خاطرات زندان/ بخش هجدهم
قبل از پرداختن به موضوع این بخش بگویم که هنگام سخن گفتن از کوهنوردی ها و پیاده روی های ام، صعود به دو قله “الوند” و “قزل ارسلان” در همدان در سال ۱۳۵۴ ش و نیز پیاده روی از اهواز تا حمیدیه را در پاییز سال ۱۳۵۶ از قلم انداختم. فاصله میان سه راه محمره در اهواز تا بخش حمیدیه را که حدود ۲۵کیلومتر است شش ساعته با پای پیاده طی کردیم. من بودم و شش هفت تن از بچه های عرب که البته اکنون پدر و پدر بزرگ شده اند. وقتی با قیافه های خاک آلود به منزل یکی از خویشاوندان در حمیدیه رسیدیم باور نمی کردند که ما از اهواز پیاده آمده ایم. می گفتند با وجود این همه مینی بوس و سواری، چرا پیاده آمده اید، مگر این همه آدم، پول کرایه نداشتید. وقتی صحبت از ورزش و پیاده روی کردیم عده ای از آنان باور کردند، اما عده ای دیگر تا همین چند سال پیش، که آنان را در حمیدیه می دیدم، هنوز فکر می کردند ما با آنان شوخی می کردیم و از اهواز با ماشین آمده بودیم. در راه یکی از دوستان که ذوق آواز و سرودخوانی داشت بارها برای ما آواز عربی و سرود فلسطینی خواند. من در واقع می خواستم فرهنگ ورزش کوهنوردی را در اهواز ترویج دهم، اما چون سرزمین ما، کوه نداشت، فکر کردم، ورزش پیاده روی را رواج دهم. البته چند ماه بعد، انقلاب شد و گرفتار مسایل دیگری شدیم. اما توصیه من به جوانان عرب در شهرهای مختلف استان این است که چنین برنامه هایی را ترتیب دهند. مثل پیاده روی از اهواز تا ویس یا ملاثانی از ساحل کارون، یا پیاده روی از “منصوره” تا “فلاحیه”، یا پیاده روی از “خفاجیه” تا “مالکیه” یا “هوفل”. و اساسا هر کسی در هر شهر و بخش و روستایی می تواند چنین برنامه هایی را سامان دهد بی آن که شکل سیاسی به آن ببخشد و حساسیت ماموران را جلب کند. البته این کارها به علت گرمی هوای اهواز و سایر شهرهای تابعه اغلب در پاییز و زمستان و اوایل بهار امکان پذیر است.
من همواره از بازجویانم خواستار ملاقات با دختر و همسرم بودم، اما با این خواست من موافقت نمی کردند تا این که پس از گذشت تقریبا یک ماه، اجازه دادند تا نه با آنها بلکه با دیگر بستگانم ملاقات کنم. روزی مرا از سلول فراخواندند و گفتند ملاقات داری. حدود یک ماه از بازداشت ام گذشته بود. چشمان ام را بستند و دستبند به دست ام زدند و سوار خودرویی کردند که مدل اش را نتوانستم تشخیص دهم. با این خودرو از زندان به محل ملاقات که جای دیگری بود رفتیم. وقتی از یکی از ماموران پرسیدم چرا به من دستبند می زنید، گفت: چون این روزها شهر(اهواز) شلوغ است و امکان حمله تروریست ها وجود دارد و ما این کار را به خاطر حفظ جان شما انجام می دهیم.
البته من می دانستم که دغدغه خاطرشان حفظ جان من نیست، بلکه هراس شان از این بود که ممکن است گروهی مسلح از همشهریان عرب برای رهایی من از دست آنان به خودرو حمله کنند.
نمی دانستم به کجا می رویم. حتی وقتی وارد حیاط ساختمانی شدیم که ملاقات در آن جا صورت می گرفت نفهمیدم کجا هستیم. فقط برای یک لحظه برادرزاده ام را دیدم که جلوی در بزرگ حیاط ساختمان ظاهر شد. برای او دستی تکان دادم، اما او به سرعت از جلوی در گذشت.
پس از چند لحظه، دو برادر بزرگترم، خواهر کوچکترم، یکی از برادرزاده ها و یکی از خواهرزاده هایم همراه وکیلم صالح نیک بخت آمدند و نیم ساعتی با هم نشستیم و گپ زدیم. این ملاقات در حضور بازجو- امیری – انجام گرفت. ملاقات بیشتر به احوالپرسی گذشت. و البته من به عربی به آنان فهماندم که روز قبلش در اعتصاب غذا بوده ام. من دو روز پیش از آن، تهدید به اعتصاب غذا کرده و به بازجوی ام پیغام داده بودم اگر نگذارید با خانم و دخترم ملاقات کنم، دست به اعتصاب غذا خواهم زد. دو روز قبل از ملاقات، ظرفیت خودم را برای اعتصاب غذا سنجیدم و سرانجام روز قبل از ملاقات (که از آن اطلاع نداشتم)، تصمیم خودرا عملی کردم و جز آب چیزی نخوردم. مامور غذا موضوع را به بازجو اطلاع داده بود. بازجو امیری مرا به اتاق بازجویی احضار کرد و با خنده و شوخی از من خواست تا اعتصاب ام را بشکنم. وقتی بر ادامه اعتصاب اصرار کردم به تهدید متوسل شد. من گفتم به دو شرط اعتصابم را خواهم شکست: یکی وضعیت مرا مشخص کنید تا از حالت بلاتکلیفی خارج شوم و دوم این که بتوانم با خانواده ام ملاقات کنم. او در مورد دومی قول مساعد داد، اما در باره اولی گفت: ما سعی خود را می کنیم و مساله را در لفافه گذاشت. به هر تقدیر دستور داد شیرینی آوردند تا من اعتصابم را بشکنم. من وقتی دیدم به یکی از خواسته هایم رسیده ام و می توانم با برخی از افراد خانواده ام ملاقات کنم اعتصاب را شکستم. فکر می کنم این حرکت یعنی اعتصاب غذا باعث شد تا ملاقات با بستگانم را ترتیب دهند اما نه با دختر و همسرم.
بازجویی نیمه شب
تا ده روز مانده به آزادی به طور مداوم بازجویی می شدم. اوایل هفته ای سه یا چهار بار این بازجویی ها انجام می شد. گرچه من به عنوان یک زندانی، هیچ کاری طی ساعت های طولانی روز نداشتم، اما گاهی بازجوها عشقشان می کشید، تا شب ها از من بازجویی کنند. یکی از این بازجویی ها که هیچ گاه فراموشم نمی شود در اواسط دوره زندان ام رخ داد. خواب بودم که ساعت حدود یک یا دو نیمه شب مرا از خواب بیدار کردند. در حیاط زندان ـ که سقف سوله داشت ـ میزی چیده بودند که صندلی بازجو رو به حیاط و صندلی من رو به دیوار بود. من البته اجازه نداشتم پشت سرم را نگاه کنم. اما گاهی که بازجو به این سو و آن سو می رفت، سریعا نگاهی به پشت سرم می انداختم. حیاط زندان، همچون تونل قطار از دیوار رو به روی من تا در بازداشتگاه ادامه داشت. من هیچ گاه تحمل شب زنده داری را، آن هم تا صبح نداشته ام اما آن شب نمی دانم چرا اصلا احساس بی خوابی و خستگی نکردم و تا صبح به پرسش های بازجو پاسخ دادم. شاید علت اش خواب روزانه بود که وسیله ای برای پرکردن ساعت های بیکاری در انفرادی بود.
بازجو می کوشید با سوءاستفاده از خستگی ناشی از بیداری شبانه، چیزهای از زیر زبان ام بکشد، اما همان گونه که گفتم توانستم در برابر بی خوابی مقاومت کنم و پرسش ها را دقیق جواب دهم.
بخش هفدهم خاطرات زندان را در اینجا بخوانید
* یوسف عزیزی بنی طُرُف عضو هیأت دبیران کانون نویسندگان ایران و عضو افتخاری انجمن قلم بریتانیا است و به شغل روزنامه نگاری اشتغال دارد. او به دو زبان عربی و فارسی قلم می زند و تاکنون ۲۴ کتاب و صدها مقاله در مطبوعات عربی و فارسی منتشر کرده است.