بخش اول: تمدن ساز بزرگ

ملت ها غرور ملی دارند و با بالیدن به دستآوردهای تاریخی خود اعتماد به نفس خویش را تقویت می کنند. در این راه اگر گزافه گویی کنند یا سخن راست نگویند، به بیماری خودمداری و غرور کاذب مبتلا می شوند و اگر از آن سوی با خشم به انکار خویش و ستایش بنده گونه از فرهنگ های پیروز بنشینند به مرض خویشتن آزاری مبتلا می شوند که حاصلی جز تداوم حقارت و سرخوردگی ندارد. و این هر دو زیاده روی های بیمارگونه به دست روشنفکران و رهبران فکری جامعه صورت می گیرد.

قرن پنجم پیش از میلاد و دو قرن پیش و پس از آن را قرون محوری یا به قول کارل یاسپرس فیلسوف آلمانی سال های محوری می خوانند. در این زمان ناگهان متفکرانی پیدا شده اند که بزرگترین نقش را در شکل دهی به اندیشه بشریت داشته اند. مهمترین آنان کنفوسیوس و لائوتسه، زرتشت، کوروش، سقراط، و شاگردانش افلاطون و ارسطو، بودا و تنظیم کنندگان اوپانیشدا هستند.
هنوز توضیح قانع کننده ای در این باره نیست. حتی جمعی در توضیح می گویند در آن ایام میدان مغناطیس کره زمین با میدان مغناطیسی کهکشان شیری و یا منظومه شمسی همسو شدند، و در نتیجه مغز بشرها در سطحی استثنایی فعال شدند، و در این زمان تعداد زیادی از بزرگترین نوابغ تاریخ پیدا شدند.

Cyrus_Cylinder
کنفوسیوس (۵۵۱ ـ ۴۷۹ ق.م.) و لائوتسه (۵۷۰ ق.م.) بنیان اعتقادات مردم چین و بخش وسیعی از آسیای دور را از آن زمان تا به حال شکل داده اند، و تمدن چینی بر پایه تفکر و آموزش های آنان شکل گرفته است.
بودا (۵۶۹ ـ ۴۸۳ ق.م) در هند ظهور کرد، اما پس از یکی دو قرن هندیان از مکتب او روی برگرداندند، و اندیشه او در چین و ژاپن و دیگر کشورهای آسیای دور مورد پذیرش وسیع قرار گرفت، و از آن زمان مهمترین عامل در شکل گیری فرهنگ این بخش از جهان شد.
وداهای هند اساس دین و تمدن این جامعه است، و شکل دهنده اصلی به این فرهنگ و این تمدن. در حدود قرن پنجم اوپانیشدا تنظیم شد که زبانی شاعرانه دارد، و دیگر وداها، که اساس اعتقادات هندوان است، مدون شد.
سقراط (مرگ ۳۹۹ ق.م) فلسفه یونان را چنان دگرگون کرد که گویند فلسفه پیش از سقراط و پس از سقراط. شاگردش افلاطون آموزش های او را نوشت و شاگرد افلاطون ارسطو بود، با نگرش متفاوت و زمینی تر. این دو در شکل گیری تمدن غرب نقش بنیانی دارند . تفاوت نگرش افلاطونی و ارسطویی در تمام این قرون در غرب مطرح، و در فرهنگ اسلامی نیز نقش بارزی داشته است، ولی بر فرهنگ هند و آسیای دور تأثیری نداشته اند.
زرتشت (قرن هشتم ق.م.) نخستین رهبر دینی است که مسئله خیر و شر مطلق را به جای خیر و شر قومی مطرح کرد، و از آنجا منجی آخرالزمان، رستاخیز و بهشت و جهنم که یهودیان و مسیحیان و مسلمانان، و به طور کلی هر دینی که پس از زرتشتی آمد، این مفاهیم را از آن وام گرفت {به زرتشت در نوشته دیگر می پردازم}.
متفکران و مصلحان یکی از دو امر را هدف اصلی خود قرار داده اند: اصلاح و رشد شخصیت فرد، اصلاح و رشد جامعه. آنان که نوع دوم را در نظر دارند، ناگزیر از پرداخت به حکومت و شیوه اداره جامعه هستند. در حالی که در نظر گروه اول اصلاح فرد به اصلاح جامعه نیز می انجامد.
بودا و هندوها و زرتشت و لائوتسه توجهشان بیشتر به ساختن فرد است، تا شیوه اداره جامعه. تکیه گاه آموزش این بزرگان در زمینه تفکر است و معنویت و بهسازی فرد، و کمتر سخنی برای حکومت و اداره جامعه دارند، و اگر برخی اشارت هایی به مدیریت سیاسی جامعه دارند در حد نظری است. البته دولتمردانی از آموزش های آنان در اداره جامعه بهره گرفته اند، اما آنچه حاصل شده بیشتر تفسیر این مجریان بوده تا اندیشه این متفکران.
از کسانی از این جمع که به اداره کشور تا حدودی توجه بیشتری کرده اند، کنفوسیوس است و ارسطو و افلاطون. اما همه اینان در پیاده کردن نظراتشان شکست خوردند. افلاطون بیست سال در اسپارت کوشید به نظراتش جامه عمل بپوشاند ولی سرخورده به آتن برگشت، و به تدریس و نوشتن قناعت کرد. وی با تجربه محکومیت سقراط به دست عامه مردم بر آن شد که حکومت مطلوب حکومتی است که توسط “فیلسوف- سلطان” اداره شود. کسانی که این اندیشه وی را عملی کردند، پاپ ها در قرون وسطا بودند و آیت الله خمینی در زمانه ما. ارسطو هم در اوجش معلم اسکندر مقدونی شد که، مثل همه جهانگشایان، هیچ دلبستگی به دموکراسی آتنی نداشت. بگذریم که دموکراسی قبیله ای آتنی او، که به غلط یونانی گفته می شود، ربطی به دموکراسی موجود ندارد، و وجه اشتراک آنها بیشتر اسمی است تا محتوایی. دموکراسی جامعه برده داران، که تنها ده درصد جامعه حق رای داشت، آن هم تنها مردان. کنفوسیوس نیز در عمرش در سیاست عملی پیوسته شکست خورد و نتوانست کاری کند.
اما کوروش در زمینه اداره کشور و نوع حکومت نه تنها اندیشه ی نویی آورد، که چهره جهان را از آن زمان تا به حال دگرگون کرد، بلکه مهمتر آن که آن را اجرا کرد. و می دانیم دو صد گفته چون نیم کردار نیست. شاهد آن که هم فلاسفه یونان، هم متفکران بزرگ چین و هند در عمل شکست خوردند، و بر نظرشان جامه عمل نتوانستند بپوشند.
تا آن زمان رسم بر آن بود که نیروی فاتح سعی می کرد که ریشه قدرت مغلوب را از بیخ و بن بر کند، سرانش را بکشد، جنگجویان و مردانش را به اسارت ببرد، زنان را در میان لشگریان تقسیم کند، کاخ ها را ویران کند و معابد را، و این دومی را نه برای لغو آن دین و جایگزینی دین خود، بلکه به عنوان نشان هویت آن قوم. ادیان بخشی از هویت قومی بودند، و هر قومی بیگانه را به خود راه نمی داد. سده ها باید می گذشت، و شرایط می بایست مساعد می شد، تا دین جهان شمول پدید آید و این از مسیحیت آغاز شد، و دین های پس از آن همان راه را در پیش گرفتند. نمونه ای از این شیوه رفتار در کتیبه آشور بانیپال پس از فتح ایلام در سال ۶۴۰ ق.م ضبط شده است.
“تمام خاک شوشان و شهر مداداتکو و شهرهای دیگر را با توبره به آشور کشیدم، و در مدت یک ماه و یک روز کشور ایلام را با همه پهنای آن، جاروب کردم. من این کشور را از چارپایان و گوسپند، و نیز از نغمه‌های موسیقی بی‌بهره ساختم و به درندگان، ماران، جانوران و آهوان رخصت دادم که آن را فرو گیرند.”
کوروش برگ نویی در کتاب بشریت باز کرد، و آن مفهوم” امپراتوری” بود. هر جا را که فتح کرد خدایانشان را گرامی داشت و حتی پس از فتح بابل خود را مورد عنایت مردوک، خدای بزرگ ایلام و بین النهرین اعلام کرد. پس از فتح هر سرزمین، از حاکمان همان دیار کسی را بر کرسی حکومت می نشاند. راه و رسم آن مردم را بر هم نمی زد، تا شکست خوردگان بیمناک بر جان و نگران شیوه زندگی مأنوس خود، به ظاهر تسلیم شوند، اما منتظر فرصتی شوند تا سر بردارند و انتقام خویش بازگیرند. البته سرکشانی را که تن به سروریش نمی دادند، و بر علیه نظم نوین او طغیان می کردند به سختی سرکوب می کرد، تا بدانند که راه چنین است، و تن دادن به آن نه چندان انتخابی.
اما دیری نمی گذشت که مزایای این نظام جدید آشکار می شد، و بیشتر شکست خوردگان بودن در درون امپراتوری را بر خروج از آن ترجیح می دادند، و مزایای در آن بودن را بیش از ضرر سرکشی می یافتند. از این روی دولت های بزرگ از آن پس تا قرن بیستم همین شیوه حکومت را دنبال کردند. و همان شیوه بار دیگر و به شکلی دیگر، به شکل اروپای متحد، کشورهای مشترک المنافع اتحادیه های آمریکای شمالی، و غیره بازسازی شدند. از مزایای امپراتوری در مقایسه با دولت شهرها و حکومت های کوچک، چندی را چنین می توان بر شمرد:
۱- امنیت: همیشه همسایگان بر سر منافع، یا از سر حسادت، با یکدیگر دشمنی می کنند و این حکم در آن زمان و همه تاریخ جاری است. کلدانیان، سومریان را نابود کردند، و بابلیان تخت را از کلدانیان ربودند و خود مغلوب آشوریان شدند، و بالاخره کوروش با فتح بابل بین النهرین را جزو امپراتوری ایران کرد. در منطقه کوچکی که به نام یونان خوانده می شد هر دولت شهری بر دولت شهر دیگر می تاخت. هومر روایت گر بزرگ همین دوران خونین است. اگر این دولت شهرها گذرا، در مقابله با دشمن مشترک، ایران، از سر گرفته شد. اما امپراتوری مجموعه ای از کشورها، یا درست تر واحدهای سیاسی و قومی متفاوت بود، که هر یک که مورد تهاجم قرار می گرفتند همه امپراتوری به دفاعشان بر می خاست. از این روی سده های بعد امپراتوری روم، به تقلید از امپراتوری ایران شکل گرفت، و حدود هشت قرن این دو در کنار یکدیگر سر کردند. جنگ ها در مرز دو امپراتوری اتفاق می افتاد و مابقی امپراتوری وسیع از گزند دشمن خون ریز در امان می ماند. از این رو است که شهرهای بسیاری قدمت چند هزار ساله یافتند. از بلخ و بخارا و سمرقند تا کاشان و همدان و یزد. دیگر هر گردن کشی سپاهی گرد نمی آورد تا به غارت شهری و منطقه ای در همسایگی بتازد، امری که پس از سقوط امپراتوری اسلامی تا چند سده سرنوشت خاورمیانه را رقم زد. از ستیز ترک و تاجیک و ازبک و ترکمن و افغان و ده ها قوم عرب. هم چنین با محدود شدن قلمرو امپراتوری روم، اروپا قرن ها محل تاخت وتاز گل ها، ژرمن ها، ساکسون ها، فرانک ها، هیاطله و وایکینگ ها شد.
۲ـ ارتباطات: لازمه اداره این قلمرو وسیع امکان ارتباط است تا پادشاه یا امپراتور به موقع به داد یک منطقه مورد یورش برسد، یا منطقه سر به شورش برداشته را سرکوب کند. و این مهم نیاز به جاده دارد و پیک خبر و امنیت در راه، اما از این ضرورت نظامی، پست هم می جوشد (این لغت فارسی بعدها در جهان سفر کرد).
۳ـ تجارت: پرداخت حقوق کارگزاران دولتی، و گردآوری مالیات از سراسر امپراتوری، نیازمند ایجاد سکه ای بود که در تمامی گستره ی این امپراتوری قبول باشد. جمع، امنیت و امکان ارتباط و سکه فراگیر تجارتی را ممکن کرد، از دیار چین تا شمال آفریقا. و این تجارت خود عامل بزرگی شد در ارتباط میان اقوام گوناگون این گسترده خاک.
اما با این همه چرا عظمت کار کوروش تقریبا ناشناخته مانده، و حداکثر سال های اخیر به منشور او، آن هم از زاویه مراعات حقوق بشری، توجه شده است. در حالی که مرتب از فلاسفه یونان گفته می شود. یا در مورد روم صدها فیلم ساخته، و هزاران کتاب نوشته اند. در مورد اسکندر و یا سزار، که در کشورداری پیروان شیوه کوروش بودند، این همه سخن است. حتی ما ایرانیان این دو را بسیار بیشتر از کورش می شناسیم. شاید دو دلیل در این مورد می توان گفت
الف: خودمداری غرب. در جهان امروزه فرهنگ حاکم است، و آن چه از آن کانال می آید در جهان پخش می شود. این امر در بخش متجددان جامعه ما بسیار چشم گیر است بویژه در صد سال گذشته که ما از فرهنگ خود دورتر و دورتر، و از فرهنگ غرب متاثرتر شده ایم. غرب نیز طبیعی است که خودشیفته باشد. نه تنها به دلیل آن که هر ملتی به تاریخ و فرهنگ خود می بالد، و برندگان بیشتر و مغرورانه تر، بلکه به دلیل بیگانگی تاریخیش با جهان. غرب تا یکی دو سده پیش با جهان بیگانه بود، و هند و چین را تا اوایل قرن بیستم نمی شناخت. همین جداافتادگی سبب شده که چون نوجوانان خود را مرکز جهان بداند، و با تحقیر بر دیگران بنگرد، و بیمی نداشته باشد که همه آن چه را از شرق آموخته به نام خود ثبت کند. حال اگر به این غرور و تکبر، احساس حقارت روشنفکر جهان سومی را هم بیفزائیم، غربزدگی کامل می شود. حقارتی که می گوید در ایران هیچگاه تفکری نبوده. ایران در تمامی تاریخ جامعه ای دین مدار و متحجر و استبدادزده بوده. و اگر در همه تاریخش چند ستاره کم نور به سختی یافت شود ستارگانی هستند با درخششی تیره. در حالی که سپهر آسمان غرب سرشار از ستارگان است. برای نشان آن خودمداری و این احساس حقارت کافی است نگاهی گذرا به ادبیات هر رشته از دانش غرب و ایران بیندازید. خواهید دید تحصیلکرده های نظام جدید از شخصیت های یونان بسیار بیشتر می دانند، تا از فارابی و ابن خلدون و غزالی. و این داستان تازه ای نیست، که بیش از صد سال پیش آخوندزاده و میرزا آقاخان کرمانی بر آن بودند که راز عقب ماندگی ما و رشد اروپا، نداشتن روسو و شکسپیر و بایرون و ولتر است، به جای رودکی و سعدی و مولانا و حافظ. و تنها شاعر با ارزش ما فردوسی است که همانند هومر حماسه سرائیده است. و یا عامل سقوط سامانیان و غزنویان رودکی و عنصری و فرخی بوده اند، در حالی که شعرای غرب این تمدن را شکوفا کردند و بر آن بودند که شاعران غرب “چنان اشعار خود را مطابق منطق ساخته اندکه جز تنویر افکار و رفع خرافات و تشویق نفوس به فضایل، و رد و زجر قلوب از رذایل و عبرت، و غیرت وطن و ملت، تاثیری دیگر بر اشعار اینان مترتب نیست”(۱)
ب: چون اهل قلم کمتر با اداره کشور سروکار دارند و بیشتر اهل بحث و فحص هستند، لذا کار فلاسفه و ادیبان بیشتر مرد توجهشان قرار می گیرد. بویژه در فرهنگ ما که قهر با حکومت نهادینه شده است، لذا اینان کمتر به نقش دولتمردان پرداخته، و بیشتر به تحلیل اندیشه فلاسفه و اهل نظر،که از قماش خود آنان هستند، پرداخته اند. به کورش وقعی ننهاده، اما از فلاسفه و ادیبان بسیار گفته اند، و طوری نشان داده شده که اینان نقش اساسی را در شکل گیری غرب و دیگر جوامع داشته اند. در حالی که آن که در شکل گیری جامعه نقش اساسی را دارد رهبر سیاسی است، که نظر خود یا برداشت خود را از نظر متفکری، پیاده می کند. از غرب شاهد آورم. نه رومی ها اهل فلسفه و هنر بودند و نه آمریکایی ها، اما آن که حکومت های جهان غرب را شکل داده و می دهد این دو هستند نه یونان.
بدین سان می توان دید با آن که کوروش سنگ بنایی را گذاشت که تا دوهزار سال و پانصد سال پس از او الگوی کشورداری در بخش وسیعی از جهان شد، در مقایسه با دیگر متفکران و صاحب نظران هم دوره اش، ناشناخته مانده است.

بزرگترین تمدن ساز تاریخ
شاهرخ مسکوب تمدن و فرهنگ را چنین تعریف کرده است “تمدن را می توان آئین کشورداری، سازمان دهی اداری، تولید کالا و پیشه وری، بازرگانی و ساخت و ساز شهری دانست و فرهنگ را اسطوره، دین و اعتقادهای ما بعد طبیعی، جهان بینی و آداب زیستن”. بنابر آنچه گفته آمد کورش بزرگترین تمدن ساز تاریخ است.(۲)
ادامه دارد
پانویس ها:
۱- شواهد از “طلیعه تجدد در شعر فارسی” نوشته احمد کریمی حکاک، ترجمه مسعود جعفری، شرکت کتاب ،صفحات ۸۵ تا ۹۵ .
۲- ” ایران در آسیا، میان دو دریا ” تارنمای روز ۲۲ خرداد۱۳۹۳ .