شماره ۱۲۱۷ ـ پنجشنبه  ۱۹ فوریه ۲۰۰۹

یادداشت:

 

در دوباره خوانی روزنگاری هایم وقتی به این قسمت یعنی خوابم در مورد خودکشی کسری رضایی ـ یکی از دانشجویان دانشکده هنرهای دراماتیک ـ برخوردم، ناگهان آشفته شدم. گیج شدم. از خود پرسیدم: آیا با نوشتن این خواب، کسری رضایی اذیت نخواهد شد؟ تلفن را برداشتم و به علی شریفیان دوست و همکلاس دوران دانشکده ام تلفن کردم. از او پرسیدم: از کسری رضایی خبر داری؟ هنوز کانادا زندگی می کند؟

گفت: مگر نمی دانی که خودکشی کرده؟

یکه خوردم… خودکشی کرده؟ کی؟ کجا؟ چند سال پیش؟

علی گفت: در آمریکا.. الان ۹ـ۱۰ سالی می شود!

و بعد درباره خودکشی سه نفر دیگر از دانشجویان دانشکده مان صحبت کردیم. “مهدی کفایی”، “رضا میرفخرایی” و “ایرج آرتیموس”…

به یاد خودکشی رضا میرفخرایی افتادم. باز هم قبل از خودکشی اش خواب مرگش را دیده بودم. و به همین شکل بعد از شنیدن خبر دچار شوک شده بودم. از خود پرسیدم: چرا؟ … چه عواملی آنها را به مرگ خودخواسته هل داده است؟ چرا من چنین خوابی را دیده ام؟ و خوابهای دیگر که رازهای آینده را برملا کرده اند؟ و چرا از زمانی که خوابهایم را آشکارا در معرض خوانش عموم قرار داده ام، خوابها از من گریخته اند؟ آیا من با حقیقت گویی به آنچه که در ورای خوابهایم است خیانت می کنم؟ آیا نباید اسرار را هویدا کنم؟

گفت آن یار کزو گشت سر دار بلند

جرمش این بود که اسرار هویدا می کرد


 

ادامه یکشنبه ۷ آگوست ۱۹۸۸ آیواسیتی


 

صبح زود خواب دوست دوران دانشکده ام “زهره” را دیدم که رشته اش نمایش عروسکی بود. هر دو از دیدار همدیگر بسیار شاد شده بودیم. با نشاط و امید با هم روبرو شدیم. چاق تر شده بود، زن شده بود. قدش بلندتر و ورزیده تر شده بود. هر دو از پسرهایمان حرف زدیم. او گفت که یک پسر دارد. .. یا دو تا… یا شاید سه تا … نمی دانم… و من به یاد مهوش افتادم که گفته بود شهناز هم به آلمان مهاجرت کرده است.

و منهم از کاوه حرف زدم که بزرگ شده و ریش و سبیل هایش را می تراشد… هی می گفتیم و هی می خندیدیم و چقدر صمیمی بودیم… در کتابخانه ای بسیار شیک و تمیز در یک کشور اروپایی همدیگر را ملاقات کرده بودیم. از پشت شیشه های تمیز کتابخانه ساختمانهای قدیمی و معماری ویژه اروپایی به چشم می خورد. و در کاشی های سیاه کتابخانه می شد انعکاس چهره خودمان را مثل آئینه ببینیم… و من فکر کردم که چگونه است که آنهایی که در اروپا زندگی می کنند، اینقدر از نظر مالی تامین هستند که می توانند به راحتی از یک کشور به کشور دیگر سفر کنند. هوالینگ نیه هم در کتابخانه بود و از سر و صدا و شور و هیجانمان در کتابخانه قدری درهم فرو رفت و با حالتی احترام آمیز خواست به ما بگوید که صدایمان را آرامتر کنیم، اما نگفت…

در بین حرفهایمان زهره اسامی بسیاری از بچه های دانشکده را آورد که همه خودکشی کرده بودند. اسم “کسری رضایی” هم جزو آنها بود. در خواب فکر کردم چرا باید هنرمندان بیش از دیگر گروههای اجتماعی به خودکشی فکر کنند؟ شاید هم اینطور نباشد، چون تماس من بیشتر با هنرمندان است!

آیا همانطور که گذشتگان گفته اند در خواب صبحگاهی حقیقتی مستتر است که ما هنوز به چند و چونش آگاه نشده ایم؟ اگر چنین باشد، دلیلش چیست؟

خواب! خواب! خواب…

من در راز خواب درمانده ام!

امروز فیلمی دیدم درباره اندیشه های برتولوچی درباره فیلمش “آخرین امپراتور” و درباره شخصیت فیلمش “پوئی”. به نظر می رسد برتولوچی بیشترین تاثیرش را در نوشتن فیلمنامه از کتاب “جانتون” انگلیسی و زندانبان چینی اش گرفته باشد. این جمله تکانم داد: جانتون درباره پوئی گفته است که: “او تنهاترین انسانی است که در کره زمین می شناسم!”

و بعد فیلمی دیدم درباره زندگی دی اچ لارنس به نام Priest of Loveکه عنوان یکی از اشعار او نیز هست. دو موضوع در این فیلم بر من بسیار اثر گذاشتند:

۱ـ رفتار سالارانه و هیستریک “لارنس” نسبت به زنان بویژه فریدا (زنی که لارنس را بسیار دوست می داشته و به خاطر او شوهر و فرزندانش را ترک کرده است).

۲ـ دربدری های دی اچ لارنس به خاطر نوع نگاهش به زندگی، زندگی کردن او با یک زن شوهردار آلمانی، به خاطر بیان عریان و بی پرده او در روابط جنسی و عاطفی شخصیت های رمان هایش… و محکومیتش به خاطر جبهه گیری های سیاسی اش علیه دخالت استعمارگرانه انگلیس در کشورهای دیگر … و …

دولت انگلیس او و فریدا را از کشور اخراج می کند. هر دو به نیومکزیکو مهاجرت می کنند. اما وقتی که ایالات متحده آمریکا این قسمت از خاک مکزیک را تصرف می کند و تحت سلطه و اختیار خود قرار می دهد، آن دو به مکزیک می روند. بعد از پیدایش اولین نشانه های بیماری سل و همچنین نگاه مردم عامی به او به مثابه ی “مسیح” از آنجا دوباره به انگلیس برمی گردند، اما دوباره از انگلستان اخراج می شوند. آن دو راهی ایتالیا می شوند. لارنس بهترین لحظات زندگیش را در ایتالیا می گذراند و بالاخره در فرانسه می میرد…

خب… به نظر می رسد دی اچ لارنس بیش از من کشور عوض کرده است، اما زنی در کنارش بوده است که عشقی عمیق به او تقدیم کرده است و “فریدا” کشور دی اچ لارنس شده است.

عشق … چه کشور وسیع و غنی و پر رمز و رازی است!