این هفته چه فیلمی ببینیم؟
می گویند سفرهای زیارتی به امید شناخت و نزدیکی به خدا آغاز می شود و در نهایت با شناخت خود به پایان می رسد. مسلماً به خاطر مذهب و پیشینه مان، هر بار با شنیدن عبارت “سفر زیارتی” یاد تورهای مکه و مدینه و کربلا می افتم. فیلمی که دیشب دیدم، پنجره جدیدی را برایم باز کرد. مسیر زیارتی یعقوب قدیس یا Camino de Santiago، یکی از مهمترین مسیرهای زیارتی مسیحیان است که از چند جای مختلف می تواند آغاز شود و به کلیسای سانتیاگو د کومپوستلا، مرکز گالیسیا در شمال غربی اسپانیا ختم می شود. مسیحیان باور دارند که بقایای یعقوب قدیس از اورشلیم با کشتی به اسپانیا و به این کلیسا آورده و خاک شده است و هر ساله هزاران نفر صدها کیلومتر را پیاده راه می روند تا در نهایت به کلیسا برسند. فیلم The Way به زیباترین نحو، تمام مسیر را برایمان به تصویر می کشد.
تام چشم پزشکی هفتاد و چند ساله است که تنها در کالیفرنیا زندگی می کند، بیمارانش را می بیند و با دوستانش گلف بازی می کند. پسری دارد که همواره در سفر است و چند وقت یک بار با هم تلفنی صحبت می کنند. تا این که روزی از فرانسه به تام تلفنی می شود و به او خبر می دهند که پسرش در راه سفر، در دامنه پیرنه گرفتار توفان شده و جانش را از دست داده. تام به فرانسه می رود تا جسد پسرش را تحویل بگیرد. در راه به یاد می آورد آخرین باری را که با هم صحبت کرده بودند. دانیل به تام گفته بود که نمی تواند بنشیند و زندگی یک نواختی بکند وقتی آن همه جای دیدنی در دنیا وجود دارد. نمی تواند یک جا بنشیند وقتی مراکش و هند را تا به حال ندیده. تام هم گفته بود که: “همه توان مالی تو را ندارند که بتوانند فقط سفر کنند. ممکن است زندگی من در اینجا برای تو معنی نداشته باشد ولی من این نوع زندگی را انتخاب کرده ام.” دانیل هم در جوابش فقط گفت که زندگی را نباید انتخاب کرد، زندگی را باید زندگی کرد … و حالا که تام مکالمه شان را به یاد می آورد، دانیل در سردخانه ای در کشوری بیگانه و کیلومترها دورتر از خانه خوابیده بود.
وقتی تام به فرانسه می رسد، متوجه می شود که دانیل قصد داشته Camino را طی کند و به کلیسای سانتیاگو د کومپوستلا برود. شب در هتل وقتی وسایل و کوله پشتی دانیل را جا به جا می کرد، تصمیم می گیرد که برای اثبات و نشان دادن عشقش به خاطره پسرش، خودش مسیری را که دانیل آغاز کرده بود، به پایان برساند. فردا که می شود، جسد دانیل را می سوزاند و در جعبه ای می گذارد و سفرش را آغاز می کند.
فیلم بر اساس تجربه واقعی هنرپیشه و تهیه کننده اش است که چندین سال پیش این مسیر را طی کرده اند و وقتی شما به تماشای فیلم می نشینید، واقعی بودن آدم ها و مکان ها و وقایع را لمس می کنید. آدم هایی با گذشته های متفاوت که از کشورهایی دور و نزدیک همه در یک زمان جمع می شوند و در یک مسیر با هم گام برمی دارند تا به نقطه ای واحد برسند. بهترین چیز در فیلم این است که گرچه به نظر می رسد می خواهد پیامی مذهبی برساند ولی در واقع اصلا این طور نیست، بلکه نشان مان می دهد که در دنیای مدرن امروز، انسانی می تواند مسیری زیارتی را برای پنج هفته با پای پیاده بپیماید بدون این که کاتولیکی متعهد باشد. تام در مسیری که می رود با چنین آدم هایی همقدم می شود. مثل یوست از آمستردام که خیلی ساده می گوید به این سفر آمده تا برای عروسی برادرش وزن کم کند و بلکه با لاغر شدنش، زنش حاضر شود با او بخوابد. یا سارا از کانادا که شوهرش کتکش می زده و شرایط روحی خوبی نداشته و به این پیاده روی چند صد کیلومتری آمده تا بتواند سیگار را ترک کند و البته جک، نویسنده ای ایرلندی که فکر خلاقش به بن بست رسیده و برای الهام گرفتن، کوله پشتی و عصای کوهنوردی را برداشته و پا به این جاده گذاشته.
همان طور که تام پیش می رود و گاهی در مسیر می ایستد تا خاکستر دانیل را در راهی که می خواسته به طبیعت بسپارد، کم کم خشم و اندوهی که در وجودش نشسته کنار می روند تا جا برای آرامش باز کنند و ما همراه با او این آرامش را حس می کنیم.
فیلم خیلی قشنگی است. گفتگوهایی که بین شخصیت های فیلم رد و بدل می شود، جالب، طنزآمیز و زیباست و مطمئن هستم شما هم مثل من از دیدنش لذت خواهید برد که لذت بردن و ساعتی آرام گرفتن را این روزها همگی نیازمندیم. دنیای این روزهایمان خیلی تاریک و تلخ است، خیلی. ولی با این وجود هیچوقت، هیچوقت نباید بگذاریم که قشنگی های دنیا یادمون بره. دل آدم از توفان و سیاهی آسمون می گیرد، ولی بوی خاک بارون خورده، یکی از لطیف ترین حس های طبیعت است.
* مریم زوینی دانش آموخته رشته تغذیه است ولی کار او همواره ترجمه در حوزه ادبیات بوده و علاقه اش به ویژه به هنر سینماست. هفت کتاب از ترجمه های او تا به حال در ایران منتشر شده است.