عاطفه رابعی نویسنده ساکن مونترال، دانش آموخته رشته زبان و ادبیات انگلیسی است و در طی فعالیت هنری خود، به چند رشته هنری پرداخته است، از جمله کارگردانی تئاتر، ساخت فیلم کوتاه، برگزاری نمایشگاه عکس و چاپ یک مجموعه داستان کوتاه. او هم اکنون اولین رمان خود را در دست چاپ دارد. داستان “بخار” از مجموعه داستان های کوتاه وی است.
دوباره آمد. شروع شد. خدایا دیگر نمی توانستم. دیگر حتی فریاد از گلویم بیرون نمی آمد. گلویم خراشیده شده بود. فریاد می کشیدم به خود می پیچیدم. دعا می کردم. به خدا التماس می کردم. مادرم گریه می کرد. مادر و خواهر شوهرهایم دعا می خواندند. صدایشان را از بیرون اتاق می شنیدم که با فریادهای دیگر زنان درهم می آمیخت. تنم داغ می شد و یخ می کرد. دنیا دور سرم می چرخید. مرا روی ویلچر نشاندند و به اتاق زایمان بردند. حرکات همه کند و بی تفاوت بود. تخت اتاق سفید و سرد بود. همه جا روشن بود، به طرز ترسناکی روشن بود. کم کم همه چیز سایه وار به حرکت درآمد تصاویر، وسایل اتاق و پرستاران درهم فرو می رفت. نمی دانم کدام یک بود که در دیگری حل شده بود و دوباره از طرف دیگر کش می آمد و در یک نقطه بالاخره از هم جدا می شدند دوباره همه چیز را هاله ی غریبی در برمی گرفت. نه صدایی می شنیدم و نه چیزی حس می کردم فقط درد بود و درد و فریاد. چشم هایم را بستم و به هم فشار دادم. همه چیز گنگ بود و قطع شد. دیگر هیچ چیز نبود. لحظاتی معلق بودم. همه چیز روشن وگرم بود، جریان داشت مثل خون در رگها و بیرون می تراوید. همه جا گرم بود. کم کم دور شد دور دور. باد سردی می وزید و نوری آبی رنگ جان می گرفت مور مورم شد. تکان نمی خوردم. تمام تنم خشک خشک بود. دهانم خشک و چسبناک بود. تمام تنم را عرق سردی پوشانده بود. ترسیدم و همه چیز تاریک شد. سیاه سیاه و من تنها بودم چشم باز کردم و جسمی دراز با رنگ سبزی تند و زننده دخترم را به من نشان داد، دخترم. . .
صبح شده بود. صدای گنجشک ها را می شنیدم و نسیم خنک و مطبوعی را بر پوست صورتم حس می کردم. چشم باز کردم. پرده ی سفید رنگ اتاق با خط های پهن و باریک ارغوانیش با باد ملایم به پرواز در می آمد و چند لحظه بعد دوباره آرام می گرفت. خمیازه بلندی کشیدم و مثل همیشه با صدای بلند گفتم: «صبح به خیر». مادرم با لحنی خندان وارد شد. به گرمی جوابم را داد.
«صبحت به خیر عزیزم. خوب خوابیدی؟!»
پلکهایم را روی چشم هایم کشیدم و لبخند زدم.
مادرم پرده ها را کنار زد. تیغه ی نور خورشید دوباره چشم هایم را با فشار بازکرد و لبخندم را از یاد بردم!
لباس های امروز روی دست مادرم بود. تیره و ضخیم به آرامی روی لبه ی تختم نشست آرام آرام مرا در لباس ریخت. دکمه هایش را محکم بست و روسری بیقواره ام را دور گردنم گره زد. بلند شدم تختم را مرتب کردم. بوسه ای بر گونه ی مادرم زدم. چشم هایش سرخ بود. . .
صبحانه خوردم. شیر داغ با کمی کاکائو و شکر. یادم آمد که روز سه شنبه بود. برای رفتن به دانشگاه آماده شدم. جلوی آینه اتاق به صورتم نگاه کردم. تنها چیزی که توجهم را جلب کرد رگه های قرمز درون چشم هایم بود که در تمام رنگ پریدگی ها خودنمایی می کرد. روی تخت دراز کشیدم دو قطره در هریک از چشم هایم ریخته و بلند شدم. کتاب های کلفت و بد شکل که پر از اعداد و ارقام بود درکیف جا دادم. دلم فرو ریخت. سر کلاس که نشسته بودم بیشتر به خود نگاه می کردم تا به استاد و تابلو و کتاب. خودم را می دیدم که بین چندین دختر و پسر هم شکل دیگر با نگاه های بیروح و لبخندی مصنوعی به تدریس استادی گوش می دهم که صدایش را نمی شنوم و علاماتی را که بر تابلو حک می کند برای سلول های خاکستری مغزم -که آنها را از طریق مردمک های چشمان تیره ام دریافت می کنند – هیچ مفهومی جز تضمین آینده ای نامعلوم را ندارد. آنها را به زور در کله ی فشرده ام فرو می کردم چون تنها در اینصورت بود که می توانستم آینده مطمئنی برای خودم رقم بزنم. سرم گیج می رفت. دانشجوی سال سوم رشته حسابداری که آنچنان خوشبخت و مرفه بود که می توانست بعد از فارغ التحصیلی شغل مطمئنی در اداره ی پدرش داشته باشد. حسابی به نظرم مضحک آمد. مدام ماشین حساب و اعداد و ارقام و. . . سرم گیج رفت و لبخند زدم. . .
دهانم تلخ وگس بود. . . امتحانات نزدیک می شد و من به پدرم قول داده بودم که به بهترین وجه درسم را بخوانم و با نمرات خوبی قبول شوم. . .
حس می کردم چون حسابی برایم خرج می کند باید این کار را بکنم و از او هم همیشه ممنون باشم. . .
بالاخره مدرکم را گرفتم. حالا یک لیسانسه شده بودم که بیکار هم نبود. هر روز صبح در مانتوی تیره وگشاد و بلند ریخته می شدم. موهایم در مقنعه مشکی ام فرو می ریخت. یکپارچه در سیاهی غرق می شدم و با ماشین پدرم و به همراه او به سر کار می رفتم.
او مدام اخم می کرد و من همیشه حس یک آدم دست و پا چلفتی و گناهکار را داشتم که به بهترین نحو کار می کردم و همیشه نگاه هایی مانند او مرا می پاییدند. پا به پا می شدم. احساس اطمینان و اعتماد برایم معنی نداشت. درست همانی بودم که می بایست باشم و مادرم رنج می برد. هر روز از جسمم کم می شد و این را کسی به جز من و مادرم نمی فهمید.
صبح یک روز جمعه که صدای خنده ی مصنوعی مردم از دور شنیده می شد، پدرم مرا در همان استوانه آبی رنگ مدرج ریخت. سری به تلخی جنباند به کمک مادرم به لباس هایم برگشتم. پدرم رادیو را خاموش کرد و لبخندی مصنوعی زد. بعد از آنروز بارها مرا به دکتر برد و هر بار من افسرده تر وکم جسم تر می شدم و او ترسیده بود. . .
نمی دانم در کتابها خوانده بودم و یا از کسی شنیده بودم که به تغییر و تفریح نیاز دارم. یک روز ملال انگیز بهاری در بعدازظهری بی معنی و خفه کننده مادرم تا صبح گریست و من به خانه ی بخت رفتم. . .
اولین صبح زندگی مشترکم بود در محیطی ناآشنا و من بی آنکه از وحشت تازگی بترسم از خواب بیدار شدم همسرم مرا بوسید و زمزمه کرد:
«دوستت دارم و قول می دهم خوشبختت کنم».
لبخند زدم و جواب بوسه اش را دادم. دهانش بوی کاغذهای نوی کتابها را می داد.
مرا در لباسی تنگ ریخت. حسابی خوشگل شده بودم. خودم هم باورم نشد برایم تازگی داشت و من می ترسیدم که حتی چهره ی مادرم را با آن لباس های گشاد و تیره به یاد بیاورم و لبخند رضایتمند پدرم را. دست در دست همسرم سال های شادمانه را پشت سر می گذاشتم. حتی آینه هم مرا نمی شناخت. عجب خانمی شده بودم. به قول معروف «مناسب و دلخواه» او هر صبح مرا می بوسید و لباس تازه ای به تنم می کرد. و من در لباس ها و رنگ ها و بوی کتاب ها غرق شدم.
بعد روی هر کدامشان یک شماره گذاشتم که گمشان نکنم. . . .
چه کیفی می کردم که به حساب لباس ها و غذاها وکتاب ها برسم و خودم را در آنها شماره کنم. . .
تنها اشکال آنجا بود که می دانستم از گذشته هم بیشتر گم شده ام. . .
زمانی که باردار شدم، حالم به هم خورد روده هایم جابه جا شدند. . .
همه لبخندی زدند و مادرم دعا کرد. . . من مادر شده بودم و مدام بالا می آوردم. . .
نگاهی به چهره ی رنگ پریده دخترکم انداختم. استوانه آبی رنگ در اتاقم بود. نمی دانم چرا او را اندازه گرفتم. قنداقش کردم و پیشانیش را بوسیدم. . . نه دیگر نمی توانستم. دخترم را در آغوش فشردم. لباس هایی را که برایش آماده کرده بودم وارسی کردم. همگی تنگ و خوشرنگ بودند. اما باید از او می پرسیدم. . . ای کاش می پرسیدم که«دلبند کوچکم. لباسهایت را دوست داری؟!». . . چهره اش رنگ پریده بود و چشمانش ترکیبی از سرخ و سفید. حتی آینه هم او را شناخت و گریست. می دانستم که او هم درد می کشد. . . دخترک من!
بلند شدم. نگاهم به عکس مادرم که جلوی آینه بود افتاد و بالاتر از آن عکس عروسی خودم بر دیوار با لبخند. . . اشک بر گونه هایم سرید و پوست صورتم یخ کرد و قلبم به کندی می تپید. . .
دخترکم را در آغوش گرفتم. او را به خود فشردم. . . یکباره ترس تمام وجودم را گرفت. نکند دوباره در من فرو رود و من نتوانم او را برهانم. . . می دانستم که زمانش فرا رسیده. او را روی تخت گذاشتم با چشمانش به من نگاه می کرد و لبخند می زد. طفلک بیچاره ی من. . .
زمزمه کردم: «دوستت دارم عزیزم». سرفه کرد و فهمیدم که با قلب کوچکش عشقم را پذیرفته است. دیگر همه چیز تمام بود. دست دور گردنش انداختم و فشار دادم. انگشتهایم به هم رسید. لب های دخترم با صدای ضعیفی به هم آمد وکبود شد. چشم هایش را بست قبل از اینکه حتی فرصت گریه کردن داشته باشد. . .
دیگر خیالم راحت شد. به حیاط رفتم و در مقابل آفتاب ظهر تابستان دراز کشیدم دکمه های لباسم را باز کردم و بر کف زمین پهن شدم آنقدر که احساس بخار شدنم را حتی درخت گل کاغذی باغچه فهمید. از بالای بالا دیدم که همسرم کلید را در قفل در چرخاند و وارد شد. صدایم کرد. لبخندی زدم به داخل خانه رفت. بیرون که آمد چشمانش گرد شده بود و دهانش نیمه باز بود ولی صدایی از آن خارج نمی شد. بادی که پرده ی پنجره را به رقص در می آورد تا عمق کتاب ها نفوذ کرد و تمامی آنها را ورق زد. صدای کاغذها در تمام خانه وحیاط پخش شد. همسرم لباس هایم را از کف حیاط برداشت. هنوز نم وجودم در آنها بود چرا که صورتش را که با نسیم می بوسیدم قطرات اندامم را بر آن نشسته دیدم. او ناباورانه به خود می لرزید و من در باد لبخند می زدم. . .