مامان که مرد، بابا خیلی میخوابید. من و نادیا گاهی نگرانش میشدیم. اوایل، تقریباً بعد از چهلم مامان یک بار فکر کردیم توی خواب سکته کرده و رفته توی کُما. یک روز کامل خوابیده بود. نه چیزی خورده بود و نه حتا برای دستشویی بیدار شده بود. رفتیم بالاسرش و با یک تکان دست نادیا بیدار شد. چیزی نداشتیم بهش بگوییم. یک بار هم بعدازظهر به محض اینکه ناهارش را خورد خوابید و تا یک نصف شب بیدار نشد. نادیا مطمئن بود که این بار یک چیزیاش شده است. دلم نمیخواست دوباره بیدارش کنیم و لال نگاهش کنیم. دو سه بار این کار را کرده بودیم. اصلاً نادیا کارش شده بود وقت و بیوقت بیدار کردن بابا. با اصرار و بغض نادیا و گریههاش راضی شدم که بیدارش کنیم. پیشنهاد دادم که صدای تلویزیون را زیاد کنیم. بابا خوابش سبک بود. نادیا کنترل تلویزیون را دستش گرفت و هر بار نگاهی به بابا میکرد و چند درجه ردیف صدای تلویزیون را بیشتر میکرد. من هم نشستم بالاسرش و منتظر بودم تا عکسالعملی نشان بدهد. فایدهای نداشت. نادیا صدای تلویزیون را تا آخر زیاد کرده بود و خودمان داشتیم کر میشدیم. بابا حتا یک پلکش هم نلرزیده بود. نادیا تلویزیون را خاموش کرد و نشست بالا سرش. روی موهای بابا دست کشید و یکهو اشکش درآمد. من را نگاه کرد و زد زیر گریه. نگاهش جوری بود که انگار داشت التماس میکرد بیدارش کنیم. دستم را گذاشتم روی شانهی بابا و آرام تکانش دادم. با اولین لرزش دست من صدایی از دهانش درآمد اما لبهاش همچنان بسته بود. بعد پلکش را باز کرد و زل زد بهمان. نادیا گفت:
«بابا حالت خوبه؟»
«ساعت چنده؟»
من گفتم:
«نزدیک دوئه نصف شبه. بلند شید برید توی تختتون بخوابید.»
بابا بلند شد و نشست. موهاش را با دست صاف کرد و سکسکهی یواشی کرد. سیبیلهاش را دو سه بار دست کشید و گفت:
«فرزین، بابا یه لیوان آب میاری؟»
آن شب دوباره بابا خوابید. فقط جایش را عوض کرد. به نادیا گفتم:
«الکی نگرانیم. دلش میخواد بخوابه. غمگینه. ربطی به سکته و کما نداره. مطمئن باش که چیزیش نیست.»
از فردای آنروز دوتایی سعی میکردیم به خوابهای طولانی بابا اهمیتی ندهیم. ولی من نگران بودم. نادیا هم از رفتار و نگاهش معلوم بود که از نگرانی دارد میمیرد. الکی خودمان را گول میزدیم. توی اتاقش گریه میکرد و کلاسهای دانشگاهش را یکی در میان میرفت. یک روز بهم گفت چند بار از دانشگاه زنگ زده خانه ولی بابا گوشی را جواب نداده بود. احساس میکردم افسردگی نادیا بخاطر مرگ مامان، با طولانی شدن خوابهای بابا داشت بیشتر میشد. کم حرف شده بود و شبها از توی اتاقش صدای گریه میشنیدم. یک روز نادیا آمد خانه و دیدم موهاش را از بیخ کوتاه کرده است. ناخنهاش را هم جلو من نشست و از ته گرفت. دست و پا را با هم. جلوش پر شده بود از خرده ناخنهای رنگی و هلالی شکل. دلخور بود. موهاش را توی یک کیسه ریخته بود و با خودش آورده بود. بابا وسط خوابش بیدار شده بود و رفته بود دستشویی. نادیا خوشحال شد که بابا بیدار شده است. از توی دستشویی که بیرون آمد، تصمیم گرفتم هر طور شده باهاش صحبت کنم. دربارهی نادیا و خوابهای طولانیاش. روز جمعه بود و تمام روز را یک بند خوابیده بود. چشمش که به نادیا افتاد، گفت:
«خوب کاری کردی. خیلی بلند شده بودن. مادرت که همیشه میگفت موی بلند بهت نمیاد.»
نادیا نگاهش کرد و چشمهاش پر اشک شد. یکهو زد زیر گریه و بلند شد و بابا را بغل کرد. من همانطور نشسته بودم و زل زده بودم به هلالهای آبی رنگی که جلو نادیا ریخته شده بود. کمی که گذشت دیدم گریههای نادیا تمامی ندارد. همانجا جلو دستشویی همدیگر را بغل کرده بودند و گریه میکردند. نمیدانم بابا هم گریه میکرد یا نه. ایستاده بود جلو نادیا و زانوهاش خم شده بود و جلو زیرشلواریاش زانو انداخته بود. بلند شدم و رفتم پیششان. دستهام را باز کردم و دوتاییشان را بغل کردم. نادیا دستش را انداخت دور کمر من و بابا هم سرش را چسباند به سرم. فهمیدم دارد گریه میکند. نفسش را با صدای نازکی بیرون میداد و تندی آب بینیاش را بالا میکشید. من نمیتوانستم اشک بریزم. اصلاً گریهام نمیگرفت. هقهق نادیا بیشتر شده بود. صدای خسخس سینهی بابا بغل گوشم بود و داشتم فکر میکردم کسی دیگر توی خانه نمانده تا بیاید و ما را از هم جدا کند. باید چیزی میگفتم یا کاری میکردم که از بغل هم بیرون بیاییم. سرم را تکان دادم و صورتم چسبید به موهای کوتاه نادیا. بوی شامپو زد زیر بینیام. چشمم افتاد به اتاقش. شال سبز مامان از قاب آینهی میز آرایشش آویزان بود و رویش گوشوارههای مامان را چسبانده بود. یادم افتاد روزی که با اورژانس رساندیمش بیمارستان، همین شال سرش بود. از صحبت کردن با بابا پشیمان شدم. سر شام، بابا فقط چند قاشق از خورش قیمهای که مامان بزرگ با آژانس برایمان فرستاده بود، خورد و کشید کنار. سر شام هم حرفی نزدیم. نادیا دائم بابا را نگاه میکرد و غذا میخورد. بابا شب بخیر گفت و دوباره رفت که بخوابد. نادیا ماتش برده بود و تا قبل از شب بخیر گفتن بابا حالت صورتش خوب و خوشحال بود. اما بعد دوباره ناراحت و دلخور شد. فردا صبحش کلاس نداشتم. ماندم توی خانه. نادیا که داشت میرفت دانشگاه، گفت:
«نذار بخوابه. باهاش صحبت کن. تا بلند شد بگیرش به حرف یا ببرش بیرون.»
این دفعهی اول نبود که از این پیشنهادها میداد. همیشه وقتی قرار بود توی خانه بمانم جوری حرف میزد که یعنی وقتی برگشتم بابا سرحال و قبراق باشد.
«اتفاقاً دو روزه که میخوام باهاش حرف بزنم. دیشب که نشد. امروز باید حرف بزنم باهاش.»
نادیا که رفت، توی اتاق بابا سرک کشیدم. خواب بود. رفتم بالا سرش. طاقباز خوابیده بود و دستهاش را گذاشته بود روی سینهاش. خر و پف نمیکرد. لب پایینیاش را جمع کرده بود توی دهانش و سیبیلهای زرد و سفیدش رویشان را پر کرده بودند. به هم ریخته و کوتاه و بلند بودند. خوبی خوابهای طولانی بابا این بود که مصرف سیگارش کم شده بود. رفتم توی اتاقم و مشغول تماشای فیلم شدم. باید خلاصه طرح چهار فیلم یک کارگردان را آماده میکردم برای کنفرانس دانشگاه. دم ظهر که شد، دوباره رفتم سراغش. هنوز به همان شکل خوابیده بود. دستهاش هم همان جور روی سینهاش بود. لباس پوشیدم و رفتم بیرون. کمی توی پارک نزدیک مجتمع قدم زدم و سیگار کشیدم. سر راه پیتزا و نوشابه و خرت و پرت خریدم برای ناهار. هر چقدر منتظر ماندم اما بابا بیدار نشد. نمیدانم بوی سیگار خودم بود یا توی خانه بوی سیگار پیچیده بود. احساس کردم بویش خیلی زیاد است. دست و صورتم را شستم و ناهار خوردم. از نو که نشستم به تماشای فیلم، صدای تلویزیون را زیاد کردم تا شاید تاثیری توی بیداری بابا داشته باشد. دم عصر دیگر طاقت نیاوردم. رفتم توی اتاقش و صورتم را بردم نزدیکش. گوش دادم ببینم نفس میکشد یا نه. واقعاً برای اولین بار دلهرهای مثل نادیا آمده بود سراغم. نادیا که آمد، برای اینکه نگران نشود، بهش گفتم ناهار خورده و دوباره خوابیده است.
«حرف نزدی باهاش؟»
«نشد. گفت حوصله ندارم. منم اصرار نکردم.»
نادیا تا آخرهای شب چیزی نگفت. حدود یک و نیم نصف شب بیدارم کرد و اصرار کرد که بابا را بیدار کنیم. به دروغ بهش گفتم بابا که ظهر بیدار شده بود احساس سرماخوردگی میکرد و قرص خورده و خوابیده است. تا صبح دوبار از خواب پریدم و رفتم سراغ بابا. تکان نخورده بود. بار اول دوباره بوی سیگار احساس کردم. کمکم وسواس این آمده بود سراغم که وقتی بیرون سیگار میکشم بویش به لباسهام میماند و توی خانه پخش میشود. فکر میکردم اگر بابا بیدار شده باشد و سیگار هم کشیده باشد، حتماً باید زیرسیگاری توی اتاقش پیدا میکردم. صبح خواب ماندم و از کلاس جا ماندم. ساعت یازده بود که بیدار شدم. نادیا رفته بود. بابا پتویش را پس زده بود و یکی از پاهاش را جمع کرده بود توی شکمش. این تکانهای بابا توی خواب دلخوشی سادهای شده بود برایم. نمیدانم نادیا هم به همینها دلخوش بود یا نه. تا عصر که از دانشگاه برگردم، دو بار به خانه زنگ زدم اما فایدهای نداشت. وقتی برگشتم دیدم نادیا نشسته توی پذیرایی و گریه میکند. صورتش سرخ و پف کرده بود.
«فرزین، هنوز خوابه. من میترسم. بیا ببریمش بیمارستان نوار مغزی بگیرن ازش.»
رفتم توی اتاق. بابا طاقباز شده بود و آهسته خر و پف میکرد. نادیا هم دنبالم آمد و گفت:
«از ساعت سه که برگشتم خوابه. فقط یه بار بلند شد و رفت دستشویی. هر کاری کردم نیومد ناهار بخوره.»
«چیزی نگفت؟»
«نه. صبح که میرفتی، بیدار بود؟»
موقعیتی نبود که دروغ بگویم. گفتم:
«نه. من ساعت یک زدم بیرون. خواب بود.»
«یعنی از دیروز خوابه؟»
دو دستی سرش را گرفت و زد زیر گریه. زیر بغلش را گرفتم بردمش بیرون از اتاق. نشاندمش پشت میز اُپن و برایش آب آوردم. انگشتهاش میلرزید و یکبند اشک میریخت. لابهلای گریهاش اسم مامان را صدا میزد. سرش را بالا آورد و گفت:
«میدونم. بالاخره سکته میکنه. فرزین بیکسوکار میشیم. نه مامان و نه بابا. هیچکس نیست. من دق میکنم. برو بیدارش کن.»
جوری حرف میزد که انگار بابا مرده و من فقط میتوانم زندهاش کنم. بلند شدم و رفتم توی اتاق بابا. نشستم لبهی تخت و شانههاش را گرفتم و آرام صدایش کردم. از لابهلای لبهاش صدایی درآمد و دهانش انگار که چیزی بجود، تکان خورد و دوباره بیحرکت ماند. دوباره تکانش دادم. یکهو چشمهاش را باز کرد و زل زد بهم.
«بابا بیدار نمیشی؟ گرسنه نیستی؟»
نادیا هم آمد و نشست بالا سرش. بابا نادیا را نگاه کرد و روی سیبیلهاش دست کشید و گفت:
«نه بابا. نمیخورم. شما بخورید.»
بعد یکوری شد و رویش را کرد سمت دیوار. موهای پشت سرش شکسته بود و به کچلی میزد. نادیا از اتاق بیرون رفت و صدای گریهاش بلند شد. من هم از اتاق بیرون رفتم و دیدم دارد شماره میگیرد.
«زنگ میزنم دایی ساسان. یه چیزی میشه، اونوقت میگن چرا قبلش خبر ندادین. بیا تو حرف بزن، من نمیتونم.»
گوشی را ازش گرفتم. دایی ساسان که جواب داد، خلاصه و معمولی همه چیز را برایش تعریف کردم. نادیا طاقت نیاورد و گوشی را ازم گرفت. دو سه کلمه گفت و گریهاش گرفت. دایی ساسان برای فردا عصر قرار گذاشت و قول داد که بیاید. نصف شب از خواب پریدم. رفتم سر یخچال و آب خوردم. دوباره بوی سیگار زد زیر بینیام. دیدم یک استکان چای نصفه و نیمه روی اُپن آشپزخانه است. رفتم توی اتاق بابا را سرک کشیدم. پاهاش را توی شکمش جمع کرده بود و زوزههای آرامی میکشید. پتو از رویش کنار رفته بود و دستهاش را گذاشته بود لای پاهاش. عصر، دایی ساسان آمد. نادیا هنوز دانشگاه بود. تمام بعدازظهر را توی گوگل مشغول پیدا کردن مقاله و یادداشتهایی دربارهی خواب زیاد بودم. همه چیز را مفصل برای دایی ساسان تعریف کردم. مثل همیشه لبهاش را به هم فشار داده بود و گوش میداد و سیگار میکشید. به من هم سیگار تعارف کرد و گفت:
«بکش، مگه نمیگی همهش خوابه؟!»
دایی بیشتر رفیقم بود تا فامیل. استاد اخراجی دانشگاه جامعه شناسی بود. از چهار پنج سال پیش سال هشتاد و هشت که اخراج شده بود، دائم توی کتابخانه ملی وقت میگذراند یا توی خانه به پیشنهاد من فیلم تماشا میکرد و کتاب ترجمه میکرد. دو تایی سیگار کشیدیم و چای خوردیم. برایش از حالتهای بابا تعریف کردم و افسردگی و گریههای نادیا. سراغ فیلمهای جدید را ازم گرفت. چند تا برایش آوردم و بهش گفتم که به ترتیب کدام را تماشا کند. دایی ساسان، خوابهای طولانی بابا را طبیعی میدانست. گفت که یکجور عکسالعمل در مقابل مرگ مامان است. حدسش این بود که بابا افسردگی دارد و میخواهد با خوابیدن همه چیز را فراموش بکند. من سربسته و خلاصه از چیزهایی که توی مقالههای اینترنتی خوانده بودم برایش گفتم. چیزهایی دربارهی فشار پایین و چیزهایی مثل این. به نظرش نادیا بیشتر به دکتر احتیاج داشت تا بابا. نادیا که آمد، دایی را بغل کرد و توی بغلش بغضش ترکید. دایی آدمی نبود که دچار احساسات شود. توی روزهایی هم که مامان تازه مرده بود، ندیدم اصلاً گریه کند. بیشتر سعی میکرد من و نادیا را آرام کند و دلگرمی بدهد. نادیا کنار دایی نشست و دستش را دور گردنش انداخت. کمی باهاش حرف زد و بهش قول داد تا چند روز آینده یک نوبت دکتر روانشناس برای بابا بگیرد. سربسته یک جوری هم به نادیا فهماند که خودش هم باید با دکتر صحبت کند. دایی شام هم ماند. سه تایی دور هم فسنجونی را که مادرجون داده بود دایی برایمان بیاورد، خوردیم و دایی مدام از فیلمهایی که دفعهی آخر بهش داده بودم حرف زد. عاشق فیلم حضور شده بود. به نظرش بابا هم مثل چانسی گاردنر شخصیت اصلی فیلم شده بود. گفت که یکهو از یک وضعیت معمولی و نرمال پرت شده توی یک وضعیت نامتعادل که باید برای خودش آن را متعادل کند. نادیا که خواست بابا را هم بیدار کند، دایی پشیمانش کرد و اجازه نداد. گفت که خواب زیاد اتفاقاً برایش خوب است و او را از فکر و غم دائمی دور میکند. نادیا انگار که چیز خوشحالکننده و امیدوارکنندهای شنیده باشد، قبول کرد و صدای تلویزیون را هم کم کرد. بیشتر حرفهای دایی را من هم قبلاً بهش گفته بودم اما فرقی به حالش نکرده بود. دایی وقت خداحافظی به نادیا گفت:
«خوبی خواب زیاد اینه که نمیتونه به چیزی فکر کنه. اگر خوابی هم دربارهی مامانتون ببینه، خوابه. غصه نمیخوره که برای قلبش بد باشه.»
آخرهای روز سوم بود. بابا هنوز خواب بود و شاید دو یا سه بار فقط بیدار شده بود و دستشویی رفته بود یا آب خورده بود و دوباره خوابیده بود. نزدیک صبح، توی اتاق داشتم توی لپتاپ فیلم تماشا میکردم. یکهو دیدم بابا جلو در اتاق پیدایش شد. یک پاچه زیرشلواریاش بالا تا خورده بود و آستین زیرپیراهنیاش هم جمع شده بود تا بالای بازواش. موهاش شکسته بود و با زانوهای خم ایستاده بود توی چهارچوب در و من را نگاه میکرد. بلند شدم و گفتم:
«خوبی بابا؟ چیزی میخوای؟»
راه افتاد و با همان زانوهای خم آمد نشست روی تخت. روی سرش دست کشید و گفت:
«سیگار و کبریتم زیر تختمه. میاریش بابا؟»
رفتم توی اتاقش. از زیر تخت پاکت سیگارش را که برمیداشتم، دیدم سهتا پاکت خالی مچاله شده هم کنارش افتاده است. نمیدانم از کی آنجا افتاده بودند. زیرسیگاری را هم از توی آشپزخانه برداشتم. چشمم خورد به ته سیگارهای خودم و دایی. برگشتم و خالیاش کردم. بابا توی اتاق دراز کشیده بود و چشمهاش باز بود. بلند شد و سیگارش را ازم گرفت و یکی روشن کرد. رفت طرف پنجره و گفت:
«برف نیومده هنوز؟»
«نه بابا. یه بار فقط بارون اومد. هوا ولی خیلی کثیفه. مدرسهها تعطیل بود دیروز.»
پنجره را باز کرد و همانجا ایستاد به سیگار کشیدن. از پشت که نگاهش میکردم یاد بازیگر فیلم مَستِر افتادم که الکلی بود و نمیتوانست درست بایستد. دولا شد و برای چند دقیقه همانطور از پنجره توی خیابان را نگاه کرد. جوری زل زده بود بیرون که انگار منتظر کسی است. پرسیدم:
«بابا گرسنه نیستی؟»
برگشت و گفت:
«یه نیمرو درست میکنی. برای من سه تا بزن. خودتم اگه میخوری بیشترش کن.»
توی آشپزخانه که داشتم بساط نیمرو را جور میکردم، دیدم نادیا هم آمد.
«فرزین، کی بیدار شد؟»
«همین الان. نیمرو میخواد.»
«غذا که هست.»
«نیمرو میخواد. منم باهاش میخورم. تو هم میخوری؟»
نادیا چشمهاش را با دست مالید و ساق پایش را خاراند و گفت:
«ساعت چاهارونیمه آخه.»
«خب باشه. نیمرو ساعت نداره. اگه میخوری، یکی هم برا تو بشکنم.»
«خب دو تا بزن. از خوشحالی گرسنهم شد. دارچین زیاد بزن دوست داره.»
«چشم.»
نادیا یکهو آمد جلو و دست انداخت دور گردنم و صورتم را بوسید. پوستش داغ بود و بوی کرم یا عطر میداد.
«جای مامان خالیه. کاش یه بار صبح زود چاهار نفری نیمرو میخوردیم با هم.»
زل زده بود به ماهیتابه که روغن داشت تویش داغ میشد. بغضم گرفت. هود را روشن کردم. نمیتوانستم یک کلمه آره یا کاشکی بهش بگویم. نادیا گفت:
«نسوزه… داغ شد.»
تخممرغها را تویش شکستم.
«زیرشو کم کن.»
«تو برو پیشش. من نمیدونم از چی باهاش حرف بزنم.»
نادیا دوباره صورتم را بوسید.
«ازش بپرس همِش بزنم یا نه؟»
نادیا که رفت، زیر گاز را خاموش کردم و صورتم را زیر شیر آب ظرفشویی شستم. اشکم درآمده بود. دو سه بار صورتم را آب زدم و برگشتم سروقت نیمرو. چشمهام میسوخت. گاز را روشن کردم. نادیا از توی اتاق داد زد:
«همش بزن. همش بزن.»
من هم داد زدم:
«همش زدم. همش زدم عزیز دلم.»
نیمرو که آماده شد، رفتم توی اتاق. بابا یک سیگار دیگر روشن کرده بود و با نادیا ایستاده بود جلو پنجره. دوتایی آسمان را نگاه میکردند و نادیا با دست جایی را نشان میداد.
«اون مامانه.»
«اون که عمه طوبای منه، خدا بیامرز.»
جفتی زدند زیر خنده. گفتم:
«آمادهس.»
من و بابا نشستیم سر میز اُپن. نادیا از توی یخچال ماست و نان آورد و خودش جفت بابا نشست. بابا لقمهی اول را که خورد، طبق معمول سکسکهاش گرفت. مامان همیشه اینجور وقتها لیوان آب را جلوش میگذاشت. ولی بابا هیچوقت اهمیتی نمیداد. لقمه غذا را جلو دهانش نگه میداشت و زل میزد به سفره تا سکسکه تمام شود. بعد از اینکه مامان کلی سرش غرغر میکرد بالاخره لیوان آب را سر میکشید. نادیا لیوان آب را پر کرد و گذاشت جلوش. بابا دهانش پر بود و با دست ادای نمکدان را درآورد. نادیا من را نگاه کرد. نمکدان و دارچین بود. یادم افتاد فلفل سر سفره نیست.
بلند شدم و فلفلدان را آوردم و گذاشتم جلوش. بابا هنوز سکسکه میکرد و لقمه نیمرو را گرفته بود جلوش. نادیا گفت:
«آب بخور بابا.»
بابا لیوان آب را برداشت و گفت:
«خیلی سرده بابا… از شیر آبش کن.»
نادیا لیوان را خالی کرد و از شیر ظرفشویی پرش کرد. گفتم:
«دایی ساسان دیشب اینجا بود. شما خواب بودی، گفت بیدارت نکنیم.»
لیوان آب را یک نفس سر کشید. نادیا من را نگاه کرد و به بابا گفت:
«باباجون حالت خوبه؟ جون نادیا راستشو بگو. منو فرزین خیلی نگران حالتیم. خیلی میخوابی.»
بابا یک لقمه ی دیگر درست کرد و رویش فلفل زیاد ریخت و گذاشت توی دهانش. تمام مدت که میجوید، هیچکدام حرفی نزدیم. بابا دو سه لقمهی دیگر هم خورد و آخر سر دو سه قاشق ماست هم خورد و بلند شد.
«اصلاً حالم خوب نیست. برا چی حال آدم خوب باشه؟»
نادیا بلند شد و رفت طرفش. بغلش کرد و با گریه شروع کرد به قربان صدقهی بابا رفتن. بابا با زانوهای خم جلوش ایستاده بود. چشمم افتاد به پاچهی شلوارش که بالا تا خورده بود و رگهای آبی قوزک پایش. نادیا را از خودش جدا کرد و گفت:
«یه کم بگذره، ببینم تعطیلییی وفاتی چیزی اگه بود، میریم مسافرت. میریم یه شهری که منو مادرتون سیو سه چهار سال پیش رفتیم ماه عسل. اگه همون هتل هم سر جاش باشه، میریم همون جا و همون اتاق.»
لقمهی نیمرو توی دهانم مثل سنگ شده بود. گلوم تیر میکشید. نادیا افتاد به هقهق کردن. بابا زیر بغلش را گرفت و دوتایی رفتند طرف کاناپه. بابا بهم گفت:
«فرزین، بابا… یه چای دم کن. بعد از نیمرو میچسبه.»
نادیا گفت:
«دیگه اینقدر نخواب بابایی. هر وقت شما میخوابی من هوش و حواس ندارم توی دانشگاه. میترسم.»
کتری برقی را پر کردم و روشنش کردم. فکر کردم موضوع دکتر روانشناس و دایی ساسان را الان بهش نگویم. ممکن است بخاطر حال و احوال نادیا قبول نکند یا بخواهد جبهه بگیرد که چیزیاش نیست.
«فرزین، بابا… اون زیرسیگاری کبریت منم از اتاق بیار. پنجره آشپزخونه رو هم لاشو باز بذار.»
سیگار را که آوردم، دیدم نادیا لم داده و یک دستش را انداخته دور گردن بابا. با نوک انگشتهاش میکشید روی سیبیل و تهریشش و نازش میکرد. بابا هم سرش را تکیه داده بود به پشتی مبل و چشمهاش را بسته بود. سیگار را که جلوش روی میز گذاشتم، چشمم افتاد به انگشتهای پایش. شست پایش چند ثانیه یکبار میپرید. نادیا با چشمهای خیس زل زده بود بهش و با موهای کوتاه و صورت استخوانیاش درست مثل پسربچهها شده بود.
«سیگارت اینجاست بابا.»
بابا چشم باز کرد و دولا شد. نادیا چهارزانو شد و خودش را جمع کرد. سیگاری روشن کرد و گفت:
«فرزین، صبح بریم یه جا قدم بزنیم؟ حالشو داری؟»
تعجب کردم که همچین حرفی بهم زد. هیچوقت توی این چهارده پانزده سال گذشته باهاش بیرون نرفته بودم. همیشه احساس میکردم هیچ حرفی ندارم که باهاش بزنم. سابقه داشت که توی خانه همصحبت بشویم ولی خیلی زود دعوایمان میشد. نادیا گفت:
«قربونت برم بابایی… پیادهروی خیلی خوبه برات. سرما خوردگیت خوب شد؟»
بابا اخمهاش رفت توی هم و گفت:
«مگه من سرما خورده بودم؟»
گند دروغی که به نادیا گفته بودم داشت درمیآمد. گفتم:
«نادیا خودت چای دم میکنی؟ آب جوش اومد.»
نادیا که رفت، نشستم روبرویش و گفتم:
«کجا بریم؟»
«فرقی نمیکنه. یه جایی که خلوت باشه وسط هفته. فقط کوه نباشه. پاهام درد میگیره.»
«دوست داری بریم بام تهران؟»
«همونجایی که دایی ساسانت مادرجونو میبره؟»
«بله. وسط هفته خلوتم هست.»
بابا ساعت روی دیوار را نگاه کرد و گفت:
«پنج و نیمه… هفتو هشت بریم.»
«امروز بریم؟»
«آره دیگه… تو مگه کار داری؟ اگه دانشگاه داری خودم تنها میرم.»
«نه… بریم. یه کلاس ظهر دارم. مهم نیست.»
طرف آشپزخانه را نگاه کرد و گفت:
«نادیا، تو نیا بابا… آخر هفته یه بار با هم میریم.»
«آره دیگه… بابا و پسر میخوان برن خلوت کننو برا من نقشه بکشن.»
بابا پا روی پایش انداخت و دود سیگار را با خنده بیرون داد و گفت:
«پدر سگ… فکر کردم از خواب بیدار بشم تو شوهر کردی و رفتی. هنوز که ور دل مایی وروجک.»
نادیا بلند خندید. گفتم:
«پس من برم یه دوش بگیرم. هفت خوبه بریم؟»
«برو. هر وقت اومدی میریم. اون ماشین خطزنت رو هم بذار جلو دست من یه دستی به سیبیلام بزنم.»
رفتم توی اتاق. نادیا داشت به بابا میگفت که خودم براتون درستش میکنم. بابا هم بهش میگفت که برو پدر سگ! سیبیلای شوهرتو درست کن. زیر دوش، همهش به این فکر میکردم که برای چی بابا به نادیا گفت که همراهمان نیاید. اولین چیزی که به فکرم رسید، این بود که شاید میخواست بهم بگوید که بیشتر مراقب نادیا باشم یا بخواهد یک سری نصیحتهای تکراری و قدیمی بکند. از آن حرفهایی که پدرها تا موقعیت بهدست میآورند شروع میکنند به تکرار کردنشان و هیچوقت هم برایشان مهم نیست که طرف گوش میکند یا نه. فقط میگویند و رد میشوند. فکر کردم اگر بخواهد از اول بام تهران تا آخرش از این جور حرفها بزند، حتماً روز گهی میشود یا مثل همیشه جر و بحثمان میشود و آنقدر کَلکَل میکنیم تا خودمان خسته بشویم. دیگر مامان هم نبود که جلو دعوایمان را بگیرد. با خودم فکر کردم که اگر چیزی گفت و هر حرفی زد بیچون و چرا باهاش موافقت کنم و هیچ بحثی هم نکنم. نصیحتی که مامان همیشه بهم میکرد و اعتقاد داشت که بابا همیشه دنبال یک خب شنیدن است. اما من همین کلمه را به دروغ هم نمیگفتم و رودر رویش میایستادم. بابا از پشت در حمام گفت:
«فرزین، من دارم آماده میشم.»
«خب بابا. اومدم.»
باید میگفتم چشم دارم میام. خب بابا گفتن جملهی اعصاب خردکنی بود. انگار آدم از روی عصبانیت و بیحوصلهگی بگوید. در حمام را باز کردم و از لای در گفتم:
«چشم بابا. اومدم.»
نفهمیدم بابا کجا بود. از یک جایی طرف آشپزخانه یا آینهی دم در گفت:
«باشه بابا… شنیدم.»
در راه، توی آژانس یادم افتاد که همهی این کارهایی را که میکنم و فکر و خیالهایی که سراغم میآید فقط به خاطر این است که حرف درست و حسابی ندارم باهاش بزنم. نمیدانم چرا مثل نادیا نمیتوانستم بهش ابراز احساسات بکنم یا دو تا کلمه و حرف شوخی بهش بگویم و او را سرحال بیاورم. یاد صبح افتادم که با نادیا سر شوهر کردنش شوخی میکرد. هیچوقت آنقدر باهاش راحت نبودم که حتا برای یک بار هم که شده با هم صحبت زن و دختر بکنیم. یاد روزهایی افتادم که مامان تازه مرده بود. آن روزها هم نتوانستم حرف درست و حسابی باهاش بزنم. خبر مرگ را دکتر به هر دویمان گفت. وقتی با هزار زور و ضرب بهمان فهماند که مامان توی اتاق عمل تمام کرده است، بابا نشست روی زمین و تکیه داد به دیوار. بالا سرش ایستادم و نمیدانستم چکار باید بکنم. بابا زد زیر گریه. دستهاش را گذاشته بود روی سیبیلهاش و هقهق میکرد. نشستم کنارش و دستم را گذاشتم روی زانوهاش. به تسلیت گفتن فکر میکردم. بعدش فکر کردم اگر بگویم انگار خودم آدم غریبهای هستم. نمیدانستم اینجور وقتها که دو نفر، آدم با ارزش و نزدیکی را از دست میدهند باید چکار بکنند. کدامشان ناراحتتر است و کدام یک باید اول دلداری بدهد. فکر کردم که زیر بغلش را بگیرم و ببرمش روی صندلی بنشیند. بلندش که کردم، لابهلای گریهاش گفت که برویم خانه. خانه که رسیدیم، نادیا همهی کارهایی که من باید میکردم را انجام داد. بلد بود چکار بکند. احساس میکردم آدم آهنی هستم و بویی از احساسات نبردهام. نادیا را که توی بغل بابا نگاه میکردم به اینها فکر میکردم و میدیدم که چقدر من دور بودهام از پسر بودن و بچهی یک پدر بودن. بابا مشغول حرف زدن با راننده آژانس شده بود. از قیمت دلار و خانه حرف میزدند. دائم این فکر توی ذهنم بود که قرار است دربارهی چه چیزی باهام صحبت کند که اصرار داشت نادیا همراهمان نیاید. دلهرهی صحبت کردن گرفته بودم و راستیراستی انگار قرار بود کار سختی را انجام بدهم. بابا یکهو گفت:
«فرزین، همینجا خوبه پیاده بشیم؟ این آقا هم دیگه توی پارکینگ نیاد.»
بیرون را نگاه کردم و دیدم درست جلو در پارکینگ بام تهران هستیم. گفتم:
«بله… آقا شما دیگه تو نیا. پیاده میشیم.»
بابا که جلو نشسته بود، در را باز کرد و پیاده شد. خواستم کرایه را حساب کنم، راننده گفت که حساب شده است. از همان اول که سوار شدیم حواسم به این بود که کرایه را خودم بدهم. فکر میکردم شاید سر پول و دست توی جیب کردن که حرفی بزنیم، سر شوخی باز میشود او هم ممکن است چیزی بگوید. راه افتادیم.
«میخواستم من حساب کنم.»
سیگارش را از جیب کاپشنش درآورد و یکی روشن کرد و گفت:
«عیب نداره. پولتو نگه دار برای زنت خرج کن، بابا.»
نگاهش کردم. میخواستم ببینم میخندد و شوخی کرده یا از آن اخمهای همیشگیاش دارد که شوخی و جدیاش معلوم نمیشد و بیشتر برای مامان و نادیا فیلم بازی میکرد. نگاهم کرد و گفت:
«چیه؟ اسم زن اومد، تُرش کردی باز؟»
«نه. کی از زن بدش میاد؟»
«همین دایی ساسانت. حلالزاده به داییش میره.»
«نه. من بدم نمیاد. وقتش نشده. هر چیزی وقت و زمان خودشو داره. خارج از اون اگه آدم عمل کنه، مصیبت میشه.»
نباید دلیل میآوردم. دوباره داشتم باهاش بحث میکردم.
«دایی ساسانت هم اونقدر گفت وقتش نشده، نشده که یکهو وقتش گذشت دیگه.»
چیزی به ذهنم نرسید که بگویم. بابا همیشه مخالف مجرد ماندن دایی ساسان بود. از مادرجون هم بیشتر اصرار داشت که دایی ازدواج بکند. فکر میکردم حرفمان به شوخی بکشد و به شوخی همان تکهکلامِ پدرسگ را بهم بگوید. افتادیم توی سربالایی بام. هوا ابری بود و سوز داشت. خورشید داشت بهزور از لای ابرها نور میانداخت. از آن بالا روی تهران را غبار و کثافت زیادی پر کرده بود. شب قبل انگار آنجا برف آمده بود. روی کوه و کنارههای راه برف یخ زده جمع شده بود. گفتم:
«چه برفی اومده اینجا.»
بابا گفت:
«زمستونه دیگه. الان باید برف بیاد.»
چیزی نگفتم. بابا هم دیگر حرفی نزد. سیگار میکشید و دائم رویش طرف چشمانداز تهران بود و کنار هم قدم میزدیم. گاهی نفسهای بلند میکشیدم یا سرفههای الکی میکردم. بابا بیشتر سرفه میکرد. سخت بود دو کلام حرف از دهانم دربیاید. زن و مردی از روبرویمان داشتند میآمدند سمت پایین. توی راه فقط ما بودیم و آندو نفر. زن چکمههای بلند سفیدی پایش بود و پالتوی سبز کوتاهی هم تنش کرده بود. به جای روسری کلاه بافتنی قرمزی سرش بود و شال گردنش را دور گردنش پیچیده بود. مرد، پلیور زردی تنش کرده بود. ریش و سیبیل نداشت. فقط زیر چانهاش قطعه ریش مثلثیشکل کوچکی درست کرده است. یاد نادیا افتادم که از این مدل ریش متنفر بود. شلوارش خیلی گشاد بود و پیپ میکشید. از کنارمان که رد میشدند، نمیدانم چطور شد که دستکش چرمی قرمزرنگی از لای لباس زن افتاد روی زمین. هیچ کدام متوجه نشدند. بابا رفت جلو و دولا شد و برشان داشت. من ایستادم و زن را نگاه کردم که داشت دور میشد. بابا زن را صدا زد و دستکشها را طرفش گرفت. مرد هم برگشت و بابا را نگاه کرد؛ دود پیپش را توی هوا فوت کرد و تنهایی راه افتاد. بابا جلو رفت و دستکشها را بهش داد. زن با لبخند تشکر کرد و بابا را آقای محترم صدا کرد. یک بویی مثل بوی چمن خیس و خاک مرطوب از طرف زن خورد زیر بینیام. عطرش بود انگار. دوباره با بابا راه افتادیم. داشتم به این فکر میکردم که دست کم چیزی بگویم و سر حرفی را باز کنم. بابا گفت:
«مردک نسناس! خجالت نمیکشه با اون ریش و خشتک باد کردهش.»
برگشت و پشت سرش را نگاه کرد. دستهاش را پشت کمرش گرفت و گفت:
«دستکشها چرم بود، نه؟»
«آره بابا. چرم بود.»
«چرمش خیلی نرم بود. از این ایرانیا نبود. توش خز داشت.»
«آره. به نظر منم خارجی بود.»
«میدونی دستکش مردونه و زنونه فرقشون چیه؟»
« فکر کنم اندازه و فرم دوختشه.»
«نه. اندازهی انگشتهاشه. زنونه جای انگشتاش بلندتره. به خاطره ناخناشون که بلنده. اگه ناخنشون بلند باشه نوک دستکشو پاره میکنه. ناخنای این زنه خیلی بلند و کشیده بود.»
فکر کردم صد در صد این هم از آن قانونهای مندرآوردیاش است که همیشه هم جوری میگوید انگار رشتهی تحصیلیاش بوده یا جایی توی کتابی خوانده است.
«شاید مردونه بود وگرنه دستش میکرد.»
«نه. مال خودش بود. قرمز بود. ندیدی؟»
خندهی کوتاهی کرد و دوباره برگشت و پشت سرش را نگاه کرد.
«مادرت جنس جیر خیلی دوست داشت. اون اوایل که تو هنوز بدنیا نیومده بودی از فروشگاه ادارهشون برام یه کت جیر خریده بود. یادمه بعداً فهمیدم قسطی خریده. هشت تومن.»
«چقدر ارزون!»
«زیاد هم ارزون نبود اون موقع. اون وقتا تازه که به دنیا اومده بودی یه کاپشن برات خریدیم همهش جیر بود و آستیناش بافتنی بود. سلیقه مادرت بود.»
هر چه فکر کردم و توی ذهنم لابهلای عکسهای بچگیام را گشتم تا آن کاپشن را پیدا کنم، چیزی یادم نیامد.
«بیا برگردیم. خیلی راه اومدیم.»
برگشتیم و فکر کردم زیاد هم انگار نمیخواست صحبت بخصوصی باهام بکند. چند قدم که جلو رفتیم، گفت:
«تندتر بریم. سر پایینیه خسته نمیشیم.»
« زانوهاتون درد نگیره؟»
«تو از چرم خوشت میاد یا جیر؟ ندیدم تا حالا لباسی بخری که چرم یا جیر باشه.»
«از مخمل بیشتر خوشم میاد.»
«چرم هم خوبه. چرم یه نوع شیکی و خوشگلی دیگهای داره. دیدی که دستکشها رو؟»
نگاهش کردم و منتظر بودم ادامهی حرفهاش را بگوید. جلوش را نگاه میکرد و سرش را آرام تکانتکان میداد. یکهو گفت:
«مردک عوضی! وایساده نگاه میکنه! انگار نه انگار دستکش دخترش افتاده زمین.»
«آره. راه افتاد رفت اصلاً. فکر کنم زنش بود.»
«غلط کرد. کی به اون زن میده. اونم این زن. نگاش کن. خشتکش از پشت داره میافته.»
متوجه شدم مرد و زن ده بیست قدم بیشتر با ما فاصله ندارند و رسیده بودیم پشت سرشان. زن کنار مرد قدم برمیداشت و انگار مچ پا یا زانواش مشکل داشت. هر چند قدم یک کم پایش شَل میزد. بادی که در پیچ و خم بام تهران میآمد، بوی چمن خیس و خاک مرطوب را دوباره آورد زیر بینیام. بابا گفت:
«آرومتر بریم. زانوم درد گرفت. مادرت هم مثل تو تند راه میرفت.»
پاکت سیگارش را درآورد و یکی روشن کرد. جلوش را نگاه میکرد و سیگار میکشید. دیگر سرفه هم نمیکرد. خیلی که جلو رفتیم، دیدم اصلاً حواسش به راه رفتن با من نیست. یکی دو قدم ازش فاصله گرفتم و نگاهش کردم. دود سیگار را بالایی فوت میکرد و دم به دقیقه به سیبیلهاش دست میکشید. زانوهاش خم بود موقع راه رفتن. باز یاد هنرپیشهی فیلم مَستِر افتادم. یک کلاه شاپو کم داشت و یک چمدان. زل زده بود به جلوش و قدم زدن زن و مرد را نگاه میکرد. اساماس برایم آمد. دیدم نادیا نوشته که حالش خوبه؟ برایش لبخند فرستادم. روی صفحهی گوشی یکی دو تا دانه برف نشست. آسمان را نگاه کردم و دیدم برف ریزی شروع شده است. بابا از من جلو افتاده بود و دستهاش را کرده بود توی جیب کاپشنش و پشت زن و مرد راه میرفت. از پشت مثل کسی بود که انگار اصلاً بهش نمیخورد زن و بچه داشته باشد یا تازه زنش مرده باشد. بنظرم آمد بیشتر مثل کسی است که به خاطر بیکاری یا بازنشستگی طاقت ماندن توی خانه ندارد و بیخیال زن و بچه هم است. زده بیرون و معلوم هم نیست که کی برگردد خانه. فکر کردم اگر از روبرویش میآمدم و چشمم بهش میخورد، هیچ فکر و خیالی نمیتوانستم دربارهاش بکنم. شاید یک ثانیه هم نگاهش نمیکردم. معمولیتر از معمولی به نظرم میرسید. حتا اگر ازم فندک و کبریت میخواست یا ساعت میپرسید، زورم میآمد جوابش را بدهم یا فندک از جیبم دربیاورم و برایش روشن کنم. بابا یک لحظه ایستاد و ساق پایش را خاراند و جورابش را بالا کشید. یک لحظه هم دنبال من نگشت. درست پشت سرش بودم و عقبتر حرکت میکردم. سیگاری روشن کرد و به راه رفتن ادامه داد. برف یکهو بارش تندی پیدا کرد و همراهش باد هم شروع شد. همهجا توی بوران و برف گم شد و دانههای برف وسط راه توی هوا دور میچرخیدند و توی صورتم میخوردند. رفتم کنار جاده و از آن بالا به تهران نگاه کردم. به دورترین نقطهاش. سمت جنوب یا جایی که تهران دیگر تمام میشد. همه جای شهر سفید و مهآلود شده بود. جز چند تا ساختمان نزدیک کوه چیز دیگری معلوم نبود. انگار کسی دود سیگارش را فوت میکرد روی تهران. برمیگردم و میبینم بابا، پشت سر آن دونفر توی برف برای خودش میرود.
۱۳/۱۰/۱۳۹۲
تهران بزرگ