سخن ماه
جک و جورج از صحنه بیرون میروند
فروردین، ماه رویش است. ماهی که گیاهان نورس سر از خاک بر میکنند. آیا چندان خواهند بالید که سر بر ابرها بسایند یا بر و بالی نخواهند یافت و خوراک دد و دام خواهند شد؟
ادبیات کمابیش هزارساله انگلیسی زبان در این چهار پنج دهه گذشته دستخوش دگرگونیهای بنیادی شده. این ادبیات دست کم تا دهه ۵۰ ادبیاتی بومی است. هرچند چهرههای برجستهای مانند شکسپیر، بکت و جویس را در خود پرورانده بود. اما چهار پنج دهه پس از آغاز سده بیستم دیوار بومی خود را فرو ریخت و مهاجران با لهجهها و گذرنامههای گوناگون برای گرفتن روادید ادبی صف کشیدند. لهجه آنها در آغاز سبب خنده انگلیسی زبانان است. به یاد دارم در یکی از مقالههایی که در سال های نخست دانشگاه به عنوان نمونه مقاله نویسی مدرن انگلیسی میخواندیم، نویسنده از یک گردهمایی نویسندگان انگلیسی زبان از سراسر جهان سخن میگوید و در آن لهجه آلمانی یک سخنران به زبان انگلیسی را ریشخند میکند. گوینده آلمانی زبان هنگام سخن گفتن از رمان «کلیدهای ملکوت» نوشته «ای جی کرونین» The keys of the kingdom را Se keys of se kingdom تلفظ می کند.
بدینگونه ادبیات انگلیسی زبان حتی تا یکی دو دهه پس از نیمههای سده بیستم هنوز در دست توانمند بریتانیاییهاست. گرچه دست کم سه نفر از نویسندگان نام آوازه انگلیسی (ییتز، بکت، جویس) ایرلندی تبار اند. اما دیری نمیگذرد که جک ها وجورجها و همسایگان ایرلندی و اسکاتلندی آنها جایشان را به کسانی میدهند که نام های سختی دارند و برای خوانش درست نام هایشان این روزها شبکه جهانی دست به کار شده و در وبسایتی مانند این http://www.hearnames.com
راهنمایی هایی فراهم آورده است زیر عنوان فراگیری خوانش درست نام ها:
Learn How to Pronounce Names Correctly
آنیتا راو بادامی (نویسنده «برای درختها تعریف کن» و «راه رفتن یک قهرمان») شاونا سینگ بالدوین (نویسنده «گزیننده روانها») کوربان ادیسن (نویسنده «راه رفتن در جاده خورشید») ایاد اختر (نویسنده «درویش آمریکایی») رویین تن میستری (نویسنده پارسی تبار کانادایی«سفری چنین دراز») راجش پارامس واران نیویورکی هندی تبار (نویسنده «من جلادم») که در آبان نامه به او پرداخته بودیم، وادی راتنر کامبوجی تبار جان به در برده از زیر تیغ خمرهای سرخ (نویسنده «زیر سایه درخت بانیان») چه تان باگات (نویسنده «سه اشتباه زندگی من») و سونالی درانیاگالا (نویسنده «خیزاب»)… این روزها دیگر نام های ناآشنایی نیستند و پرفروشترین کتابهای منتشر شده به زبان انگلیسی از آن آنهاست. اگر نمونههایی مانند سلمان رشدی (نویسنده «آیههای شیطانی») را هم به این سیاهه بیافزاییم سیاهه درازی خواهد شد. ادبیات کشورها و زبان های دیگر مانند فرانسه و آلمانی و روسی و کشورهای اسکاندیناوی نیز بی گمان چنین روندی را رفته است یا میرود.
به این سیاهه میتوان شمار کتاب های ترجمه شده از دیگر زبانها را نیز افزود. چنین مینماید جهانی شدن (گرچه در زمینه اقتصاد از سوی گروههای سوسیالیست و چپ همواره سرزنش میشود) دست کم در زمینه ادبی بر و بار خوبی برای مردم جهان فراهم کرده است.
در همین کانادای خودمان همه ساله سیاهه نامزدهای جایزه های ادبی را نسل مهاجر پوشش می دهد. از راوی هاج فلسطینی تبار مسیحی گرفته تا…
در میدان ایرانیتبارها که به زبانهای دیگر مینویسند به جز نسل اولیها یا کسانی که با پشتوانه زبان فارسی نیرومند زبان انگلیسی را به عنوان زبان دوم یاد گرفته اند مانند آذر نفیسی، نسل دومی ها کم کم سر بر میآورند. برای نمونه می توان از فیروزه دوما (نویسنده «تو فارسی خنده داره») نام برد که هفت هشت سال پیش کتابش را در آمریکا منتشر کرد. هفته پیش نیز رمانی از دینا نیری نویسنده ایرانی تبار دیگری در آمریکا و بریتانیا منتشر شد:
«چیزی که مهمه آدم درباره آمریکا بدونه اینه که اونجا هر سیتیزنی دست کم به اندازه باباجون من پول داره. اما آدم باید اول سیتیزن بشه… مامان و مهتاب الان مقیم هستند. برای همین هم احتمالن فقیرند. یکی دو سال دیگه اونا هم سیتیزن میشن و پولدار.»
«روال کار اینطوره. اولش یا راننده تاکسی میشی یا نظافتچی. بعدش سیتیزن میشی و می ری یک دانشگاه خوب مثل هاروارد و مثل سریال تلویزیونی M*A*S*H دکتر میشی. بعد از اینکه جون سربازا رو نجات دادی راهت میافته به واشنگتن و میری مدال میگیری. البته اگه باهوش باشی و نمره خوب بیاری. بعدش هم با یک آدم خیلی پولدار آشنا میشی و عکست روی جلد مجله لایف میره. بعله همه چی امکان داره.»
رمان «یک قاشق چایخوری خاک و دریا» نوشته دینا نیری، با این جملهها شروع میشود. صبا، راوی داستان است و خواهر دوقلوی او مهتاب و مادرش ناگهان ناپدید شده اند. صبا در خیال خود از سفر آمریکای مادر و خواهرش میگوید. او که از این «سفر» جامانده در خیال خود داستان را میسازد و میپردازد. از یک خانواده مرفه در محله چشمه در جایی در گیلان است که خانواده آنها یعنی خانواده «حافظی» بروبیایی دارند و اکنون در نبود مادر و خواهرش مهتاب برای خواننده داستان از رفتن آنها به آمریکا میگوید:
«مامان تو آمریکا نه پولی داره و نه شغلی. برای همین زندگی مهتاب خیلی با زندگیش در اینجا فرق کرده. از پول توجیبی و اسباب بازی اوورت خبری نیست. از قفسه کتابهای ممنوعه خبری نیست. از لباسهای رنگ وارنگ که بشه جلوی دوستا پز داد خبری نیست. شاید از دوست هم خبری نباشه… مامان داره خوراک بیگوشت را به هم میزنه. نگاشون کن. بیچاره مامان. بیچاره خواهرکم. ببین بدون من چقدر غمگیناند.»
A Teaspoon of Earth and Sea یک قاشق چایخوری خاک و دریا با زبانی ساده نوشته شده. روایتی ساده از یک زندگی و آرزوهاست. پایان رمان هم زمانی سر خواهد رسید که مهتاب هاروارد را تمام کند و یک شوهر پولدار کند، گرچه همه اینها در ذهن وراج راوی داستان روی خواهد داد و ما از واقعیت چیزی نمیدانیم. این رمان در نخستین هفته آوریل امسال در آمریکا و بریتانیا منتشر شد. ناشر آمریکایی این کتاب و دارنده امتیاز نشر آن به زبانهای مختلف «ریورهد بوکز» است.
«میگن اوگردی» از هفته نامه «ووگ» در گفتگویی با دینا نیری که در ده سالگی ایران را ترک کرده و با خانواده به آمریکا آمده، در آغاز از او می پرسد: آیا نوشتن داستان صبا گونه ای خیالپردازی درباره سرنوشت خود او نیست که اگر او هم مانند صبا در ایران مانده بود؟
دینا می گوید: دقیقا همین پرسش بود که مرا در سال ۲۰۰۷ به فکر نوشتن این رمان انداخت. آن سال در یونان بودم و روستاهای کوچک این کشور مرا یاد میهنم می انداخت. از خودم می پرسیدم اگر در ایران مانده بودم چه وضعی داشتم. به همین دلیل به فکرم رسید که زندگی این دو خواهر را که یکی من بودم و رفته بودم و دیگری منی بودم که می توانستم باشم در صورتی که مانده بودم، بنویسم.
دینا نیری در پاسخ به پرسش نویسنده ووگ از نخستین برخورد خود با آمریکا و زندگی آمریکایی می گوید: ورود خانواده آنها در آغاز دهه هشتاد میلادی به اوکلاهاما و همزمان با نخستین درگیری در منطقه خلیج فارس با لهجه غلیظ و سر و وضع متفاوت ساده نبود. اما او در روند این زندگی مدارا و شکیبایی را آموخت.
خانم نیری در پاسخ به پرسش اوگردی درباره تصویر کلیشه ای آمریکایی که صبا از مادر و خواهر دوقلوی دورافتاده اش می کشد، می گوید: این صحنه ها صحنه های کاریکاتورمآبانه از زندگی غربی از دید یک دختر ایرانی است. چیزهایی که در تلویزیون دیده است. هنگامی که در هجده سالگی گذارم به پرینستون افتاد آنجا را از نظر فرهنگی یک جامعه گونه گون و بسیار پذیرا و فروتن دیدم. دوستان من اهل هند، مریلند، یونان، آلاسکا، فرانسه، پاکستان، ژاپن و آفریقای جنوبی و خیلی جاهای دیگر بودند. دوست پسر من در کالج پنج پاسپورت گوناگون داشت و به سه زبان سخن می گفت و خیلی بیشتر از من درباره ایران و تاریخ آن آگاهی داشت. پدر او اولین کتاب رباعیات خیام را به من داد که هنوز دارمش و برایم ارزش ویژه ای دارد.
خانم نیری که هاروارد را به پایان رسانده است در پایان در پاسخ به این پرسش که چرا به نویسندگی روی آورد می گوید پول درآوردن و کامیابی مالی دیگر او را خشنود نمی کرد و می خواست صدایش را به جهان برساند.
کتاب ماه
کتاب ماه: “پیر پرنیان اندیش”
سایه ها می روند، نام ها می مانند
حسن گل محمدی
“پیرپرنیان اندیش”۱ کتابی است که در پایان سال ۹۱ در تهران منتشر شد و واکنش های مختلفی را به وجود آورد. این کتاب نتیجه گفتگوهای شش ساله ی میلاد عظیمی و همسرش عاطفۀ طیهّ از شاگردان بلکه مریدان دکتر محمدرضا شفیعی کدکنی با امیر هوشنگ ابتهاج (ه.الف.سایه) است. کتاب “پیر پرنیان اندیش” که در دو جلد و یکهزار و پانصد صفحه با بهای هفتاد و پنج هزار تومان به بازار عرضه شده است پس از چند ماه چاپ سوم را پشت سر گذاشت و به سوی چاپ های بعدی در جریان است. این کار با همت والا و عشق و شور مدیر کاردان انتشارات سخن در این روزگار وانفسای قیمت کاغذ و ریسک بالای چاپ کتاب های گران قیمت، به بازار آمده است و انجام چنین کاری قابل تحسین و تقدیر می باشد.
از این مقوله که بگذریم، کتابی که امیرهوشنگ ابتهاج بخشی از خاطرات و ناگفته های خود را در قالب گفتگوهای گسترده بیان کرده هر چند که درباره ی بخش مهمی از زندگی و فعالیت های سیاسی و اجتماعی خود سکوت اختیار کرده است ولی شامل داوری ها و اظهارنظرهایی درباره ی شخصیت ها، نویسندگان، شعرا، سیاست مداران، اهل هنر و موسیقی و مباحث اجتماعی و رفتاری است که بلافاصله پس از انتشار حساسیت و کنجکاوی افراد زیادی را برانگیخته و موجب اظهارنظرها، نقدها، و بررسی های مختلفی شده است، به طوری که مجله ها و روزنامه ها با اختصاص ویژه نامه هایی به درج دیدگاه های مثبت و منفی در این باره مبادرت کرده اند و این مباحث در آستانه سال نو و جو سیاسی و انتخاباتی داخل کشور، بار دیگر جنب و جوشی جدید به جامعه فرهنگی و مطبوعاتی داخل و خارج کشور بخشیده است.
خاطرات استاد سایه از خانواده پدری و مادری اش آغاز می شود و او سعی دارد این موضوع را جا بیندازد که در یک خانواده مذهبی بزرگ شده و بویژه مادرش یک مذهبی خیلی عجیب و غریب بود که به خاطر شکستن پای پسر کفترباز همسایه با خدا جر و بحث می کرده و بعد پشیمان می شده و استغفراله می گفته و سایه این موضوع را مشابه با یک نوع روابط دوستی و عرفانی عرفا با خدا تلقی می کند و آن گاه گریز به نگفته هایی می زند و از این می گوید که خانواده اش عاشق خاندان حضرت علی و دیگر امامان بوده اند و تابلوی نقاشی این بزرگان را در منزلشان نگه می داشتند. سپس می گوید که در یازده سالگی کتاب گوستاو لوبون را درباره حضرت محمد خوانده و هر چه کتاب درباره حضرت علی بوده قرائت کرده، بویژه هزار بار نهج البلاغه را از روی ترجمه های مختلف خوانده است. حال چرا با این همه زمینه های مذهبی در خانواده و محیط بیرون، استاد به تفکرات مارکسیستی و حزب توده تعلق خاطر پیدا کرده و هنوز هم پیرانه سر عشق لنین و مارکس را در دل زنده می کند، جای تعجب دارد. در ادامه مطلب سایه از دایی خود صحبت می کند که سید طباطبایی بود ولی تفکری متجدد داشت و در خانه اش سگ داشت و او به سبک دراویش لباس رنگارنگ می پوشید و کاشکول که یک نوع دستمال گردن است می بست و شلوار گلف می پوشید و خودش را چیزی شبیه دن کیشوت درمی آورد و کارش به خل بازی شبیه بود و گاهی هم دیوانه می شد و حرکاتی می کرد که فقط مرحوم مادر سایه می توانست او را آرام کند.
قصه های ضد و نقیضی که استاد سایه از داخل زندگی خانوادگی خود تعریف می کند بیشتر شبیه خواب و خیال های هذیان گویانه ای است که آدم از بیان آنها به تعجب فرو می رود. او می گوید: مرحوم پدرش در جوانی تار می زد و اوایل ازدواج با مادرش وقتی که به خانه می آمد و مادر او در خواب بود می نشست بالای سرش و تار می زد تا بیدار شود. بعد آن را کنار گذاشت و گفت کار “آبرومندانه ای” نیست و خلاصه یک روزی یک بابایی آمده در خانه آنها و با ترفندی ساز پدر استاد سایه را از آنها گرفته و برده و دیگر پس نداده است.
همچنین استاد تعریف می کند که در آن زمان ها در خانواده ها زن ها دور هم جمع می شدند و او هنگامی که بچه بوده با چشم خود دیده است که یک زنی چادر نماز به کمرش می بسته و یک آفتابه برمی داشت و بعد دور آفتابه می چرخید و شعرهای مستهجن می خواند و بچه های کوچک را از خانه بیرون می کردند تا آن حرف ها را نشنوند. شعری که این خانم های بی ادب می خواندند این گونه بود:
می خوام برم تو آفتابه
آفتابه تنگ و باریکه
این ور دلم درد می کنه، اوفینا
اون ور دلم درد می کنه، اوفینا
همه این حرف های گرانبار و گرانبها را استاد سایه با ادا و اطواری که خانم ها و افراد با خودشان درمی آوردند و او آنها را با مهارت تقلید می کند، درمی آوَرَد به طوری که مصاحبه کنندگان که پیک ویژه فرهنگی و ادبی از طرف استاد شفیعی کدکنی بودند تا بتوانند از پس زبان کسی که بنا به نوشته های استاد شفیعی حافظ زمان خود است و غزل او بی بروبرگرد با حافظ برابری می کند۲، حرف های ناگفته و آموزنده ای برای نسل های آینده از قِبَل گذر عمر پربار ایشان، ضبط و ثبت کنند، قلم و کاغذ و دوربین و سیستم فیلم برداری را به کناری می افکنند و دل هایشان را می گیرند و از خنده ریسه می روند.۳
آنچه که بیان شد شمه ای از فرمایشات و سخنان استاد سایه بود که در کتاب پیر پرنیان اندیش به تفصیل آمده است. من نمی دانم چرا بزرگان ما پیش خود فکر نمی کنند که آنها چه به حق و خدای نکرده چه به ناحق در پیش جامعه فرهنگی و مردم سرزمین خود به عنوان الگوهای رفتاری و شخصیتی تلقی می گردند و هنگامی که این گونه مطالب را نسل های جوان می خوانند که در سرتاسر کتاب پیر پرنیان اندیش علاوه بر مباحث و مطالب خوب و مثبتی که در آن وجود دارد از این گونه صحنه ها فراوان دیده می شود، چه برداشتی می توانند از اهل قلم، رسالت و تعهد گفتار، شعر و عرفان، شاعر و نویسنده و… پیدا کنند.
بخش مهم دیگری از کتاب پیر پرنیان اندیش درباره خاطرات استاد ابتهاج است از تعداد بسیاری از شاعران و نقش آفرینان فرهنگی و هنری در تاریخ معاصر ایران. او از استاد شهریار که به حق غزلسرایی یگانه در زمان خود بود و سایه روزهای بسیاری با او گذارنده است و تشویق و ممارست های شهریار در غزل سرایی تأثیر بسزایی در کار سایه داشته است، شخصیتی می سازد و ارائه می دهد که انسان وقتی آن را می خواند، در تعجب باقی می ماند. سایه در جواب سئوال جهت دار مصاحبه کننده که خواهان آن است تا از چگونگی رفتن او به منزل شهریار “تصویر کامل جانداری” به خوانندگان بدهد این گونه می گوید:
“من روزها ساعت دو، دو و نیم بعدازظهر می رفتم خونه شهریار. او معمولاً خواب بود، کم کم بیدار می شد. بیدار هم نمی شد. در واقع کورمال کورمال دستش رو دراز می کرد و اون نگاریش را پیدا می کرد (منظور وسایل تریاک و شیره کشیدن است.) یه دقیقه، یه ربع شیره می کشید و بعد چشمش باز می شد و می گفت: سلام. من جوابش را نمی دادم. دو باره نیم ساعت، یه ساعت شیره می کشید و بعد می نشست می گفت: سلام. می گفتم: سلام شهریار جان، از ساعت ۳۰/۳ تا ۴ شهریار تازه آدمیزاد می شد. بعد هم مرتب شیره می کشید و تریاک می کشید و فاصله تریاک کشیدنش هم این بود که یه چایی بخوره، سازی بزنه یا آوازی بخونه. همین طور دراز کشیده تریاک می کشید و… “۴
استاد سایه در رابطه با شعرهای شهریار، طوری سخن می گوید که انسان را به تأمل و تعمق وامی دارد. یا شهریار واقعاً این طور آدم مفلوکی بوده است و یا این که سایه در سنین پیری دچار توهم خودبزرگی شده است. او در رابطه با ادامه روابطش با استاد شهریار می گوید:
“خلاصه بعد از چند هفته به من گفت (یعنی شهریار گفت) ای کاش تو زودتر می اومدی و من این اباطیلو چاپ نمی کردم، جلد دوم دیوان شهریار خیلی چیزهای بد داره. دیگه کار به اینجا رسید که شهریار وقتی یه غزلو می خوند با تأنی و بیت به بیت برای من می خواند مثل اینکه همیشه منتظر بود که من بگم آره یا نه. اوایل می گفتم شهریار جان این بیتو بذاریم کنار، می خندید و می گفت باز چی می گی.
بعد من یک دفتر خریدم و شهریار رو وادار کردم که غزل هاشو با خط خودش تو اون دفتر بنویسه. آخه شعرها شو روی پاکت های کهنه می نوشت و زیر تشک می ذاشت و بعد یه پاکت درمی آورد، ببخشید ناچارم بگم، انگار روی اون پاکت شاشیدن، زرد و لکه پیس و با مداد کم رنگ، بعد به من می گفت سایه جان، تو اینو می تونی بخونی؟ من می گفتم شهریار جان، من خط خودمو می تونم بخونم پس خط تورو هم می تونم بخونم. البته شهریار اعتقاد داشت خط من خیلی خوبه و…”۵
خاطرات استاد ابتهاج درباره آدم ها طیف گسترده ای را در برمی گیرد. از شاعر و مبارز و محقق و ادیب گرفته تا خواننده و آهنگ ساز و ناشر. او زیرکانه در جاهایی که دلش نمی خواهد به موضوعی پاسخ دهد یا اظهار نظر کند، مصاحبه کنندگان را سرکار می گذارد و مطلب را به شوخی، مطایبه یا گریه کردن و یا در گذشته افتادن سوق می دهد.
نقد و بررسی کتاب پیر پرنیان اندیش احتیاج به زمان و حوصله ی فراوانی دارد که در مقوله این مختصر نمی گنجد. اگر فراغت بالی و حالی ایجاد شد، فقط به خاطر رسالتی که باید داشت، به بیان صحت و سقم فرمایشات استاد سایه خواهم پرداخت، ولی در اینجا به یک نکته بسیار مهم اشاره می کنم و آن هم چگونگی عضویت و فعالیت استاد سایه در حزب توده و تاثیری که این تعلق خاطر در آثار او داشته، است.
سایه آن طوری که از مطالب پیر پرنیان اندیش مستفاد می شود زیاد اهل درس خواندن و مدرسه رفتن نبود و تحصیل درست حسابی و مرتبی را پی گیری نکرد و از آن گذشته خود اذعان می کند که زیاد اهل مطالعه و کتاب خواندن هم نبوده و نیست و هیچ نوع سازی را هم نمی تواند بنوازد ولی با این اوصاف خود را در هرگونه زمینه های شعری، شاعری، موسیقی و هنر استاد و سرآمد روزگار و صاحب نظر قلمداد می کند و داد سخن می دهد. وی در کتاب پیر پرنیان اندیش زیرکانه کمترین حرف را درباره مرام سیاسی و وابستگی اش به حزب توده به میان آورده، در حقیقت با سفسطه کردن و سرکار گذاشتن مصاحبه کننده ها و معطوف کردن ذهن آنها به موضوعات دیگر، از گفتن بسیاری حقایق حزبی که می توانست روشنگری خوبی برای نسل های آینده کشورمان باشد و موضوع خیانت یا عدم خیانت هم مسلکی های خود را روشن کند، سر باز زده است. در حالی که این بخش از زندگی او می توانست بسیار جالب باشد. نحوه ی جواب دادن استاد سایه به سئوالات هم طوری است که کارگردان اصلی صحنه خود اوست. البته چنته مصاحبه کنندگان هم از لحاظ هنر مصاحبه گری و حرف کشی و تسلط بر مسائل سیاسی، اجتماعی و حتی رویدادهای فرهنگی و ادبی دوران معاصر، خالی است. هنر مصاحبه گری احتیاج به آموزش و ممارست و تسلط بر بسیاری از دانسته های مختلف دارد که این موضوع در مصاحبه کنندگان کتاب پیر پرنیان اندیش مشاهده نمی شود. استاد سایه هم با دانستن این نقطه ضعف آنها در تمامی صحنه های گفتگو سکان حرف را در دست خود می گیرد و هر گونه که دلش می خواهد، صحبت را اگر به صلاح نبیند به بحث های انحرافی و بی ربط سوق دهد. استاد سایه توسن کلام و سخن را در سرتاسر کتاب به جولان درآورده و به بسیاری از افراد سرشناس و شایسته که لااقل حفظ حرمت آنها لازم بوده، به بدترین روش برخورد می کند، به طوریکه خود میلاد عظیمی در مقدمه کتاب آورده است:
«اصلی که کوشیده ایم در کتاب رعایت کنیم و سایه هم بر آن تأکید تمام داشت، حفظ حرمت اشخاص بوده است. بنابراین از کنار خیلی از مطالب، به کلی گذشتیم و در مواردی اسم افراد حذف شده است و اگر امکان حذف اسم وجود نداشت، مطلب طوری تدوین و اصلاح شده که به کسی برنخورد…»۶
پس با این حساب اگر این کتاب دچار خودسانسوری نمی شد و اصل گفته های سایه نقل می شد، قطعا این اثر یک دایره المعارف فرهنگی و رفتاری از حرف ها و قضاوت های رکیک شاعرانه به نقش آفرینان جامعه ی بی دفاع فرهنگی معاصر می شد.
سایه از سال های اولیه ی فعالیت های ادبی خود و حتی زمانی که در رشت اقامت داشت نسبت به فعالیت های سیاسی تمایل زیادی داشت و از میان احزاب موجود، به حزب توده پیوست. برخلاف آنچه که بسیاری از منتقدان نوشته اند که وی مسائل سیاسی را در آثار ادبی اش دخالت نداده است نگارنده بر این دیدگاه هستم که جریان های تاریخی حزب توده، موفقیت ها، رشد و توسعه، شکست و سرانجام اقاریر وابستگی آن به کشور بیگانه، همه مسائلی هستند که آثار استاد را تحت تأثیر خود قرار داده اند. به طوری که باید روی آوردن سایه از شعرهای عاشقانه و تغزلی دوران جوانی به شعرهای اجتماعی و بویژه شعر نو را در همین دگرگونی اندیشه سیاسی و حزبی او جستجو کرد. به عنوان مثال می توان به راحتی سرماخوردگی، عزلت گزینی و نگاه منفی به فرایندهای زندگی و اجتماع را در آثار او بعد از کودتای ۲۸ مرداد و از هم گسیختگی حزب در بعد از انقلاب به خوبی مشاهده کرد. به عبارت دیگر او با شادی و موفقیت های نسبی حزب سیاسی وابسته اش آثار شورانگیز و طرب خیز سروده است و با شکست و اعدام بسیاری از هم حزبی هایش مرثیه سرایی کرده است.
نکته ای که بسیار مهم است آن است که جای پای این تأثیر عظیمی که سایه بر اثر وابستگی سیاسی خود در زندگی اش داشته است در کتاب پیر پرنیان اندیش مختصر مطلبی یافت نمی شود و اگر چیزی هم در این باره گفته شده است، میلاد جان عظیمی با ترس و لرز آنها را به لطایف الحیلی مطرح کرده و از زیر زبان سایه حرف را بیرون کشیده است.
بی مناسبت نیست که خاطرات سایه از صبح روز ۲۸ مرداد سال ۳۲ را با هم بخوانیم:
«… از شش صبح تمام شهرو می گشتیم. بعد احمد لنکرانی را دیدم و رفتم خونه اش ناهار خوردیم. گفتم احمد جان می خوام برم ببینم شهر چه خبره؟ رفتم شهر دیدم بچه ها سر خیابان فردوسی ایستادن و بازی می کنن. (عجب) کامیون اراذل و فواحش میاد و میره و شعار میدن مرگ بر مصدق و جاوید شاه. من دستمالمو گذاشتم جلوی دماغم که سبیلمو پنهان کنم. این سبیل نشانه ی توده ای بودن بود و یه شعری می خوندن که: سبیل استالین وار نیکو بود
سبیل های من استالین وار نیست
خلاصه کلی کوچه پس کوچه ها رو گشتیم. چه روزگارهایی رو از سر گذروندیم. بعد رفتم خونه ی علی مستوفی. اونجا بودم که اون فاجعه ی خونه مصدق پیش اومد و ورق برگشت. من اون موقع سبیل داشتم. بچه ها می گفتند سایه تو که نمی تونی خونه بشینی، با این سر و ریخت هر جا بری می شناسنت. ما پیشنهاد می کنیم که سبیلتو بزن. من هم بیتاب بودم برم خیابون ببینم چه خبره. من گفتم خیلی خب. من رفتم تو حموم و سبیلامو زدم و صورتمو شستم. تا به اتاق برگشتم، هول شدند بچه ها، انگار یه غریبه ای دیدن. ولی فردا که رفتم خیابون و سوار اتوبوس شدم دیدم دو نفر پشت سرم نشستن و میگن: هـ . الف. خایه!»۷
مطلب خود را با این گفته ی سایه به پایان می برم که او در چگونگی آن که تفکرات چپ چرا منجر به رژیم های استبدادی شدند، بیان می کند:«اون استبداده که از ایدئولوژی اونجوری استفاده میکنه، نه ایدئولوژی که استبداد ایجاد میکنه.»۸
خلاصه ی مطلب آن که سایه همانطور که در جوانی در جلسه کانون نویسندگان ایران برای اخراج اعضای توده ای به پا خاست و کت خود را مثل یکه بزن های آن زمان از تن درآورد و گفت: من توده ای ام و از مرام خود دفاع کرد، هنوز هم به مسلک و مرام خود پایبند است و نجات و موفقیت جهان و انسان را در سایه ی تفکرات مارکس و لنین جستجو می کند. از قدیم هم گفته اند حرف مرد یک کلام است و ما نیز به مسلک و مرام هر فردی احترام می گذاریم، ولی تحریف شخصیت ها و بدنام کردن بزرگان فرهنگی و ادبی معاصر کشورمان، چیز شایسته ای نیست و از بزرگواری انسان می کاهد. هنر مرد اندیشمند آن است که اگر بخواهد حرف های ولو واقعی را دنبال دیگران بزند، شایسته است آن را به گونه ای بیان کند که شخصیت و حرمت افراد را در پیش مردم و جامعه و آنهایی که روی این گونه افراد باورهایی دارند، خدشه دار نکند.
کوتاه سخن آن که در این دنیای کوچک “سایه ها می روند و نام ها می مانند”. آقای سایه! در روزگاری که همه توی سر شاعر، نویسنده، تحصیلکرده و روشنفکر می زنند، شما دیگر چرا پس از یک عمر سردی و گرمی روزگار چشیدن، این گونه سخن گفتید تا عده ای خوششان بیاید. عده ای که دشمن همه ی ما هستند.
برای آن استاد گرامی عمر طولانی با تغییر و تحول روحی و درونی آرزو می کنم، تغییر و تحولی مستمر که لازمه ی به روز بودن انسان های اندیشمند و متفکر است.
پانویس ها:
۱ـ پیر پرنیان اندیش، میلاد عظیمی و عاطفه طیّـه، در صحبت سایه، انتشارات سخن، چاپ سوم، تهران، ۱۳۹۱.
۲ـ مقدمه ی استاد دکتر شفیعی کدکنی بر کتاب آئینه در آئینه.
۳ـ پیر پرنیان اندیش، صفحه ۲۱.
۴ـ همانجا، صفحه ۱۰۰.
۵ـ همانجا، صفحه ۱۰۳.
۶ـ همانجا، صفحه ۳۶ مقدمه.
۷ـ همانجا، صفحه ۱۰۳۰.
۸ـ همانجا، صفحه ۱۰۱۸.
کتابخانه شهروند
نجمه موسوی و “فراموشی” اش
نجمه موسوی، نویسنده، شاعر، مترجم و روزنامه نگار ساکن فرانسه است. او فارغ التحصیل رشته جامعه شناسی از دانشگاه شیراز است که بعدها دکترای خود را از دانشگاه سوربن فرانسه دریافت کرد. او که دارای مدرک تخصصی در رشته عمران شهری و اجتماعی است هم اکنون کارشناس پروژه های اروپایی در فرانسه است. موسوی همچنین از اعضای هیئت تحریریه نشریه آرش به سردبیری پرویز قلیچ خانی ست که به تازگی شماره ۱۰۸ آن چاپ شده است.
نجمه موسوی، در همین شماره آرش به مناسبت هشت مارس، فصلی را به مسئله زنان اختصاص داده است، که موضوعات این فصل تحت عنوان “نگاه زنانه به تحولات جاری” تدوین شدهاند. موسوی در همین فصل و در این رابطه گفتگوهایی دارد با آن نیوا، فوزیه زوواری، مارلن تویینگا، و لامیا صفیالدین. ترجمه بخشی از کتاب بنوات گرولت، پایانبخش این فصل است. برای تهیه نشریه آرش در تورنتو می توانید به کتابفروشی های ایرانی مراجعه کنید.
از آثار منتشر شدهی نجمه موسوی (پیمبری)می توان از این ها نام برد:
فرزند پوشالی، طاهر بن جلون، ناشر: باران- سوئد، سال ۱۹۹۶.
ماسه و کف، مجموعه شعر، جبران خلیل جبران، ناشر: جامی ـ تهران، سال ۱۹۹۷.
شب قدر (برنده ی جایزه ی گنکور سال ۱۹۸۷)، طاهر بن جلون، ناشر: باران ـ سوئد، سال ۱۹۹۹.
اعترافات یک پرچم دار شکست خورده، آندره مکین، ناشر: فرهنگ کاوش- تهران، سال۱۹۹۹.
مجموعه شعر «وهم های شبانه»، ناشر: آرش- پاریس چاپ اول، سال ۲۰۰۰. چاپ دوم سال ۲۰۰۷ .
اتاقی از آنِ خود، ویرجینیا وولف، ناشر: آرش- پاریس، بهار ۲۰۰۴.
مجموعه شعر«وهم های شبانه»، چاپ دوم، سال ۲۰۰۷.
سازهای ظلمانی، نانسی هوستون، ناشر: آرش- پاریس، زمستان ۲۰۰۷.
چهار داستان کوتاه (ج. ام . ژ. لو کلِزیو، مارک لِوی، دیدیه وان کوئلرت و آنا گاوالدا)، ناشر: شرکت کتاب- کالیفرنیا، ۲۰۰۷.
مجموعه شعر «آوارِ باورها»، ناشر آرش، پاریس- سال ۲۰۰۹.
فراموشی مجموعه داستان های کوتاه، ناشر مجله آرش، پاریس- ۲۰۱۰.
فراموشی با هیجده داستان کوتاه اخیرترین کتاب نجمۀ موسوی ست که در ۱۱ صفحه چاپ شده است. این مجموعه روایت زنی است از زندگی در تبعید. انسانی شقه شده که به دنبال نیمه های از دست داده اش، خاطرات گذشته را بر دوش می کشد و با خود به هر طرف می برد. انسانی که دائم در ذهن و روان خود در حال مرور خاطرات سرزمین مادری ست – جایی که ریشه هایش در آن جا جان گرفته اند – با زندگی در سرزمینی که شاخه ها و برگهایش در آن روئیده اند.
رضا اغنمی نویسنده ساکن انگلیس در نقدی که بر این کتاب نوشته، می گوید:
…داستان ها، بریده ای از خاطرۀ یک زن جوان تبعیدی ست. با آرزوهای هدر رفته، مشکلات غربت تحمیلی با سایه های گسترده سپری شده ها که تا پایان زندگی در فکر و روان همه تبعیدیانِ جهان جا خوش می کند. حسرت ها و خاطره های تلخ و شیرین با روزمرگی ها گره می خورد و در آیینه ی خیال قد می کشد، بخش عمده ای از زندگی تبعیدی می شود. در همین روال «هما» – راوی فراموشی – هرجا که می رود، با هرکس که آشنا می شود، جلوه هایی از زادگاه و خاطره های گذشتۀ خود را می بیند و روایت می کند.
صداقت گفتار هما، از همان نخستین داستان بر دل خواننده می نشیند. بخشی از داستان می شود، همدل با نویسنده و در کنار او ماجراها را پشت سرمی گذارد.
نقد رضا اغنمی را که در نشریه الکتریکی گذرگاه منتشر شده است، در این جا بخوانید:
http://www.gozargah.com/naghd/farmooshi-majmoe-dastan
* بهرام بهرامی، دانشآموخته دانشگاه تهران و مدرسه عالی تلویزیون و سینما، نویسنده، عکاس و پژوهشگر فرهنگ و زبان های پارسی باستان و میانه است. بهرامی همچنین مسئول صفحه شعر و قصه و ماهنامه های ادبی نشریه شهروند است.
poetry@shahrvand.com
کتاب ماه: “پیر پرنیان اندیش”
سایه ها می روند، نام ها می مانند
حسن گل محمدی
“پیرپرنیان اندیش”۱ کتابی است که در پایان سال ۹۱ در تهران منتشر شد و واکنش های مختلفی را به وجود آورد. این کتاب نتیجه گفتگوهای شش ساله ی میلاد عظیمی و همسرش عاطفۀ طیهّ از شاگردان بلکه مریدان دکتر محمدرضا شفیعی کدکنی با امیر هوشنگ ابتهاج (ه.الف.سایه) است. کتاب “پیر پرنیان اندیش” که در دو جلد و یکهزار و پانصد صفحه با بهای هفتاد و پنج هزار تومان به بازار عرضه شده است پس از چند ماه چاپ سوم را پشت سر گذاشت و به سوی چاپ های بعدی در جریان است. این کار با همت والا و عشق و شور مدیر کاردان انتشارات سخن در این روزگار وانفسای قیمت کاغذ و ریسک بالای چاپ کتاب های گران قیمت، به بازار آمده است و انجام چنین کاری قابل تحسین و تقدیر می باشد.
از این مقوله که بگذریم، کتابی که امیرهوشنگ ابتهاج بخشی از خاطرات و ناگفته های خود را در قالب گفتگوهای گسترده بیان کرده هر چند که درباره ی بخش مهمی از زندگی و فعالیت های سیاسی و اجتماعی خود سکوت اختیار کرده است ولی شامل داوری ها و اظهارنظرهایی درباره ی شخصیت ها، نویسندگان، شعرا، سیاست مداران، اهل هنر و موسیقی و مباحث اجتماعی و رفتاری است که بلافاصله پس از انتشار حساسیت و کنجکاوی افراد زیادی را برانگیخته و موجب اظهارنظرها، نقدها، و بررسی های مختلفی شده است، به طوری که مجله ها و روزنامه ها با اختصاص ویژه نامه هایی به درج دیدگاه های مثبت و منفی در این باره مبادرت کرده اند و این مباحث در آستانه سال نو و جو سیاسی و انتخاباتی داخل کشور، بار دیگر جنب و جوشی جدید به جامعه فرهنگی و مطبوعاتی داخل و خارج کشور بخشیده است.
خاطرات استاد سایه از خانواده پدری و مادری اش آغاز می شود و او سعی دارد این موضوع را جا بیندازد که در یک خانواده مذهبی بزرگ شده و بویژه مادرش یک مذهبی خیلی عجیب و غریب بود که به خاطر شکستن پای پسر کفترباز همسایه با خدا جر و بحث می کرده و بعد پشیمان می شده و استغفراله می گفته و سایه این موضوع را مشابه با یک نوع روابط دوستی و عرفانی عرفا با خدا تلقی می کند و آن گاه گریز به نگفته هایی می زند و از این می گوید که خانواده اش عاشق خاندان حضرت علی و دیگر امامان بوده اند و تابلوی نقاشی این بزرگان را در منزلشان نگه می داشتند. سپس می گوید که در یازده سالگی کتاب گوستاو لوبون را درباره حضرت محمد خوانده و هر چه کتاب درباره حضرت علی بوده قرائت کرده، بویژه هزار بار نهج البلاغه را از روی ترجمه های مختلف خوانده است. حال چرا با این همه زمینه های مذهبی در خانواده و محیط بیرون، استاد به تفکرات مارکسیستی و حزب توده تعلق خاطر پیدا کرده و هنوز هم پیرانه سر عشق لنین و مارکس را در دل زنده می کند، جای تعجب دارد. در ادامه مطلب سایه از دایی خود صحبت می کند که سید طباطبایی بود ولی تفکری متجدد داشت و در خانه اش سگ داشت و او به سبک دراویش لباس رنگارنگ می پوشید و کاشکول که یک نوع دستمال گردن است می بست و شلوار گلف می پوشید و خودش را چیزی شبیه دن کیشوت درمی آورد و کارش به خل بازی شبیه بود و گاهی هم دیوانه می شد و حرکاتی می کرد که فقط مرحوم مادر سایه می توانست او را آرام کند.
قصه های ضد و نقیضی که استاد سایه از داخل زندگی خانوادگی خود تعریف می کند بیشتر شبیه خواب و خیال های هذیان گویانه ای است که آدم از بیان آنها به تعجب فرو می رود. او می گوید: مرحوم پدرش در جوانی تار می زد و اوایل ازدواج با مادرش وقتی که به خانه می آمد و مادر او در خواب بود می نشست بالای سرش و تار می زد تا بیدار شود. بعد آن را کنار گذاشت و گفت کار “آبرومندانه ای” نیست و خلاصه یک روزی یک بابایی آمده در خانه آنها و با ترفندی ساز پدر استاد سایه را از آنها گرفته و برده و دیگر پس نداده است.
همچنین استاد تعریف می کند که در آن زمان ها در خانواده ها زن ها دور هم جمع می شدند و او هنگامی که بچه بوده با چشم خود دیده است که یک زنی چادر نماز به کمرش می بسته و یک آفتابه برمی داشت و بعد دور آفتابه می چرخید و شعرهای مستهجن می خواند و بچه های کوچک را از خانه بیرون می کردند تا آن حرف ها را نشنوند. شعری که این خانم های بی ادب می خواندند این گونه بود:
می خوام برم تو آفتابه
آفتابه تنگ و باریکه
این ور دلم درد می کنه، اوفینا
اون ور دلم درد می کنه، اوفینا
همه این حرف های گرانبار و گرانبها را استاد سایه با ادا و اطواری که خانم ها و افراد با خودشان درمی آوردند و او آنها را با مهارت تقلید می کند، درمی آوَرَد به طوری که مصاحبه کنندگان که پیک ویژه فرهنگی و ادبی از طرف استاد شفیعی کدکنی بودند تا بتوانند از پس زبان کسی که بنا به نوشته های استاد شفیعی حافظ زمان خود است و غزل او بی بروبرگرد با حافظ برابری می کند۲، حرف های ناگفته و آموزنده ای برای نسل های آینده از قِبَل گذر عمر پربار ایشان، ضبط و ثبت کنند، قلم و کاغذ و دوربین و سیستم فیلم برداری را به کناری می افکنند و دل هایشان را می گیرند و از خنده ریسه می روند.۳
آنچه که بیان شد شمه ای از فرمایشات و سخنان استاد سایه بود که در کتاب پیر پرنیان اندیش به تفصیل آمده است. من نمی دانم چرا بزرگان ما پیش خود فکر نمی کنند که آنها چه به حق و خدای نکرده چه به ناحق در پیش جامعه فرهنگی و مردم سرزمین خود به عنوان الگوهای رفتاری و شخصیتی تلقی می گردند و هنگامی که این گونه مطالب را نسل های جوان می خوانند که در سرتاسر کتاب پیر پرنیان اندیش علاوه بر مباحث و مطالب خوب و مثبتی که در آن وجود دارد از این گونه صحنه ها فراوان دیده می شود، چه برداشتی می توانند از اهل قلم، رسالت و تعهد گفتار، شعر و عرفان، شاعر و نویسنده و… پیدا کنند.
بخش مهم دیگری از کتاب پیر پرنیان اندیش درباره خاطرات استاد ابتهاج است از تعداد بسیاری از شاعران و نقش آفرینان فرهنگی و هنری در تاریخ معاصر ایران. او از استاد شهریار که به حق غزلسرایی یگانه در زمان خود بود و سایه روزهای بسیاری با او گذارنده است و تشویق و ممارست های شهریار در غزل سرایی تأثیر بسزایی در کار سایه داشته است، شخصیتی می سازد و ارائه می دهد که انسان وقتی آن را می خواند، در تعجب باقی می ماند. سایه در جواب سئوال جهت دار مصاحبه کننده که خواهان آن است تا از چگونگی رفتن او به منزل شهریار “تصویر کامل جانداری” به خوانندگان بدهد این گونه می گوید:
“من روزها ساعت دو، دو و نیم بعدازظهر می رفتم خونه شهریار. او معمولاً خواب بود، کم کم بیدار می شد. بیدار هم نمی شد. در واقع کورمال کورمال دستش رو دراز می کرد و اون نگاریش را پیدا می کرد (منظور وسایل تریاک و شیره کشیدن است.) یه دقیقه، یه ربع شیره می کشید و بعد چشمش باز می شد و می گفت: سلام. من جوابش را نمی دادم. دو باره نیم ساعت، یه ساعت شیره می کشید و بعد می نشست می گفت: سلام. می گفتم: سلام شهریار جان، از ساعت ۳۰/۳ تا ۴ شهریار تازه آدمیزاد می شد. بعد هم مرتب شیره می کشید و تریاک می کشید و فاصله تریاک کشیدنش هم این بود که یه چایی بخوره، سازی بزنه یا آوازی بخونه. همین طور دراز کشیده تریاک می کشید و… “۴
استاد سایه در رابطه با شعرهای شهریار، طوری سخن می گوید که انسان را به تأمل و تعمق وامی دارد. یا شهریار واقعاً این طور آدم مفلوکی بوده است و یا این که سایه در سنین پیری دچار توهم خودبزرگی شده است. او در رابطه با ادامه روابطش با استاد شهریار می گوید:
“خلاصه بعد از چند هفته به من گفت (یعنی شهریار گفت) ای کاش تو زودتر می اومدی و من این اباطیلو چاپ نمی کردم، جلد دوم دیوان شهریار خیلی چیزهای بد داره. دیگه کار به اینجا رسید که شهریار وقتی یه غزلو می خوند با تأنی و بیت به بیت برای من می خواند مثل اینکه همیشه منتظر بود که من بگم آره یا نه. اوایل می گفتم شهریار جان این بیتو بذاریم کنار، می خندید و می گفت باز چی می گی.
بعد من یک دفتر خریدم و شهریار رو وادار کردم که غزل هاشو با خط خودش تو اون دفتر بنویسه. آخه شعرها شو روی پاکت های کهنه می نوشت و زیر تشک می ذاشت و بعد یه پاکت درمی آورد، ببخشید ناچارم بگم، انگار روی اون پاکت شاشیدن، زرد و لکه پیس و با مداد کم رنگ، بعد به من می گفت سایه جان، تو اینو می تونی بخونی؟ من می گفتم شهریار جان، من خط خودمو می تونم بخونم پس خط تورو هم می تونم بخونم. البته شهریار اعتقاد داشت خط من خیلی خوبه و…”۵
خاطرات استاد ابتهاج درباره آدم ها طیف گسترده ای را در برمی گیرد. از شاعر و مبارز و محقق و ادیب گرفته تا خواننده و آهنگ ساز و ناشر. او زیرکانه در جاهایی که دلش نمی خواهد به موضوعی پاسخ دهد یا اظهار نظر کند، مصاحبه کنندگان را سرکار می گذارد و مطلب را به شوخی، مطایبه یا گریه کردن و یا در گذشته افتادن سوق می دهد.
نقد و بررسی کتاب پیر پرنیان اندیش احتیاج به زمان و حوصله ی فراوانی دارد که در مقوله این مختصر نمی گنجد. اگر فراغت بالی و حالی ایجاد شد، فقط به خاطر رسالتی که باید داشت، به بیان صحت و سقم فرمایشات استاد سایه خواهم پرداخت، ولی در اینجا به یک نکته بسیار مهم اشاره می کنم و آن هم چگونگی عضویت و فعالیت استاد سایه در حزب توده و تاثیری که این تعلق خاطر در آثار او داشته، است.
سایه آن طوری که از مطالب پیر پرنیان اندیش مستفاد می شود زیاد اهل درس خواندن و مدرسه رفتن نبود و تحصیل درست حسابی و مرتبی را پی گیری نکرد و از آن گذشته خود اذعان می کند که زیاد اهل مطالعه و کتاب خواندن هم نبوده و نیست و هیچ نوع سازی را هم نمی تواند بنوازد ولی با این اوصاف خود را در هرگونه زمینه های شعری، شاعری، موسیقی و هنر استاد و سرآمد روزگار و صاحب نظر قلمداد می کند و داد سخن می دهد. وی در کتاب پیر پرنیان اندیش زیرکانه کمترین حرف را درباره مرام سیاسی و وابستگی اش به حزب توده به میان آورده، در حقیقت با سفسطه کردن و سرکار گذاشتن مصاحبه کننده ها و معطوف کردن ذهن آنها به موضوعات دیگر، از گفتن بسیاری حقایق حزبی که می توانست روشنگری خوبی برای نسل های آینده کشورمان باشد و موضوع خیانت یا عدم خیانت هم مسلکی های خود را روشن کند، سر باز زده است. در حالی که این بخش از زندگی او می توانست بسیار جالب باشد. نحوه ی جواب دادن استاد سایه به سئوالات هم طوری است که کارگردان اصلی صحنه خود اوست. البته چنته مصاحبه کنندگان هم از لحاظ هنر مصاحبه گری و حرف کشی و تسلط بر مسائل سیاسی، اجتماعی و حتی رویدادهای فرهنگی و ادبی دوران معاصر، خالی است. هنر مصاحبه گری احتیاج به آموزش و ممارست و تسلط بر بسیاری از دانسته های مختلف دارد که این موضوع در مصاحبه کنندگان کتاب پیر پرنیان اندیش مشاهده نمی شود. استاد سایه هم با دانستن این نقطه ضعف آنها در تمامی صحنه های گفتگو سکان حرف را در دست خود می گیرد و هر گونه که دلش می خواهد، صحبت را اگر به صلاح نبیند به بحث های انحرافی و بی ربط سوق دهد. استاد سایه توسن کلام و سخن را در سرتاسر کتاب به جولان درآورده و به بسیاری از افراد سرشناس و شایسته که لااقل حفظ حرمت آنها لازم بوده، به بدترین روش برخورد می کند، به طوریکه خود میلاد عظیمی در مقدمه کتاب آورده است:
«اصلی که کوشیده ایم در کتاب رعایت کنیم و سایه هم بر آن تأکید تمام داشت، حفظ حرمت اشخاص بوده است. بنابراین از کنار خیلی از مطالب، به کلی گذشتیم و در مواردی اسم افراد حذف شده است و اگر امکان حذف اسم وجود نداشت، مطلب طوری تدوین و اصلاح شده که به کسی برنخورد…»۶
پس با این حساب اگر این کتاب دچار خودسانسوری نمی شد و اصل گفته های سایه نقل می شد، قطعا این اثر یک دایره المعارف فرهنگی و رفتاری از حرف ها و قضاوت های رکیک شاعرانه به نقش آفرینان جامعه ی بی دفاع فرهنگی معاصر می شد.
سایه از سال های اولیه ی فعالیت های ادبی خود و حتی زمانی که در رشت اقامت داشت نسبت به فعالیت های سیاسی تمایل زیادی داشت و از میان احزاب موجود، به حزب توده پیوست. برخلاف آنچه که بسیاری از منتقدان نوشته اند که وی مسائل سیاسی را در آثار ادبی اش دخالت نداده است نگارنده بر این دیدگاه هستم که جریان های تاریخی حزب توده، موفقیت ها، رشد و توسعه، شکست و سرانجام اقاریر وابستگی آن به کشور بیگانه، همه مسائلی هستند که آثار استاد را تحت تأثیر خود قرار داده اند. به طوری که باید روی آوردن سایه از شعرهای عاشقانه و تغزلی دوران جوانی به شعرهای اجتماعی و بویژه شعر نو را در همین دگرگونی اندیشه سیاسی و حزبی او جستجو کرد. به عنوان مثال می توان به راحتی سرماخوردگی، عزلت گزینی و نگاه منفی به فرایندهای زندگی و اجتماع را در آثار او بعد از کودتای ۲۸ مرداد و از هم گسیختگی حزب در بعد از انقلاب به خوبی مشاهده کرد. به عبارت دیگر او با شادی و موفقیت های نسبی حزب سیاسی وابسته اش آثار شورانگیز و طرب خیز سروده است و با شکست و اعدام بسیاری از هم حزبی هایش مرثیه سرایی کرده است.
نکته ای که بسیار مهم است آن است که جای پای این تأثیر عظیمی که سایه بر اثر وابستگی سیاسی خود در زندگی اش داشته است در کتاب پیر پرنیان اندیش مختصر مطلبی یافت نمی شود و اگر چیزی هم در این باره گفته شده است، میلاد جان عظیمی با ترس و لرز آنها را به لطایف الحیلی مطرح کرده و از زیر زبان سایه حرف را بیرون کشیده است.
بی مناسبت نیست که خاطرات سایه از صبح روز ۲۸ مرداد سال ۳۲ را با هم بخوانیم:
«… از شش صبح تمام شهرو می گشتیم. بعد احمد لنکرانی را دیدم و رفتم خونه اش ناهار خوردیم. گفتم احمد جان می خوام برم ببینم شهر چه خبره؟ رفتم شهر دیدم بچه ها سر خیابان فردوسی ایستادن و بازی می کنن. (عجب) کامیون اراذل و فواحش میاد و میره و شعار میدن مرگ بر مصدق و جاوید شاه. من دستمالمو گذاشتم جلوی دماغم که سبیلمو پنهان کنم. این سبیل نشانه ی توده ای بودن بود و یه شعری می خوندن که: سبیل استالین وار نیکو بود
سبیل های من استالین وار نیست
خلاصه کلی کوچه پس کوچه ها رو گشتیم. چه روزگارهایی رو از سر گذروندیم. بعد رفتم خونه ی علی مستوفی. اونجا بودم که اون فاجعه ی خونه مصدق پیش اومد و ورق برگشت. من اون موقع سبیل داشتم. بچه ها می گفتند سایه تو که نمی تونی خونه بشینی، با این سر و ریخت هر جا بری می شناسنت. ما پیشنهاد می کنیم که سبیلتو بزن. من هم بیتاب بودم برم خیابون ببینم چه خبره. من گفتم خیلی خب. من رفتم تو حموم و سبیلامو زدم و صورتمو شستم. تا به اتاق برگشتم، هول شدند بچه ها، انگار یه غریبه ای دیدن. ولی فردا که رفتم خیابون و سوار اتوبوس شدم دیدم دو نفر پشت سرم نشستن و میگن: هـ . الف. خایه!»۷
مطلب خود را با این گفته ی سایه به پایان می برم که او در چگونگی آن که تفکرات چپ چرا منجر به رژیم های استبدادی شدند، بیان می کند:«اون استبداده که از ایدئولوژی اونجوری استفاده میکنه، نه ایدئولوژی که استبداد ایجاد میکنه.»۸
خلاصه ی مطلب آن که سایه همانطور که در جوانی در جلسه کانون نویسندگان ایران برای اخراج اعضای توده ای به پا خاست و کت خود را مثل یکه بزن های آن زمان از تن درآورد و گفت: من توده ای ام و از مرام خود دفاع کرد، هنوز هم به مسلک و مرام خود پایبند است و نجات و موفقیت جهان و انسان را در سایه ی تفکرات مارکس و لنین جستجو می کند. از قدیم هم گفته اند حرف مرد یک کلام است و ما نیز به مسلک و مرام هر فردی احترام می گذاریم، ولی تحریف شخصیت ها و بدنام کردن بزرگان فرهنگی و ادبی معاصر کشورمان، چیز شایسته ای نیست و از بزرگواری انسان می کاهد. هنر مرد اندیشمند آن است که اگر بخواهد حرف های ولو واقعی را دنبال دیگران بزند، شایسته است آن را به گونه ای بیان کند که شخصیت و حرمت افراد را در پیش مردم و جامعه و آنهایی که روی این گونه افراد باورهایی دارند، خدشه دار نکند.
کوتاه سخن آن که در این دنیای کوچک “سایه ها می روند و نام ها می مانند”. آقای سایه! در روزگاری که همه توی سر شاعر، نویسنده، تحصیلکرده و روشنفکر می زنند، شما دیگر چرا پس از یک عمر سردی و گرمی روزگار چشیدن، این گونه سخن گفتید تا عده ای خوششان بیاید. عده ای که دشمن همه ی ما هستند.
برای آن استاد گرامی عمر طولانی با تغییر و تحول روحی و درونی آرزو می کنم، تغییر و تحولی مستمر که لازمه ی به روز بودن انسان های اندیشمند و متفکر است.
پانویس ها:
۱ـ پیر پرنیان اندیش، میلاد عظیمی و عاطفه طیّـه، در صحبت سایه، انتشارات سخن، چاپ سوم، تهران، ۱۳۹۱.
۲ـ مقدمه ی استاد دکتر شفیعی کدکنی بر کتاب آئینه در آئینه.
۳ـ پیر پرنیان اندیش، صفحه ۲۱.
۴ـ همانجا، صفحه ۱۰۰.
۵ـ همانجا، صفحه ۱۰۳.
۶ـ همانجا، صفحه ۳۶ مقدمه.
۷ـ همانجا، صفحه ۱۰۳۰.
۸ـ همانجا، صفحه ۱۰۱۸.
با سلام به مسولین مجله شهروند.از انتشار مطالب ارزشمندتان تشکر می کنم.تا کنون هرچه در باره این کتاب خوانده بودم تعریف های یک طرفه بود ولی مطلب فوق مرا به واقعیت های دیگری رهنمون کرد.چقدر خوب بود اگر مباحث دیگر این کتاب بیطرفانه مورد نقد و بررسی قرار می گرفت .
برای آن استاد گرامی عمر طولانی با تغییر و تحول روحی و درونی آرزو می کنم، تغییر و تحولی مستمر که لازمه ی به روز بودن انسان های اندیشمند و متفکر است.