Punishing_Stars

خاطرات زندان/ بخش سی و ششم

پس از ارسال پرونده ام به شعبه ۴ دادسرای انقلاب تهران، کار من شد، رفت و آمد بین خانه و دادگاه. خانه ام در محله یوسف آباد و دادگاه در چهار راه معلم. هر چند روز یک بار این مسافت را می کوبیدم. این کار حدود دو سال طول کشید. دخترم حنان در سال ۸۵ ش در کنکور سراسری کارشناسی ارشد (فوق لیسانس) رشته زبان و ادبیات عربی شرکت کرد و در مرداد ماه، کارنامه علمی او به نشانی مان رسید که نشان می داد در آزمون علمی دانشکده ادبیات دانشگاه تهران قبول شده است. او در رشته خودش به یکی از بالاترین معدل ها دست یافته و توانسته بود در دانشگاه تهران قبول شود. این دانشگاه در میان دانشگاه های ایران نیاز به معدل بالا داشت. اوایل شهریور ۸۵ بود که از سازمان سنجش آموزش کشور وابسته به وزارت علوم و آموزش عالی به ما زنگ زدند و گفتند که پرونده حنان ناقص است و باید برای رفع  آن به سازمان بیاید. کسی که از آن سوی تلفن صحبت می کرد به حنان گفت که مساله خاصی نیست و فقط اشکالاتی درباره نشانی منزل و مسایلی از این دست وجود دارد. سازمان سنجش، مسئول برگزاری و اعلام نتایج کنکور همه مقاطع تحصیلی دانشگاه های دولتی کشور است.

روز موعود، من و حنان به سازمان سنجش رفتیم که زیر پل کریمخان، در ضلع جنوبی خیابان کریم خان زند قرار دارد. در آن جا با شخصی که تماس گرفته بود صحبت کردیم. ایشان، حنان را به اتاقی راهنمایی کرد و من در بیرون اتاق منتظر ماندم. یک ساعت و اندی طول کشید تا حنان از اتاق آن مسئول بیرون آمد. سرآسیمه و ناراحت. گفت که طرف به طور مفصل از او “سین جیم” کرده است که اصلا ربطی به آدرس و اینها نداشت بلکه همه سئوال ها سیاسی – امنیتی بوده. از جمله از دخترم پرسیده بود که به نظرت خلیج، فارس است یا عربی، و دیگر پرسش های بی ربط با موضوع فوق لیسانس ایشان. در واقع هم گزینش بود و هم بازجویی. حنان را در کنارم نشاندم و آرام کردم. حتی از او خواسته بود با آنان همکاری کند که نپذیرفته بود. حنان به من گفت که طرف می خواهد شما را هم ببیند. گفتم: من چرا؟ شما داوطلب فوق لیسانس هستی.

می خواستم نروم اما با خود گفتم شاید دیدارم با ایشان کمکی به حنان بکند. دخترم بیرون ماند و من رفتم به اتاق آن مسئول، اما همین که در را باز کردم، جا خوردم. اصلا توقع اش را نداشتم. طرف، بازجوی من بود در دفتر پیگیری وزارت اطلاعات خیابان صبا. سلام و علیک کرد. البته ربط دادن وزارت اطلاعات با گزینش ادارات دور از ذهن نبود اما چرا یک چهره مشخص و کادر وزارت اطلاعات را به سازمان سنجش آورده اند تا از دخترم “سین جیم” کند! یکی از همان اطلاعاتی های مخفی سازمان سنجش یا همان شخصی که به ما زنگ زد – و مشخص بود که اطلاعاتی است – می توانست این کار را انجام دهد.

بازجویم سلام گرمی کرد و سعی کرد خود را صمیمی نشان دهد. ابتدا از جنگ حزب الله لبنان با اسراییل صحبت کرد که آن روزها جریان داشت. او از سلحشوری افراد این حزب و موشک هایی که به اسراییل می خورد به وجد آمده بود. منظورم جنگ سال ۲۰۰۶ است. فکر می کرد با این موضوع – که مورد توجه من هم بود – می تواند بحث اش را شروع کند. سپس، صحبت را به همان مجرایی که می خواست کشاند. او به من گفت که ترک است و در وزارت اطلاعات با مشکلاتی رو به رو بوده. و بار دیگر بر نادرست بودن راه و روش سیاسی ام تاکید کرد. آن گاه با لحنی جدی گفت: شما از “سید طاهر” هم خطرناک تری. و قبل از آن که دلیل اش را بپرسم افزود: “سید طاهر” خیلی صریح خواستار جدایی خوزستان از ایران است و در این راه از مبارزه مسلحانه عرب ها حمایت می کند، اما شما زیر پوشش قانون و فدرالیسم و فعالیت فرهنگی و سیاسی مسالمت آمیز، همان هدف را دنبال می کنی. ما شما را خطرناک تر از “سید طاهر” می دانیم. به حرف او خندیدم وگفتم: پس احتمالا اشکال در قانون شماست.

“سید طاهر” از سادات نعمتی اهواز و مقیم کاناداست. او در ماه های قبل از انتفاضه ۲۰۰۵ مردم عرب اهواز، در تلویزیون خود، شعارهای استقلال طلبانه می داد و مردم را به مبارزه مسلحانه با رژیم فرا می خواند. اکنون آن تلویزیون ظاهرا وجود ندارد، اما او و همفکرانش، سایت اینترنتی دارند.

بازجو تاکید کرد: بسیاری از فعالان ترک و عرب با ما همکاری می کنند، شما هم باید با ما همکاری کنی تا مشکل حنان حل شود. من گفتم: روحیه من روحیه جاسوسی نیست و اساسا اگر شما همکاران زیادی میان ملیت ها دارید چه نیازی به من هست!

به هر حال به پیشنهادهایش خندیدم و او که قبلا در بازجویی دفتر پیگیری در خرداد ماه تیرش به سنگ خورده بود، می خواست دوباره اقبال اش را بیازماید. و این بار – البته – با سوء استفاده از موضوع تحصیل حنان در فوق لیسانس. صحبت ها بی نتیجه باقی ماند و من از اتاق مأمور امنیتی در سازمان سنجش بیرون آمدم. دخترم ترسیده بود. گفتم باید صبر کنیم و ببینیم چه می کنند. چند روز بعد، همین بازجو که نام مستعار “مهدوی” را یدک می کشید و پیشتر به او اشاره کرده بودم، به منزل ما زنگ زد و البته طبق معمول اطلاعاتی ها، با شماره خصوصی (پرایویت). با توجه به برخوردهای مهدوی با دیگر فعالان عرب اهوازی در تهران احتمال می دهم او مسئول پرونده فعالان “خلق عرب” در “بخش قومیت ها”ی وزارت اطلاعات است.

مهدوی برای بار چندم، موضوع همکاری را مطرح کرد و تأکید نمود که مشکل حنان فقط از این راه حل خواهد شد. من که حسابی عصبی شده بودم، با او  به تندی برخورد کردم. همسرم پس از پایان مکالمه به من گفت که در صحبت هایم به او گفته ام: ” هر غلطی می خواهی بکن”. من – البته – این را به یاد ندارم و ممکن است هم گفته باشم چون طرف در پایان صحبت هایش به من گفت ” اگر با ما کنار نیایی به یکی از بستگان ات آسیب می رسانیم”.

بعدها خواهم گفت که این جماعت چگونه تهدیدهای خود را عملی کردند. در واقع حنان جزو نخستین دانشجویان ستاره دار بود که هدیه احمدی نژاد به دانشجویان کشور بود.

بخش سی و پنجم را اینجا بخوانید

* یوسف عزیزی بنی طُرُف عضو کانون نویسندگان ایران، عضو کانون نویسندگان سوریه  و عضو افتخاری انجمن قلم بریتانیا است و به شغل روزنامه نگاری اشتغال دارد. او به دو زبان عربی و فارسی قلم می زند و تاکنون ۲۴ کتاب و صدها مقاله در مطبوعات عربی و فارسی منتشر کرده است.