شماره ۱۲۰۸ ـ پنجشنبه ۱۸ دسامبر  ۲۰۰۸

چهارشنبه ۲۰ جولای ـ آیواسیتی ۱۹۸۸

دوشنبه وقتی که “کریس” به سرکار آمد پرسید: خبر را شنیده ای؟

گفتم: نه . . . چه خبری؟

گفت: ایران امروز اعلام آتش بس کرده، عراق هم قبول کرده و در سازمان ملل متحد مذاکراتی در مورد پایان جنگ صورت پذیرفته . . .

وقتی که به خانه آمدم کاوه گفت: عراق و آمریکا در اعلام این آتش بس دچار تردیدند و فکر می کنند ایران می خواهد در این مدت تجدید قوا نماید و نیرو جمع کند!

به منصور تلفن کردم تا نظر او را در این مورد بدانم. منزل نبود، اما یک ساعت بعد خودش تلفن کرد. گرمی و صمیمیتش به تنهایی به من امید داد. از او دعوت کردم که سه شنبه به منزلمان بیاید . . . با کاوه هم صحبت کردم و کاوه بسیار از او خوشش آمد. با کاوه نشستم به گفت وگو. . . شادی به من برگشته بود. .. اما سایه هایی از خواب طولانی شب گذشته به ذهنم می آمد و دوباره محو می شد . . . “گویی در چادری بودیم . . . با عده ای که یادم نمی آید چه کسانی بودند. منطقه جنگی بود و پیوسته از همه طرف به ما شلیک می شد . . . ما از چادر به یک پناهگاه گریختیم . . . ساختمانی بود مملو از جمعیت . . . مثل یک اسارتکده بود. . . همه مردم اسیر بودند و اتاق ها مملو از تختخواب های مندرس بود . . .

افسرانی نظامی ما را می پاییدند . . . اصلا نمی دانم که اونیفورمشان مال کدام کشور بود! حتی زبانی که صحبت می کردند به خاطر نمی آورم . . . خوابم مثل فیلم “صبح بخیر بابی لون” تکه تکه بود، بی داستان، بی سلسله، بدون تداوم. . .”

خوشحالی آتس بس چندان نپایید. آن آرزوی شیرین و دلپذیر برای پایان جنگ، دوباره به تلخی ادامه جنگ تبدیل شد. روز سه شنبه خبر شدیم که دوباره حمله و جنگ آغاز شده و هنوز معلوم نیست که حمله را کدام سو آغاز کرده است!

این آشکار است که رفسنجانی سعی دارد که جنگ را خاتمه دهد و در تلویزیون و نماز جمعه علنا آن را بیان کرده است. به هر حال هنوز هیچ چیز مشخص نیست و من بیزار از احمقانه بودن جنگ، به امیدهای کوچک  دل خوش کرده ام! اما امروز خمینی در رادیوی تهران اعلام داشته که رفتن به پای میز مذاکره به منزله خوردن زهر است!

هر چه است عواقب بعد از پایان جنگ، مشکلات زیادی را برای مملکت به وجود خواهد آورد. شاید یک نوع یکدندگی در مقابل عراق دارد. من نمی دانم سالهایی را که در عراق در تبعید زندگی کرده است، چگونه گذرانده است؟ این برای من یک راز است . . . شاید هم برای صلح استخاره کرده و بد آمده است. آقای ریگان با “کف بینی” حکومت آمریکا را می گرداند و آقای خمینی با “استخاره” . . . و من برای گریز از خوابهای آشفته و ناآرام تصمیم گرفته ام که امشب نصف قرص آرامش بخش را بالا بیندازم!


 

چند شب پیش خوابی طولانی دیدم درباره (X)  . . . نه خودش، بلکه اثرش در تمام خوابم!

خواب دیدم که او ـ که اصلا نمی داند تئاتر و نمایشنامه نویسی یعنی چه ـ نمایشنامه ای نوشته و حالا در تئاتر شهر بر روی صحنه آمده است. و آقای هاتفی هم در کارگردانی آن به او کمک کرده است. تئاتر شهر تلفیقی بود از آمریکا و ایران. همه چیز در آن شفاف و رنگین و تازه و نو بود. هنرپیشه ها هیچکدام حجاب اسلامی نداشتند. من در شب اول نمایش حضور داشتم. بجز من فقط سه نفر دیگر تماشاگر آمده بود. جمعا چهار نفر بودیم و نمایش روی صحنه ای بسیار کوچک به اجرا درآمد. وقتی که نمایش تمام شد، از خود پرسیدم: خب، حرف نمایش چه بود؟

از یکی از بازیگران پرسیدم: این نمایش چه هدفی را دنبال می کرد؟ چه می خواست بگوید؟

او شانه هایش را بالا انداخت و گفت: نمی دانم . . . من فقط یک بازیگرم.

به خود گفتم: چطور ممکن است یک بازیگر نقشی را بازی کند بدون آنکه درکی از خواست و عمل آن کاراکتر نداشته باشد؟ بعد گفتم: خب این یک بازیگر ناشی و تازه کار است. احتمالا باید اولین بازی او در تئاتر باشد. حتما هدفش این است که راهش را برای آینده باز کند. دختر زیبایی بود.

در بروشوری که چاپ کرده بودند، در بالای صفحه، بعد از عنوان نمایشنامه روبروی نام نویسندگان و کارگردان نوشته شده بود: (…X)

پرسیدم: کار (X)  به نظرت چطور است؟

باز شانه هایش را تکان داد و جوابی نامفهوم داد.

پرسیدم: خودش کجاست؟

انگشتش را به طرف اتاق نور و صدا در بالای صحنه حرکت داد و من (X) را دیدم با یک کت چهارخانه قرمز و سرمه ای، و صورتش که بسیار پهن و استخوانی بود و با اعتماد به نفس زیادی پشت دستگاه ایستاده بود و تمام فضای پنجره را اشغال کرده بود. می دانستم که مرا از آن بالا دیده است و فعلا نمی خواهد خودش را به من بنمایاند. با نیشخند به دختر جوان گفتم: حتما عاشقت هم شده!

یک لبخند سرد روی لبهایش نشست که فهمیدم یعنی بله . . .

هدفم از رفتن به آنجا این بود که می باید یک نقد برای یک مجله درباره این نمایش می نوشتم. از آنجایی که دفعه اول چیزی از نمایش دستگیرم نشده بود، ماندم تا در اجرای دوم شاید درکی از آن به دست بیاورم. این  بار سالن بسیار شلوغ بود. تماشاگران در دو طرف صحنه روبروی هم نشسته بودند. صندلیهای یک قسمت تقریبا خالی بود و از آنجایی که عکاسی هم آمده بود که عکس بگیرد و حضور تماشاگران را لازم داشت، از تماشاگران خواست که همگی به طرف دیگر صحنه حرکت کنند. باورم نمی شد که در اجرای دوم این همه جمعیت به سالن آمده باشد. اجرای دوم به کلی با اجرای اول تفاوت داشت. در کنار صحنه دریاچه ای مصنوعی قرار داشت که دو تا دختر بازیگر می بایست در آن قایقرانی می کردند. در میانه بازی یکی از بازیگران دکمه ای را اشتباها فشار داده بود، و در تب و تاب بازی و واقعیت صحنه، یکی از بازیگران با شرم و دستپاچگی جملاتی را به آهستگی به بازیگر دیگر گفت و تماشاگران در این تب و تاب ها مستقیما شرکت داشتند. بعد از پایان اجرای دوم باز هم به خود گفتم: خب که چی؟  نمایش چه می خواهد بگوید؟