دوست بی‌مانند من/ النا فرانته

 

داستان کفش

۱۴

آن تابستان تابستانی بود که مرزهای محله ناپدید شدند. یک روز صبح پدرم مرا با خودش برد. قرار بود در سیکل دوم نامنویسی کنم. پدرم می‌خواست ببیند هنگامی که پاییز مدرسه تازه شروع می‌شود از چه وسیله نقلیه همگانی استفاده کنم. روز زیبای بسیار درخشان و بادی بود. احساس می‌کردم پدرم مرا دوست دارد. و به تدریج حس احترامم به او بیشتر نیرو می‌گرفت. او به خوبی با گستردگی و بزرگی شهر آشنا بود و می‌دانست که از کجا می‌توانم سوار مترو، تراموای و یا اتوبوس شوم. حالا که در خانه نبودیم رفتارش با من اجتماعی تر و آسوده تر و با ادب تر بود. چیزی که در خانه هرگز ندیده بودم. او همیشه در مترو یا اتوبوس و یا جاهای عمومی نسبت به همه رفتاری دوستانه داشت و به طرف صحبتش می فهماند که در شهرداری کار می‌کند و در صورتی که نیاز باشد می‌تواند در تسریع کارشان موثر باشد.

تمام روز را با هم بودیم. این تنها روز از این دست بود. هرگز روز دیگری را به یاد ندارم. خودش را کاملا وقف من کرد. توگویی می‌خواست همه آن چیزهای سودمندی را که در زندگیش فراگرفته بود به من بیاموزد. میدان گاریبالدی و ایستگاه آن را که در حال ساخت بود به من نشان داد. گفت آنقدر مدرن است که ژاپنی‌ها دارند می‌آیند روی آن مطالعه کنند و ایستگاهی شبیه آن در کشور خود بسازند. در عین حال اذعان داشت که ایستگاه قدیمی را بیشتر دوست دارد چون برایش خاطره انگیز بود. آهی کشید و افزود:

آه ناپل! ناپل همیشه همینطور بوده، زمین خورده، خورد شده، دوباره سرپا ایستاده. چقدر پول برای آن صرف شده و چقدر کار ایجاد شده!

مرا از «ویا گاریبالدی» به ساختمانی برد که قرار بود مدرسه من باشد. توی دفتر مدرسه با شوخ طبعی بسیار رفتار کرد. انگار با موهبت خوش مشربی زاده شده بود. موهبتی که در محله و خانه آن را پنهان نگاه می‌داشت. با نظافتچی مدرسه که فهمیده بود دوستش شاهد ازدواجشان بوده سر صحبت را باز کرد و با غرور از نمره‌های عالی کارنامه من صحبت کرد. مرتب تکرار می‌کرد خب مساله حله دیگه، یا همه چی درسته؟ او میدان کارل سوم، بیمارستان مستمندان، موزه گیاهشناسی، تراموای قدیمی «ویا فوریا» و موزه ملی را نشانم داد. با تراموای قسطنطنیه مرا به پورت آلبا و میدان دانته برد و از آنجا به «ویا تولیدو». همه چیز برایم تازگی داشت: نام‌های جاها، سروصدای ترافیک، هیاهوی شهر، رنگها، حال و هوای جشن و شادمانی. می‌کوشیدم همه چیز را به ذهن بسپارم تا با لی‌لا درباره آنها صحبت کنم. حتی درباره حالت آسوده پدرم در گفتگو با پیتزافروش که از او برایم پیتزایی خرید که پنیر ریکوتا رویش آب شده بود، و میوه فروش که از او برایم یک هلوی درشت زرد خرید. آیا تنها محله ما بود که در آنجا تاریکی، خشونت و ستیز فرمان می‌راند و بقیه شهر درخشان و نیکخواه بود؟

پدرم مرا به محل کارش در میدان شهرداری برد. به من گفت اینجا هم همه چیز دگرگون شده. درختها را بریده بودند، همه چیز را خورد کرده بودند. حالا نگاه کن ببین چه فضای بازی درست شده! تنها چیزی که مانده قلعه «ماسچیو آنجیونو» است. چقدر قشنگ است این کوچولو! تنها دو مرد راستین در ناپل باقی مانده. یکی پدر تو یکی هم این یارو!*

به شهرداری رفتیم. با همه خوش و بش کرد. همه می‌شناختندش. با بعضی‌ها صمیمی تر بود و مرا به آنها معرفی می‌کرد و دوباره همان داستان را تکرار می‌کرد که من در ایتالیایی و لاتین با معدل ۹ قبول شده‌ام. بعضی‌ها هم بودند که در حضور آنها لب از لب باز نمی‌کرد: بله قربان، هرچه شما بگویید! سرانجام به من گفت می‌خواهد «وسوویوس» و دریا را از نزدیک به من نشان بدهد.

آه چه لحظه فراموش نشدنی بود. به طرف «ویا کارره چی‌یولو» رفتیم. باد شدیدتر و خورشید درخشان تر شده بود. آتشفشان وسوویوس همچون نقاشی مداد رنگی بود که در پیش زمینه آن قلعه دلووو* با دریا و سنگ های سپید روی هم انباشته شده شهر، به رنگ خاکی  به چشم می‌خورد. اما چه دریایی! خشن و پرسروصدا بود و باد نفست را می‌برید و لباس را بر تنت می‌چسباند و موهایت را پریشان می‌کرد. در میان جمعیت کوچکی در سوی دیگر خیابان ایستاده بودیم و تماشا می‌کردیم. خیزاب‌های دریا چونان لوله‌های فلزی آبی رنگی می‌غلتیدند و با خود کف‌هایی همچون سفیده تخم مرغ را بر چکاد خود به ساحل می‌کوبیدند و در هزاران تکه درخشان خورد ‌و جاری می‌شدند، از کناره می‌ریختند توی خیابان و ای وای  و هراس تماشاگران را برمی‌آوردند. چه بد که لی‌لا آنجا نبود. کوبه‌های باد و غوغای ساحل مرا افسون کرده بود. حس می‌کردم با اینکه داشتم همه آنچه را که می‌دیدم در خود جذب می‌کردم به دلیل پراکنده بودنشان نمی‌توانستم بگیرمشان.

پدرم دستم را محکم گرفته بود توگویی می‌ترسید از دستش بلغزم. راستش دلم می‌خواست از او دور شوم و بدوم به آن سوی خیابان و خودم را به موج های درخشان دریا بسپارم. در آن لحظه‌های بس ناب و سرشار از روشنایی و خروشش تظاهر کردم که در تازگی شهر تنهایم، تنها با خویشتن تازه خویش و گستره باز زندگی در پیش رویم: آنک هیاهوی بی‌قرار اما پیروزمند. من، یعنی من و لی‌لا، ما دو با آن گنجایش باهمی، آری تنها با آن باهمی، می‌بایست همه رنگ و حجم و هیاهو و چیزهای تازه و مردم را بگیریم و آن را معنایی و نیرویی ببخشیم.

به محله بازگشتیم. انگار از سرزمین دوردستی آمده بودم. بازهم آن مردم همیشگی، بازهم بقالی استفانو و خواهرش پینوچیا و انزو که میوه می‌فروختند، فیات ۱۱۰۰ سولاراها که جلوی بار پارک شده بود. حاضر بودم هر قیمتی را برای پاک کردن آن از روی زمین بپردازم. خوشبختانه مادرم از جریان دستبند با خبر نشده بود و کسی به رینو خبر نداده بود.

لی‌لا را که دیدم به او درباره خیابان ها و نام هایشان، هیاهویشان، درخشش شگفتی‌آورشان گفتم، اما بی‌درنگ احساس ناراحتی کردم. اگر لی‌لا بود که داشت داستان آن روز را می‌گفت من بدون شک خودم را وارد می‌کردم و گرچه آنجا نبودم حس می‌کردم به راستی در آنجا هستم و با حالت همیاری پرسش می‌کردم و بحث می‌کردم و می‌کوشیدم به او بقبولانم که باید یک روز با هم به آنجا برویم چون می‌تواند ما را بسازد و سعی می‌کردم به او بفهمانم که من همراه بهتری از پدرش می‌بودم. لی‌لا اما به من گوش کرد و هیچ کنجکاوی نشان نداد. اولش فکر کردم می‌خواهد به این وسیله شور و شوق مرا به هیچ بیانگارد. اما متوجه شدم که او ذهنیات خودش را دارد. ذهنیاتی منطبق بر چیزهای ملموس مانند یک کتاب و یا یک فواره. او ظاهرا داشت حرف های مرا گوش می‌کرد. اما چشمش و ذهنش توی خیابان بود، درخت‌های باغ ملی، جیگلیولا که داشت با آلفونسو و کارملا رد می‌شد، پاسکال که از بالای داربست به او دست تکان می‌داد، ملینا که حالا دیگر بلند بلند درباره دوناتو سالواتوره حرف می‌زد و آدا می‌کوشید او را به زور به  داخل خانه بکشد، استفانو پسر دون آکیله که به تازگی فیات گیاردینه‌تا خریده بود با مادرش و خواهرش پینوچیا که در صندلی پشت نشسته بودند، مارچللو و میشل سولارا که با فیات ۱۱۰۰ شان رد می‌شدند و میشل تظاهر می‌کرد که ما را ندیده و مارچللو ما را دوستانه نگاه می‌کرد، و از همه بدتر پروژه پنهان لی‌لا برای ساخت کفش دور از چشم پدرش. داستان من برای لی‌لا در آن لحظه چیزی نبود جز یک مشت نشانه‌های بیهوده از جاهای بیهوده. لی‌لا با آن جاها و فضاها زمانی می‌توانست احساس نزدیکی کند که خودش می‌رفت آنجا. بعد از همه صحبت‌های من تنها گفت:

ـ به رینو بگو که دعوت یکشنبه پاسکال په‌لوسو را باید قبول کنیم.

من داشتم اینهمه درباره مرکز ناپل صحبت می‌کردم و او تمرکز کرده بود روی خانه جیگلیولا، روی آپارتمانی در محله که قرار بود پاسکال او را برای رقص به آنجا ببرد. احساس اندوه کردم. ما همیشه دعوت په‌لوسو را پذیرفته بودیم، اما هرگز نرفته بودیم. من به این دلیل که حوصله جر و بحث با پدرمادرم را نداشتم و او به این دلیل که رینو مخالف آن بود.

پاسکال را غالبا روزهای تعطیل می‌دیدیم که به سر و وضعش رسیده بود و منتظر دوستانش بود. پیر و جوان. برایش فرقی نداشت. جلوی پمپ بنزین منتظر می‌شد و آدمها تک تک یا دونفر با هم می‌رسیدند. انزو و جیگلیولا، کارملا که حالا خودش را کارمن می‌خواند و بعضی وقتها رینو اگر کاری نداشت، آنتونیو که با مادرش می‌آمد، ملینا، اگر آرام بود، خواهرش آدا که یک روز برادران سولارا او را سوار ماشین کرده بودند و معلوم نبود کجا برده بودند و یک ساعت بعد او را آورده بودند در همانجا پیاده کرده بودند. هوا که خوب بود می‌رفتند کنار دریا و با چهره‌های سرخ آفتاب سوخته باز می‌گشتند. غالبا همه در خانه جیگلیولا جمع می‌شدند. پدرمادرش از پدرمادرهای ما مداراگرتر بودند. همینجا بود که کسانی که رقص بلد بودند می‌رقصیدند و دیگران یاد می‌گرفتند.

لی‌لا به این پارتی‌ها می‌رفت و مرا هم با خودش می‌برد. نمی‌دانم چطور شده بود به رقص علاقه پیدا کرده بود. هم پاسکال و هم رینو به طرز شگفتی‌آوری خوب می‌رقصیدند. ما تانگو، والس، پولکا، مازورکا را از آنها یاد گرفتیم. رینو معلم خوبی بود ولی خیلی زود حوصله‌اش سر می‌رفت مخصوصا با خواهرش. پاسکال اما شکیبا بود. اوایل ما را مجبور می‌کرد پایمان را روی پایش بگذاریم تا گام های رقص را یاد بگیریم. وقتی کمی مهارت پیدا می‌کردیم خودمان می‌رقصیدیم.

متوجه شدم که رقص را دوست دارم. می‌توانستم ساعتها برقصم. لی‌لا ولی دوست داشت از ته و توی رقص سر در بیاورد. به نظر می‌آمد از یاد گرفتن بیشتر احساس لذت می‌کرد. غالبا نشسته بود و ما را تماشا می‌کرد و کسانی را که خوب می‌رقصیدند تشویق می‌کرد. یک روز لی‌لا در خانه‌شان به من کتابی نشان داد که از کتابخانه گرفته بود. کتاب درباره رقص های گوناگون بود. حرکات رقص یک زوج را با طرح‌های سیاه سفید تشریح کرده بودند. لی‌لا آنروزها خیلی سرحال می‌نمود و به گونه‌ای شگفتی ‌انگیز شاداب بود. ناگهان با حالت رقصنده مرد دست انداخت دور کمر من و در حالی که موسیقی آن را زمزمه می‌کرد، شروع کرد به تانگو رقصیدن. رینو ما را نگاه کرد و زد زیر خنده. او هم می‌خواست برقصد. اول با من رقصید و سپس با خواهرش. بدون موسیقی. رینو در حالی که داشتیم می‌رقصیدیم به من گفت لی‌لا شیفته کمال در رقص شده و اگرچه گرامافون ندارند مرتبا دارد تمرین می‌کند. به محض اینکه اسم گرامافون آمد لی‌لا از گوشه اتاق در حالی که چشمانش را تنگ کرده بود گفت:

ـ می‌دونی چه کلمه ایه؟

ـ نه.

ـ یونانیه.

با شک به او نگاه کردم. رینو مرا رها کرد و رفت با خواهرش برقصد. لی‌لا قبل از اینکه رقص را شروع کند کتاب خودآموز رقص را که در دست داشت به من داد و شروع کرد به پایکوبی با رینو. کتاب را به میان کتاب هایش برگرداندم. چه گفت؟ گرامافون که ایتالیایی است. یونانی نیست. در همین حال زیر کتاب جنگ و صلح که مهر کتابخانه آقای فرارو را داشت یک کتاب رنگ و رو رفته با عنوان دستور زبان یونانی دیدم. لی‌لا با نفس‌های بریده ضمن رقص گفت:

ـ الان می‌آم «گرامافون» را با الفبای یونانی برات می‌نویسم.

صبر نکردم. گفتم دیگر باید بروم و راه افتادم.

۱۵

خب لی‌لا پیش خودش شروع کرده بود به یاد گرفتن یونانی قبل از اینکه من بروم به سیکل دوم؟ چرا به فکر من نرسیده بود که تابستان و توی تعطیلات این کار را بکنم؟ آیا لی‌لا همیشه می‌خواهد کارهایی را که من می‌کنم پیش از من و بهتر از من به سرانجام برساند؟ همیشه وقتی دنبالش می‌کردم، می‌کوشید از من دوری کند و یک موقع‌هایی مثل حالا پاشنه به پاشنه با من همراه می‌رفت تا از من جلو بزند.

عصبانی بودم. کوشیدم مدتی نبینمش. رفتم کتابخانه تا کتاب دستور زبان یونانی را امانت بگیرم. ولی فقط یک نسخه بود و آن را هم مرتبا خانواده چه‌رولو به نوبت امانت می‌گرفتند. شاید باید لی‌لا را مانند یک نقاشی از روی تخته سیاه ذهنم پاک می‌کردم. برای نخستین بار بود که این فکر به سرم می‌زد. احساس کردم شکننده و لختم. دیگر نمی‌توانستم زندگیم را این طوری بگذرانم. یا دنبال او باشم یا ببینم او دنبال من است. به هر حال نتیجه کار حذف من بود.

کمی بعد رفتم سراغش. گذاشتم رقص چهارنفری را یادم بدهد. گذاشتم نشان دهد که چند کلمه ایتالیایی را به یونانی می‌تواند بنویسد. لی‌لا می‌خواست من پیش از آنکه به مدرسه بروم الفبای یونانی را یاد بگیرم. مجبورم می‌کرد به یونانی بنویسم و بخوانم. شمار جوش‌های صورتم بیشتر شد. به جلسات رقص خانه جیگلیولا می‌رفتم اما همیشه حسی از ناپختگی در من بود.

امیدوار بودم که این حالت به زودی بگذرد، ولی نشد. ناپختگی و شرم روز به روز فزونی گرفت. یک روز لی‌لا با برادرش والس رقصید. چنان خوب می‌رقصیدند که همه مان تصمیم گرفتیم جای رقص را خالی کنیم تا آنها برقصند. افسون شده بودم. زوجی بس زیبا و کامل بودند. همچنانکه لی‌لا را تماشا می‌کردم به این نتیجه رسیدم که او به زودی از این مرحله  کودک ـ زنی گذر خواهد کرد، همچنانکه یک تکه موسیقی شناخته شده با دگرگونی به تکه تازه‌ای تبدیل می‌شود که با آن تفاوت زیادی دارد. لی‌لا سیمای تازه ای یافته بود. پیشانی بلندش، چشمان بزرگش که ناگهان باریک می‌شدند، بینی کوچکش، گونه‌هایش، لبهایش و گوش هایش داشتند می‌رفتند در یک ارکستراسیون تازه دگرگون شوند. هنگامی که موهایش را دم اسبی می‌بافت گردنش برمی‌افراخت. سینه‌اش با پستان های کوچک خوش ریخت که داشت بیش از گذشته خود را نشان می‌داد. پشتش پیش از رسیدن به انحنای کپلش خمیدگی ژرفی می‌یافت. قوزک پاهایش ظریف بود همچون قوزک پای کودکی، ولی به زودی می‌رفت که با پیکر زنانه او همراه شود. متوجه شدم پسرها و مردانی که رقص او و رینو را تماشا می‌کردند چیزهایی را می‌دیدند بیش از آنچه من می‌دیدم. و بیشتر از همه پاسکال، آنتونیو و انزو. آنها چنان نگاهش می‌کردند که انگار آن دیگران ناپدید شده بودند. سینه‌های من بزرگتر بود، جیگلیولا بلوندتر بود و پاهای بلندی داشت، کارملا چشمان زیبا و حرکات تحریک‌کننده‌ای داشت، ولی کاری نمی‌شد کرد. از بدن جنبان لی‌لا عطری داشت برمی‌خاست و می‌پراکند که مردان آن را می‌شنیدند. این انرژی آنها را افسون می‌کرد. همچون آوای زیبایی که داشت سرمی‌رسید. موسیقی که به پایان رسید مردها ناگهان به خود آمدند و با لبخندهایی نامطمئن آن دو را به شدت تشویق کردند.

ــــــ

* ماسچیو در ایتالیایی هم به معنای قلعه است و هم مرد. اشاره پدر راوی به این معناست.