کوچه خدایار و من (۲)
داشتن دفترچه خاطرات شاید یکی از ویژگی های احترام به فرد و هویت فردی ست که در فرهنگ های سنتی و قبیله ای نه رسم و عادت است و نه اعتبار و ارزشی دارد. در این گونه فرهنگ ها چیزی که معتبر است جمع است و قبیله و قوم و خاندان و نه تک تک افراد که هر کدام دنیایی دارند به بزرگی دنیای اطرافمان.
فرهنگ ما حداقل در بین توده و مردم هنوز هم که هنوز است شفاهی ست و نه مدون و این نه از بد حادثه که از بی اعتباری فردیت ما در این فرهنگ ریشه می گیرد. فرهنگ قبیله ای ما را از شناخت خود و دیگری محروم می کند و تجربیات تلخ و شیرین ما را در خودمان دفن می کند. ما را از تجربیات ارزشمند همدیگر و نگاه و درک مان از زندگی و اطراف مان محروم می کند.
این ستون تلاشی ست برای گره زدن هویت فردی به هویت اجتماعی و نه هویت قبیله ای. تلاشی ست برای در اشتراک گذاشتن خاطره ها و تجربه ها و دیده های یکی از ساکنان کوچه خدایار. کوچه ای در منطقه امیریه تهران که از محلات قدیمی تهران است. در این ستون کوشش خواهم کرد زبان و فرهنگ و افکار مردم را از دید خودم در زمانی بیش از پنجاه سال پیش در قالب داستان هایی حقیقی، که در همان زمان اتفاق افتاده اند، نقل کنم، تا نسل جوان از زندگی نسل پیش از خود در کوچه ی خدایار گرته ای بردارد شاید به کارش بیاید برای دادن تعریف از خود و گذشته اش که مصرانه تلاش شده است محو شود و پاک.
یادآوری می شود که بخش اول این ستون با نام یلدا در کوچه خدایار در شهروند ۱۴۱۸(هفته پیش) چاپ شد.
کوچه خدایار مثل بیشتر کوچه های امیریه شاهد ماجراهای گوناگون عاشقانه بوده، ولی فقط کوچه خدایار بود که نام مستعار کوچه عشاق را به دوش کشید. این کوچه بیش از نیم قرن پیش بسیار سرسبز و زیبا بود، جوی آب زلالی از کنارش می گذشت که درختان چنار و درخت توتی را که هنوز هم پابرجاست، آبیاری می کرد. وجود سه باغ بزرگ اربابی در این کوچه لطافت هوایش را هم افزون کرده بود. عشاق کوچه های دیگر امیریه در سایه روشن غروب یا تاریکی شب به این کوچه پناه می آوردند و این طور شد که کوچه عشاق لقب گرفت.
این کوچه در دوران هیپی گری، یکی از دروازه های بهشت هیپی ها بود. هیپی هایی که از نقاط مختلف دنیا به خاورمیانه خصوصن ایران هجوم می آوردند و در نقاط مختلف پایتخت ولو بودند – کوچه خدایار یکی از این مناطق بود. می آمدند و زیر سایه درخت های این کوچه ولو می شدند. ولی دیری نمی گذشت که خانواده های متمول آن ها را به داخل خانه شان راه می دادند. کلفت نوکرهاشان را وادار می کردند سروتن آنها را بشورند و لباس هاشان را چنگ بزنند و تمیزشان کنند. چند روزی مهمان نوازی می کردند تا آنها راهی شهر دیگری می شدند. البته به غیر از خوی مهمان نوازی عوامل دیگری هم در کار بود. مثل تقویت زبان خارجه بچه ها و ارتباط با فرهنگی که زیاد قابل دسترسی نبود، سفر به کشورهای غرب هم مثل امروز کار همه کس نبود، علاوه بر این حرکات و رفتار این ها تماشایی هم بود. یکی از ماجراهای عاشقانه کوچه خدایار، ماجرای عشق یک هیپی آلمانی به یکی از دخترهای کوچه ما بود. این جناب بر خلاف هم مسلکی هایش که چند روزی بیشتر نمی ماندند، بیش از دو ماه در این کوچه ماند. هیپی مورد نظر مردی بسیار خوش صورت و زیبا بود، با رفتار و حرکاتی آن چنان ظریف که تصویر شاهزاده های روسی را در ذهن تداعی می کرد.
به نظر می رسید که بزرگ زاده است ـ این جناب عاشق دوست من شد، چشم از او بر نمی داشت، چندین تابلوی زیبا از دوست من کشید. آرتیست خوبی بود. ولی شاهکارش کمانی بود که از شاخه یک درخت ساخته بود. شاخه درختی را به قطر تقریبی مچ یک دست ظریف و به طول کم و بیش یک متر به شکل کمان خم کرده بود، پوستش را تراشیده بود و صیقل داده بود دو سرش را هم کنده کاری کرده بود. شکل کمان هایی بود که در نقش های باستانی می بینیم. روزها زیر آفتاب سوزان می نشست، یک حوله روی شانه اش می انداخت که نسوزد. ذره بین را جلوی نور خورشید می گرفت و با شعاع سوزانی که از میان ذره بین رد می شد، چوب کمان را ذره ذره می سوزاند و نقش می آفرید و چه تصاویر زیبایی. یک سر کمان باغ بهشت و آدم و حوا را نقش زده بود، یک سر دیگرش هم تصویری عاشقانه از زن و مردی اروپایی با همان فرم لباس و آرایش اروپای قدیم. در میان این دو تابلو تصویر مدینه فاضله ای خلق کرده بود که نفس را در سینه حبس می کرد. حیوانات جنگل، وحشی و اهلی و پرندگان را در باغی پر گل کنار هم نشانده بود و یک زن و مرد عریان هم در میانشان که دستشان در دست هم بود. اول اسم خودش و دوستم را هم با حروف لاتین بالای سر نقش زن و مردهای روی کمان حک کرده بود. به جرات می شود گفت که اگر این کمان از بین نمی رفت، کاری در حد موزه بود. این هیپی عاشق، قرار بود که برود افغانستان و در بازگشت دوست من را با خودش ببرد آلمان، پس از چند ماه هیپی دیگری کوله پشتی اش را به در خانه دوستم آورد. از افغانستان برمی گشت، گفت هیپی عاشق در افغانستان وبا گرفته و مرده و گفت که تا آخرین لحظه ای که زنده بود، اسم دوست من را به زبان می آورده. به غیر از مدارکش و مقداری یادداشت به زبان آلمانی و چندین نقاشی از صورت دوست من، چیز دیگری در کوله پشتی نبود. این واقعه تاثیر ناگواری در ذهن دوست من به جای نگذاشت!
بخش اول خاطرات کوچه امیریه را در اینجا بخوانید