نیویورک هم فتح شد. به همین سادگی. یعنی به همین سادگی که نه، خیلی خیلی کار برد، اما این چهار کلمه یعنی نیویورک هم فتح شد …
شهروند ۱۲۴۹ پنجشنبه ۱ اکتبر ۲۰۰۹
نیویورک هم فتح شد. به همین سادگی. یعنی به همین سادگی که نه، خیلی خیلی کار برد، اما این چهار کلمه یعنی نیویورک هم فتح شد می بایستی تیتر تمامی وب سایت ها و اخبار تظاهرات ایرانیان در ۲۳ و ۲۴ سپتامبر می بود. اگر از آن استفاده نشد چه حیف، چون نیویورک در آن روزها به راستی توسط ایرانیان فتح شد، همانگونه که نماز جمعه در تهران و روز قدس در سراسر ایران.
حکایت نیویورک در ۲۳ و ۲۴ سپتامبر، حکایت شور و عشق و همبستگی و مهر و از خودگذشتگی و اعتقاد و … بود. یعنی همه اینها با هم یا شاید با خیلی صفت های خوب دیگر. اگر باورتان نمی شود از آنهایی که بودند بپرسید و اگر خودتان آنجا نبودید، یکی از بهترین تجربه های زندگی را از دست داده اید، به قول فرنگی ها: You missed it
***
وقتی هزاران هموطن از گوشه و کنار دنیا از شیکاگو، کالیفرنیا، تورنتو، ونکوور، هیوستون، واشنگتن، مونتریال و حتی ژاپن، هزاران مصیبت را به جان می خرند، یعنی هزینه می کنند، مرخصی می گیرند، دردسر ویزا، عبور از مرز و مسافرت با هواپیما و اتوبوس و از دست دادن سه روز کاری هفته را با جان و دل می خرند تا به نیویورک بیایند نتیجه اش می شود روی هم گذاشتن عشق و همبستگی و شور و اعتقاد و همه اینها با هم. به نیویورک بیایند تا با هم باشند، تا به هموطنان درون ایران بگویند که، ما هم در کنار شما هستیم، تا به ظلم و جنایت و شکنجه و تجاوز و تقلب اعتراض کنند، تا به احمدی نژاد و هیئت همراه بگویند که هر جای دنیا که بروند بچه های ایران هستند تا به آنها اعتراض کنند، تا خواب راحت را از چشمانشان بربایند، تا به آنها بگویند که نمی توانید بگریزید و باید حساب پس بدهید، تا به آنها بفهمانند که طنین فریاد بچه های ایران آنقدر بلند است و پر قدرت که تا پشت اتاق خوابشان در هتل کنتینانتال هم شنیده می شود، تا بگویند که ظلم تان پایدار نیست، روز موعود به زودی فرا خواهد رسید.
***
صبح چهارشنبه در تقاطع خیابانهای چهلم و یکم از اتوبوس پیاده شدیم. شهر به گونه ی دیگری بود. رنگ و هیجان و فریاد و شور شهر را برهم زده بود. خیل عظیم آدمها آهسته آهسته جمع می شدند؛ اکثراً سبزپوش یا نشانی سبز به همراه داشتند. دختران و پسران جوان، شور و رنگ و هیجان و عشق خیابانهای تهران را به نیویورک آورده بودند. فریادهای Hey Hey Ho Ho Ahmadinejad has to go از هر گوشه به گوش می رسید. اینان ساعتها و ساعتها در راه بودند، آن همه کار تدارکاتی، آن همه صحبت های تلفنی، بحث ها و گپها، شبهای بیخوابی، سفرهای طولانی با اتوبوس … حالا انگار اینجا نقطه آغاز بود. همه به هم رسیده بودند، مثل میدان نبرد، همه مصمم تر از همیشه، فریادها رساتر از همه وقت. کمی بالاتر در خیابان ۴۷ کارناوالی بود از رنگها و ایده های مختلف و به همان تنوع ایران زمین با همان نشاط با همان مهر… هزاران تن که پرچم شیر و خورشید را در دست داشتند و بسیاریشان هم سبزپوش بودند و هزاران تن رنگ زرد بر تن داشتند. آنطرف تر پرچم سرخ هم دیده می شد. همه این چندین هزار نفر از جای جای کره خاکی آمده بودند که عشقشان را به قبله گاه قلبهای ایران نشان دهند.
هر کدام عشق را به رنگی می دید. هماهنگی و رعایت احترام به همدیگر، پرچم شیر و خورشید در کنار پرچم زرد و قرمز پر معنا بود پیامی داشت که همه ما می خواستیم اینگونه باشد. فضا آکنده بود
از احساس مشترک یک وطن، احساس هموطن بودن…
***
چادر گروه همبستگی نیویورک که مجموعه ای از جمهوری خواهان و ملیون بودند کوچک بود، اما نامهای بزرگی را در خود جای داده بود. محسن قائم مقام، شهرنوش پارسی پور، مهرداد مشایخی، محمد برقعی، علی افشاری … هنرمند عکاس ایرانی از افراد جلوی چادر خواست که پرتره های ندا را جلوی صورتشان بگیرند عکاسها هجوم بردند جمعیت به یکباره یک صورت داشت "صورت ندا". همگی یک ندا بودند سمبل مظلومیت یک ملت. لحظه ای زیبا و فراموش نشدنی.
ساعت حدود ۵/۳ بعدازظهر بود که سیل عظیم سبزپوشان وارد خیابان شدند. بچه های گروه "رای من کجاست" در نیویورک که با هماهنگی جوانهای چندین شهر مختلف و مدتها برای این برنامه زحمت کشیده بودند این جمعیت را هدایت می کردند.
موج سبزی از انسان در حرکت بود، نمی دانم چند هزار نفر شاید هشت تا ده هزار نفر بودند، شعارهایشان تمام فضا را یکباره پر کرد و باعث توقف سخنرانی های چادر همبستگی شد.
ای کاش جمعیت را به احترام سخنرانی ها به سکوت دعوت کرده بودند اما چنین نشد، نباید به دل گرفت شاید از جوانی و بی تجربگی می آید. باید آن را به عظمت جمعیت و شور و هیجانی که آفریده بودند بخشید… موج سبز جمعیت که وارد خیابان شد درست مثل همان موج سبز امید بود که خواستار تغییر است. درست مثل جمعیت تهران، اغلبشان جوان با پلاکاردها و پرچم های سبز، پر از توان و سرشار از ایده های نوین، صحنه آرایی شان، ترانه خوانی شان، همگی گویای پویایی نسلشان بود… موج سبز می آمد، اشک از چشمان بسیاری جاری شد اشک شوق، اشک امید از دیدن این همه توان، این همه جوان، این همه شادابی…
سخنرانی، شعار، سرودخوانی تمام فضا را پر کرده بود. سرود آفتابکاران جنگل، همان سرودی که نسلها را عاشق کرده بود و همچنان عاشق می کند. خواننده و گروه کر همگی جوانهای بیست و چند ساله به نظر می رسیدند. شاید به سن آنها یا اینکه حتی قبل از آنکه متولد بشوند بیست ساله های نسل پیشین این سرود را زمزمه می کردند و یکی یکی به جوخه های اعدام سپرده می شدند… اما اینجا در نیویورک، این جوانان با لباسهای سبز پیام آور تغییر شده اند. نسلی دیگر با ایده هایی دیگرگونه، با آرمانهایی برگرفته از بطن واقعیت جامعه، با نگاه به آنچه ممکن است … این بار آفتابکاران جنگل را هزاران نفر زمزمه می کردند.
سر اومد زمستون/ شکفته بهارون/ گل سرخ خورشید باز اومد و شب شد گریزون …
شب باید که گریزان شود با این همه جوانانی که ایستاده اند، بدون شک بهاران شکوفا خواهد شد. شاهد آن، این همه انرژی آزاد شده، این همه جوان…
آنطرفتر در انتهای خیابان و تقاطع آن با خیابان دیگری، محل عبور و مرور ماشین های هیئت های نمایندگی بود. گروه کثیری در آنجا بودند. ایرانیها در اعتراض به حضور احمدی نژاد، آنجا را قبضه کرده بودند و حدود دو ساعت شعار دادند. نباید هیئتی عبور کند و متوجه حضور و دلیل حضور ما نشود. رهگذران پیاده که همگی از کارمندان سازمان ملل بودند کنجکاوانه نگاه می کردند، گاه لبخند می زدند و گاه خیلی آرام، یواشکی و طوری که دیگر همکاران متوجه نشوند با انگشتشان پیروزی نشان می دادند…
***
ساعت حدود ۷ شب بود و دیگر پاهایم توان ایستادن نداشتند. در رستورانی همان نزدیک مشغول غذا خوردن شدیم. یک ساعتی نگذشته بود که چند دوست سبزپوش که در رستوران بودند، با تلفن خبردار شدند هتل کنتینانتال، محل اقامت احمدی نژاد … به یکباره هجوم بردیم که برویم، بیچاره صاحب رستوران فکر کرد می خواهیم بزنیم به چاک و پول ندهیم، یک نفر ماند که حساب کند. انگار دوباره جانی تازه گرفتیم. آمده بودیم نیویورک که تمام انرژیمان را صرف اعتراض کنیم. جای هیچ درنگ نبود، خستگی معنی نداشت، بچه های ایران چشم به راه بودند… به هتل که رسیدیم جمعیت ۶۰ـ۵۰ نفر بیشتر نبود، اما تکنولوژی به داد رسید. Twitter و Face book و تلفن جمعیت را به حدود ۸۰۰ ـ۷۰۰ نفر رساند. اینجا دیگر خط مقدم بود. جمعیت با هیجان خاصی شعار می داد. با دیدن هر یک از اعضای هیئت همراه احمدی نژاد چهره ها برافروخته تر و فریادها بلندتر می شد:
ایرانی بی غیرت/ خجالت خجالت، قاتل قاتل قاتل
دیدن مشایی جمعیت را دیوانه کرد. فریادها پر از خشم بود… بعد از حدود یک ساعت که جمعیت همچنان با هیجان شعار می داد، گاه به گاه از پنجره هتل دوربین فیلمبرداری فیلم می گرفت و هو می شد و دوباره ناپدید می شد. پلیس ما را به چند متر بالاتر هدایت کرد. تعداد پلیس و ماموران امنیتی به یکباره چند برابر شد. چندین پلیس اسب سوار آمده بودند. ظاهرا خبری بود. شاید مَردَک بود که می آمد. سر و کله ماشین بزرگ با شیشه های دودی از دور که پیدا شد جمعیت دچار ولوله شد. به صورت بچه ها نگاه کردم، عضلات کشیده بود، رنگ چهره برافروخته، فریادهایشان از ته سینه بود و مشتهایشان گره کرده. انگار همگی از یک حس مشترک الهام می گرفتند، حسی که از خیابانهای تهران می آمد، از سی خرداد، از چهره ی معصوم سهراب و چشمان بازمانده ندا…
دیگر فریادهای جمعیت نیویورک را تکان می داد. ماشین با شیشه های دودی رسید، سایه ای از درون پیدا بود. مَردَک بیرون را نگاه می کرد، اولین رویارویی مستقیم با جنایتکار بود و جمعیت صدای رسای یک ملت را به گوش او رساند صدای بچه های تهران، رشت، اصفهان، تبریز، شیراز، زاهدان، اهواز، سنندج و … در نیویورک هم شنیده می شد: مرگ بر دیکتاتور، مرگ بر دیکتاتور، قاتل قاتل قاتل، هوووووووو … حتی فکرش را هم نمی کردند که صدای بچه ها شیشه های اتاقشان را در هتل مجلل نیویورک بلرزاند. چهره های سرافکنده شان در مقابل صدها میهمان و دیپلمات کشورهای دیگر در آن هتل دیدنی بود. نمی دانم چگونه سر میز شام یا صبحانه حاضر شده بودند. برایم جالب بود بدانم چگونه و با چه رویی. دیپلماتهای کشورهای دیگر باید می فهمیدند که جنبش ما چقدر پرتوان است. حضور ما به عنوان تنها ملتی که علیه هیئت نمایندگی دولت کودتاییش اعتراض می کند نشانه ای از عمق نارضایتی مردم ایران است. نشانه ای از وسعت جنبشی که سخت خروشان در جریان است. پرچمهای سبز درست مقابل چشم احمدی نژاد و مشایی در نیویورک، درست مقابل پنجره اتاقشان. در آن شب انگار باری را به مقصد رسانده بودیم. همگی مان احساس آرامش خاصی داشتیم، صداهایمان از فرط فریاد گرفته، چشمانمان از فرط نشاط درخشان..
***
پنجشنبه صبح عازم پل بروکلین شدیم. می خواستیم آن را سبزآگین کنیم. طومار سبز از پاریس آورده شده بود تا در نیویورک هم حامل پیام باشد. طوماری با امضای صدها هزار نفر در بیش از یکصد و شصت شهر دنیا، همگی امضا کرده بودند که: "احمدی نژاد رئیس جمهور ایران نیست" دیگر با شکوه تر از این نمی شد. سرتاسر پل با نوار سبز طویل سبز شده بود. من قسمتی از طومار را حمل می کردم که در شهر کلن آلمان امضا شده بود. به یاد امضای پارچه سبز در تورنتو افتادم. بچه ها با چه شور و شوقی و با چه سخت کوشی آن را به امضای همگان می رساندند. تصور اینکه این شور و شوق و هیاهو و این همه شور و عشق با هم بودن و دسته جمعی کار کردن برای هدفی والا در بیش از ۱۶۰ شهر دنیا برپا بوده است، تصویر عجیب غریبی به ما می دهد که ذهن را تا کجاها می برد. فکر کنم این همان بزرگترین و بهترین هدیه ای است که میتوانستیم داشته باشیم حمل طومار، احساس همان روزها را می دهد، روزهای کار مشترک، شور مشترک، درد مشترک، عشق مشترک، روزهای پر امید، همراه با ترس، هیجان و همه اینها با هم در سراسر دنیا چه زیباست. جزیی از آن با هم بودن. باید جزیی از آن بود با آن گام برداشت تا آینده را ساخت. روی پل، مادری کودکش را هم که در کالسکه اش لمیده بود به تماشای طومار آورده بود. کودک نازنین پیراهن سبز بر تن داشت و از پشت عینک آفتابی سبز رنگش سخت کنجکاوانه به من نگاه می کرد. به مادرش گفتم او را هم آورده اید که در تظاهرات باشد، با لبخند پاسخ داد مگر می توان او را نیاورد، باید که جزیی از این جنبش باشد. ایران متعلق به او هم هست. می خواهم در ساختن ایران بهتر سهیم باشد، چون آینده متعلق به اوست، ایران متعلق به اوست…
***
بچه های تورنتو واقعا گل کاشتند. همه جا بودند، کمک می کردند، همگی با نشانه ای سبز گاه با دوربین در دست گاه با مشت گره کرده… همه می دانستند که تورنتویی ها بی شمارند و حضورشان همه جا حس می شود. اما شاید گل سرسبدشان بچه های دوچرخه سوار بودند. رکاب زنی این دوستان از تورنتو تا نیویورک با پیام حقوق بشر دنیا را تکان داد. باید می دیدیشان وقتی در نیویورک بودند، ذره ای احساس خستگی در وجودشان نبود. آنچه می شد دید تنها شور بود، شادمانی و رضایت خاطر.
با دیدنشان آدم زندگی را حس می کند. روی پل بروکلین آنها زودتر آنجا بودند و وقتی ما با طومار سبز به وسط پل رسیدیم آنها بودند که به استقبال ما آمدند: همان تی شرتهای حقوق بشری، با همان چشمان درخشان و پرامید و لبخندهای مهربانشان فریاد می زدند: تورنتو، تورنتو، تورنتو… فکر کردم هیچ چیز جلودار این بچه ها نیست. می توانند تا خود تهران رکاب بزنند و می دانم که حتما چنین خواهند کرد، به زودی وقتش خواهد رسید از تورنتو تا تهران…
***
حکایت نیویورک آن دو روز، حکایت شور و عشق و هیجان و امید بود. نه فقط برای ما ایرانی ها، بلکه برای نیویورکی ها و هم برای توریست ها نیز چنین بود. نیویورکی ها می دیدند که شهرشان سبز شده است. حس می کردند وقتی ما را می بینند وظیفه دارند چیزی بگویند: کلامی با محبت، سخنی در حمایت، لبخندی به نشانه همبستگی، با نشان دادن علامت پیروزی می گفتند، چقدر ایرانیها را دوست دارند. می گفتند ایرانیها شجاع ترین مردمان روی زمین هستند. حتی رانندگان ماشین های شیشه دودی که هیئت های دیپلمات را جابجا می کردند، به محض دیدن لباس سبز ما اندکی دستشان را بالا می بردند و خیلی با احتیاط علامت پیروزی را نشان می دادند. مرد سیاهپوستی که روی پل بروکلین بطری آب می فروخت، بطری های آب را با تخفیف و با لبخند ویژه ای به ما می داد. وقتی دستبند سبز را به دستش بستیم خندید و دستش را به نشانه پیروزی تکان داد. خانم میانسالی جلوی من را گرفت و گفت می دانید ما صددرصد حامی شما هستیم و برای پیروزی تان دعا می کنیم. توریستها عکس می گرفتند، لبخند می زدند، از دیدن طومار به وجد آمده بودند، از آن همه
مصمم و همبسته بودن شگفت زده شده بودند …
***
جمعه صبح در تورنتو از پای درآمده بودم. دو روز و دو شب ماراتن، ۱۶۰۰ کیلومتر مسافرت و پیاده روی و شعار دادن و بی خوابی و … تلفن زنگ زد، از ایران بود: بابا دست مریزاد ـ اصلا انتظارش را نداشتیم ـ درود بر شما.
تلفن بعدی: روسفیدمان کردید. آفرین و … خیالم راحت شد پشت شان را گرم کرده بودیم. همین را می خواستیم که بدانند ما از هر جا که باشد جمع می شویم، از خانه و کار و زندگی دست می کشیم و می رویم تا نشان دهیم که ما هم با هم حضور داریم حتی در نیویورک و نیویورک را هم به نمایندگی از شما فتح کردیم همانگونه که شما نماز جمعه و روز قدس را فتح کردید.
حالا می توانیم برای شبنم مددزاده، برای بهروز جاوید تهرانی، برای عبدالله مومنی، برای همه آنها که در زندان هستند بنویسیم که صدای شما را به خیابانهای نیویورک رساندیم.
به بچه های امیریه و عباس آباد و نیاوران و اکباتان و آریاشهر و جوادیه و تهرانپارس بگوییم که طنین جنبش شما نیویورک را لرزاند. صدای شما را بچه های غیوری که از همه جای دنیا در نیویورک جمع شده بودند به دنیا رساندند. شما سازمان ملل را هم سبزآگین کردید.
درود بر شرفتان!
عکس های این تظاهرات را در گالری عکس شهروند ببینید.
mehrdad.hariri@gmail.com