خاطرات زندان/ بخش بیست و ششم

 

در دوره دوم ریاست جمهوری رفسنجانی و دوره اول خاتمی، قتل های زنجیره ای جان ده ها نویسنده و شاعر و ناشر و فعال سیاسی را گرفت. دست کم دو تن از اینان از دوستان من بودند که در سال ۷۷ ش سلاخی شدند: محمد پوینده و محمد مختاری. نیز خانم زال زاده مدیر انتشارات “ابتکار نو” را می شناختم که ناشر یکی از کتاب هایم در تهران بود. او بیوه ابراهیم زال زاده است که در سال ۷۵ ش کارد آجین شد و مثل پوینده و مختاری در بیابان های اطراف تهران کشته شد. یک بار هم تصمیم گرفتند اتوبوس سی وچند عضو کانون نویسندگان را به دره بفرستند تا از شر شاعران و نویسندگان و ناقدان خلاص شوند. می گویند آن برنامه ها زیر سر سعید امامی (اسلامی) معاون وزیر اطلاعات در دوره رفسنجانی و اوایل خاتمی بوده است. اما مگر با مرگ سعید امامی این گونه اندیشه ها و برنامه های پلید و مرگ آفرین از میان رفت؟ به نظر من چنین نشد. این برنامه ها کم شد اما کاملا از میان نرفت. پیشتر اشاره کرده بودم که یکی از باز جویان ام، دستیار سعید امامی بوده. او که نام مستعار “سهرابیان” را یدک می کشید از دفتر مرکزی وزارت اطلاعات در تهران برای بازجویی از من به اهواز اعزام شده بود و چند بار از من بازجویی کرد. نخستین بازجویی ام در زندان مخفی اهواز توسط ایشان انجام شد که نتیجه اش برای من سرنوشت ساز بود. البته او ماموریت های دیگری هم در زمینه سرکوب خیزش مردم عرب در استان داشت.

prison

در واقع قدرت باند سعید امامی و گستاخی “سهرابیان” را هنگامی حس کردم که از زبان اش چیزهایی شنیدم که برایم جالب بود. یک بار در “سوئیت” بودم که برای چندمین بار موضوع سازماندهی تظاهرات و جعل “نامه ابطحی” را به من نسبت داد و تاکید کرد که باید به این امر اعتراف کنی وگرنه چنین  و چنان می کنیم. پس از صحبت های فراوان در این زمینه، برای تاکید بر قدرت خود و در حالی که به دستشویی سوئیت اشاره می کرد، گفت: ” اگر پاش بیافتد، می توانم ابطحی را هم  به این سلول بکشم و در همین توالت بیندازم”.

“سهرابیان” برای تاکید بیشتر بر قدرت خود و همکاران اش در باند سعید امامی افزود: “من حتی می توانم خاتمی را هم در این توالت بیندازم. هرکه می خواهد باشد رییس جمهور باشد یا مدیر دفترش”.

و می دانیم که در آن موقع ( خرداد ۸۴ ش) هم محمد خاتمی هنوز رئیس جمهور بود و هم محمد علی ابطحی مدیر دفتر ریاست جمهوری. و اساسا برای حفظ ظاهر هم شده، یک کادر اطلاعاتی – هر چند مهم –  نباید به رئیس جمهور کشور و مدیر دفترش اهانت کند.

لذا برای من کاملا محرز شد که  کادرهای بالایی این وزارتخانه – اگر نگوییم همه پرسنل – اساسا برای رئیس جمهور کشور، هر کس که باشد، تره هم خرد نمی کنند و دستورات شان را مستقیم و غیر مستقیم از آیت الله خامنه ای یا دفترش می گیرند. اطاعت شان هم فقط از رهبری است.

البته بازجوی تهرانی یک چیز دیگری هم به من گفت که نشان می دهد اینان از همان اوایل انقلاب برای منتقدان و مخالفان رژیم – به ویژه اهل قلم – برنامه های حذف و تصفیه فیزیکی داشتند.

“سهرابیان” در ضمن بازجویی به من گفت: ” شما سی سال است که از دست ما قسر در رفته ای و ما در این مدت به دنبال شما بودیم. تا این که تکنولوژی جدید به کمک ما آمد و این اواخر حتی می دانستیم در کدام محله هستی و صحبت های شما و زنت را هم شنود می کردیم و از اختلافات شما هم خبر داشتیم. البته دیر شده بود و ما باید زودتر تکلیف مان را با شما مشخص می کردیم”. و بی آن که من بپرسم داستانی را تعریف کرد که مربوط به یکی از مصاحبه هایم با تلویزیون عربی الجزیره درباره تظاهرات مردم عرب در فروردین ۸۴ ش در اهواز بود. این مصاحبه چند روز قبل از دستگیری و ساعت دوازده و نیم شب به وقت تهران انجام شد. در آن شب همسرم با من بگو مگویی داشت. او می بایست صبح زود برای تدریس به دبیرستانی در شاد شهر – در اطراف تهران – می رفت و من با مصاحبه دیر وقت ام با “الجزیره” باعث بی خوابی اش شده بودم. بازجوی تهرانی با صراحت به من گفت که صحبت ها یا به قول ایشان دعوای ما را از روی موبایل ام شنیده است. من – البته – همیشه در نشست های سیاسی دوستان در ایران، سفارش می کردم تا سیم کارت موبایل هایشان را در آورند، اما در آن شب فقط موبایل را خاموش کرده بودم. من می دانستم هم موبایل و هم تلفن زمینی خانه ام در تهران توسط نیروهای امنیتی کنترل می شود و این مربوط به یک سال و دو سال نبود بلکه از سال ۷۱ – ۷۰ ش شروع شد. یعنی از وقتی که در وزارت ارشاد تقاضای یک نشریه عربی – فارسی کردم. اما به نظر می آمد که این کنترل در ماه های قبل از دستگیری شدت یافته بود و تا آخرین لحظاتی که در ایران بودم، ادامه داشت. این باعث شد تا یکی دو بار، شماره موبایل ام را تغییر دهم. یک بار یکی از دوستان به طنز گفت که احتمالا وقتی تلفن خانه  ات زنگ می خورد، “برادران” زودتر از شما گوشی را بر می دارند.

گاهی حس می کردم منزل ما هم کنترل می شود. در واقع در گیر و دار قتل های زنجیره ای، اغلب روشنفکران و فعالان فرهنگی و سیاسی دگراندیش وحشت زده شدند. من در آن زمان در روزنامه همشهری کار می کردم. لذا تا مدت ها بعد از قتل دوستان ام در کانون نویسندگان یعنی محمد جعفر پوینده و محمد مختاری در پاییز ۷۷ ش، به خاطر مسایل امنیتی، با آژانس به ساختمان روزنامه می رفتم. کار در تحریریه همشهری از ساعت سه بعد از ظهر شروع می شد و تا ساعت نه یا ده شب ادامه می یافت. من، البته در حالت عادی هر روز عصر مسافت میان منزل مان در نزدیکی میدان انقلاب تا ساحتمان روزنامه همشهری در خیابان جردن را با سرویس خود روزنامه طی می کردم. نام من جزو لیست صد نفره روزنامه نگارانی بود که حکم قتل شان توسط انصار حزب الله صادر شده بود.

 

بخش بیست و پنجم خاطرات زندان را اینجا بخوانید

* یوسف عزیزی بنی طُرُف عضو کانون نویسندگان ایران، عضو کانون نویسندگان سوریه  و عضو افتخاری انجمن قلم بریتانیا است و به شغل روزنامه نگاری اشتغال دارد. او به دو زبان عربی و فارسی قلم می زند و تاکنون ۲۴ کتاب و صدها مقاله در مطبوعات عربی و فارسی منتشر کرده است.