به بهانه خوانش کتاب “استانبول: خاطرات و شهر” اثر اورحان پاموک ترجمه شهلا طهماسبی
چاپ دوم کتاب “استانبول: خاطرات و شهر”که در بهار ۱۳۹۲ توسط انتشارات نیلوفر در تهران چاپ شده است در دستم است. این دومین بار است که این کتاب را می خوانم. در اول چاپ انگلیسی آن را که چند سال پیش در آمده بود خواندم، و اکنون چاپ فارسی آن را. به نظر می رسد که شهلا طهماسبی آن را از انگلیسی به فارسی ترجمه کرده و سپس علی کاتبی این ترجمه را با نسخه اصلی آن به ترکی مقایسه کرده است. هرچه که هست باید به مترجم محترم آفرین گفت، چون ترجمه را روان و سلیس به زبان فارسی درآورده است. به ویژه اینکه ترجمه متن به همراه پانویس هایی تکمیل شده است، که به خواننده اطلاعات مفیدی در مورد متن می دهد.
اورهان (اورحان) پاموک در فصل یازدهم کتاب می گوید که در سی و پنج سالگی رویای نوشتن یک رمان بزرگ درباره استانبول، شبیه رمان اولیسس جیمز جویس را در سر می پرورانده است. اولیسس، شاهکار جیمز جویس ایرلندی (۱۹۴۱ـ ۱۸۸۲) شرح یک روز زندگی در زادگاه خود در دوبلین است که با پرده برداشتن از جزئیات اعمال و پندارها، به شکل جالبی فضای شهر و اهالی آن را ترسیم می کند.
آنچه در نظر اول این اثر پاموک را خواندنی و جذاب می کند، نوع نگرش و شیوه نگارش آن است. او به شهر زادگاهش به عنوان یک نویسنده، تاریخ نگار، معمار، نقاش، مسافر غربی تازه به شهر پا گذارده، نویسنده ترکی متاثر از غرب و شاعر پای می گذارد و از همه این جنبه ها شهر را مورد بررسی قرار می دهد. معلوم است که او کلیه ادبیات تاریخی و مستند را در مورد استانبول خوانده است و یا به آن واقف است. او که خود قبلا معماری خوانده و در کالج شهر استانبول به نقاشی روی آورده است، به خوبی از توصیف این شهر از منظر یک نقاش و یا نویسنده و یا یک معمار برآمده است. جذبه اصلی این اثر در شرح سرگذشت سه نسل از خانواده پاموک است که در این شهر بزرگ شده اند، بالیده اند و بخشی از آنان دارفانی را وداع گفته اند. سرگذشت خود اورهان از کودکی تا حال که ۵۰ سال می گذرد با سرنوشت این شهر گره خورده است. در حقیقت از ورای بیوگرافی خانواده پاموک سرنوشت این شهر را نیز در می یابیم. آنچنان این سرگذشت شخصی زندگانی این خانواده در سرنوشت، رشد و زوال استانبول عجین است که همچون قالی ای می ماند با رنگ و طرح های بهم تنیده بسیار که جدا کردن پودهای آن از یکدیگر غیر ممکن است. او از “حُزن ویرانه ها”ی شهر می گوید که در عین حال همراه حزن زوال گونه ی خانواده پاموک نیز هست. پدر بزرگ او به واسطه سرمایه گذاری در صنعت راه آهن و راه سازی در زمان فروپاشی دولت عثمانی به ثروت کلانی دست می یابد، که این ثروت به تدریج توسط پدر اورهان و عمویش به آهستگی بر باد می رود.
با خود می گویم آیا ما نیز می توانیم از شهر زادگاه خود چنین تصویری را بسازیم؟ تصویری که “روح شهر” ( (Stadtgeistرا از لابلای معماری شهر، نماها و ساختمان هایش، نشان دهد؟ شاید در میان نویسندگان ایرانی معاصر تا اندازه ای امیرحسن چهلتن، به ویژه با تریلوژی تهرانش۱، توانسته باشد قدمی در این راه بردارد. مثلا آیا می توان چنین تصویری را از شهر اصفهان، مردمانش و انعکاس “روح شهر” از خلال بازگویی خاطرات شهروندان نشان داد؟ اصفهان و رنگ کاشی هایش، اصفهان و میدان کهنه اش، اصفهان و رود زاینده اش، اصفهان و قنادی هایش، اصفهان و جلفایش، اصفهان و محله یهودیانش، اصفهان و کافه های مدرن اش، اصفهان و دبیرستان هایش و…. در این رابطه تلاش هایی صورت گرفته است. یکی از آنها مجموعه مقالات کوتاهی بود که مدتی در نشریه “نما” به همت آرش اخوت در می آمد. کاری که درخور تحسین است، ولی این ها تازه اول کار است.
شهر و راه های آبی آن: استانبول و اصفهان
پس از پیش درآمدی کوتاه از دوره کودکی خود در شهر استانبول، پاموک بلافاصله از محل “هواخوری” شهر حرف می زند. فصل ۶ و ۷ را اختصاص داده به سیر و سیاحت هایش در زمان کودکی با مادرش و پدرش و عمویش به اطراف بسفر (بوسفر). در همان وهله ی اول برداشت خود را از این شریان زنده شهر بیان می کند:
“اگر شهر از شکست، تباهی، حرمان، اندوه و فقر از درون می پوسید، بسفر در ذهن من عمیقا معنای عشق به زندگی، لذت و شادمانی داشت. استانبول نیروی خود را از بسفر کسب می کند، اما در گذشته کسی اهمیت زیادی به آن نمی داد و صرفا گذرگاهی آبی و نقطه ای زیبا، و در دویست سال گذشته، محلی مناسب برای بنای کاخ های تابستانی به شمار می آمد”.(ص ۷۲).
برای درک بهتر از موقعیت “آبی” شهر کافی است خود را به بالای “برج کلات یا غلاط” واقع در محله اویغلو برسانید و از آن ارتفاع به فضای شهر نظاره کنید: آنوقت خواهید دید که این شهر بر سر سه راه آبی قرار دارد، یک طرف بسفر است، دیگری دهانه شاخ زرین و در دوردست ها دریای مرمره؛ سه آبراه بزرگ که این شهر را به دو قسمت آسیایی و اروپایی اش تقسیم می کند. در حقیقت شاهرگ های تنفسی شهر از همین آبراه های گسترده است و این آب است که به شهر هویت می دهد: شهری بر کنار آبی، یا بهتر بگوئیم در محاصره شاهراه های آبی. هویت شهر در همین موقعیت استثنایی اش نهفته است. اورهان کودک در این شهر بزرگ، گاه با مادرش از طریق کرایه قایق ها روی بسفر و گاه با دوج قدیمی پدرش و به همراه پدر و مادرش و برادرش و از راه خشکی در کنار بسفر سیر و سیاحت می کند و از نزدیک شاهد ویلاهای چوبی نخبگان این شهر است که اکنون بی حاصل افتاده و بسیاری از آنان سوخته و ویران شده اند.
هنگامی که با قایق به سفری برای شهر گردی می روید، پرسپکتیو دیگری از شهر به روی شما بال می گشاید: برای اورهان این سفرهای دریایی، هیجان به همراه دارد:”هیجان سفر در بسفر، در عبور از وسط شهری بزرگ، تاریخی و آشفته همچون استانبول، و احساس کردن آزادی آب های باز در عمق وجود خویشتن است. مسافری که با جریان نیرومند آب، در میان شهری شلوغ آلوده و پر دود و پر سرو صدا به سرعت پیش رانده می شود، احساس می کند که قدرت دریا در وجودش حلول کرده و او می تواند در میان این همه ازدحام، بنا و تاریخ، هنوز با خود و آزاد باشد” (ص ۷۵). این احساس آزادی، حس پرواز، حس از بند گسستگی، در شهری که آبراه ای در کنار دارد همیشه هیجان انگیز است.
من خود نیز چون در شهری متولد شدم که رودخانه ای باز به بیرون دارد، زاینده رود، در تمامی سیر و سیاحت های دوره میانه سالی ام توجه خاصی به آبراه های بین شهری داشته ام. هرکدام از آنان پنجره ای برای “هواخوری” ساکنان شهراند، پنجره ای رو به آزادی و خلوت انس، با خود بودن. با وجود آنکه هر کدام از آنان سرگذشت خاص خود و کارکرد ویژه خویش را دارند، ولی هویت شهری را نمی توان بدون این شاهراه ها در شهر در نظر نگرفت. در نیویورک و هنگام حرکت با کشتی های مخصوص توریست ها بر روی اقیانوس با شهری به هم پکیده و جمع و جور روبرو می شوید، پر از ساختمان های بلند سر به فلک کشیده، که در کنار آن مجسمه بزرگ “آزادی” قرار دارد، آنجا که مهاجران سرگردان پس از ساعت ها روی آب بودن، بالاخره ماوائی محکم زیر پایشان یافتند. در شهرهای دیگر اروپایی وضع فرق می کند: در ونیز، شهر روی باتلاق ها و خیزران های کنار آب ساخته شده است، کوچه ها و خیابان ها باریک و آب سرد و سیاهی که چونان شاهرگ هایی همچون خیابان ها محله های مختلف شهر را به هم پیوند می دهد. در این شهر انسان احساس خوف می کند. بی جهت نیست که محل مناسبی برای رمان های پلیسی است و نویسنده معروف آمریکایی دونا لئون ( (Donna Leon برای نوشتن داستان های پلیسی اش به این شهر می آید و در اینجا مقیم می شود و اکنون قریب ۴۰ سال است که در آنجا می زید.
یا شهرهای دیگر را در نظر بگیریم، مانند آمستردام که با این که کانال های آبی متعددی دارد ولی اصلا آن احساس غریب ترس را به انسان القا نمی کند. یا شهر پاریس و رودخانه سن را بگیرید و یا لندن و رودخانه تایمز و یا کلن و رودخانه راین را، و یا شهر آندولسی کردوبا (قرطبه) یا گرانادا (غرناطه) را با رودخانه اش به نام کودالکویر (الوادی الکبیر). شهرهای بزرگی که تنها یک رودخانه از میان آنها عبور کرده است. مسلما جریان آب به این شهرها هویت دیگری می دهد، که با شهرهای کنار دریا قرار گرفته ای مانند استانبول، نیویورک و یا ونیز متفاوت است. شهرهایی که جریان آبی از درونشان می گذرد، حس و حال متفاوتی به هویت شهری می دهد، که با شهرهای بدون رودخانه، تفاوت ماهوی دارند. نگریستن به شهری از پرسپکتیو آبی آن، فرصت دیدار شهر را با فاصله و به صورت “کلیتی” به شما می دهد که با پرسه زنی خیابانی و کوچه گردی متفاوت است.
حال برگردیم به شهر زادگاه ام اصفهان: به قول مجید شهر بدون رودخانه همانند زندانی است که حیاط هواخوری ندارد۲. ریه های شهر اصفهان در کنار زاینده رود می تپد، جریان آب است که مفهوم آزادی و فردیت را به هنگام راه رفتن های عصرانه در کنار آن به ما القا می کند. تا آنجا که به یاد دارم، چه در دوره کودکی و نوجوانی که در این شهر بودم، هیچگاه آب این رودخانه خشک نشد. حتی در اوائل سال های چهل نیز به علت باران های دائمی روزانه، رودخانه طغیان کرد و آب، دستان خود را به خیابان های شهر گشود. تجربه ای که ساکنان اصفهان در سال های اخیر با خشکسالی های پی در پی و بوی لجن ناشی از آن دارند، من هرگز نداشته ام. اکنون دیر بازی است که با خشک شدن رودخانه، مسیر آب چونان لاشه ای عظیم بر پیکر شهر سنگینی می کند، جنازه ای که از غرب به شرق اصفهان دراز به دراز در خوابی ابدی فرو رفته است که هر از گاهی با قطره های آبی که تشنگی اش را فرو می نشاند، دوباره جان می گیرد و سپس به حالت رقت باری دوباره سر بر خاک خشک می نهد.
چه بسیار اوقات با دوستان، جمع دوستان ادبی، هنرمندان و آشنایان در کنار این رودخانه قدم زده ام. و چه بسیار روزها در بیشه های مارنان خود را برای امتحان کنکور و دیپلم آماده کرده ام. آن روزهایی که ساعت ۶ صبح خود را با دوچرخه به کنار بیشه می رساندم. آفتاب هنوز در نیامده بود، و مهی باریک و ململی روی آب نشسته بود. دوچرخه را به کناری می نهادم و مشغول حفظ کردن درس هایم می شدم! گاه آن خلوت انس به سراغم می آمد، از خود بیخود می شدم و به رویاهای خود فرو می رفتم. زاینده رود برای من، همانند همگی شماها، سرچشمه حیات بود. سرچشمه زندگی بود، وقتی که تاج اصفهانی از آن سر پل خواجویش صدای شش دانگی خود را به روی آب ها پرت می کرد، و ما در روی پل سی و سه پل صدای آواز او را که آب به همراه می آورد با گوش جان می شنیدیم: به اصفهان رو….۳
“حزن ویرانه های” شهر استانبول و اندوه اصفهان
در فصل دهم و یازدهم اورهان پاموک به شرح احساسی از شهر می پردازد که آن را حزن و یا اندوه شهر می نامد. او شرح می دهد که “حزن استانبول، فقط حالتی نیست که موسیقی و شعر آن بر می انگیزد، واژه ای اساسی در شعر، طریقی برای نگاه کردن به زندگی، و حالتی روحی است که اجزائی که شهر را شهر کرده اند آن را القاء می کنند. حزن حالتی روانی است که همه این ویژگیها را در خود دارد، و شهر با افتخار آن را ازآن خود کرده و یا وانمود می کند که از آن خود کرده است” (ص ۱۲۸ و ۱۲۹). این حالت روانی بین انسان و شهر، حالتی فردی نیست که تنها یک نفر در شهر به “درک” آن نائل آمده است، بلکه احساسی ناخودآگاهانه و جمعی است که بین اهالی شهر مشترک است. تمام مردمان شهر حزن شهر را فریاد می زنند. نقطه شروع آن هیجانی است که ممکن است به کودکی، هنگام نگاه کردن به شیشه بخارآلود یک ویترین دست دهد. این حزن، احساسی است جمعی به عنوان “حس و حال سیاهی که میلیون ها انسان در آن شریک اند..” یعنی “حزن کلیت یک شهر است: حزن استانبول”.
در ادامه بحث به نظر می رسد که پاموک دلیل این حزن را کشف کرده است: استانبول کلان شهری است بزرگ که قدرت در دست حکمرانانش دست به دست گشته است: روزگاری یونانی ها اکثریت اهالی را تشکیل می دادند که حتی در دوران کودکی اورهان نشانه هایی از آنان وجود داشت، سپس رومی ها در این شهر قدرت پیدا کرده اند و سال های متمادی مرکز مسیحیت شرقی بوده است و سپس و این اواخر ترک ها به فتح شهر روی آورده اند و حکومت را از آن خود کرده اند. استانبول با این خاطره تاریخی که دست به دست گشته، یک امپراتوری بوده است که اکنون با پایان دولت عثمانی روی به زوال آورده است. و این همان احساسی است که هنگام از دست دادن امپراتوری به ساکنان شهر دست می دهد. در دوره زوال شهر دیگر از سابقه غنی و با شکوه شهری گشاده دست برخوردار نیست، آینده ای برای شهر متصور نیست، بقایای شهر همگی حاکی از گذشته ای باشکوه دارند که اکنون وجود ندارد و همین باعث احساس حزن و اندوه شهر و اهالی آن می شود. او می گوید:”تفاوت در این نهفته است که در استانبول بقایای فرهنگ و تمدن باشکوه گذشته در همه جا قابل رویت است. مسجدهای بزرگ و سایر بناهای تاریخی شهر، همچنین آثار مخروبه کم اهمیت امپراتوری در هر گوشه و کنار شهر، تاق های قوسی کوچک، “چشمه ها” و مسجدهای محله ها به هر تقدیر آن قدر بد نگه داری شده اند، آن قدر مورد بی توجهی قرار گرفته اند یا در محاصره چیزهای زشت و بدقواره بتونی درآمده اند که قلب هرکسی را که در جوارشان زندگی می کند به درد می آورند”(ص ۱۴۱).
آیا این همان حالت حزنی نیست که خاقانی هنگام بازگشت از مکه و دیدار از تیسفون از خرابه های این کاخ پادشاهی دریافت کرد و شعر معروف خود “هان ای دل عبرت بین، از دیده نظر کن هان…” را گفت؟ خاقانی از وصف این خرابه ها می خواهد به پند و اندرزی اخلاقی برسد ولی پاموک از شرح ویرانه های فعلی استانبول که حاکی از گذشته باشکوه این شهر بوده است می خواهد تنها فضا و حالت غم انگیز شهر را ترسیم کند. آن هم نه تنها احساس خود را، بلکه در فصل بعدی احساس چهار نویسنده و نقاش دوران پیش از خود را که از این “شهر قدیم ویرانه” سخن گفته اند.
من خود در حین مهاجرت و پس از آن چندین بار در فصول مختلف و دردوران های مختلف زندگی ام از شهر استانبول دیدار کرده ام و به حزن “قدرتی” که دیگر نیست، که فضای شهر از آن آکنده است پی برده ام. در برخورد نخست با شهر، تو با شهری روبرو هستی پر از مساجد و ساختمان های متروکه. به نظر می رسد که دولت عثمانی پس از “فتح” شهر برای نشان دادن “قدرت اسلام” و دهن کجی به “قدرت کلیسا و مسیحیت” تا آنجا که در توان داشته است مسجد و زیارتگاه و زاویه صوفیان ساخته است. برخی از آنان با عجله ای که در کار بوده است تنها “روبنایی” تبدیل به مساجد شده اند: مانند مسجد یا کلیسای ایاصوفیه، که تنها جلوه ای که از مسجد دارد در درج اسم محمد و ۴ خلیفه اسلام به خطی درشت در تالار اصلی این کلیسا است. همین کار را مسیحیان هنگام بازپس گیری شهرهای جنوب اسپانیا، در گرانادا و یا کردوبا و یا سیویل آندولسی به سر اماکن مقدس اسلامی آورده اند: تبدیل روبنایی و سطحی مساجد به کلیساها که بسیار بد به چشم می آید. نتیجه آن که در استانبول کنونی بسیاری ساختمان ها و مساجد و خانقاه های ویران و یا رو به ویرانی قرار دارد که چون یالی های کنار بسفر در حال فروپاشی است و کسی به آن نرسیده است. اینها همه نشانه ای از ویرانی است که شاید منشاء اصلی این حزن باشد.
در اصفهان خودمان نیز همین حزن را می توان مشاهده کرد. حزن به خاطر شهری که روزگاری مهد تمدن این خطه از کره خاکی بوده است، که برای حداقل ۲۵۰ سال پایتخت کشوری بوده است با جمعیتی ۵۰۰ هزار نفری (به قول شاردن). نشانه های این تمدن درخشان با این که در دوره قاجار اساسا از بین رفته است و بسیاری کاخ ها و باغ ها و مناظر و ساختمان ها تخریب گشته است، از لابلای گوشه های نهفته و پدیدار شهر هنوز خودنمایی می کند . اهالی شهر رو به گذشته شهر دارند و نه آینده، و به قول پاموک اهالی شهر در این شهر به شکست و فقر کنونی به عنوان یک نقطه پایان تاریخی نمی اندیشند، بلکه آن را آغازی افتخارآمیز تلقی می کنند. آیا نمی توان این حس حزن شهر را در غروب های دلگیر شهر، زمانی که از غرفه های سی و سه پل، پنهان شدن خورشید را در کناره کوه صفه نظاره کرد، حس نکرد؟ در “آواز اصفهان” این حزن نهفته است. و من به خوبی به یاد دارم که چرا همیشه در دوران نوجوانی هنگام آماده کردن درس ها برای کنکور آینده، هنگام مشاهده غروب آفتاب زیر لب شعر “غروب کوهستان” ناهید دایی جواد را که آن روزها محبوب بود و سر زبان ها، زمزمه می کردیم. آیا اصفهان در هر دوره پوست انداختن اش، یکی هنگام برچیدن کارخانه های نساجی در سال های ۵۰ و ۶۰ و دیگری در دوره اخیر که بسیاری از ساختمان های قدیمی توسط ساختمان های بتونی و بی قواره در شهر تعویض شده اند، این حزن را دوباره و سه باره در این شهر زنده نکرده اند؟ اکنون چه بر سر “کوچه آشتی کنان” پشت مسجد شاه آمده است؟ کارگران دوچرخه سوار کارخانه ها که با بوق کارخانه ها چونان صف مورچگان از دو طرف چهار باغ به طرف سی و سه پل و یا پل خواجو می رفتند و یا باز می گشتند اکنون کجا هستند؟ از یهودیان جویباره و ساکنان قدیم جلفا اکنون کسی باقی مانده است؟ این خانواده ها حالا کجا زندگی می کنند؟
شهری که پوست می اندازد، شهری که دارای “تمدن” باشکوهی بوده است که اکنون رو به ویرانی است، همیشه حزن را با خود به همراه می آورد.
اورهان پاموک و ناخشنودی از خود و شهر استانبول
آنچه به صورت نخی نامرئی در سرتاسر کتاب اورهان دیده می شود رابطه حزن نویسنده با حزن موجود در شهر است، رابطه متقابل این دو با یکدیگر، ولی در یک فصل خاص، اورهان به مقوله “ناخشنودی”، یعنی بیزاری از خود و از شهر می پردازد (فصل ۳۴ ام). در اول این فصل او در توصیف این حس خود چنین می گوید:
“گاهی شهر انسان، مکانی بیگانه به نظر می آید و کوچه و خیابان هایی که برایش حکم خانه را دارند، ناگهان تغییر رنگ می دهند. به خیل جمعیت همواره اسرارآمیز که با فشار از کنارم رد می شوند می نگرم و ناگهان فکر می کنم صدها سال است که در اینجا بی هدف در رفت و آمد بوده اند. این شهر و پارک های پر گل و شل، فضاهای باز متروک، تیرهای چراغ برق، تابلوهای آگهی که دور تا دور میدان ها به دیوارها چسبانده شده اند و ساختمان های بتونی بد هیبت اش، همچون وجود خودم ناگهان برایم به مکانی حقیقتا تهی بدل می شود. … هنگامی که حزن شهر در من رخنه می کند و حزن من در شهر، فکر می کنم که کاری از دستم ساخته نیست؛ من نیز مانند شهر به دنیای زندگان بی روح تعلق دارم” (ص ۴۰۹). آنچه نویسنده را آزار می دهد، نیم بند بودن شهر، دست دوم بودن شهر است، که در زمانی است که شهر دارد پوست می اندازد. شهری است که پر از آگهی های تبلیغاتی جور و واجور شده است و نویسنده برای فرار از “این جهنم حروف، عصری طلائی را در ذهن” مجسم می کند، “لحظه ای ناب و درخشان که شهر با خود در صلح و آشتی بود” و “کلیتی زیبا” بود.
از اصفهان سال های چهل نیز مدت ۵۰ سال می گذرد، اصفهان دوره دانش آموزی من، و زمانی که اصفهان هنوز به صورت “کلیتی زیبا” به چشم می آمد. از آن سال ها اکنون مدت ها گذشته است و در اواخر همان سال ها، دیگر اصفهان کارگران نساجی تبدیل به اصفهانی دیگر می شد. تعداد دوچرخه ها در آن کم و کمتر می شد و صنایع و کارخانه های نساجی می رفت که با بحران آینده دست و پنجه نرم کنند. اصفهان داشت از پوسته سال های ۲۰ و ۳۰ خود بیرون می آمد. رفته رفته تعداد ماشین ها در چهار باغش افزون می شد. احداث ذوب آهن در سال های ۵۰ به این دگرگونی بیشتر دامن زد. شهر همین پوسته انداختن را بار دیگر در دوره سال های ۷۰ و ۸۰ دوباره تجربه می کرد. دوره ای که اصفهان سنتی با ساختمان های قدیمی اش، جای خود را به اصفهانی می داد که بدون طرح همگون شهر سازی، پر از ساختمانی های بتونی و سر به فلک کشیده می شد. در این میان، کوچه های تنگ با دیوارهای کاهگلی شان خراب می شدند و از میان مخروبه آنها ساختمان هایی که هیچ قرابتی با ترکیب شهری نداشتند، هیچ وجه مشترکی با ساختمان های پا برجای قبل نداشتند، مثل قارچ رشد می کردند. فشار اقتصادی و حرص پول کمر شهر را می شکست. به جای کارخانه نساجی قدیمی، مناطق مسکونی “مدرن” به وجود می آمدند و تمامی خاطرات قبلی شهر با خرابی و ویرانی این ساختمان ها به زیر خاک مدفون می شدند.
اصفهان دوره کودکی من اصفهانی بود که در کلیت خودش زیبا بود، که در هماهنگی با خانواده بزرگ ما و کودکان بیشمار آن بود که همبازی های خوب دوره کودکی بودند. “دبیرستان سعدی” درست در پشت میدان اصلی شهر قرار داشت و ما در زمانی که به علت ماه رمضان، دیگر برای ظهر به خانه نمی رفتیم، فرصت آن را پیدا می کردیم که به میدان بیائیم، برای دیدن “شهر فرنگ” و مسجد شاه و بازار که شریان حیاتش علیرغم ظهر تابستان داغ اصفهان هنوز زنده بود و پشت میدان می تپید.
اما ناخشنودی و بیزاری از این شهر درست در زمانی به وجود آمد که من دانش آموز سیکل دوم دبیرستان بودم؛ نوجوانی در سن ۱۵ تا ۱۸ سالگی، و رفته رفته شهر برای من یکنواخت و خسته کننده می آمد. با ناخشنودی و ناخرسندی درونی من (که ناشی از دوره بلوغ و بعد از آن بود)، حس ناخرسندی از شهری که “کوچک و بسته” است در من به وجود می آمد و من حس می کردم که دیگر میل به زندگی کردن در این شهر را ندارم. جا برایم تنگ بود، نه فقط فضای شهر، بلکه مردم شهر که تفکری بسته، مذهبی و پیشه وری داشتند. به نظر می آمد که شهر از دهات پهلوی هم قرار گرفته ای درست شده بود که اهالی آن همه چهارچشمی مواظب تو هستند. برای جوانان، این شهر و فضای آن بسیار تنگ می نمود. هواخوری ما در شهر پرسه زدن های بی شمار کنار رودخانه بود؛ زمانی که این فضا برای مدت کوتاهی سر را سبک می کرد، و به انسان حس شادی و سبکبالی می داد. و یا بهشت کوچکی بود در آن طرف رودخانه، در جلفا، که آزادانه تر می توانستیم در آن گذر کنیم، در میخانه های آن بپلکیم، به سینما برویم و دختران ارمنی را دید بزنیم. چند تن از دانش آموزان ارمنی دوست من، من را به خانه شان دعوت می کردند، یکی از آنها ویولون می زد، دیگری نقاشی می کرد و رفته رفته در این طرف رودخانه بود که ما با “مدرنیته” و ظواهر آن آشنا می شدیم.
خانه ما در طرف دیگر رودخانه و در نزدیکی سی و سه پل بود. شب های تابستان که من به همراه برادران و خواهران دیگر در حیاط می خوابیدیم، و نسیم خنک شبهای تابستان اصفهان، تن و جان ما را نوازش می کرد، تا دیرهنگام صدای موسیقی که از آن طرف پل و در “رستوران صحرا” پخش می شد را می شنیدیم. صدای گروه موسیقی ارامنه بود که موسیقی پاپ ایرانی برای رقص پخش می کردند. آرزوی من و برادرانم این بود که روزی بتوانیم به آنجا، به آن جای ممنوعه سرک بکشیم، و حس کنجکاوی خود را سیراب کنیم.
بالاخره این فرصت پیش آمد. دختر و پسر عموی متجدد من از تهران به همراه پدر و مادرشان از راه رسیدند، برای دیدن ما و اصفهانی که از دید آنان بهشت گمشده ای بود. از این فرصت استفاده می شد که به تئاتر سپاهان برای دیدن شکر پاره اصفهان برویم. و یک شب نیز پس از خوردن شام، به آن طرف پل راه یافتیم. من و دو برادر کوچک تر و دختر عمو و پسر عمویم. در آنجا هر آرزویی را که داشتیم برآورده کردیم: برادر کوچک من مشروب سفارش داد، با دختر عمو که رقص بلد بود هر دو برادر و پسر عمو رقصیدیم، بدون آنکه متوجه شویم در هنگام رقص ناشیانه مان چقدر پای او را لگد کرده ایم. تنها برادر کوچکتر نرقصید و از سفارش مشروب در هم رفت و کدر شد. روز بعد تمامی دانش آموزان اصفهانی می دانستند که بچه های فلان دکتر با زنی در رستورانی آنور پل رقصیده اند. من و برادرم مرتکب کاری شده بودیم که در چشم بسته و محدود مردمان این شهر گناهی عظیم قلمداد می شد!
آری چنین شد که بیزاری از خود، به بیزاری از محیط بسته و سنتی شهر تبدیل شد. به نحوی که می خواستم از این شهر خلاصی یابم و به دنبال پنجره ای برای “آزادی” بودم. امتحانات کنکور که در پایتخت برگزار می شد، جان مرا و جسم مرا از این شهر نجات داد. آری در مقابل محیط دینی و بسته و سنتی این شهر، که غم درون را بسیار افزون می کرد، چاره ای جز فرار نبود. دیگر نه رودخانه و نه جلفای شهر برای من رها کننده نبودند.
مهدی نفیسی، فوریه ۲۰۱۴، هایدلبرگ
پانویس ها:
۱ـ منظور سه کتاب امیرحسن چهلتن است به نام های “تهران شهر بی آسمان” (۲۰۱۲)، “تهران خیابان انقلاب (۲۱۰۹)، و”آمریکا کشی در تهران” (۲۰۱۱) که هر سه در آلمان و به زبان آلمانی درآمده اند. تهران شهر بی آسمان قبلا به فارسی در ایران منتشر شده است، ولی در چاپ جدید آلمانی آن، به گفته نویسنده تقریباً یک سوم متن سانسور شده در ایران به متن اضافه شده است.
۲ـ اشاره است به شعر “آه از شهری که رودخانه ندارد” از مجید نفیسی:
آه از شهری که گریه نمی کند، آه از شهری که چشم هایش خشک شده است، آه از شهری که زمزمه نمی کند، آه از شهری که لب هایش چفت شده، آه از شهری که رودخانه ندارد، آه از شهری که کوچه باغ ندارد، آه از شهری که رادیوهایش یکریز می خوانند، آه از شهری که زندانش هواخوری ندارد. (۲۱ ماه مه ۱۳۸۶ از کتاب اندوه مرز)
۳ـ اشاره است به شعری از ملک الشعرای بهار که اولین بار آن را تاج اصفهانی خواند، به آهنگسازی علی اکبرخان شهنازی: داستان ساختن این تصنیف نیز جالب است. در دوره تبعید ملک الشعرای بهار به اصفهان در ۱۳۱۲، بهار تصمیم می گیرد شعری در وصف اصفهان بسراید. این تصمیم مقارن با سفر علی اکبرخان شهنازی به اصفهان می شود. بهار از شهناز سئوال می کند که آیا آهنگی دارد تا بر آن شعری بسراید؟ و شهبازی در جواب می گوید که رنگی به تازگی در بیات اصفهان ساخته است که می شود آن را سنگین تر اجراء نمود. بهار می پذیرد و این شعر را می سراید (به نقل از سی دی به اصفهان رو تاج اصفهانی)
به اصفهان رو، که تا بنگری بهشت ثانی، به زنده رودش سلامی ز چشم ما رسانی
ببر از وفا کنار جلفا، به گل چهرگان سلام ما را
شهر پر شکوه قصر چلستون، کن گذر به چارباغش
گر شد از کفت یار بی وفا، کن کنار پل سراغش
بنشین در کریاس، یاد شاه عباس، بستان از دلبر می، بستان پی در پی می،
از دست وی، تا کی تا بتوانی ساعتی در جهان خرم بودن، بی غم بودن، با هم بودن،
با بتی دلستان همدم بودن، بی غم بودن، محرم بودن ای بت اصفهان، زان شراب جلفا، ساغری در ده ما را، ما غریبیم ای مه، بر غریبان رحمی کن، خدا را
* مهدی نفیسی، مردم شناس ساکن هایدلبرگ آلمان است.