ژانر نامه در میان ژانرهای گوناگون ادبی خواننده ویژه خودش را دارد. از نامههایی مانند نامههای کافکا به ملینا بگیر تا نامههای همسایه نیما یوشیج و یا نامههایی که میان شهید نورایی و صادق هدایت رد و بدل شده و حتا نامههای سیاست پیشگان و نامداران… میبینی گونهگونی سبکها و شیوه نگارش بسیار زیاد است. کافکا در نامههایی به ناشر و چند سالی محبوب خود «ملینا» مینویسد «بوسههای فرستاده شده به مقصد نمیرسد. در راه توسط ارواح دزدیده میشود». شاید به یک معنا بتوان گفت نامههایی که میرفت «خصوصی» میان دو نفر (نویسنده نامهها و گیرنده آنها) رد و بدل شود به دست همان ارواحی که کافکا از آنها نام میبرد به میدانهای شهرها و بازارهای مکاره جهان برده میشوند. چنین است که دیگر گیرنده و فرستنده نامهها دارندگان اصلی آنها نیستند.
با اینهمه آنچه در این شیوه نگارش ممکن میشود و مشترک است، راه یافتن به درون نویسنده نامهها و از آن راه دسترسی به رویدادهای یک دوره از زندگی آدمهاست.
ستیز برای ستاره (نامه به دوست) همچنانکه از نامش بر می آید نامه هایی است که مجید پهلوان (آنچنان که در پشت جلد کتاب معرفی شده است:) «روزنامه نگار مستقل، نویسنده و مبارز سیاسی» به دوستی به نام شهرزاد که در مونترال گالری دارد، نوشته است. کتاب در ۲۴۲ رویه و در برگیرنده رویدادهای زندگی نویسنده است از سالهای پنجاه خورشیدی، و به گفته خود او «گوشه ای از جامعه شناسی سیاسی اجتماعی در دوران پهلوی دوم و جمهوری اسلامی.»
چهار نامه نخست، معلوم نیست چرا، با عنوان های انگلیسی و تاریخ میلادی مشخص شده اند. مانند دومین نامه:
Second Letter/ Jun 26th ۲۰۱۲
پس از نامه پنجم که هم عنوان انگلیسی دارد و هم عنوان فارسی، دیگر نامه ها از میان این ۱۸ نامه هر یک عنوان هایی فارسی دارند از این دست: «عشق به دانستن و نخستین دستگیری»، یا «مجید یک پیک و گردشگری چند منظوره».
درونمایه این نامه ها می توانست برای خواننده کنجکاوی چون من گیرا باشد. زیرا رویدادهای بخشی از تاریخ دوران ما را، از دید یک چپ یا کنشگر، هموند و یا هوادار یکی از سازمان های چپ که در دهه پنجاه بازیگری کرده اند، در بر گرفته است.
با اینهمه نثر آشفته و تشنج زده کتاب، که جا به جا ناراستیهای املایی و انشایی در آن دیده می شود و چنین می نماید که دست ویراستاری به آن نخورده است خواندن را سخت و شکنجه آور می کند. بدون اینکه برای یافتن این نادرستیها زمان زیادی گذاشته باشم نمونه هایی از آنها را میآورم و داوری را به خوانندگان میسپرم.
در نامه دوم آمده است:
«تا آن زمان کمتر حس کرده بودم که در مملکت خودم روزی میرسد که لال مونی بگیریم. نتوانم حرف بزنم. چرا که زودی معلوم میشود که “پشت بام بوخوس” به قول تو هستم. از روز نخست باید دوچرخه کرایه می کردیم و به شهرشناسی می رفتم.» (رویه ۲۰)
در همین دو سه جمله بارها بی هیچ منطقی فاعل از اول شخص مفرد به اول شخص جمع تغییر میکند. نویسنده فکر نمیکرد که در مملکت خودش روزی میرسد که «آنها» لال مونی بگیرند. آیا این «آنها»ی دومی که معلوم نیست با آن «آنها»ی اولی چه پیوندی دارند مجبور بودند که بروند دوچرخه کرایه کنند تا نویسنده به شهرشناسی برود؟ «زودی» چه ترکیبی است و به چه معنا؟ این بخش را دوباره بخوانید. اگر خواننده این نامهها مانند من شانس این را نداشته که با گیلک ها پیوند خانوادگی به هم زده باشد هرگز نخواهد فهمید که «پشت بام بوخوس» یعنی چه. تازه من هم باید بخشهای بیشتری از کتاب را میخواندم تا سرانجام بفهمم که نویسنده زمانی که در رشت بوده در پشت بام خانه ای میخوابیده و گیرنده این نامه ها که گویا گیلک است به او لقب “پشت بام بوخوس” (کسی که روی پشت بام میخوابد) را داده است.
در دنباله این نامه می خوانیم که:
«… و او دایم چیزی می گفت و من خر نمی فهمیدم… تا یکی از رفقا دختر بدادم رسید و با اشاره ای به دنبال او راه افتادم. جریان این بود که پیرمرد بمن (از من) می پرسید که همان لیلا خانم که بچه (طفل) نره (نداره). ولی این جمله رو خیلی سریع به لهجه قشنگ خودش می گفت که پشت بام بخوس گیج و منگ شده بود.» (رویه ۲۱)
«رفقا دختر» کیست یا کیستند که به داد نویسنده می رسد؟ آیا کسی میتواند «به» کسی بپرسد، یا اینکه «از» او میپرسد؟ منطقی است که «نره» گیلکی داخل پرانتز معنی شود «نداره». ولی چرا «طفل» توی پرانتز جلوی «بچه» آمده؟
نویسنده جا به جا واژه «گذاشتن» را به صورت «گذاردن» آورده است:
«گمانه زن بعدی را گذارده ام به حال وهوای هر هنرمند…» (رویه ۲۳)
«… از تو چه پنهان گذارده ام تا اگر چنین است…» (رویه ۲۳)
«… که با انگشت گذاردن روی نمونه های منفی…» (رویه ۵۳)
برای یک هفته در دهلی نو وقت گذارده بود… (رویه ۹۶)
لحن نامه ها که چنین می نماید که لحن خودمانی بین دو دوست است ناگهان ادبی و انشای مدرسه ای می شود مانند نامه دوم:
«او نمی دانست که ما که هستیم و از بهر چه در آن محله بسیار کارگری رشت سکنی گزیده ایم.» (رویه ۲۲)
از بهر چه! سکنی گزیدن! محله بسیار کارگری! انگار کارگری بودن محله را می شود متر یا وزن کرد!
نمونه دیگر:
«به محض ورود مردی آمد و با لحجه محلی از من پرسید که چه می خورم یا که چه میل دارم.» (رویه ۲۳)
گذشته از این که «لحجه» نادرست است و باید «لهجه» نوشت، «چه میل دارم» هم آگاهی بیشتری به خواننده نمی دهد.
گفتم نثر آشفته ای است و برای دادن نمونه نیازی به جستجوی فراوان نیست:
«… و لذا دختر و پسر باید روی پیت حلبی گوشه پنهان اطاق (چادر نمازی- چادری آویزان کرده بودیم) می نشستیم. دختر تبریزی که برایت نوشتم پس از یک سال در تهران که من خانه کسی برای سه روز چشم بسته بودم، ناگهان دوباره هویدا شد. من در اتاق بغلی بودم که صدایش را شناختم. ترکی با صاحبخانه حرف می زد و تمام موهایش سفید شده بود، درست مثل آدمهایی که کوسه دیده باشند. وقتی فهمید که من هم در آنجا هستم آشنایی داد و به من پیوست.» (رویه ۲۶)
از نخستین جمله این بخش این طور می فهمیم که این دخترها و پسرها روی پیت حلبی گوشه پنهان اتاق یا اطاق (چون در همین یکی دو جمله به دو صورت نوشته است) که با چادر نمازی یا چادری (چه فرق دارند؟ آیا یک چیزی بود بین چادر نماز و چادر؟) می نشستند. (چرا؟) نویسنده در دنباله نوشته یادآوری می کند که آن دختر تبریزی که ظاهرن مخاطب این نامهها باید یادش باشد پس از یک سال که نویسنده در خانه کسی چشم بسته بود ناگهان هویدا(!) می شود. چرا؟ چرا نویسنده چشم بسته بود؟ آیا کسی چشمهای نویسنده را بسته بود و او را ناگزیر کرده بود که در آن خانه برای سه روز چشم بسته بماند؟ آیا این خانه همان اتاقی است که نویسنده به همراه چند دختر و پسر روی پیت حلبی می نشستند، در گوشه ای که با یک چادر نماز مایل به چادر پنهان شده بود؟ یا این یک جای دیگر است؟ چنین می نماید که جای دیگری است. چون نویسنده می گوید که در اتاق بغلی بود که آن دختر تبریزی را از روی صدایش می شناسد، چون با صاحبخانه ترکی حرف می زند. تا اینجا هم اشکالی ندارد. اما بیدرنگ با یک «و» متوجه می شود که موهای آن دختر تبریزی سفید شده انگار کسی کوسه دیده باشد. نویسنده روشن نمی کند ولی ما با گمانه زنی باید فهمیده باشیم که صدای دختر تبریزی را می شنود و او را می شناسد و بعد می بیند که دختر موهایش سفید شده. من البته باید همینجا بگویم که تا کنون کوسه ندیده ام مگر در اکواریوم و نمی دانم چگونه آدم با دیدن کوسه موهایش سفید می شود.
«او دوستی داشت شاعر معاصر بنام آقای منصور سپنجی که چندی در برنامه های ادبی و شعر و شاعری رادیو هم ظاهر شده بود…» (رویه ۶۰)
ظاهر شدن در برنامه رادیویی هم از آن چیزهاست!
«ایرانی و خوانندگان آثاری از این دست در یک دور و تسلسل بی خبری تئوریک تنها مشق نفرت از دستگاه جهنمی و بواقع ضد انسانی ساواک و سیستم ساواک ساخته می کردیم.» (رویه ۶۳)
اگر متن به درستی علامت گذاری شده بود، پاراگراف بالا، مفهوم می شد و خواننده”سیستم ساواک ساخته” را “ساخته می کردیم” نمی خواند.
دهه پنجاه هنگامی که برای نخستین بار خمینی را دیدیم، با گونه ای سخن گفتن هذیانی روبرو شدیم. غلامعلی حداد عادل در نخستین سمینار نگارش فارسی که در آبانماه سال ۱۳۶۱ برگزار شده بود با ستایش از نثر رهبر انقلاب اسلامی میگوید:
«مخصوصا نکته قابل توجه نثر فارسی ایشان است… [که] بسیار جان دارد و تحرک آفرین و صحیح است. آقای مطهری فرمودند که ایشان پاکنویس هم نمیکنند. یک تکه کاغذ بر میدارند و یکسره یک اعلامیه را می نویسند.» (مسایل نثر فارسی. رویه ۷۳)
اینها آمدند. کذا شد. آقایان خودشان میدانستند. لکن ما نخواستیم… و نمونههای بسیار از این دست را خوب به یاد داریم. من اما هرگز گمان نمیکردم نویسنده ای پیدا شود و از این روش پیروی کند. نمونه:
«روزنامه آیندگان ارگان آنها و حتی ملکه پهلوی با آنها! شاه باید تدریجا آغاز کند به سلطنت کردن طبق قانون اساسی مشروطه و نه حکومت نمودن. خوب چکار کردند.» (رویه ۱۰۹)
در نمونه زیر نوشته داخل پرانتزها از من است:
«نخستین باری که دختری غیر از خواهرم و زنی بیش از مادرم (؟!) مرا بوسید یواش یواش به من فهماند که کی هستم و چی هستم. (نویسنده ادامه جمله را فراموش کرد. تازه اگر جمله های بعدی را هم با کاما به این جمله بچسبانیم جمله هنوز ناقص است). در مدرسه عضو تیم های فوتبال و والیبال بودم. خوب بسکتبال بازی می کردم و هنوز بلند قد نبودم… ژرژیک سهرابیان با من مدتها هم کلاسی بود. روزی رفته بودم تا از او چیزی بگیرم. مرا داخل خانه برد تا دوست دیگرمان که بوکسور جوانی بود آرارات را هم ببینم. در فرصتی بوسی به گونه من نشاند. (بعد از دو بار خواندن می فهمیم که «مارو» خواهر ژرژیک است که بوسی به گونه نویسنده نشانده!) من که دستپاچه شده بودم ژرژیک کنان به سوی در رفتم که مارو از خنده روده بر شده بود.» («ژرژیک کنان» چه ترکیب دستور زبانی است؟ ژرژیک کردن؟!) (رویه ۴۹)
نمونه دیگری را بخوانید:
«گردن مرا گرفت و گفت که از آنجا دور شوم و گرنه پدرم را در می آورد. من هم مرتب بهانه دوچرخه خرابم را تکرار می کردم که (اسمش خدایار بود). او فحشی داد و به خانه رفت.» (اسم دوچرخه خراب نویسنده خدایار بود؟!) (رویه ۳۶)
در نمونه زیر
«سالیان و بویژه رضاخان امکان ورود ادبیات چپ و نشریات آزاد و مستقل را سد کرد…» (رویه ۶۴)
به نظر میرسد که عدهای که نامشان «سالیان» است و به ویژه از میان آنان کسی به نام رضاخان کاری کرده اند که نباید میکردند!
«گرفتن گذرنامه در پهلوی دوم مستلزم درخواست نامه رسمی به اداره مذکور تحقیق محلی از سوی پلیس، ارائه پروانه عدم سوء سابقه و دیگر نکاتی بود که در هر کشوری راسا آنها را به انجام می رساند.» (رویه ۸۹)
ضمن اینکه ساختار جمله درست نیست، مگر گرفتن گذرنامه در رژیمها یا کشورهای دیگر فرق دارد؟ در همین کانادا هم شما باید به «اداره مذکور» یک درخواست نامه رسمی بدهید که «اپلیکیشن» نام دارد. درخواست شما به «ار سی ام پی» می رود و درباره شما پرس و جو انجام میگیرد. چه کسی در هر کشوری راسا چه کارهایی را به انجام میرساند؟
نویسنده بیش از یک بار وام واژه symbol را که ما از فرانسه گرفته ایم و به روش زبان فرانسه«سمبل» به فتح سین، تلفظ میکنیم با واژه «سنبل» فارسی به ضم سین، اشتباه گرفته است. در هر دو نمونه روشن است که مراد نویسنده سمبل به چم و معنای نماد است:
«که ستیزه جویان برای خدمت به آزادی و برای رویت ستاره سحر و سنبل فضای آزاد (ستاره) چه جانفشانیها که نکردهاند…» (رویه ۱۲)
«در خانه ای که من بزرگ شدم مادرم سنبل عشق به موسیقی و شعر و خود اغلب ترانه های قدیمی را زمزمه می کرد.» (رویه ۵۰)
کتاب به جز این نامهها پیشگفتاری دارد بدون امضا که با نثری همانند نثر نویسنده نوشته شده ولی از نویسنده به عنوان سوم شخص یاد میکند و پایانبخش کتاب «شعر»ی است از خود نویسنده که گویا در این میدان هم هنرنمایی کرده است.
نویسنده «ستیز برای ستاره» در همان نخستین نامه مدعی شده است که کتاب خاطرات او که به زبان انگلیسی منتشر شده یا میشود، با نام Canada Through My Window سه دهه از زندگی او را در کانادا در بر میگیرد: «دیدار کاناداست با نگاهی هشیار، انتقادی و تشریحی». او فروتنانه افزوده است که
«در ضمن آسان نوشته شده برای عموم و برای اغلب همشهریها که سواد مدرسهای چندان ندارند (عموم کاناداییها)» (رویه ۱۸)
من امیدوارم که آقای پهلوان در روند چاپ کتاب خاطرات خود دست کم از یک ویراستار حرفهای یاری جسته باشند تا مبادا این «همشهریهایی که سواد مدرسهای چندانی ندارند یعنی آن عموم کاناداییها» مانند نویسنده این یادداشت ایرادهایی مانند این ایرادها را در جا به جای نوشته او پیدا کنند.
* بهرام بهرامی، دانشآموخته دانشگاه تهران و مدرسه عالی تلویزیون و سینما، نویسنده، عکاس و پژوهشگر فرهنگ و زبان های پارسی باستان و میانه است. بهرامی همچنین مسئول صفحه شعر و قصه و ماهنامه های ادبی نشریه شهروند است.
poetry@shahrvand.com
بعد از آموزش طریق صحیح اندیشیدن ، نوبت به این دسته گل تاریخ سپری گشته رسیده است . بعضی کسان براستی سهمگین ترین دشمنان خویش اند !