بخش  چهارم: خاطرات قم

پیش گفتار

در نوشته پیش نوشتم که بسیاری از خشم به حکومت به وازدگی از فرهنگ رسیده اند، و هرچه در این مرز و بوم می بینند سیاهی است. از این روی بر آن شدم که در کنار سرکه گلو سوز گفته های آنان، انگبینی از دیده های شخصی خود بیاورم، به امید آنکه نشان داده شود که فرهنگ ایران را نه سرکه و نه انگبین، که سرکنگبینی است گوارا، و به سبب همین گوارایی اش، هزاران سال است که در این چهار راه حوادث بر پای ایستاده است.

 

***

از قم که گفته می شود قبرستان به خاطر می آید و مزارها و شیخ های روان از هر سوی و کاسبان به دنبال صید زوار و مسافران سرگردان. و در شاعرانه ترین وصفش هم شعر نادر نادرپور

چندین هزار زن/ چندین هزار مرد/ زن‌ها لچک به سر / مردان عبا به دوش/ یک گنبد طلا/ با لک‌لکان پیر/ یک باغ بی‌صفا / با چند تک‌درخت/ از خنده‌ها تهی/  وز گفته‌ها خموش/ یک حوض نیمه‌پر/  با آب سبز رنگ/ چندین کلاغ پیر/ بر توده‌های سنگ/ انبوه سائلان/ در هر قدم به راه/عمامه‌ها سفید/ رخساره‌ها سیاه

و تصور از مردمش هم جماعتی دیندار متعصب و این تصویر با حکومت اسلامی صد چندان بدتر شده، و قمی ها یک پارچه شده اند مردمی متعصب و فرهنگ معمم یا زلفی هایی با همان خصلت. کوتاه کلام “واردات قم مرده، صادرات آن آخوند و ساکنان آن گدا”. از دیرباز مردم این شهر به بدجنسی و کلاه برداری شهره، و با حکومت اسلامی هر کس دل خونی از ملایان دارد خشمش را بر سر این مردم  خالی می کند.

 اما قمی که من دیدم و در او زیستم داستانی دگر دارد. مردمی فرهنگی و با ذوق و ادب پرور که به قول سپهری در مورد شهر همزادش کاشان  “پاسبان هایش همه شاعر بودند”. این پیشداوری ها برای من نمادی است از کلیت شناخت قشر متجدد از فرهنگ دیرپای و مردمی ایران. نگاه آنان نگاه زایر است و مسافر بر شهری. و همین شیوه نگاه هم در مورد غرب است و زندگی مسافرگونه اینان در آن دیار. مشکل شناخت فرهنگ ایران نه تنها سنتی بودن آن است و کمبود اطلاعات،که لازمه شناختش زیست در آن و روابط چهره به چهره است، بلکه ناامنی تاریخی است و جریده رفتن، که گذرگاه عافیت تنگ است. و آویزه گوش جان کردن که”استرذهبک و ذهابک و  مذهبک= ثروت و دین و مسیرت را پنهان دار.” نماد این ظاهر نازیبا و درون پر بار معماری ما است. خانه ها همه با دیواری کاهگلی و ساده و دری معمولی، نه مجسمه ای بر معبری و نه نقاشی ای بر دیواری. اما در را که باز کنند و از خم هشتی که بگذری چه بسا خانه ای بینی پر گل، با حوضی مصفا در میان و ساختمان هایی در معماری شاهکار در اطراف.

محله ما “سیدان” بود، به اعتبار بخش اصلی ساکنانش که از سادات برقعی بودند. در کنار دو فامیل کوچک اما قدرتمند و بانفوذ بیگدلی و اشراقی. نخستین بیشتر خان بودند و اداری و در زمان بی حجابی اجباری همدل و همراه حکومت، و امثال مادر من از بیم آنان که پاسبان را خبر نکنند مسیر خانه تا حمام را با ده سرپناه عبور می کردند. در خم هر کوچه ای پناه می بردند به درون خانه آشنایی از پیش معین شده، تا خبر برسد که مسیر امن است و می توانند تا پناهگاه بعدی بدوند. از همین فامیل بود که چند زنی در مجالس دولتی بی چادر شرکت می کردند، و یکیشان تهدیدی بود سخت بر همه محجبه های پرده نشین. خانواده اشراقی نه تنها ملاکان بزرگ که روحانی های با قدرت محل بودند. و نیایشان آیت الله حاج محمد تقی ارباب داروغه داشت و حکم جاری می کرد. از پدر بزرگ پرسیدم چرا فواحش را آن گونه که شنیده ام، پس از آن که پشت رو بر خر سوار کرده و دور محل می چرخاندند شب به بیرونی منزل ما می آوردند در حالی که آیت الله اشراقی خود بازداشتگاه داشت و محل نگهداری مجرم. خندید که از ترس پسران آقا  ـ که یکیشان هم خطیب شهره شهر بود ـ در شب. فامیل برقعی کاسبکاران خرده پا بودند، با چند ملاک متوسط و چند روحانی نیمه معتبر، و یکی دو نفرشان که نامدار شدند ترک محله کردند و به بالای شهر کوچ کردند: آمیرزا سیدعلی، معلم شرعیات محمدرضاشاه به کودکی اش و سید علی اکبر برقعی متهم به آیت الله توده ای، مدرس بزرگ حوزه و نماینده ایران در کنگره جهانی صلح.

دو ساله بودم که خانواده به تهران آمد ولی هر تعطیلات به قم می رفتیم. در تهران بچه قمی بودم و در قم بچه تهرانی. ایام عید نوروز خوش ترین ایام بود. دیدوبازدید و عیدی ولی زیباتر از همه مجالس میهمانی شبانه بود. هفت هشت میهمانی تا سیزده بدر، و هر شب در خانه یکی از بزرگان فامیل و جمعیتی هفتاد، هشتاد نفر و سفره ها در دو سه اتاق تو درتو. و بعد از شام همه دور هم در بزرگترین اتاق و بیان خاطرات، و بیشتر بیان خوبی ها و بزرگواری ها و یاری رسانی ها. گهگاهی هم کسی لب به گلایه می گشود تا از نامردمی ای که بر او رفته، یا شاهد بوده، بگوید، که بلافاصله به بهانه آن که عید است و از تلخی نباید گفت مانع ادامه کلام او می شدند. یکبار شخصی چنان به گفتن پای می فشرد که پدر بزرگ ناچار با چند تذکر خاموشش کرد. در راه خانه از پدر بزرگ پرسیدم شما که می دانستید او راست می گفت چرا مانع افشاگریش شدید، گفت همه کس می داند هر خانه ای موال(مستراح) دارد و بدبو است و آدم در آن شکم را خالی می کند، اما باغچه را در منظر اتاق ها می گذارند و موال را در گوشه خانه، زیرا دیدن گل و پخش بوی خوش جان را صفا می بخشد. خوبی ها را تکرار کن تا خوبی کردن حاکم شود. نامردمی ها و تلخی ها را همه کس می شناسد، و به حکم طبیعت انسان، هریک از آنها ده ها بار در ذهن تکرار می شوند.

یکی دو باری هم بیرون از شهر، به باغی که ساختمانی و قلعه ای داشت، می رفتیم. سیزده بدر آن  بی مثال بود. یکی از تفریحات مجلس مشاعره بود. جمعیتی بیش از صد نفر از بچه تا پیرمرد به دور می نشستند و بزرگی مشاعره را آغاز می کرد. همه باید شعری می خواندند که با” الف” شروع می شد. دورکه تمام می شد نوبت به “ب” می رسید. ما بچه ها که در آخر بودیم باید ده ها شعر با الف و ب و و و و  می دانستیم که هر چند تایشان که خوانده می شد باز هم شعری در انبان ذهن داشته باشیم. کار پیران آسان بود. بودند کسانی چون عمو صدرایم که از هر حرفی دو سه شعر بیشتر نمی دانست. تا کسی یکی از آن ها را پیش از او می خواند اعتراض می کرد که این شعر من است. به شعر دوم و سوم او که می رسیدند اعتراضش سنگین تر می شد، و بزرگان از خواننده شعر می خواستند از شعر عمو صدرا دست بردارد. گاه افرادی که طبع شعر داشتند شعر خود را جا می زدند، که همیشه چند آگاه بودند که سّر او را برملا می کردند و او ناگزیر شعری از شاعر شناخته شده ای را جایگزین می کرد.

روزی در باغی به فاصله چند کیلومتری شهر رفته بودیم که بی موقع همه را به مشاعره دعوت کردند. مشکلی پیش آمده بود. یکی از محترمین سیگار نداشت و سخت هوس کرده بود. چاره کار را در آن دیدند که مشاعره برپا شود و اولین بچه ای که باخت به شهر رفته و سیگار آن بزرگ را بخرد. چند دور گشت و هیچ یک از بچه ها کم نیاوردند، لذا پیشنهاد شد که مشاعره عادی میان بچه ها برقرار شود.  اولین نفر شعری را می خواند، دومی شعرش باید با حرفی آغاز شود که حرف آخر شعر فرد پیشین بود و دور ادامه می یافت. پس از چند دور یکی از بچه ها که قصد رو کم کردنم داشت، و به همین نیت کنارم نشسته بود، شعری خواند که به “ژ” ختم می شد و من شعری چنین نمی دانستم. ناگزیر گیوه ها را بر کشیدم و راهی شهر، که احمد صدایم کرد تا همراهیم کند. راه طولانی بود و همه نگرانی من که اگر دیر شود از “مره بازی” (تهران چلتوک می گفتند و در آمریکا بیسبال) محروم می شوم. زهر گرما که می شکست مره بازی شروع می شد، و بجز سالخوردگان همه شرکت می کردند. زمانی بود برای نمایش قدرت ما بچه ها، نه تنها به همردیفان، که به بزرگتر هایمان.

احمد همبازی فوتبالم بود و دوستی ما عمیق. به شوق یک دیگر تمام راه را دویدیم. برگشتمان چنان سریع بود که موجی از تشویق به همراه داشت. طالب سیگار ظاهرا شرمنده از بدن خیس از عرق من در بغلم گرفت، و به سپاس انگشتر عقیقش را به من داد. شاه محمود هم که مفتون جوانمردی و رفاقت احمد شده بود او را صدا کرد و انگشتر فیروزه اش را به او داد.

***

مجلس چهاردهم بود و بازار انتخابات غیرمنتظره گرم شده بود. برای اولین بار آقای رضوی، که مصدقی بود و وکیلی خوش نام، در برابر آقای تولیت، قدرتمند بزرگ شهر، قد علم کرده بود. بزرگ مالک قم، که تولیت آستانه حضرت معصومه را هم داشت، و همه دسته ها پس از رفتن به حرم در خانه او شور حسینی دوم را بر پا می کردند. قم بود و یک تولیت، اما رضوی پیام نسل جوان بود. نسلی که می خواست پوسته سنت  را بشکافد و به همراه مصدق به ستیز خان و دربار و روحانیت دست در دست قدرت برود. سخنرانی های بی نظیر او، که به مسخره تولیتیان “گلین شله”اش می خواندند، خواب را از چشمان آنان ربوده بود. خود لنگ لنگان جلو می افتاد به شعار گلین شله گلین شله، و ما بچه ها به دنبالش، و کم کم بزرگترها برای تفریح یا تمسخر او به جمع می پیوستند. جمعیت که زیاد می شد چهارپایه ای می گذاشت و از فراز آن مثل یک رهبر ارکستر شعار گلین شله را هدایت می کرد. مجلس که گرم می شد یکباره با اشاره دست جمعیت را ساکت می کرد. لطیفه ای چند، تا صمیمیت را بر فضا حاکم کند، و بعد سخنان آتشین در لزوم هوای تازه و دریدن پوسته کهنه قدرت و پذیرش نگاه و فکر نو. گاه خلایق را بیش از یک ساعت مسحور می کرد، چنان شیفته که شلوغ کنندکان و مزدوران تولیت را مجبور به سکوت می کردند.

انتخابات که فرا رسید تولیت نه تنها رعیت هایش را به پای صندوق برد، بلکه تمام خدمه حرم را مجبور کرد که رای بدهند. آرا را که می خواندند به رایی رسیدند که به جای نام کاندیدا شعری  بود “وکیل من بود آن کس که آرد/ همیشه از برایم ارده شیره”. همه صاحب رای را می شناختند و می دانستند این شیخ فقیر آزاده به این تمهید سر زیر بار زور نگذاشته است. دیوان شعرش را در چاپخانه ما چاپ کرده بود.  تخلصش”ارده شیره” بود و دیوانش به همین نام، و به قول اهل فن کاری با ارزش و سرشار از حکمت عوام. بعدها که خواندم هر قشر روشنفکر خود را دارد و دانش و بینش دو مقوله جدا هستند و کمتر کسی هر دو را دارد، متوجه شدم که او اگر کم خوانده بود بسیار اندیشیده بود. در تنهایی و بی کسی مرد و دو روزی کس از مرگش خبر نشد. پس از مرگش عمو به هر جا سر می کشید که ورثه اش را بیابد، تا اندک پولی را که نزد او داشت به آنان بدهد. آخر رسم شیخ بود که هر پول اضافه ای که به دست می آورد،که معمولا از چند ریال بیشتر نبود، به عمو می داد ، تا آن زمان که پولش به حد خرید کتاب مورد نظرش برسد. هر چه عمو می گفت اول کتاب را ببرد بعد کم کم پولش را بدهد نمی پذیرفت، می گفت اگر من پیش از دادن بدهی ام مُردم دین شما بر گردنم می ماند.

***

فرهنگ شاعرانه

پدیده های فرهنگی دیرپایند و این ماندگاریشان درجات متفاوت دارد. اگر فرهنگ را به ساختمانی تشبیه کنیم، برخی پدیدهای فرهنگی چون رنگ و تزیینات هستند و تعویضشان آسان، پاره ای در و پنجره، و دیرپاتر از آنها دیوارها و شکل داخلی، و بالاخره معدودی که چون پی هستند که تا ساختمان هست پی هم هست و تغییر آن یعنی تغییر هویت ـ که امریست در حد محال. حوادث سیاسی، با همه تاثیرشان،گذرا هستند و کف بر آب. ملتی مهربان در برهه ای بی رحم می شود، و برخلاف قومی رزمنده صلح جوی.

شعر لطافت زا است و شاعری دل را لطیف می کند. یک پدیده فرهنگی چنان باید درونی شده باشد که  سرگرمی کاسبان خرده پا و زمین داران خرده پایش، که بسیاریشان بی سواد یا کم سواد بودند، در شهری غمزده بر کناره کویر شده باشد. قوام فرهنگ ایرانی بر شعر است، و شاعری مهمترین عامل هویتی آن. آفرینش این همه فیلم های انسانی و زیبا، در میان این همه خشونت حاکمان مدعی دین، یادآور خلق زیباترین اشعار در زمانه. کشتار و تجاوز بی امان مغولان است.

 

خشونت

بسیاری از خوانندگان خواهند گفت این خشونت و بی رحمی حکومت را چگونه با آن مدعای شاعرانه بودن فرهنگ ایرانی می توان توجیه کرد. پاسخ چنین است. اگر خشونت را مستقلا بررسی کنیم هر ظلمی و سرکوبی زشت است و محکوم: کشتار زندانیان در سال۶۷، قتل بی امان مخالفان در خیابان ها در دهه ی۶۰، قتل های زنجیره ای، سرکوب بیرحمانه کردها، ترکمن ها، اعراب خوزستان، اعدام بی رویه دگراندیشان از مارکسیست و مجاهد تا نیروهای عرفی و دراویش، سخت گیری ها بر فرقه های دینی و عقیدتی، بستن فله ای رسانه ها، زندانی کردن وبلاگ نویسان، حمله به صف تظاهرات زنان، سلاخی مخالفان معترض با تیغ قالی بری و ده ها گناه نابخشودنی دیگر در کارنامه سی و چند ساله این حکومت، اما در مقام مقایسه است که داوری در مورد میزان خشونت یک فرهنگ ممکن می شود والا خشونت و بی رحمی بخشی از فرهنگ بشری است، و هر چقدر قدرت مهار نشده تر باشد خشونت افزون تر می شود، اما لازمه داوری توجه به این نکات است:

ـ هر حکومتی برای حفظ قدرت خود تا هر مرزی که بتواند ستم و کشتار می کند. خشونت ابزار حکومت است، اما از آنجا که مردمان آن فرهنگ می بایست فرامین حاکمان را اجرا کنند لذا پای ویژگی های فرهنگی یک جامعه در میان می آید و همین ویژگی ها در میزان اجرای  خشونت نقش آفرین می شوند.

۲ـ انقلاب ایران مردمی ترین و فراگیرترین انقلاب تاریخ بود و به همین سبب سنتی ترین و ناآگاهترین و غیرسیاسی ترین اقشار جامعه در آن نقش بارزی ایفا کرده و می کنند.

۳ـ این انقلاب را هیچ حزبی و سازمانی اداره نمی کرد. حرکتی خودجوش و آشفته و فراگیر که هر گروهی در آن نقش خود را اجرا می کرد، تا بدان جا که در گرفتن سفارت آمریکا نه دولت کاره ای بود، نه شورای انقلاب، نه نهاد روحانیت، و نه حتی رهبر انقلاب.

۴ـ انقلابی که ایدئولوژیک است همیشه خطرناک ترین و بی رحم ترین انقلابات است ، به همین سبب در این انقلاب واقعا از کوزه همان تراوید که در آن بود. و هرچه شد به دست ما و از ما و بر ما بود. حال مقایسه کنیم این حرکت خودجوش مهار نشده را با انقلابات و وقایع سیاسی دیگر نقاط جهان.

سرکوب قومی: حکومت عثمانی در ترکیه نزدیک به یک میلیون از ارامنه را قتل عام کرد، و سالها است که کردها را بی رحمانه سرکوب می کند، و تنها یکی دو سال است که وجود کردها را انکار نمی کند و آنان را “ترک کوهستانی” نمی خواند. کشتار بیرحمانه صدام از کردها و شیعیان نیاز به گفتن ندارد. در جریان تشکیل دولت پاکستان هندوها و مسلمانان بیش از یک میلیون از یکدیگر را کشتند. قتل عام طوایف و اقوام در آفریقا از جمله کشتار در روآندا ننگی است در تاریخ بشریت. در اروپا صرب ها نه تنها کروآت ها و مسلمانان را در میزان نسل کشی کشتند، بلکه به بیست هزار زن مسلمان تجاوز کردند و اصلا مسئله تجاوز جنسی به عنوان یک امر جنگی پدیده ای فرا گیر شده است. قتل عام کولی ها، یهودیان، سرخ پوستان و همه با امید نسل کشی در غرب اتفاق افتاده است.

جنگ داخلی: در اروپا و آمریکا نیز اوضاع به از این نیست. اروپاییان در جنگ جهانی اول و دوم هر بار میلیون ها نفر از یکدیگر را کشتند.  در جنگ داخلی آمریکا یک پنجم جمعیت کشته شدند. بی رحمی و خشونت شمالی ها و جنوبی ها نسبت به یکدیگر خارج از تصور بود.

سرکوب دگراندیشان: در کودتای اندونزی صحبت از کشتار چندین صد میلیون کمونیست و اقلیت قومی است. و قتل عام میلیونی کامبوج لکه سیاهی است در تاریخ بشریت. از آسیای دور که بگذریم، شاهد همین خشونت در آمریکای لاتین بوده ایم. در آرژانتین سیصد هزار نفری را به اتهام کمونیستی کشتند، و کشتارهایی از این دست در السالوادر و شیلی تکرار شد. این خشونت ها نه ویژه نظام سرمایه داری بلکه در کشورهای سوسیالیست هم به نوعی انجام شد. در چکسلواکی، مجارستان، بلغارستان و رومانی وگرجستان و بسیاری دیگر از اقمار شوروی نیز  میلیون ها انسان به جرم دگراندیشی کشته و زندانی شدند.

 انقلابات: انقلاب های بزرگ جهان ده ها و گاه صدها بار از انقلاب ایران خونین بارتر بوده اند. در انقلاب فرانسه کشتار چنان بود که وجود گیوتین ضروری شد. انقلابات شوروی و چین و امریکا نیز چنین بودند.

ایدئولوژی: حکومت های ایدئولوژیک اعم از نازیسم، فاشیسم، کمونیست، و جنگ میان فرقه های مسیحی که زمانی سی و زمانی صد سال کشید همه خشونتشان قابل مقایسه با آنچه در ایران پیش آمد نیست.

همه این شواهد برای نشان دادن آن است که اگر توجه کنیم انقلاب ایران انقلابی بسیار فراگیر، بدون حزب رهبری کننده، و مهمتر از همه ایدئولوژیک بوده، آنچه خشونت را در ایران به مراتب کمتر از دیگر نقاط جهان کرده همین فرهنگ لطیف شاعرانه اش بوده است، والا حاکمان  در این مدت نشان داده اند که از نظر شخصیتی و عقیدتی هیچ پروایی در کشتار و سرکوب و شکنجه ندارند، و برای دست یابی و پاسداری از قدرت حاضر به کشتن و زندانی کردن عزیزترین یاران خود هستند.