پاره‌ی هشت از بخش یک

ولادیمیر ناباکوف

شنبه- چند روزی‌ست که وقتی توی اتاق‌ام می‌نشینم و می‌نویسم، در را نیمه‌باز می‌گذارم؛ اما فقط امروز شکارم به دام افتاد. لو بی‌آن‌که مرا صدا کند وارد اتاق شد و برای پنهان‌کردن شرم‌اش از این ورود سرزده، مدتی وول خورد، پاهای‌اش را تاپ‌تاپ به زمین کوبید، ورق‌ها را زیرورو کرد و سپس باعلاقه از خطِ خوش نوشته‌های کابوس‌وارم تعریف کرد. آه، نه…، مکث میان دو پاراگراف حاصل خوش‌خطی یک خوش‌نویس نبود؛ حروف رمز وحشتناکی از هرزگی ویرانگرم بود (که او نمی‌توانست رمز‌شان را بگشاید.) وقتی حلقه‌های قهوه‌ای موهای‌اش را روی میز کارم خم کرد، هامبرتِ هار دست‌اش را با تقلیدی شرم‌آور از مثلا خویشاوندی نزدیک، دور بازوی او گذاشت و وانمود کرد که هنوز دارد کاغذ توی دستِ لو را از فاصله‌ی نزدیک می‌خواند. مهمان بی‌گناهِ کوچولوی من آرام به حالت نیمه‌نشسته روی زانوی‌ام نشست. نیم‌رخ ستودنی، دهان نیمه‌باز و موی گرم‌اش در سه اینچی دندان نیش برهنه‌ام بود؛ و گرمای پاهای‌اش را از روی لباس پسرانه‌ی خشن‌اش احساس می‌کردم. یک‌آن و ناگهان فهمیدم که می‌توانم بی‌آن‌که تنبیه شوم گلوی‌اش یا افروزه‌ی دهان‌اش را ببوسم. یقین داشتم که او این اجازه را به من می‌دهد و حتا به‌گونه‌ای که هالیوود می‌آموزد چشم‌های‌اش را هم می‌بندد. مثل لیسیدن بستنی با خامه‌ی شکلاتی روی آن، به‌واقع چیزی نامعمول‌تر از آن نبود. نمی‌توانم به خواننده‌ام (که در این لحظه شاید دیگر ابروهای‌اش را تا پشت سر کچل‌اش بالا کشیده) بگویم که از کجا فهمیدم، شاید گوشِ میمونی‌ام ناخودآگاه تغییر کوچکی را در آهنگ صدای نفس او احساس کرده بود، چون حالا دیگر به نوشته‌های خرچنگ قورباغه‌ی من نگاه نمی‌کرد، بلکه با کنجکاوی و خویشتن‌داری منتظر بود، آه، نیمفتِ پاک و زلال من! منتظر بود که مستاجر افسونگرش کاری را که تشنه‌ی انجام دادنش بود، انجام دهد. به گمان من از نظر یک کودک مدرن، یک خواننده‌ی بسیار مشتاقِ مجله‌های فیلم یا آدم زبردستی در تماشای نمای نزدیک آهسته، چندان هم عجیب نباشد که مرد بزرگسال خوش‌قیافه‌ی توانمندی… دیگر دیر شد.

عکس تزئینی است

عکس تزئینی است

خانه، ناگهان، با صدای لوئیز وراج به لرزه درآمد. خانم هیز تازه وارد خانه شده بود و لوئیز داشت از مرده‌ی چیزی که او و لزلی تامسون در زیرزمین دیده بودند برای هیز حرف می‌زد. لولیتا کوچولو هم کسی نبود که از چنین داستانی به‌آسانی بگذرد.

یکشنبه ـ پر از تغییر، بدخلق، خوش‌خلق، بدرفتار، باوقار با جست‌وخیزهای زننده‌ی کودکانه، جانگداز و خواستنی، از فرق سر تا ناخن پا، (کاملا نیوانگلندی، مناسبِ قلم نویسنده‌های زن)  از پاپیون سیاه‌اش و سنجاق موهای‌اش گرفته تا علامت کوچک روی ماهیچه‌ی ساق پای‌اش، دو اینچ بالای جوراب سفید زبرش (جای ضربه‌ی کفش اسکیت در پسکی.) با مادرش برای جشن تولدی، چیزی به خانه‌ی خانم همیلتون رفت. با دامن بلند و فراک کتانی شطرنجی. از همین حالا به‌نظر چلچله‌های کوچک‌اش خوب شکل گرفته. سوگلی زودرس!

دوشنبه ـ صبحی بارانی. «از آن صبح‌های ملایم خاکستری…»۱ پشت پیژامه‌ی سفیدم طرح گل یاس دارد. خودم هم مثل یکی از آن عنکبوت‌های ورم‌کرده‌ی رنگ‌پریده‌ی باغ‌های قدیمی‌ام که میان تار درخشان‌ام نشسته و هر آن به این تار و آن تار ضربه‌ای می‌زنم و تکان‌شان می‌دهم. تارهای‌ام در سرتاسر خانه تنیده شده و مثل جادوگری نیرنگ‌باز از همین نقطه به همه‌ی صداهای خانه گوش می‌دهم. آیا الان لو توی اتاق‌اش است؟ آرام ابریشم تارم را می‌کشم. نه، نیست. می‌شنوم که لوله‌ی دستمال کاغذی دستشویی می‌چرخد و صدای ناپیوسته‌ای می‌دهد؛ ولی تار و ریسمان گسترده‌ام صدای پایی از دستشویی به سمت اتاق‌اش ثبت نمی‌کند. آیا هنوز هم دارد دندان‌هایش را مسواک می‌زند؟ (تنها کار بهداشتی‌ای که لو واقعا با میل انجام می‌دهد.) نه. درِ دستشویی همین حالا بسته شد. پس باید در جای دیگر خانه شکار خوش‌رنگ و زیبای‌ام را حس کنم. بهتر است تاری از ابریشم به پایین پله‌ها بکشم. خشنود از این هوشیاری‌ام، می‌فهمم که توی آشپزخانه نیست و در یخچال را نمی‌کوبد یا فریاد گوش‌خراشی بر سر مامای منفورش (که به‌گمانم دارد از سومین گفت‌وگوی تلفنی آهسته و آرام‌بخش‌اش لذت می‌برد) نمی‌زند. بسیارخب، بهتر است به جست‌وجوی پنهانی‌مان ادامه دهیم و امیدوار باشیم. مثل نور به‌سمت ایوان سُر می‌خورم و می‌بینم که رادیو خاموش است (ماما هنوز دارد خیلی آرام با خانم چت‌فیلد یا خانم همیلتون حرف می‌زند، سرخ‌شده، لبخند می‌زند و با دست آزادش جلوِ دهنی گوشی را گرفته، گویی دارد شایعه‌ی سرگرم‌کننده‌ای را حاشا می‌کند، هو، چو، موسیو… صدای‌اش را پایین می‌آورد، کاری که هنگام گفتگوی رو در رو هرگز نمی‌کند، خانمِ و بی‌پرده.) پس نیمفت من اصلا توی خانه نیست! رفته! آن چیزی که تصور می‌کردم که توری منشور نورشکن است، تارعنکبوت قدیمی خاک‌گرفته از آب درآمد، خانه خالی‌ست، مرده است. اما ناگهان صدای هِرهِر شیرین و آهسته‌ی خنده‌ی لولیتا را از میان در نیمه‌باز شنیدم، «به مادر نگویی که من همه‌ی سوسیس شما را خوردم.»

وقتی از اتاق‌ام بیرون دویدم رفته بود. لولیتا، کجایی؟ سینی صبحانه‌ای که خانم صاحب‌خانه خیلی خوب آماده کرده بود، آنجا بود. لولا، لولیتا!

سه‌شنبه ـ دوباره ابرها مزاحمِ رفتن به آن دریاچه‌ی دست‌نایافتنی شدند. آیا سرنوشت دسیسه می‌پرورد؟ دیروز روبه‌روی آینه شورت نوِ شنای‌ام را امتحان کردم.

چهارشنبه ـ بعدازظهر، هیز (با کفش‌های مناسب و لباس دست‌دوز) آمد و گفت که با ماشین می‌رود مرکز شهر تا برای دوستِ دوست‌اش هدیه‌ای بخرد و خواست که اگر ممکن است من هم با او بروم، چون سلیقه‌ی خیلی خوبی در انتخاب پارچه و عطر دارم. سپس زیرلب گفت، «می‌خواهم عطر وسوسه‌انگیز مورد علاقه‌ی خودت را انتخاب کنی.» هامبرتی که در کار فروش عطر است چه‌کار می‌توانست بکند؟ مرا میان ماشین‌اش و ایوان جلو خانه گیر انداخته بود و وقتی هیکل گنده‌ام را به‌زحمت باریک کردم تا به‌درون خانه بخزم (و هنوز با ناامیدی دنبال راه فرار می‌گشتم) گفت، «عجله کن.» ماشین را روشن کرد و وقتی به کامیونی که برای دوشیزه‌ی پیر و زمین‌گیر خانه‌ی روبه‌رویی، صندلی چرخ‌دار آورده بود و حالا داشت به‌سختی دور می‌زد، محترمانه فحش می‌داد صدای تیز لولیتای‌ام از پنجره‌ی ایوان بلند شد که «هی، شما دوتا! کجا دارید می‌روید؟ من هم می‌آیم! صبر کنید!» هیز واق زد که «محل‌اش نگذار» و هم‌زمان موتور را خاموش کرد؛ بیچاره راننده‌ی نازنین من نفهمید که لولیتا، به یک آن خودش را به ماشین رساند و حالا داشت دستگیره‌ی در سمت مرا می‌کشید. وقتی او را دید، گفت، «این یکی را دیگر نمی‌شود تحمل کرد.» اما لو سوار شده بود و از خوشحالی می‌لرزید و به من می‌گفت، «یک کم باسن‌ات را بکش عقب. با توام!» هیز از گوشه‌ی چشم به من نیم‌نگاهی کرد و به این امید که الان لوی پررو را از ماشین بیرون می‌اندازم، داد زد، «لو!» همان‌طور که ماشین جلو پرید و لو به عقب پرت شد و هم‌زمان من نیز به عقب پرت شدم، لو (برای چندمین بار) گفت، «دیدی من هم آمدم!» و هیز که با خشم روی دنده‌ی دو می‌گذاشت، گفت، «این را دیگر نمی‌شود تحمل کرد که یک بچه این‌قدر بدرفتار باشد و تا این اندازه سمج، آن‌هم وقتی می‌داند که نمی‌خواهیم بیاید و به‌جایش باید برود حمام.»

غوزه‌ی انگشتانم روی شلوار جین آبی بچه بود. متوجه شدم که پابرهنه است و روی ناخن‌های پاهای‌اش نقطه‌هایی از لاک قرمز آلبالویی مانده و دور انگشت شست پای‌اش چسب کاغذی چسبانده. آه، خدایا، حالا چه‌طور می‌شود این پای نازک‌استخوانِ بلندانگشتِ میمونی را نبوسید! بی‌آن‌که ندیمه‌‌مان ببیند ناگهان دست‌اش توی دست‌ام سُرخورد. در تمام راه تا خود فروشگاه آن پنجه‌ی کوچک داغ را در میان انگشتان‌ام نگه داشتم، نوازیدم و فشار دادم. پره‌های دماغ مارلینیِ۲ راننده که حالا دیگر کرم‌پودرش ریخته بود یا پاک شده بود، برق می‌زد، و خودش هم سخنرانی یک‌نفره‌ی معرکه‌ای درباره‌ی رفت‌وآمد ماشین‌ها اجرا می‌کرد و از نیم‌رخ لبخند می‌زد، از نیم‌رخ لب‌ولوچه برمی‌چید و از نیم‌رخ به مژه‌های نقاشی‌شده‌اش دست می‌زد، و من در تمام این مدت دعا می‌کردم که هرگز به آن فروشگاه نرسیم… ولی رسیدیم.

حرف دیگری ندارم که گزارش بدهم، به‌جز این‌که، نخست، در راه برگشت به خانه، هیزِ بزرگ هیزِ کوچک را روی صندلی پشت نشاند، و بعد، خانم تصمیم گرفت که انتخاب هامبرت را برای خودش و زدن به پشت گوش‌های خوش‌ریخت‌اش نگه دارد.

پنج‌شنبه ـ آغاز ماه گرم با تگرگ و تندباد همراه شد. امروز لای دایره‌المعارف جوانان کاغذروغنی‌ای پیدا کردم که بچه‌ای کوشیده بود روی آن نقشه‌ی آمریکا را روبرداری کند و پشت آن کاغذ، روبه‌روی نمای کلی نقشه‌ی فلوریدا و خلیج مکزیک، فهرست تایپ‌شده‌ای از نام (بی‌شک) هم‌کلاس‌های لو در مدرسه‌ی رمزدیل بود. شعری بود که به‌زودی از بر شدم.

انجل، گریس

آستین، فلوید

بیل، جک

بیل، مری

باک، دنیل

بایرن، مارگریت

کمبل، الس

کارماین، رز

چت‌فیلد، فِلِس

کلارک، گوردون

کوِن، جان

کوِن، مری‌ین

دانکن، والتر

فالتر، تِد

فنتی‌ژیا، استلا

فلش‌من، اروینگ

فاکس، جورج

گلیو، میبل

گودیل، دانلد

گرین، لوسیندا

همیلتون، مری رْز

هیز، دلورس

هانک، رازلین

نای، کنث

مک‌کو، ویرجینیا

مک‌کریستال، وی‌وین

مک‌فیت، آبری

میراندا، انتونی

میراندا، وایولا

رزاتو، امیل

شلنکر، لینا

اسکات، دانلد

شرِدن، اگنس

شروا، اولگ

اسمیت، هیزل

تالبوت، ادگار

تالبوت، ادوین

وین، لال

ویلیامز، رالف

ویندمولر، لوییز

یک شعر، یک شعر واقعی! وقتی اسم «هیز، دلورس» را در سایه‌ی نام‌های خاص کشف کردم، چه‌قدر برایم عجیب و شیرین بود، با دو محافظ شخصی از رز، شاهزاده‌ای افسانه‌ای میان دو ساقدوش. دلم می‌خواهد آن لرزی را که دیدن این اسم در میان اسم‌های دیگر به تیره‌ی پشت‌ام داد برای‌تان تحلیل کنم. چه چیزی چنان مرا به هیجان می‌آورد که نزدیک است اشک‌های‌ام سرازیر شوند، اشک‌های فراوان و داغ و دُرمانندی که شاعران و عاشقان می‌ریزند؟ به‌راستی چه چیزی؟ آخر علت هیجان من از دیدن این اسم ناشناسِ عزیز در پیِ آن نقاب رسمی‌اش («دلورس») و آن جابه‌جایی نامانوسِ نام و نام خانوادگی، که به یک جفت دستکش نو یا رخ‌پوش نو می‌ماند، چیست؟ آیا «رخ‌پوش» واژه‌ی کلیدی نیست؟ آیا به این دلیل است که همیشه لذتی در رازهای پیچیده و ناشفاف نهفته و رخ‌پوشی آویخته که تو به‌ تنهایی برگزیده شده‌ای تا از پس آن گوشت و پوست و چشمی را که به تو لبخند می‌زند، ببینی؟ یا آیا به این دلیل است که می‌توانم همه‌ی هم‌کلاس‌های دوروبر عزیزِ اندوهگین و گرفته‌ام را مجسم کنم: گریس و جوش‌های رسیده‌اش؛ گینی و پاهای سست‌اش؛ گوردون، جلق‌زنِ سرکش؛ دانکن، دلقک بدبو؛ اگنسِ ناخن‌خور؛ ویولا، با جوش‌های سرسیاه و پستان‌هایی که بالا و پایین می‌پرند؛ رازلین زیبا؛ مری رز تیره‌پوست؛ استلای دوست‌داشتنی که به غریبه‌ها اجازه داده به او دست بزنند؛ رالف، قلدرِ دزد؛ ایروینگ، که برای‌اش بسی متاسف‌ام؟ و او که در میان همه‌ی نام‌ها گم شده، با مدادی به دندان جویده، منفور معلم‌ها و مجذوب نگاه پسرها که بر مو و گردن او خیره مانده، لولیتای من.

جمعه ـ آرزو می‌کنم فاجعه‌ای وحشتناک رخ دهد. چیزی مثل زلزله، انفجاری بزرگ. مادرش یکریز و طولانی با همه می‌رود و مایل‌ها از خانه دور می‌شود. لولیتا در آغوش من اشک می‌ریزد و من، مردی آسوده‌خاطر، سرخوش در میان این خرابه‌ها.۳ شگفتیِ او، توضیح‌های من، دلیل‌ و برهان‌های‌ام، نالیدن‌های‌ام. خیال‌بافی‌های بیهوده و احمقانه! یک هامبرت شجاع ممکن بود با او نفرت‌انگیزترین بازی‌ها را بکند (مثلا در روزی مانند دیروز که دخترک دوباره به اتاق‌ام آمد تا نقاشی‌های‌اش را نشان‌ام دهد، کاردستی‌های مدرسه)؛ شاید آن هامبرت به او رشوه‌ای می‌داد و سپس فرار می‌کرد. شاید مردی ساده‌تر و اهل عمل‌تر جدی از جایگزین‌های سوداگرانه‌ی گوناگون بهره می‌برد، به‌ویژه اگر می‌دانست به کجا بگریزد، من که نمی‌دانم. به‌رغم ظاهر مردانه‌ام، به‌شدت ترسو و بزدل‌ام. روح رمانتیک‌ام حتا با اندیشیدن به انجام کاری ناپسند و ناشایست به لرز و وحشت می‌افتد. آن هیولاهای هرزه‌ی سواحل. «Mais allez-y, allez-y!”»۴ آنابل روی یک پا می‌پرد تا پای‌اش را توی شلوارک‌اش بکند و منِ دریازده در دریایی پرتلاطم می‌کوشم تا او را ببینم.

همان روز. دیروقت، خیلی دیر. چراغ‌ام را روشن کردم تا خوابی را که دیده‌ام یادداشت کنم. البته خواب‌ام پیش‌زمینه‌ای داشت. سر شام، هیز از روی محبت اعلام کرد، حالا که اداره‌ی هواشناسی قول داده پایان هفته‌ای آفتابی داشته باشیم، روز یکشنبه، بعد از کلیسا، می‌رویم دریاچه. پیش از خواب، روی تخت‌ام دراز کشیدم و غرق در دریای اندیشه‌های عاشقانه نقشه می‌کشیدم که چه‌طور می‌شود از پیک‌نیک روز یکشنبه سود برد. می‌دانستم که مادر هیز از این‌که دلبندم به من محبت می‌کند، بیزار است. بنابراین روز سفر به دریاچه را طوری برنامه‌ریزی کردم که مادر را خوشحال کنم. تنها با او حرف بزنم؛ اما در لحظه‌ای مناسب هم بگویم ساعت‌ام یا عینک آفتابی‌ام را توی فضای باز میان جنگلِ دوردست جا گذاشته‌ام و با نیمفت‌ام به جنگل بزنم. واقعیت در این برهه پس‌نشینی کرد و به رویا بدل شد، و سفر اکتشافی به دریاچه به هرزگی کشید و لولیتای شاد، فاسد و شاکی به‌گونه‌ای عجیب و آگاهانه دست به رفتاری زد که عقل می‌دانست که او هرگز چنین کاری نمی‌کند. ساعت سه صبح قرص خوابی خوردم و فوری خوابی دیدم که دنباله‌ی این رویاها نبود ولی هجوی از آن بود. دریاچه‌ای که هرگز ندیده بودم، به‌نوعی معنی‌دار و واضح پیش روی‌ام هویدا شد: بستری بود از یخ زمردی که روی‌اش لعابی شیشه‌ای زده باشند. اسکیمویی آبله‌رو با تلاشی بیهوده سعی می‌کرد آن را با کلنگ بشکند. به‌رغم آن‌که دریاچه یخ زده بود، روی ساحل شنی‌اش میموزاها و خرزهره‌های وارداتی گل داده بودند. به‌یقین دکتر بلانش شوارتزمن برای افزودن چنین خواب شهوانی‌ای به پرونده‌های‌اش، یک کیف پر از شیلینگ به من می‌پرداخت. متاسفانه، بقیه‌اش پراکنده و قاطی بود. هیز بزرگ و هیز کوچک دور دریاچه اسب‌سواری می‌کردند و پس از آن‌ها، من هم از روی وظیفه‌شناسی سوار اسب شدم و بالا و پایین رفتم، به پاهای‌ام قوس دادم و از هم بازشان کردم، گرچه به‌واقع، هیچ اسبی میان‌شان نبود، فقط هوای سبک؛ یکی از آن اشتباه‌هایی که در ذهن پریشان‌خیالِ خواب رخ می‌دهد.

۱ـ Ces matins gris si doux…

۲ـ مارلین دیتریش، هنرپیشه و خواننده‌ی آلمانی آمریکایی.

۳ـ برداشتی از این شعر از رابرت براونینگ: Love Among the Ruins

۴ـ بیا برویم، بیا!

بخش پیشین لولیتا را در اینجا بخوانید