یوسف عزیزی بنی طرف

یوسف عزیزی بنی طرف

خاطرات زندان/ بخش سی ویکم

 

وقتی قاضی پورمند در اتاق بازجویی زندان به من گفت ” به شما نمی آید عرب باشی” تعجب نکردم چون بارها این را از زبان برخی از غیر عرب ها در ایران شنیده بودم. من – البته – از او پرسیدم که بر چه اساس این حرف را می زند، گفت: منظورم این است که شکل و قیافه ات به عرب ها نمی خورد. در جواب اش گفتم،  مطمئن باشید من عرب ام و هیچ شبهه ای در این مساله نیست. این امر خاطره دیگری را در ذهن ام زنده کرد. وقتی محمود احمدی نژاد در سال ۸۱ ش شهردار تهران شد، عطریان فر سردبیر اصلاح طلب همشهری را تغییر داد و علیرضا شیخ عطار را جانشین اش کرد. او اکنون سفیر ایران در آلمان است. شیخ عطار از عناصر راست افراطی بود که از همان روز ورود به روزنامه همشهری به قلع و قمع عناصر اصلاح طلب و مستقل تحریریه پرداخت. در اوایل کار، عباس ملکی معاون وزارت خارجه دوران علی اکبر ولایتی، معاون شیخ عطار بود. ملکی هنگامی که  برای نخستین بار مرا در روزنامه دید، پرسید: واقعا شما یوسف عزیزی بنی طرف هستی؟ گفتم: آری، چرا مگر؟ گفت: یک بار در وزارت خارجه من و دکتر ولایتی درباره شما و آثارتان صحبت می کردیم و چون شما را ندیده بودیم، ایشان به من گفت، احتمالا بنی طرف هم مثل سایر جنوبی ها، ترکه ای و سیاه چرده است. خنده ام گرفت. و اکنون درمی یابم چقدر شناخت نخبگان و سیاسیون ایرانی از دیگر ملیت ها و مناطق پیرامونی ضعیف است. هم آن قاضی مهاجری که از تنگستان به اهواز آمده عرب ها را نمی شناسد، و هم کسی که سیزده سال وزیر خارجه این کشور بوده. یعنی اینان و امثال شان – که کم هم نیستند – نمی دانند مردم عرب استان، هم سفید پوست دارند و هم سبزه رو و هم اقلیتی سیاه پوست. یعنی تنوع نژادی، همچون تنوع مذهبی و دینی در میان این مردم وجود دارد.

روز هفتم تیرماه ۱۳۸۴ تک و تنها در سوئیت خودم بودم که در را باز کردند. امیری – بازجوی اهوازی دزفولی تبار بود. هیچ اصراری در بستن چشم بند نداشتند. امیری در همان جلوی در به من گفت که شما امروز آزاد هستی. من گرچه خوشحال شدم اما به روی خودم نیاوردم تا مبادا بازجو سوءاستفاده کند.  خرت و پرت ام را جمع کردم که یک کیسه پلاستیکی را هم پر نکرد. چشم بند زدند و مرا به سوی دفتر ستاد خبری اداره کل اطلاعات در محله “امانیه” بردند. قبل از بیرون رفتن از زندان، صدای رئیس زندان یعنی “سید” را شنیدم. زندانبانان، موبایل و گواهینامه ام را به من ندادند و گفتند که فردای آن روز برای گرفتن آنها به ستاد خبری مراجعه کنم. از آنان خواستم تا نُه کیسه حاوی کتاب و دست نوشته ها و نیز ده ها سی دی و نوار کاست موسیقی عربی و فارسی و شصت و دو نوار ویدیو را که از خانه ام برده بودند به من پس دهند. و البته بیشترین اصرارم بر شعرها و نوشته هایم در سلول انفرادی بود که هیچ کدام را ندادند. بازجو به من گفت که می توانی آنها را بعدا از دادگاه انقلاب تهران بگیری. امری که هیچ گاه تحقق نیافت چون دادگاه قبلا به همسرم گفته بود همه چیزهایی را که ماموران از منزل مان برده بودند به اداره اطلاعات اهواز منتقل شده است. در سال های بعد از ۲۰۰۵، با تفتیش خانه های برخی از دوستان، عکس ها و فیلم ها و مدارک دیگری را هم به اداره کل اطلاعات اهواز بردند که برخی چون فیلم ویدیویی گفتگوی ام با مرحوم آیت الله محمد کرمی یا دست نوشته متن و امضای نویسندگان و شاعران عرب در حمایت از نامزدی محمد خاتمی برای ریاست جمهوری در بهار ۱۳۷۶ ش جنبه تاریخی دارد، من کوشش کردم تا اینها را پس بگیرم اما بازجو زیر بار نرفت. و در برابر استدلال من که اینها جنبه تاریخی پیدا کرده اند و اساسا بعد از آزادی باید به من پس داده شوند گفت: هرکس در آینده خواست در این زمینه تاریخ بنویسد می تواند به ما مراجعه کند. توی دلم گفتم “چقدر هم مرجع باصفایی هستید!”. در این جا برای این نسل و نسل های آینده اعلام می کنم که آرشیوی از کتاب ها، دست نوشته ها،  نوارها، عکس ها و فیلم هایم در اداره کل اطلاعات اهواز نگه داری می شود. برخی از عکس ها و فیلم ها، خانوادگی و برخی دیگر با شخصیت ها موثر آن روزگار اهواز بوده است. نمی دانم آیا همچون بهمن پنجاه و هفت بار دیگر، مردم درهای دژهای امنیتی را درهم خواهند شکست و این اسناد و مدارک را آزاد خواهند کرد یا با تغییرات مسالمت آمیز این کار صورت خواهد گرفت؟ نیز بعید نمی دانم “آقایان” که پژوهشگر و تاریخنگار هم در چنته دارند از این مدارک برای مشوه ساختن چهره های ما استفاده کنند. و البته نمونه های تاریخ نویسی شان را درباره حوادث اوایل انقلاب محمره (خرمشهر) و اخیرا درباره احزاب و سازمان های سیاسی ایران دیده ایم.

وقتی به ساختمان ستاد خبری اطلاعات در امانیه رسیدیم، جواد طریری و برادر بزرگ ام را دیدم که به استقبال ام آمده بودند. گویا به واسطه طریری خبر آزادی ام را به برادرم داده بودند. با خودرو طریری به سوی منزل برادرم راه افتادیم. از امانیه به  خیابان نادری و از آن جا به چهار راه آبادان و.. از نادری که رد می شدیم جواد طریری، جای دفترش را نشان داد. انگار اهواز را دوباره کشف می کردم. از روی پل  کارون “حته” را دیدم که با دست های دستبند زده تقلا می کرد تا شناکنان از شط  متلاطم عبور کند. او قهرمان یکی از داستان های کوتاه ام بود که سال ها پیش منتشر شد و البته قهرمان واقعی توده های مردم عرب. یاغی یی که در دهه چهل شمسی، سیاسی شد و با نظامیان رژیم سابق جنگید و خبر کشتن اش، شاه را خوشحال کرد. در آن عصر گرم آزادی، شهر چقدر روشن می نمود. نه خاکی نه  غباری. شهر آرام و خسته می نمود.

شب را در اهواز در منزل برادر بزرگ ام سر کردم. برخی از بستگان و آشنایان برای دیدن ام به آن جا آمدند. مطبوعاتی را که در مدت زندان درباره ام مطلب نوشته بودند نشان ام دادند. روزنامه کیهان در صفحه دوم مطلبی کذب و کلیشه ای درباره ام نوشته بود. “تجزیه طلب، جاسوس و.. ” و البته از کیهان حسین شریعتمداری جز این انتظاری نیست. روزنامه محلی “نور خوزستان” نیز عکس و مطلبی را درباره ام چاپ کرده بود. در همان ستون چپ صفحه ای که این مطلب را چاپ کرده بودند، عکس و مطلبی درباره منصور سیلاوی اهوازی در بالای ستون و مطلبی درباره محمود مزرعه در پایین چاپ کرده بودند. “نور خوزستان” که توسط نیروهای وابسته به موسوی جزایری امام جمعه مادام العمر اهواز منتشر می شود در توصیف ما سه نفر هر چه در چنته داشت نوشته بود: تجزیه طلب، ضد انقلاب و مسایلی از این دست. منصور اهوازی رهبر حزب همبستگی دموکراتیک اهواز بود که مرکزش در لندن است. این گروه خواستار برقراری نظام فدراتیو در ایران است. اما نور خوزستان او را تجزیه طلب معرفی کرده بود. منصور سیلاوی اهوازی در سال ۲۰۰۸ به طرز مشکوکی در لندن درگذشت. محمود احمد مزرعه هم مسئول جبهه دموکراتیک مردمی مردم عرب اهواز بود که خواهان استقلال “احواز” است. این گروه در سال ۲۰۰۹ دچار انشعاب شد و دوشقه شد.

 

 بخش سی خاطرات  زندان را  اینجا بخوانید

* یوسف عزیزی بنی طُرُف عضو کانون نویسندگان ایران، عضو کانون نویسندگان سوریه  و عضو افتخاری انجمن قلم بریتانیا است و به شغل روزنامه نگاری اشتغال دارد. او به دو زبان عربی و فارسی قلم می زند و تاکنون ۲۴ کتاب و صدها مقاله در مطبوعات عربی و فارسی منتشر کرده است.