وارد اتاق نشیمن که شدند، زن پرسید: “در حیاط را بستی؟”
مرد در حالی که کتش را درمی آورد، گفت: “آره بستم، قفلش هم کردم.”
زن کیفش را کنار مبل انداخت و نشست و کفش هایش را درآورد. آن ها را جفت کرد و کنار مبل گذاشت. بعد خود را روی مبل ول کرد. خسته بود و شدیدا احساس گرما می کرد. هوای داغ و خشک تهران، اگر روسری و روپوش و جوراب کلفت هم داشته باشی، دیگر مغز آدم را به جوش می آورد. مرد، که به اتاق خواب رفته و لباس هایش را عوض کرده بود، با زیرپیراهن و شلوار تابستانی سفیدی بازگشت. به زن گفت: “پاشو روسریت را باز کن و دست و صورت ات را بشوی. می بینی که برق هم نداریم. باید یک جوری خودت را خنک کنی. اگر می خواهی برو یک دوش بگیر و لباس هایت را عوض کن.”
زن اول جواب نداد. خسته و بی رمق، غرق در عرق در روپوش و روسری، بی حس روی مبل افتاده بود. پس از لحظه ای به زحمت گفت: “درِ حیاط را بستی؟”
مرد آهی کشید و گفت:”آره، بستم، قفل هم کردم.” سپس به طرف زن آمد، روی دسته ی مبل نشست و پیشانی او را بوسید. بر لبانش شوری عرق را حس کرد. دست به گرده ی روسری زن برد و و خواست آن را باز کند. دست زن روی دستش نشست و او از باز کردن گره ی روسری بازداشت. زن ناله کرد: “نکن، می ترسم یکی بیاید.”
مرد بلند شد و به طرف پنجره رفت:”کی بیاید؟ تو که زن شجاعی بودی!”
زن ناگهان حرکتی به خود داد و بلند شد و به دو به حمام رفت. در را پشت سرش قفل کرد و به صورت عرق کرده ی خود در آینه ی بزرگ داخل حمام نگریست. به تصویرش گفت:”چه زشت شده ای.” کاملا از قیافه افتاده بود. مرد راست گفته بود. زمانی چه زن شجاعی بود. هیچ گاه از چیزی نهراسیده بود. مشکلات را همیشه ساده می گرفت و به سادگی حل می کرد. اما حالا…؟ آن شجاعت و اعتماد به نفس همراه با زیباییش از بین رفته بودند. روسریش را با نفرت از سرش کشید و به زمین انداخت. سنجاق از موهایش برگرفت و آن ها را آزادانه در هوا تکان داد. کلافه بود. دگمه های روپوشش را نیز باز کرد و آن را از شانه هایش به پایین رها کرد. حس کرد از شر بار سنگینی آزاد شده است. به چهره اش، به موهایش و به آن قسمت از سینه اش که بیرون از زیرپیراهن نخی اش بود، خیره شد. سپس شیر آب را باز کرد و سرش را زیر آب گرفت.
دو سه سالی بود که مرد را می شناخت. چگونه با هم آشنا شده بودند؟ مهم نیست. فقط می دانست که خیلی او را دوست دارد. در این دو سال، مرد همه چیز او شده بود. اگر این اتفاقات شوم نیفتاده بودند، شاید الان در کنار هم زندگی آرام و خوشبختی داشتند. اما این حوادث…
سرش را از زیر آب درآورد. قطره های آب از موها و صورتش به تنش و به زمین می چکیدند. چشمانش را لحظه ای بست. به یاد آورد آن روز بزرگ را… چه روزی بود و چه لحظه های بلندی داشت. در آن هنگام نیز مثل حالا گُر گرفته بود. تنش داغ بود و دانه های غرق بر تنش می درخشیدند. ولی خنک شدن را نمی خواست. تنها می خواست همچنان مرد را در آغوش داشته باشد و از با او بودن لذت ببرد.
آهی کشید. فکر کرد:”حالا چی؟” و بعد با صدای بلند به خود گفت:”لعنت بر این روزگار!” اگر این حوادث اتفاق نمی افتاد، شاید الان زندگی خوبی داشت. شاید بچه ای به زندگی آن ها معنی دیگری می بخشید و شاید عصرها خستگی کار روزانه را با دیدن کودک خود از تن به در می کرد.
ـ “ای بابا! این آشنایی، از چند ماه اولش که بگذری، در بدترین موقع اتفاق افتاد.”
در همان ماه های اول پدرش را کشته بودند، فقط به خاطر دینش. داغ پدر به دل همه نشست. بیچاره پیرمرد، هیچ جرمی مرتکب نشده، زندگیش را مفت و مسلم باخته بود. سالی گذشته بود تا مادرش از شوک بیرون آمده بود. اوایل که پدرش هنوز زنده بود، داستان عشقش را برای او تعریف کرده و گفته بود که می خواهد با مرد ازدواج کند. پدر موافق نبود. مرد به دین آنها نبود. باید تاییدیه می آمد و این وقت می گرفت. سپس دنیا کن فیکون شد و پدر را کشتند و رابطه ها قطع شد و هر که توانست جانش را برداشت و گریخت. خودش اصلا در قید این حرف ها نبود. مرد را دوست می داشت و در آن روز بزرگ او را از آن خود کرده و خود را به او بخشیده بود، ولی به هر حال مادر و پدرش را خیلی دوست می داشت و نمی خواست آن ها را دلگیر کند، به خصوص که فرزند یکی یک دانه بود و آن ها واقعا می پرستیدندش. با این حال زندگی سر ناسازگاری داشت. پس از مرگ پدر، سالی کشید تا با زحمت های او حال مادر بهتر شد. اکنون دیگر صحبت از ازدواج مسخره بود. از آنجا که اسم او را داشتند، از حضور در محضر ممنوع بود. بارها مرد از او خواسته بود که دوتایی از کشور خارج شوند، ولی او نمی خواست مادرش را که اکنون جز او کس دیگری را نداشت تنها بگذارد و برود. همزمان با مرگ پدر اموالشان مصادره شده بود، اما داستان در اینجا خاتمه نیافته بود. بارها با فحش و بد و بیراه به منزل آن ها آمده و به علل واهی مورد آزار قرارشان داده بودند. مرد در این زمان به دادشان رسیده بود. وضع مالی خوبی داشت و صاحب چندین آپارتمان و منزل بود. یکی از آپارتمان های بالای شهر خود را در اختیار آنها گذاشته بود تا از آسایش نسبی برخوردار باشند، اما باز هم دست از سرشان برنداشته بودند. در این مدت اخیر مرد را خیلی کم می دید. حالا دیگر می ترسید، خیلی می ترسید. دیگر از آن اعتماد به نفس خبری نبود. او فرسوده شده بود.
امروز با مرد از دفتر روزنامه باز می گشتند. وقتی تصمیمش را به مرد گفته بود، او نگذاشته بود که تنها به روزنامه برود. فردا یا پس فردا عکس او با آن قیافه ی درمانده در روزنامه ها چاپ می شد:”اینجانب … تکذیب می کنم … شیعه … هستم.”
طبعا حالا می بایست آسوده خاطر باشد، اما چنین نبود. می ترسید و بسیار می ترسید. از مرد خواسته بود که برخلاف معمول او را به منزل خود ببرد. می خواست در کنار او وحشت خود را فراموش کند، ولی به محض اینکه پا به درون خانه گذاشته بود، آخرین ذره ی شجاعتش نیز از میان رفته بود.
ـ”پوف … لعنت به این زندگی …” و به خشک کردن موها و صورتش پرداخت.
در حمام را باز کرد تا بیرون بیاید، اما به محض باز کردن در چشمش به تابلوی چهره ی پسرکی که به دیوار روبرو آویزان بود، افتاد. پسرک به او و اندام نیمه برهنه اش خیره شده بود. زن حس کرد که نگاه پسرک تن او را همچون آتش می سوزاند. خود را به تندی به داخل حمام کشید و در را بست. قلبش به طرز وحشتناکی می تپید و نفسش بیرون نمی آمد. مدتی طول کشید تا حالش بهتر شد و توانست به خویش مسلط شود. روپوشش را به تن و روسری اش را به سر کرد. از حمام بیرون آمد. پسرک تابلو همچنان به او زل زده بود. با خجالت زیاد هر قدر که توانست اندام خود را جمع کرد و آرام به اتاق نشیمن رفت. مرد روی کاناپه دراز کشیده و خوابش برده بود. یک لحظه احساس کرد که دنیایی از خواهش درونش می جوشد. ای کاش می توانست دوباره در کنار مرد به آرامش برسد. بی اختیار به دور و بر خود نگاه کرد. تابلوی ماهیگیران روبروی کاناپه به دیوار بود: چندین ماهیگیر در ساحل غمگینانه پیکر پسر بچه ای را که از روی بازوان نفر پیشین آویزان بود، همراهی می کردند. همگی عبوس به جلو می نگریستند و به زن خیره شده بودند. تو گویی که زن را به خاطر گناه دریا سرزنش می کردند. زن چهره اش را به سوی دیگر اتاق برگرداند. دختر بالرین گچی روی بوفه هم به او نگاه می کرد. شاید از او انتظار تشویق داشت. با خود فکر کرد همه ی دنیا به او زل می زنند و می خواهند از او مدرک جرمی به دست بیاورند. ترسید. ولی ناگهان یک حس آشنای قدیمی، با قدرت در او جان گرفت:”نه! باید مبارزه کرد. نباید گذاشت که این ها مرا از پا درآورند.”
چون شیفته ای به آشپزخانه دوید و کارد بلندی را از توی یکی از کشوها بیرون آورد. آنرا در دستش فشرد و با گام های مصمم نخست به راهرو آمد و به سراغ تابلوی پسرک رفت. با دو ضربه چشم های تابلو را از هم شکافت. سپس به اتاق نشیمن آمد و چشمان نکوهنده ی یک یک ماهیگیران را درید. بعد از آن مجسمه را در دست گرفت و با تیزی نوک چاقو شروع به تراشیدن چشم های بالرین گچی کرد. بعد آرام گرفت. خسته تر از همیشه بود. با خود فکر کرد که حالا آغوش مرد دنیای امنی برای او خواهد بود. به سوی مرد رفت و با دیدن چهره ی مهربانش در خواب، لبخندی به لبانش نشست.
لحظه ای ماتش برد. دوباره به یاد اطلاعیه اش که فردا یا پس فردا در روزنامه چاپ خواهد شد، افتاد. “پس چشم های دیگران چه؟” این فکر مثل برقی از ذهنش عبور کرد. به راستی، فردا یا پس فردا همه ی مردم شهر تصویر درمانده ی او را در روزنامه خواهند دید و بعد از آن در خیابان ها به او خیره خواهند شد و در حالی که او را به یکدیگر نشان می دهند، زیر گوش همدیگر زمزمه خواهند کرد:”این … همان زن است که در روزنامه…!”
مردمی که تا دیروز نسبت به او کور بودند و او در نابینایی ایشان در خلوت خویش زندگی می کرد، از فردا یا پس فردا او را ـ هر کجا که باشد ـ خواهند دید و با اشاره ی انگشت به یکدیگر نشانش خواهند داد:”این … همانست …!”
ـ “نه، دیگر ممکن نیست، من و او دیگر هیچ وقت نمی توانیم با هم باشیم. همه خواهند فهمید.”
با این حرف کارد را محکم در مشت فشرد و به سوی مرد که در خواب بود، رفت. بالای سر مرد ایستاد، نفس عمیقی کشید، پیشانیش را بوسید و کارد را با ضربه ای جانانه در سینه ی مرد خفته جای داد.
ساعتی بعد جعبه ی خالی قرص های اعصابش از دستش رها شد.
بهار ۱۳۷۰