بخش اول
اشاره: آن چه می آید روایتی است از دستگیری ام در پنجم اردیبهشت سال ۱۳۸۴ (آوریل ۲۰۰۵). در این نوشته که امیدوارم به طور هفتگی و پیاپی منتشر شود دلیل دستگیری، و وضع بازداشت در یکی از زندان های مخفی اهواز را شرح خواهم داد. من گرچه ذوق داستان نویسی دارم، اما دستم به قلم نمی رفت تا چیزی درباره تجربه زندان خودم بنویسم و در واقع این تجربه را در برابر زندان های دشوارتر و طولانی تری که دیگران کشیده اند خُرد می پنداشتم، اما دوستان اهل ادب و مبارزه تأکید داشتند که این کار را انجام دهم. یکی از آنان به من گفت “من با خاطره نویسی از زندگی معمولی میانه ای ندارم اما تجربه زندان را ـ هر چند کوتاه هم باشد ـ باید نوشت، این به سود دیگران و بویژه نسل های آینده است”. و البته من سخن او را منطقی یافتم چون ظاهرا حالا حالاها مسئله زندان و بازجویی و شکنجه از زندگی ما رخت نخواهد بست. ضمنا اغلب خاطره های زندان درباره زندان اوین یا سایر زندان های تهران است و کمتر کسی درباره تجربه هایش در زندان شهرستان ها قلم زده است. این امر درباره زندان اهواز و زندانیان عرب در ایران شاید نزدیک به صفر باشد. لذا دست به قلم بردم و این وجیزه از آب درآمد. امیدوارم زمانی بتوانم این نوشته را به شکل کتاب و اگر امکان داشت به زبان مادری ام ـ عربی ـ هم منتشر کنم.
سر آغاز
وقتی در یک عصر دم کرده تابستان از سلول انفرادی زندان مخفی اهواز آزاد شدم، حس کردم ذره ذره وجودم سرشار از سخن های ناگفته است. گاه به گاه و اینجا و آن جا، در جمع دوستان و بستگان، در اهواز و تهران، گوشه هایی را از آن چه بر سرم رفت بازگو می کردم. هنگامی که همکارانم در روزنامه همشهری به دیدنم آمدند، تنها چند روزی بود که از زندان آزاد شده بودم. آنان به من پیشنهاد کردند خاطره هایم را بنویسم. یکی از آنان گفت: مثل قصه هایی که می نوشتی بنویس. اما مگر پیامدهای پس از رهایی می گذاشت. سه سال تمام مرا در اتاق های بازجویی و راهروهای دفتر پیگیری وزارت اطلاعات و دادسرا و دادگاه انقلاب دواندند. وثیقه ام را سنگین تر کردند. من و خانواده ام را تهدید کردند، دخترم را از تحصیلات عالیه دانشگاهی محروم و به اشاره آنان پسرم را در بلاد غربت ـ در سوریه ـ زندانی کردند.
اما برخوردها قبل از زندان آغاز شد؛ پس از آن که محمود احمدی نژاد در سال ۱۳۸۲ شهردار تهران شد و راستگرایان افراطی همچون شیخ عطار سردبیر روزنامه همشهری، عذر ما را خواست. در واقع، این مقدمه دستگیری بود که چند ماه بعد رخ داد.
در آن هنگام ـ حول و حوش شهریور ۱۳۸۳ ـ کسی با نام مستعار “ساده دل” در وبلاگ خود چنین نوشت:
“مدیریت همشهری، بنی طُرُف را از کار بیکار کرد”
“مدیریت راستگرا و تندروی همشهری، یوسف عزیزی بنی طرف عضو تحریریه همشهری و از موسسان اولیه آن را از کار بیکار کرد.
بنی طرف از همان روزهای نخست تأسیس همشهری در آذرماه ۱۳۷۱ به دعوت معاونت پیشین این روزنامه، کار خود را آغاز کرد و با ترجمه مقوله های فکری و ادبی نوین جهان عرب و غیر آن و با نگارش داستان و مقاله در غنی کردن مباحث این روزنامه مساهمت کرد. هم چنین با نگارش گزارش های سفر به عراق و کویت و مصر و لیبی و عمان، سفرنامه های ماندگاری را در این روزنامه به چاپ رساند. گفتگو با شخصیت های برجسته جهان عرب و مباحث ایشان درباره قومیت های ایرانی از دیگر آثاری بود که از وی طی ۱۲ سال گذشته در روزنامه همشهری به چاپ رسید. او در واقع یکی از اعضای فعال تحریریه همشهری به شمار می رفت.
مدیریت راستگرا و افراطی همشهری که به این روزنامه همانند یک “غنیمت” جنگی می نگرد پس از فشارهای فراوان طی یک سال گذشته سرانجام او را بسان همکاران پیشین اش یعنی کاظم شکری، جنان صفت و سبوکی از همشهری اخراج کرد اما هریک را به بهانه ای. اخراج اینان به علت گرایش های اصلاح طلبی و اخراج بنی طرف به علت پژوهش درباره قومیت های ایرانی و به ویژه عرب های خوزستان بود”. http://sadedel.persianblog.ir/
اما این همکار “ساده دل” ـ که من او را نمی شناسم ـ یکی دیگر از اعضای اخراجی تحریریه همشهری را از قلم انداخته بود. وی احمد زیدآبادی است که هنگام نوشتن این خاطرات در زندان به سر می برد.
بخش دوم: چرا دستگیر شدم؟
* یوسف عزیزی بنی طُرُف عضو هیأت دبیران کانون نویسندگان ایران و عضو افتخاری انجمن قلم بریتانیا است و به شغل روزنامه نگاری اشتغال دارد. او به دو زبان عربی و فارسی قلم می زند و تاکنون ۲۴ کتاب و صدها مقاله در مطبوعات عربی و فارسی منتشر کرده است.