شماست و قطار؟ آیا این زمان است که بی اعتنا به آنچه می گذرد، سوت می کشد و می رود.
خرسندی ـ شاید هم وسط راه بایستد. شما که نمایش را ندیده اید!
شنیده ام که تور اروپایتان با موفقیت زیاد همراه بوده.
خرسندی ـ قطار ما یک بار اروپا را دور زده و یک بار هم در فوریه خواهد گشت.
آیا آن طور که در تبلیغاتتان آمده، نمایش شما خاصیت خنده درمانی دارد؟
خرسندی ـ در واقع خنده خاصیت درمانی دارد. امروز در اروپا خنده را برای رفع خیلی ناراحتی ها تجویز می کنند. البته نه برای هر بیماری و عارضه ای. من به تجربه دریافته ام که خنده میخچه ی پا را خوب نمی کند مثلا!
می گویند کار صحنه دلچسب و نشاط آور است.
خرسندی ـ بله البته برای کسی که می آید و معمولاً قدری هم دیر می آید و زمستان در جای گرم و تابستان در جای خنک لم می دهد و نمایش را می بیند و می رود به خانه اش، کار ما خیلی راحت و شیرین و فرحبخش است که دو ساعت زیر چراغان صحنه (های لایت) هرچه می خواهیم می گوئیم و در حالی که برایمان کف می زنند، شیفتمان تمام می شود و می زنیم به چاک و به جیب! امّا اگر شب قبلش در شهر دیگری برنامه داشته بوده باشی، صبح زود پاشده باشی که در سرما و گرما حدود دو و سه بعد ازظهر خودت را برسانی به شهر بعدی و اگر زمینی آمده باشی دستکم چهار پنج ساعت و اگر با هواپیما آمده باشی، دو سه ساعت هم اضافه! توی راه بوده باشی و حالا در این سالن همه چیزش غریب بخواهی صحنه ات را درست کنی و گرسنه باشی و دلت هوای خانه کرده باشد و چند مدت باشد که وضع تغذیه ات به هم خورده باشد و شب به شب از این هتل به آن خانه و بالعکس گور به گور شده باشی و حالا باید نور و صدا را میزان کنی و وسائل را آماده کنی و معطل بمانی که مردم بیایند که شروع کنی و آخر شب خسته بکشند ببرندت گوشۀ دیگر شهر به هتلی و خانه ای که صبح زود یکشنبه راه بیفتی به شهر بعدی و همۀ دلخوشی ات به فردا باشد که دوشنبه است! وگرنه شب های آخر هفته مال خودت نیستی و این قانون این کار است …. این را هم باید دید. اما قبل از این که برای ما گریه تان بگیرد بگویم که اما چه حالی دارد که هرشب که مردم را می بینی خستگی ات یادت می رود و از نفس گرم تماشاچیان نیرو می گیری برای اجرای بعدی در شهر بعدی و شب بعد دوباره شاد و تازه و سرحال می پری روی صحنه! پا که به صحنه می گذاری درد و خستگی فلنگ را می بندد. بنابراین جواب سئوال همین است که بله کار صحنه دلچسب و نشاط آور است.
پس آن ذکر مصیبت اول چه بود؟
خرسندی ـ این را گفتم برای این که دل بعضی ها خنک شود!
چطور؟
خرسندی ـ بعضی ها سختی های این کار را نمی بینند و فقط از سوراخ تنگ گیشه ما را نگاه می کنند.
در یکی از شهرها یک نفری، بگو یک همکاری، یا یک همکار سابق، یا اصلاً یک سابق! شب آمده بود نمایش. در ضمن صندلی های سالن را شمرده بود (تماشاچی هائی را که آمده بودند، نه. صندلی ها را شمرده بود!) بعد آن را ضرب کرده بود در بالاترین قیمت بلیت که فقط سه چهار ردیف اول را شامل می شد. بعد برای این که درآمد یک سال ما را دربیاورد، حاصلضرب را در ۳۶۶ ضرب کرده بود!
گفتم دوست عزیز، اجارۀ سالن و ترانسپورت و هتل و تبلیغات و مخارج دیگر را که به حساب نیاوردی، تمام روزهای سال هم که ما را در سال بزرگ و لبریز روی صحنه بردی، اقلاً نمی شد سالش را کبیسه حساب نکنی بی انصاف؟
دوست من بیژن فرهودی در مصاحبۀ زندۀ چند سال پیش در صدای آمریکا، در همین زمینه پرسید «با پرویز صیاد دارید پول پارو می کنید؟» گفتم «فعلاً داریم پول هایمان را جمع می کنیم پارو بخریم!» فرهودی که حالا به لندن منتقل شده و هنوز گاهی که با هم هستیم می گوید عجب حاضر جوابی خوبی کردی!
اولین و آخرین باری که هنرمند شایستۀ سینما، بهروز وثوقی را دیدم، ده دوازده سال پیش در بروکسل بود. شبی در منزل دوستی به نام دکتر «ک» و همسر نازنینش شهین خانم. آن شب تنها حرفی که بین من و آقای وثوقی رد شد و بدل نشد این بود که ایشان گفت: «حساب کرده اند که شما و صیاد از این نمایش هاتون (فلان مقدار) درآورده اید.» رقمش یادم نیست فقط به جای هر جوابی آرزو کردم آن آدم های بیکاری که نشسته اند حساب کرده اند و به ایشان گفته اند، نفس شان گرم باشد و حساب شان درست دربیاید، چون که رقم خیلی خوبی درآورده بودند!
حرف بخصوصی دارید در این گفت و گو؟
خرسندی ـ حالا جا دارد شما مثل یک مصاحبه گر حرفه ای مطبوعات و رادیو تلویزیون، یک سئوالی بکنی که خواننده و شنونده چهار شاخ بمانند و در دل به شما آفرین بگویند. آن سؤال، آن پرسش جادوئی، که معمولاً کانال های تلویزیونی ما را در خارج به لرزه درمی آورد چنین است: «چه خاطره ای دارید!»، نه. اینطوری بهتر است: «لطفاً یک خاطرۀ شیرین برای میلیون ها تماشاچی عقب افتادۀ تلویزیون ما تعریف کنید»! بگم؟ بگم؟ بعله. سئوال خیلی خوبی مطرح کردید که خیلی روشنگر هم هست. البته «از چه رنگی خوشتان می آید» هم سئوال بدی نبود ولی از آن جائی که این روزها هر رنگی را بگویی باید جوابگوی احمدی نژاد و مشائی و مهدی هاشمی و ورثه آیت الله منتظری هم باشی، بهتر که آن سئوال را نکردی.
پس لطفاً خاطره را بگوئید.
خرسندی ـ چشم. رفته بودیم به شهری دیترویت نام در آن بالاهای آمریکا نزدیک کانادا در ایالت میشیگان. من بودم و پرویز صیاد و مهندسمان و برگزارکنندۀ محلی برنامه که چندان محلی هم نبود و انگار از شهری در آن حوالی آمده بود. بعد از ظهر یکشنبه. غریب. کسی را در شهر نمی شناختیم و از رستوران ایرانی خبر نداشتیم و مسئولان تئاتر هم چندان ما را تحویل نمی گرفتند و انگار چند نفر خریدار و خانمی که صاحب آن جا معرفی شد و وکلایشان مشغول مذاکره بودند و طوری ما را نگاه می کردند که انگار یکشنبه بعد از ظهری ما سه چهار تا آدم علاف و جانخل پول اجرا داده ایم و آمده ایم به این گوشۀ پرت شهر خودمان را دست بیندازیم!
نمی دانم خودشان چه جور آدم هائی بودند و از کجا آمده بودند که خیال می کردند ما مردان غریبۀ مشنگ از یک کرۀ دیگری آمده ایم و به یک زبان غریبی صحبت می کنیم و تازه می خواهیم نمایش هم بگذاریم و خیال می کنیم یک عده از خودمان خل تر هم توی این سرمای غروب یکشنبه می آیند ما را تماشا کنند!
آخر شب که جمع کرده بودیم برویم، صاحبش و بویفرندش و پدر و مادرش و وکیلش دور ما حلقه زده بودند که باز هم بیائید این طرف ها، حالا شب می ماندید! (این یکی شوخی بود) چیزی نمانده بود که قربان صدقه مان بروند. با تحسین و حیرت نگاه مان می کردند و با افسوس از این که ترکشان می کنیم، ما را بدرقه کردند.
ورق برگشته بود؟
خرسندی ـ این ها از ساعت شش و هفت دیدند عجب! آرام آرام سر و کلۀ یک سری خانم و آقای شیک و پیک پیدا شد. خانم های ایرانی آراسته به زیبایی و جواهرآلات و لباس شب پوشیده و خوش سخن آمریکایی زبان و آقایانی که توی پارکینگ از شیک ترین اتومبیل ها پیاده شدند و کت و شلوار و کراواتشان به ماشین هایشان می آمد. آنهایی هم که با لباس اسپرت و معمولی و یکشنبه ای آمده بودند هم، رفتارشان نشان می داد که از جای درستی آمده اند و پز ما را تکمیل کردند!
کافه و بار سالن هم توی آنتراکت فروش خوبی کرده بود و حالا اهل بیت تئاتر می دیدند که این جماعت استثنایی! می چسبند به صمد کلاه نمدی و من ژنده پوش که باهامان عکس بگیرند! می گفتند ما تا حالا این آدم ها را در شهرمان ندیده بودیم!
ممنون از پایان خوشی که به این مصاحبه دادید. کاش این را هم می گفتید که از چه رنگی خوشتان می آید!