این هفته چه فیلمی ببینیم؟

“Before Midnight” – پیش از نیمه شب – آخرین قسمت از تریلوژی ریچارد لینکلیتر است. این فیلم های سه گانه، شاید تنها تریلوژی باشند که نه سوژه ای ماجراجویانه، پلیسی، علمی – تخیلی یا جادویی، بلکه صرفا  روابط یک زوج را از اوایل بیست سالگی تا میانسالی دنبال می کنند. فاصله بین هر فیلم، نه سال است و اگر از اول فیلم ها را دنبال کرده باشید، بخصوص اگر در شرایط سنی مشابهی با شخصیت های داستان بوده اید، دیالوگ های پرمعنا و تغییراتی که در شخصیت کاراکترهای فیلم با گذشت هر دهه می بینید و مقایسه آنها با تغییرات شخصیت خودتان، آثاری زیبا از هر فیلم می سازد و همین شاید مهمترین دلیل محبوبیت این فیلم ها نزد تماشاگران و منتقدان است.

poster

اولین فیلم -” پیش از طلوع “- سلین و جسی جوان را نشان می دهد که به طور کاملا تصادفی با هم در قطاری آشنا می شوند. جسی، پسر جوانی از آمریکا است که به وین سفر می کند. سلین، دختری اهل پاریس است که از وین می گذرد و جسی او را قانع می کند که همراهش از قطار پیاده شود و روز را با هم بگذرانند. جسی پول کافی برای ماندن در هتل ندارد و آن دو، تمام روز را تا فردا صبحش به راه رفتن و صحبت در خیابان های وین می گذرانند.  دومین فیلم – “پیش از غروب” – داستان آن ها را بعد از نه سال دنبال می کند.  جسی حالا نویسنده رمان پرفروشی است که بر اساس ملاقاتش با سلین نوشته و برای تور تبلیغاتی اش به پاریس آمده، جایی که سلین را دوباره پیدا می کند ولی مثل دفعه پیش، وقت محدودی دارد و باید به زودی با پرواز عصر به آمریکا برگردد. حالا آن ها در سی سالگی شان هستند و جا افتاده تر و هر دو در رابطه. جسی ازدواج کرده و پسر کوچکی دارد ولی در لفافه می گوید که پسرش در واقع تنها دلیلی است که او و همسرش با هم هستند. سلین دوست پسری دارد که به خاطر شغلشان خیلی همدیگر را نمی بینند. درست مثل دفعه  پیش تمام روزشان به راه رفتن و صحبت می گذرد و وقتی موقع رفتن می رسد و سلین به جسی یادآوری می کند که پروازش را از خواهد داد، جسی آرام جواب می دهد که می داند .. و فیلم تمام می شود . حالا نه سال بعد است و “پیش از نیمه شب “. جسی و سلین در چهل سالگی هستند و داستان فیلم در یونان می گذرد. جایی که آن دو با پسر جسی از ازدواج سابقش و دوقلوهای هفت ساله شان به تعطیلات آمده اند. اولین صحنه فیلم در فرودگاه می گذرد. پسر نوجوان جسی به آمریکا پیش مادرش برمی گردد و جسی احساس گناه می کند که سال های کودکی پسرش را از دست داده و دلش می خواهد به او نزدیکتر باشد. ولی او و سلین در پاریس زندگی می کنند و این کار عملی نیست. با نگاه به این دو، گذشت زمان برایشان را کاملا باور می کنیم. شکسته شده اند و آن طراوت فیزیکی جوانی را ندارند. صحبتهایشان حول کار و بچه ها می گذرد. با اینحال جسی هنوز آرام و شوخ است و سلین پرحرف و حرارت. فقط زندگی خسته شان کرده. سالهاست که دیگر از روی دل خوشی راه نمی روند و صحبتی نکرده اند که راجع به بچه ها یا مشکلاتشان نباشد. مکالماتشان بیشتر مجادله شده، هر چند که لبخندی چاشنی بحث هایشان می کنند. صحبت ها و سوژه ها ولی به همان جذابیت همیشه است و همین فیلم را زیبا می کند. حرف و صحبت هایشان چنان روان و واقعی است که احساس می کنید شاهد بحث یا مشاجره  زوجی هستید که کنارتان نشسته اند و حتی کمی معذب می شوید که دارید حرف هایشان را می شنوید.

 در وجود سلین خشمی می جوشد که وجودش را تلخ کرده. وحشت از این که جوانی اش را پشت سر گذاشته و فرصت هایش را از دست می دهد. نگرانی از این که مادر خوبی نیست. که هم می خواهد شغل خوبی داشته باشد هم مادر بهتری باشد. تردید درباره این که دیگر جذابیت قدیم را ندارد و خشمگین از جسی که همه چیز را به شوخی می گیرد و بی تفاوت است و تمام این احساسات درونی باعث می شود که سلین نسبت به آینده احساس ناامنی کند و در مقابل، دائم جسی را بکوبد و موفقیت هایش را به عنوان یک نویسنده به مسخره بگیرد و یادآوری اش کند که آنقدر که فکر می کند نابغه نیست. یکی از سرگرمی هایش این است که بی هوا سئوالی از جسی بپرسد و بخواهد همان لحظه جواب بدهد: اگر امروز جسی برای بار اول او را می دید، باز هم به نظرش زیبا می آمد؟ باز هم از او می خواست از قطار پیاده شود؟ اگه قرار باشد پنجاه سال دیگر با هم باشند، چه چیزی را در او عوض  خواهد کرد؟ چرا زن ها باید برای خانواده و زندگی فداکاری کنند و این انتظار از مردها نمی رود؟

این مکالمات، تمام فیلم ما را می کشاند و در عین حال غمگین می کند. این همان واقعیتی است که ما بیشتر وقت ها بعد از به هم رسیدن دو نفر در داستان های عاشقانه نمی بینیم. بعد از این که نگاه ها گره خورد و دست ها حلقه شد و سرها در گردن هم فرو رفت، بعد از راه رفتن ها و عشق ورزیدن ها و به تماشای غروب های عاشقانه نشستن، تکرار و عادت و شغل و فرزند و تمام این ها که اسمش زندگی است، جای خلوت های دونفره را تنگ می کند و در آخر، وقتی تب فروکش می کند و احساسات دوباره زیر لایه کنترل می خزند،  یک واقعیت است که می تواند یک رابطه را از پستی و بلندی هایش رد  کند و یا فصلی در زندگی را در سه کلمه به پایان برساند: دیگر دوستت ندارم.

http://www.youtube.com/watch?v=Kv6JWoVKlGY

 

* مریم زوینی دانش آموخته رشته تغذیه است ولی کار او همواره ترجمه در حوزه ادبیات بوده و علاقه اش به ویژه به هنر سینماست.  هفت کتاب از ترجمه های او تا به حال در ایران منتشر شده است.