خاطره ها/۸
اسمش گلتاج بود ولی همه به او تاجی می گفتیم؛ دخترعمو اسدالله همسایه ی دیوار به دیوارمان را می گویم. او که چند سالی از ما بزرگتر بود به شکلی طبیعی سرپرستی ما بچه ها را به عهده گرفته بود. تاجی همه ما را جمع می کرد و برایمان قصه ی “گل خاری و دیو” می گفت. یک روز سیزده بدر، با تمام فامیل رفتیم باغ آمیرزا جلال سیزده بدرکنیم. در این باغ استخری بود که بچه ها را از رفتن به داخل آن اکیداً قدغن کرده بودند. من که تازه شنا یاد گرفته بودم به حرف بزرگترها توجه نکردم و دور از چشم دیگران پریدم داخل استخر. همه مشغول گره زدن سبزی بودند و من در قسمت عمیق استخر شنا می کردم. یک مرتبه خسته شدم و دیدم دیگر نای شنا کردن ندارم. فقط توانستم داد بکشم. چند لحظه بعد تاجی را نفس زنان بالای استخر یافتم:
“زود بیا به طرف من. بارک الله! آفرین! دس بزن! پا بزن! الان می رسی! نترس! هان رسیدی! دستت را بده من!”
تاجی دست مرا گرفت و از استخر بالا کشید.
سال ها بعد تاجی با ابراهیم پسرعمو اسماعیل زرگر ازدواج کرد و رفت آبادان. بیش از۵۵ سال است که از تاجی خبر ندارم. اگرگلتاج نبود شما امروز این خاطرات را نمی خواندید.
خلق
وقتی مادرم به تهران رسید، حال و روزش مثل حال و روز امروز من بود: آنقدرکمرش درد می کرد که نمی توانست راه برود. با وجود این افتان و خیزان آشپزی وکارهای خانه را انجام می داد و نمی گذاشت من کار کنم. از دوستم دکتر ابوتراب مؤذنی که آن روزها دانشجوی پزشکی بود کمک خواستم. او بدون نوبت ما را نزد پروفسور فیروز پناهی که متخصص جراحی کمر بود، برد. پروفسور پناهی ازمادرم پرسید:
“چند شکم زاییده ای؟”
“دوازده شکم.”
افسوس که ما با دیدگاه چپ رادیکال خودمان همواره از خلق سخن می گفتیم در حالی که فداکارترین و زیباترین جلوه خلق قهرمان درکنارمان بود و نمی دانستیم. تعداد ما شش نفر بود و مادر به خاطر آنکه ما ناراحت نشویم از سقط جنین ها و نوزادان مرده ای که به دنیا آورده بود با ما هرگزسخن نگفته بود.
رباب تمدن
در دوره ی دوم دبیرستان دوست و همکلاسی داشتم به نام احسان تمدنی که در خوشدلی و صمیمیت تالی نداشت. احسان از بستگان نزدیک متمول مشهور شهر عطارتمدن بود که ملک و املاکی داشت و پمپ بنزینی و آسیابی. عطار دو فرزند داشت: محمد حسین و رباب که هردو به طبقه ی خود پشت کردند و به حزب توده پیوستند. محمدحسین (که بعدها به نام دکتر تمدن در دانشکده اقتصاد دانشگاه تهران درس می داد) به رهبری حزب رسید و رباب در سازمان زنان نقش فعالی را به عهده گرفت. او که ازکودکی طبع شعر داشت، از سال ۱۳۲۸ خورشیدی با نام مستعار”دوشیزه رباب ت” و” دوشیزه ر. امیدوار” در نشریه چلنگر اشعار طنزآمیز منتشر می کرد. بعد از کودتای ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ هر دو فرزند عطار تحت تعقیب قرار گرفتند. در جهرم شایع بود که دادگاه نظامی دکتر تمدن را به مرگ محکوم کرده است. رباب مدتی در جهرم و لار به صورت مخفی زندگی می کند. احسان می گفت آقای عطار از تمام نفوذ خود استفاده کرد که به نوعی با شاه ارتباط برقرارکند و برای فرزندان بخشش بگیرد. او بالای سر در آسیاب و پمپ بنزین خود شعر ذیل را حک کرد:
شاها بقای عمرتو بادا هزار سال
سالی هزارماه و مهی صدهزار سال
بالاخره عطار موفق شد با هزار زحمت جان بچه ها را نجات دهد. زمانی که احسان این موضوع را برای من تعریف کرد بیش از هشت سال از ماجرا گذشته و آب ها از آسیاب افتاده بود. بی توجهی من به دروس ریاضی و علاقه ام به شعر باعث شده بود که احسان به اشتباه مرا شاعر قلمداد کند و از من برای رباب، که در آن زمان در جهرم زندگی می کرد، تعریف کند و اشعار رباب را برایم به ارمغان بیاورد. یک روز احسان شعری برایم آورد وگفت که رباب از من خواسته است که در پاسخ اش شعری بسرایم. من که نه قریحه ی شاعرانه داشتم و نه احساس آن، این موضوع را به عهده تعویق انداختم. یک روز دیگر احسان شعرگونه ای برایم آورد که اگر حافظه یاری کند چنین بود:
صد ملک سلیمانی
صد یوسف کنعانی
بلبل به غزل خوانی
سیمای تو می بینم
گفت که رباب از من خواسته است که بگویم این شعر را در وصف چه کسی سروده است. من در جواب ماندم. احسان گفت: “اینو رباب در وصف حضرت علی سروده”. چندین دهه بعد که به ذهنم رسید که احتمالاً این شعر را احسان سروده بود نه رباب. یک روز در یکی از امامزاده های مشهور جهرم تابلویی را دیدم که روی آن با خطی بسیار خوش چندین شعرزیبای رباب را نوشته بودند که نه به امامزاده ربطی داشت و نه به مذهب. سال های بعد بود که پی بردم در آن سال ها این بهترین شیوه رساندن پیامی ادبی و فرهنگی به قاطبه ی مردم بوده است. با گذشت زمان، برای من که رشته ی ریاضی می خواندم فشار درس چنان زیاد شد که رباب و شعر و شاعری را از یاد بردم. دو یا سه سال بعد درتهران با احسان که مهندسی راه آهن می خواند ملاقات کردم. او من و همکلاس دیگرمان ابراهیم آوخ را به خانه اش برای ناهاردعوت کرد. ما دو ساعتی گپ زدیم و خاطرات گذشته را مرورکردیم ولی هرگز به خاطرم نرسید که از رباب حالی بپرسم، در حالی که نزدیک به چهار دهه بعد فهمیدم که درآن دوره رباب درتهران زندگی می کرده است.
چند روز پس ازمرگ او در سال ۱۳۸۶ بود که با خواندن خبر در سایت های خبری، رباب را شناختم و افسوس خوردم که چرا در زندگی هرگز این اقبال را نیافتم که رباب را از نزدیک ملاقات کنم. رباب تمدن در سال ۱۳۰۷ در جهرم متولد شد و در سال ۱۳۳۶ با شاعر، نویسنده و طنزپرداز نامدار ایرانی خلیل سامانی (موج) ازدواج کرد که میوه این عشق دو جانبه شاعر معاصر سپیده ی سامانی است که خوشبختانه در قید حیات است. متاسفانه رباب در سال ۱۳۴۸ به بیماری ام.اس دچار شد وگرچه در سال ۱۳۵۳ برای مدت شش ماه برای درمان به پاریس رفت ولی پزشکان از معالجه این بیماری عاجز آمدند. در دوران بستری بودنش در پاریس بود که رباب «پیام مادر ایران به مادر فلسطینی» را به رشته ی نظم درآورد. رباب با وجود بیماری غیرقابل درمان ام.اس. از سال ۱۳۴۸ فعالیت های سیاسی خود را از سرگرفت وکسان بسیاری را در خانه ی خود پناه داد. ساواک که او را به غلط رابط بین سازمان چریک های فدایی خلق و سازمان مجاهدین خلق قلمداد می کرد، بارها شکنجه گران خود را برای بازجویی به خانه اش فرستاد که رباب با شجاعتی کم نظیر با آنان برخورد می کرد.
درگذشت خلیل سامانی در سال ۱۳۶۰ ضربه سنگینی به زندگی رباب وارد کرد. سلامتی سپیده نیز که سال ها از مادر مواظبت کرده بود به خطر افتاد و او را ناگزیر ساخت که رباب را در سرای سالمندان نیکان تهران بستری کند. طی ۲۲ سالی که رباب در خانه ی سالمندان گذرانید به تدریج توانایی اعضای بدنش و در نهایت قدرت تکلم اش را از دست داد. با وجود این او همواره خود را بیمار امیدوار تخت ۴۰ می خواند. شعر ذیل از رباب تمدن گویی زبان حال ایران غمزده ی امروز ماست:
خالی زمرغ حق شده صحن چمن چرا؟
این باغ و راغ مسکن زاغ و زغن چرا؟
صیاد دل سیاه اگر گرم صید نیست
از خون بلبلان شده سرخ این چمن چرا؟
چون سومنات ملک ز بت های فتنه شد
همچون خلیل نیست یکی بت شکن چرا؟
مرد وطن ز حال وطن از چه غافل است؟
فریاد ای وطن به لب بی وطن چرا؟
کمتر دم از نژاد سپید و سیاه زن
دل باختن به سفسطه های کهن چرا؟
این ما و من نتیجه ی بیگانگی بود
در جمع یک دلان سخن از ما و من چرا؟
زن از حقوق خود ز چه رو بهره مند نیست؟
اینجا ز حق خویش بدوزم دهن چرا؟
قانون ما نداده اگر برتری به مرد
حاکم به زندگانی خود نیست زن چرا؟
بسته است اویتاد سخن لب زگفت وگوی
خاموش شو رباب بیان سخن چرا؟
نامه ی خواهر
زمانی که مرا از زندان قصر به کمیته به اصطلاح ضد خرابکاری بردند با تصور این که چیزی روشده است با زندگی وداع کردم. درکمیته یک بار آویزانم کردند و سه بار شلاق خوردم و موضوع کم اهمیتی که برای ساواک سؤال ایجاد کرده بود راست و ریس کردم. در بازگشت به قصر به گرمی مورد استقبال هم زندانان خود قرارگرفتم بخصوص بهروز خیرخواه که مرا در آغوش گرفت وگفت:
“عمو به خاطر خواهرت بهت تبریک میگم. نامه اش دادن به بند و من اونه به جای تو تحویل گرفتم. نفهمیدن. از اونجا که من وتو با هم هیچ فرقی نداریم نامه را خواندم.”
تشکرکردم. نامه را گرفتم و خواندم و از شادی پر درآوردم. خواهرم به طرزی هنرمندانه نوشته بود که حال همه خوب است و او خواب های خوش دیده است که زندگی بهتر خواهد شد و درختان خشک و سرمازده ی باغ مان سبز خواهند شد و ثمر خواهند داد. در پایان نامه این جمله آمده بود:”… برعکس من خیلی خوشحالم و به وجودت افتخار می کنم چون تو سالم هستی.”
چای
عندلیب زن عمو اسدالله حق بزرگی به گردن خانواده ما داشت. او برادرم نواز را شیر داده بود و نواز برادر شیری اصلان پسرش محسوب می شد. او همیشه بالای دیوار می آمد و با مادرم که او را “آباجی” صدا می زد درددل می کردم. یک روز مهمان داشتیم. مادرم در مطبخ که درگوشه حیاط بزرگ مان بود چای درست کرد و شش استکان چای در یک سینی قشنگ گذاشت و به طرف اتاق مهمان راه افتاد. عندلیب که چند لحظه قبل از آن بالای دیوار آمده بود، به مادرم گفت:
“آباجی ترا به خدا زحمت نکش، خجالتم نده؛ من این همه چای می خواهم چکنم؟”
مادرم راهش را کج کرد و از پله های گوشه ی راست حیاط به بالای دیوار رفت. دیوار پهن بود و عندلیت روی دیوار چهار زانو نشسته بود. مادرم سینی چای را جلو عندلیب گذاشت وگفت:
“اینو برای تو آورده ام. تا نخوری از اینجا نمی رم.”
مدیر و مـُدَبـّر
همان قدرکه عمو هادی ساکت و کم حرف بود، همسرش خاله رضیه پرشور بود و اجتماعی. او با تمام زنان و مردان شهر، کسانی که سرشان به تن شان می ارزید، رابطه ی معنوی و روشنفکری داشت. منزلش مجمعی بود برای بحث و تبادل نظر انسان های خردمند. وضع مالیشان خوب بود. یکی دو ملک داشتند و چند باب مغازه. درآمدشان هرچند آنقدرها بالا نبود ولی، به زبان امروز، همه صرف امور خیریه و فرهنگی می شد. عمو هادی در هیچ کاری دخالت نمی کرد و خاله رضیه به تنهایی امور ملک و مغازه ها را انجام می داد. همیشه می گفت: “من کلاهم از مرد کمتره”
یادم می آید یک روز با آقای جاوید، مستأجر یکی از مغازه هایش، اختلاف پیدا کرد. سرمیدان مصلّی ایستاد و آقای جاوید را شست و گذاشت کنار. بعد هم مش غلامحسین، بزرگ خاندان جاوید را به دادگاه کشاند. من ازکودکی رابطه ی بسیار نزدیکی با خاله رضیه داشتم. او مرا مثل پسرانش، حیدر و فضل الله، دوست داشت. خاله رضیه خیلی دلش دختر می خواست و بالاخره آرزویش برآورده شد و معصومه را به دنیا آورد.
یک روز از حالم پرسید. از وضع بد مالی ام برایش نالیدم. روز بعد از من خواست به خانه شان بروم و به دختر خواهرش فیزیک درس بدهم. به دختر هم سپرده بود که برای هر جلسه تعلیم ده تومان به من بدهد. سال ها بعد که به تهران رفتم، با هم نامه نگاری داشتیم و خوشحالم که او فضل الله را در دوران سربازی اش فرستاد نزد من و ما مدتی با هم زندگی کردیم. من هر زمان از تهران به جهرم می رفتم، اگر برحسب اتفاق در منزلمان قفل بود، یک راست می رفتم خانه خاله رضیه و آنقدر می ماندم که از پدر و مادرم خبری بشود. آنان هم می آمدند خانه خاله رضیه. خانه از همسایگان و اهل فامیل پر می شد و ما تا شب آنجا می ماندیم و به بهترین صورت مورد پذیرایی قرار می گرفتیم. وقتی که پس ازحدود چهارسال از زندان شاه آزاد شدم و به جهرم رفتم، کسان بسیاری از من فرار می کردند. خاله رضیه به افتخار آزادی من یک مهمانی بزرگ داد. زمانی که عمو هادی از دار دنیا رفت، برای عرض تسلیت رفتم خدمتش. خاله رضیه آهی کشید و با چشم گریان گفت:
“خاله چراغ دلم خاموش شد. خونه ی دلم دیگه سوت و کوره”
فهمیدم که خاله رضیه یک عمر عاشق بوده است.
تابنده
نام علی اکبرشاهنده، به عنوان یکی از پیشگامان عمران و آبادی جهرم، جاودانه خواهد ماند. او نخستین کسی بود که آبیاری با گاو و دلو را با معرفی نوعی تلمبه بنام “مکینه” که با گازوئیل کار می کرد وآب را از چاه بالا می آورد، عوض کرد. آقای شاهنده در جهرم آسیاب آورد و سیستم جدید درختکاری و بسته بندی خرما را معمول ساخت. او خرمای باغ خود را به طرزی زیبا بسته بندی می کرد و به تهران و حتی خارج ازکشور می فرستاد. روی هر بسته صادراتی این شعر را که آقای شاهنده خود سروده بود با خطی خوش جلوه گری می کرد:
این رطب کزشهد او خون در دل شکر بود
از نخیل کُرپه ی باغ علی اکبر بود
آقای شاهنده سه فرزند داشت: محترم خانم (که بعداً با دکتراحیاء ازدواج کرد)، آقای شاهنده پور(که درآبادان کارمند بود) و تابنده دخترکوچک شاهنده که در دبیرستان شهنازجهرم دبیربود. تابنده والاترین درجه عاطفه انسانی را با عالیترین سطح دانش ادبی و فرهنگی درآمیخته بود. من تابنده را بیش ازسه بار – آنهم ازدور- ندیده ام ولی با زندگی واندیشه هایش ازطریق دخترعمویم مهین، که شاگردش بود، آشنایی پیدا کردم. تابنده شاگردانش را عاشقانه دوست داشت و با تک تک آنان رابطه صمیمانه برقرارکرده بود. به درددل آنان فعالانه گوش فرامی داد و حتی ازکمک مالی به برخی از نیازمندترین شان دریغ نداشت. تابنده درشعر و نثر و دیگرکارهای هنری ید طولایی داشت و مهین که شیفته ی تابنده بود گاه و بیگاه آثار او را برایم می خواند. یکی از نمونه های بارز نثر شیوای تابنده را بسیاری از مردم بر روی سنگ نبشته قبر آقای شاهنده خوانده اند. افسوس که به علت جدایی زن و مرد در آن روزها نتوانستم از محضرتابنده استفاده ی بیشتری ببرم.
سرمشق
شادروان هدایت، پسرعموی من، درجهرم کارتعلیم رانندگی انجام می داد. این خاطره رابرادرم برایم تعریف کرد:
یک روز هدایت به یک معلم باسابقه تعلیم رانندگی می داد درحالی که من و دخترهفت ساله آقای معلم در صندلی عقب ماشین نشسته بودیم. پس ازدو ساعت تعلیم رانندگی دختربچه سخت تشنه شد. نزدیک باغ برگی بودیم. این باغ علیرغم زیبایی اش درتمام جهرم رسوا بود چرا که صاحب باغ به زنی روسپی بنام صغرا، که بی خانمان بود، در باغ اسکان داده بود. هدایت ماشین را به سمت باغ هدایت کرد. صغرا به محض شنیدن صدای ترمز ماشین از چادرش بیرون پرید و به استقبال ما آمد و با دیدن دختر او را درآغوش گرفت وگفت:
“عزیزم چه می خواهی؟ هرکاری داری بگو روی سرمی زارم.”
“آب می خوام!”
صغرا به جای آب، اول به دختربچه و بعد به همه ی ما شربت به لیمو داد. بعد آدامس وآب نبات و بیسکویت برای بچه آورد. موقع رفتن هدایت ده تومان پول به طرف صغرا دراز کرد که هر کارکردیم صغرا قبول نکرد. وقتی به داخل ماشین برگشتیم، دختربچه ازپدرش پرسید:
“بابا این اینجا شبا توی چادر زندگی می کنه؟”
“بعله”
“نمی ترسه؟”
“نه!”
“ازسگ وگرگ هم نمی ترسه؟”
“نه که نمی ترسه.”
“ازعنکبوت وعقرب هم نمی ترسه؟”
“اصلاً”
دختربچه مکثی کرد وبعد با لحنی محکم به پدرگفت:
“بابا من بزرگ شدم می خوام مث این بشم.”
فکرمی کنید پدر چه عکس العملی انجام داد؟ یک سیلی آبدارخواباند توی گوش بچه. طاقتم طاق شد، به هدایت گفتم ترمزکند. ازماشین پیاده شدم و حیران و سرگردان به سوی مقصدی نامعلوم راه افتادم.
خانم صدّیق
اسمش به درستی درنظرم نیست. فکر می کنم فرنگیس بود. ماجرا به زمانی برمی گردد که کلاس هشتم را تمام کرده بودم. درتابستان آن سال ازنخل خرما افتادم و استخوان دست راستم از گوشت بیرون آمد. شادروان دکترعبدالرحیم شیرازی به کمک خانم صدّیق دست مرا در بهداری جهرم عمل کردند. خانم صدیق پرستاری بود دلسوز، با معلومات و بی اندازه با تجربه. دکتر شیرازی بعدها گفت که اگر خانم صدیق نبود دستم بایر شده بود. مدتی پس از عمل استخوان دستم چرک کرد. خانم صدیق بارها برای پدرم سفارش فرستاد که هرچه زودتر مرا برای جراحی تراشیدن استخوان به شیراز ببرد. پدرم می ترسید دستم را قطع کنند و در زندگی به گدایی بیفتم. پس از چند هفته پدرم تسلیم شد و مرا به شیراز برد و در بیمارستان نمازی بستری کرد. یک پزشک آمریکایی به کمک دستیار ایرانی خود دکتر محمد ساجدی استخوان دستم را تراشید و پس ازگچ گرفتن دست، مرا به جهرم فرستاد که پس از یک ماه برگردم تا گچ دستم را عوض کنند. طی مدت ده ماهی که دستم گچ بود، هر زمان خانم صدیق مرا درکوچه و خیابان می دید صدایم می کرد و حال دستم را می پرسید. پس از آن که دستم به کلی خوب شد، باز هم هر زمان خانم صدیق با من برخورد می کرد می ایستاد، حالم را می پرسید و ازخوب شدن دستم ابراز خوشحالی می کرد. من بهبودی دستم راستم را مدیون کسان بسیاری هستم از جمله خانم صدّیق.
دختررئیس النقّــّی
این داستان را ازپدرم شنیده ام.
رئیس النقی کلانتر شش بلوک بود. او انسانی بود خوش خلق، خوش سخن، خوش برخورد و بی اندازه سخاوتمند. رئیس النقی یک بار عاشق شد و عشقش به ازدوج منجرشد ولی روزگار وفا نکرد و مجبوب نازنین اش سرزا رفت. رئیس النقی پس از آن، برخلاف خوانین دیگر، که به ده زن هم اکتفا نمی کردند، هرگز ازدواج نکرد و تمام عشق خود را به دخترش منتقل کرد. او ازهرکوششی برای تربیت دختر دلبندش فروگذار نکرد. سال هاگذشت و دختر به سن ازدواج رسید. بخت یار شد و پسرخان بستک به خواستگاری دختر آمد. رئیس النقی سر از پا نمی شناخت که به زودی نوه دار خواهد شد. درست قبل ازتدارک عروسی دشمنان تازه به دوران رسیده و فرومایه ی رئیس النقی که از حسادت داشتند می ترکیدند او را در جامه ی خواب کشتند. دختر رئیس النقی بدون این که گریه و ناله ای سر دهد تمام آبادی را بسیج کرد و با احترام تمام پدر را به خاک سپرد. پس از آن تفنگ و فشنگ برداشت و سوار بر اسب شد و به امید گرفتن انتقام خون پدر به کوه زد در حالی که این شروه را با صدای بلند ترنم می کرد:
به دنیا اشرفی نارو نمیشه
بزرگی ازقبای نو نمیشه
اگه گندم مونه صد سال به انبار
که گندم گندمه و جو نمیشه
پدرم می گفت دختر رئیس النقی هرگز برنگشت. احتمالاً دشمنان پدرش او را هم سربه نیست کردند و کاری کردند که دیگر هیچ کس نه اسمش بشنود و نه از سروده های حماسی اش خبردار شود. این حقیر هم بیش از نیم قرن است که به دنبال ردی از دختر رئیس النقی می گردد و هنوز هم نیافته است. دریغ!
صفیه
ما یک خانوداده ی بزرگ بودیم که همه در خانه میراثی پدربزرگ مادری ام نوروز زندگی می کردیم. جوانترین عضوخانواده ی ما خاله جان صفیه مرا از زمان تولد زیر بال و پرخود گرفته بود. من در دوران کودکی همواره او را با نام کوچک صدا می کردم. یک روزدم دمای غروب در سن چهارسالگی از خانه بیرون رفتم. دختری را دیدم که چادر سفید گلدار پوشیده بود. چند بار صدایش کردم:
“صفیه! صفیه! صفیه!”
او به عقب نگاه کرد ولی درتاریکی چهره اش را تشخیص ندادم. به دنبالش راه افتادم. او رفت و رفت و رفت و از محل ما دور شد. به یک منطقه بیابانی رسیدیم که بعدها فهمیدم به آنجا “لــَرد دکون” می گفتند. درآنجا بود که دخترناپدید شد. تک وتنها در بیابان ماندم و شروع کردم به صفیه صفیه گفتن. هوا تاریک و تاریک ترمی شد و نه ازصفیه خبری بود و نه ازکسی که به من کمک کند. سرانجام مردی ازدورصدای مرا شنید و به سویم آمد:
“بچه جون اینجا چه می کنی؟”
“دنبال صفیه بودم. گمش کردم”
“صفیه کیه؟”
“خاله جانه.”
“پسرکی هستی؟”
“پسرحاجی بی بی”
“این که نشد. همه زنا بخودشون میگن حاجی بی بی. اسم بابات چیه”
“فتولا”
“کدوم فتولا؟ فتولا کچل؟”
“نه”
“فتولا گنا (دیوانه)”
“نه”
“ملا فتح الله؟”
“نه”
“اسم فامیل بابات چیه؟”
“بابا فتولا”
“نه؛ مقصودم اینه که مردم بهش چه میگن؟”
“عموفتولا”
“خیلی خوب حالا بگو اسم عموت چیه؟”
“عمو عودریم (عبدالرحیم)”
“چرا اول نگفتی؟ فتولای خودمونه دیگه. من با بابات ده دفه هم سفرشده ایم. اسم من اوسا ممد آشپزه. خونه تونم اومده ام.”
پس از آن اوسا ممد دست مرا گرفت و با عبور ازکوچه پس کوچه های بسیار به خانه رساند. اوسا ممد در دالان خانه مکثی کرد و گوش فراداد. خاله جان صفیه های های گریه می کرد و پدرم اورا به باد سرزنش گرفته بود:
“چه خبرته دختر این قدر”قی یح” (جاروجنجال) راه انداخته ای؟ بچه رفته تو کوچه بازی کنه برمی گرده.”
لیکن صفیه ول کن نبود. به محض آنکه اوسا ممد دست مرا در دست پدر نهاد، صفیه پرید و مرا از او قاپید و بوسه باران کرد. حالا گریه اش تبدیل شده بود به گریه خوشحالی. ازگریه صفیه، اشک ازدیدگان اوسا ممد جاری شد.
تورنتو
۴ مارس ۲۰۱۳ ساعت ا ونیم بامداد
بخش هفتم را در اینجا بخوانید