این هفته چه فیلمی ببینیم؟
هیچ انسانی به ارزش زندگی، بیشتر از آن لحظه ای که می داند قرار است از دستش بدهد، پی نمی برد. آن لحظه که می فهمد هیچ چیز در تمام سال هایی که گذرانده، ارزش نفس بعدی که می کشد را ندارد ـ هیچ چیز.
فیلم ” The Grey” زندگی مردانی را به تصویر می کشد که جایی ته دنیا و دور از هر جامعه انسانی، روزها کار میکنند و شب ها مست. تنها چیزی که بهش فکر نمی کنند روح زندگی است. کارگرانی هستند که در ایستگاهی نفتی در آلاسکا کار می کنند. کافی است که خودمان را تنها ساعتی جای آنها تصور کنیم تا ببینیم اگر ما هم بودیم شاید تنها چیزی که پایان هر روز کاری می خواستیم، همان لیوان الکل و چند ساعت بریدن از زندگی منجمد و خاکستری مان بود.
فیلم با نیم نگاهی به زندگی سخت و بی انگیزه شان شروع می شود و بعد مردان را می بینیم که سوار هواپیمای کوچکی می شوند تا برای چند روزی به دنیای زندگان برگردند. همه سرحال و بی طاقت اند. خوشحالی شان ولی فقط چند ده دقیقه ای پایدار است. تا اینکه هواپیمای شان سقوط می کند. تا اینکه فقط هفت نفر خودشان را زنده از لابه لای لاشه هواپیما بیرون می کشند و تا وقتی که م فهمند هیچکس در آن جهنم منجمد پیدایشان نخواهد کرد و بعد کابوسی که حتی از سقوطشان هم وحشتناک تر است ـ گرگ هایی که دوره شان کرده اند و با چشمان گرسنه و آرواره های به هم جفت شده، یکی یکی گوشت از تنشان جدا می کنند. در این گروه تنها کسی که شاید بتواند راه نجاتی پیدا کند “آت وی” است. کارش در ایستگاه نفتی محافظت انسان ها در برابر همین گرگ ها بود ولی این فرق می کند. اینجا ایستگاهی حفاظت شده نیست. این طبیعت است آنطور که باید باشد. وقتی سلاح و گلوله تمام شده و انسان مانده و گرگ.
آت وی فکر می کند تنها شانسی که برای جان به در بردن دارند این است که خودشان را به نحوی به درختان و قسمت جنگلی برسانند، تمام شب آتشی را روشن نگه دارند و تمام مدت چشم از گرگ ها برندارند. ولی واقعا چقدر شانس دارند؟ اینجا آلاسکا است، با دمای ده ها درجه زیر صفر، با مردانی با دست خالی که تنها سلاحشان شاخه های درختی است که به زور سعی دارند با چاقوهای جیبی شان تیز کنند تا شاید – شاید – بتوانند زندگی شان را برای روزی دیگر حفظ کنند.
فیلم، فیلم خشنی است، دو ساعت تنش و وحشت و هیجان و گرگ هایی که زوزه می کشند و مردانی که فحش می دهند و فریاد می زنند و برای زنده ماندن می جنگند. با این حال در آن لحظاتی که کنار آتش می نشینند، که روز دیگری را شب کرده اند و هنوز زنده مانده اند، مکالماتشان تنها نشانی است که از انسانیت درشان مانده و جای تعجب نیست که در شرایطی که دارند، ایمان و خدا و مرگ چیزی است که درباره اش بحث و گاهی جدال می کنند. یکیشان باور دارد که ایمان مهم است و خواست خدا بوده که آنها از سقوط هواپیما جان سالم به در ببرند. یکی دیگر عصبانی می شود و فحش می دهد که “ایمان و خدایی وجود ندارد و مرگ، مرگ است. سه نفر از همان هایی که از سقوط جان به در بردند حالا مرده اند و آیا خدا برنامه اش این بوده که آنها را نجات بدهد تا گرگ ها تکه پاره شان کنند؟ فکر می کنی الان توی بهشت دارند برایشان سایز بال اندازه می گیرند؟ می دونی الان کجا هستند؟هیچ جا. مرده اند. رفتند.” آت وی می گوید که ایکاش به آن دنیا و این رویاها ایمان داشت ولی بهشت واقعی نیست. این لحظه واقعی است. این سرما و این نفس در ریه ها و اون موجوداتی که دور و برشان کمین کرده اند و در آن لحظه این دنیا بیشتر از آن دنیا برایش اهمیت دارد.
تا آخر فیلم نمی توانید چشم از تصاویر بردارید و ثانیه ای نیست که حوصله تان سر برود. بهترین چیز این است که داستان بسیار واقعی پیش می رود نه هالیوودی و وقتی فیلم تمام می شود، مدتی طول می کشد تا سرمایی که با دیدنش حس کردید از بدنتان بیرون برود و در آن مدت می شود نشست و فکر کرد که زندگی چه حس عجیبی است، که شاید هر روز به داشتنش فکر نمی کنیم ولی لحظه ای که می فهمیم قرار است از دستش بدهیم، با تمام وجود برای نگه داشتنش با چنگ و دندان می جنگیم.
https://www.youtube.com/watch?v=gqP2o62sZMs
* مریم زوینی دانش آموخته رشته تغذیه است ولی کار او همواره ترجمه در حوزه ادبیات بوده و علاقه اش به ویژه به هنر سینماست. هفت کتاب از ترجمه های او تا به حال در ایران منتشر شده است.