آنچه که در سال ۱۳۵۷ “انقلاب” نام گرفت، در واقع چیزی جز فوران آتش فشان خشم و نفرت اکثریت مردم نسبت به محمدرضاشاه نبود. پرداختن به این که این خشم و نفرت بجا بود یا نابجا، ناشی از عملکرد محمدرضاشاه بود یا ـ چنان که سلطنت طلبان دوآتشه می گویند – ناشی از “ناسپاسی” مردم، موضوع و درگنجایش این نوشتار نیست.  اما، هرچه که بود، آن “انقلاب” یک زمین لرزه بزرگ سیاسی ایجاد کرد که موجب زیرورو شدن و ویرانی جامعه شد بی آن که در آن دگرگونی واقعی ـ که مفهوم راست و درست “انقلاب” است ـ ایجاد کرده باشد.

این زمین لرزه سیاسی موجوداتی را از اعماق به سطح جامعه پرتاب کرد که چند سال پیش از آن حتی خلاق و خیال پردازترین نویسندگان هم نمی توانستند وجود آنان را در یک داستان کاملا تخیلی به تصویر کشند. موجوداتی چون: آیت الله خمینی، شیخ صادق خلخالی، بهشتی، رفسنجانی، خامنه ای، خزعلی، جنتی، مصباح یزدی، ملا حسنی، واعظ طبسی، علم الهدی، فلاحیان،

احمد خاتمی، محمد خاتمی، سعید مرتضوی، سعید حجاریان، محمود احمدی نژاد، برادران لاریجانی، سرداران ریز و درشت رجزخوان و توخالی سپاه و… و… و… که هریک در نوع خود یک پدیده هستند.

“انقلاب” در عرصه ادبیات و هنر نیز عاری از این “پدیده”ها نبود: محسن مخملباف ـ سینماگر حزب اللهی دوآتشه ای که پس از سال ها فیلم سازی در چهارچوب “اسلامی”، سرانجام طاقت نیاورد و علیه ظلم و خفقان حکومت آخوندی شورش کرد و راه تبعید درپیش گرفت،  اکبر گنجی، مسعود ده نمکی، محمد نوری زاد و… هم در زمره “پدیده” هایی هستند که اگر “انقلاب”

رخ نمی داد، شاید جامعه از وجود و حضور آنان در درون خود ناآگاه می ماند.

nourizad

 در میان “پدیده”های گروه اخیر، محمد نوری زاد کارنامه، عملکرد و جایگاهی متفاوت با بقیه دارد.  او که تا پیش از به اصطلاح انتخابات رسوا و تقلب آمیز خرداد ۱۳۸۸، در زمره ذوب شدگان و مریدان مقرب ولایت مطلقه فقیه بود، به ناگهان وجدان خفته اش بیدار شد و با چرخشی ۱۸۰ درجه ای به منتقد بی پروا و افشاگر نابکاری های ولایت بدل شد و با نگارش و

محمد نوریزاد مقابل سفارت سابق آمریکا در تهران

محمد نوریزاد مقابل سفارت سابق آمریکا در تهران

انتشار نامه هایی خطاب به مقام معظم رهبری، گوشه هایی از خطاها و سیاهکاری های او را برملا کرد.  پس از انتشار آن نامه ها و بر باد دادن آبروی نداشته رهبر معظم، نوری زاد چندی به سفر به کردستان و خوزستان با عنوان “سفر صلح و دوستی” پرداخت و سپس در اعتراض به مصادره لوازم رایانه ای و فیلم برداری اش توسط مأموران وزارت اطلاعات، یک چند نیز در برابر این وزارت خانه به اعتراض و تظاهرات یک نفره پرداخت.

 نوری زاد محل این تظاهرات تک نفری را “قدمگاه” می نامد و چندی است که آن را به مقابل سفارت سابق امریکا در خیابان صالقانی (تخت جمشید) منتقل کرده است. روایت حضور او در هفته گذشته نکات جالبی در بردارد.  محمد نوری زاد در این روایت می نویسد: «این روزها دارم به این نتیجه می رسم که باید رسما همه ی ما از شاه پهلوی تشکر کنیم که تا دید مردم نمی خواهندش، راهش را گرفت و رفت، اما بعید می دانم اینها با همه مخالفتی که مردم دارند، دست از قدرت بشویند.  و اگر شده حمام خون راه بیندازند، به این سادگی از قدرت کناره نمی گیرند.  مثل صدام، مثل معمر قذافی، مثل بشار اسد».

 اما، درحکومتی که سانسور و خفقان در آن بیداد می کند، در حکومتی که یک جوان کارگر وبلاگ نویس ـ زنده یاد ستار بهشتی ـ به خاطر چند سطر انتقاد ساده در زیر شکنجه کشته می شود، در حکومتی که ۸ وبلاگ نویس دیگر در مجموع به ۱۲۷ سال زندان محکوم می شوند، در حکومتی که به گزارش سازمان گزارشگران بدون مرز بزرگ ترین زندان روزنامه نگاران در جهان است، این که یک نفر بتواند هرچه دلش می خواهد ـ آن هم خطاب به رهبر معظم ـ بنویسد و راست راست راه برود و تظاهرات یک نفره راه بیندازد و کسی کار به کارش نداشته باشد، طبعا پرسش برانگیز است.

محمد نوری زاد خود نیز از این پرسش ها ناآگاه نیست.  از این رو، در نوشتار هفته گذشته خود می کوشد به آنها پاسخ دهد. جوانی اهل کرج، پرانرژی و کم طاقت، در “قدمگاه” از او می پرسد: «چرا با شما کاری ندارند، ما یک نشریه دانشجویی بیرون می دهیم و گاه به خاطر یک خط و یک کلمه اش صدبار بازخواست و موأخذه می شویم. شما چطور با این همه حرف ها و نوشته های توفانی در امانید؟»!

“قانع کننده” صفتی نیست که بتوان برای پاسخ محمد نوری زاد بیان کرد.  او به جوان پرسشگر پاسخ می دهد: «گفتم، در میان خودتان که هیچ، در میان همه معترضان سیاسی، شما یکی را پیدا کن که خودش را به آتش کشیده باشد.  و گفتم: من خود را پیش از آن که کشته باشند کشته ام، به همین خاطر، کشتن دوباره این کشته، نه نشانه ی هنر که نشانه ی خامی است».

در بهترین و خوشبینانه ترین ارزیابی، این پاسخ یک “نیمه حقیقت” است ـ که گفته شده از دروغ بدتر است ـ  “نیمه حقیقت” به این خاطر که تنها یک طرف قضیه یعنی خودش را ـ آن هم با استعاره کشته شدن ـ توصیف می کند و درباره طرف دیگر یعنی دستگاه امنیتی سفاک ولی مطلقه فقیه چیزی جز نسبت دادن تلویحی داشتن “هنر و خام نبودن” نمی گوید.

آیا به راستی محمد نوری زاد آن قدر سرسخت و مبارز است که دستگاه حیله گر و جنایتکار امنیتی ولی مطلقه فقیه در مقابلش لنگ انداخته و تسلیم شده است؟ خود او در جایی دیگر از همین نوشتار درباره سریال تلویزیونی ساخت خود به نام “چهل سرباز” می گوید: «برای نخستین بار در این سریال دست به تصویر کردن داستان های شاهنامه بردم و به زندگی فردوسی پرداختم»

و می افزاید: «من برای مطرح شدن شاهنامه فردوسی در همین حد مختصر، باید به برخی مفاهیم جانبی باج می دادم»!  نوری زاد توضیحی درباره این “مفاهیم جانبی” نمی دهد ولی این توضیح، به جای آن که پاسخگوی پرسش های پیشین باشد، پرسش تازه ای را مطرح می کند: کسی که “برای مطرح شدن شاهنامه فردوسی، در حد مختصر” حاضر به دادن “باج” شده، چگونه خواهد توانست ادعا کند که برای افشاگری های صریح و بی پروایش ـ آن هم درباره شخص مقام معظم رهبری ـ به کسی و جایی “باج” نمی دهد و اگر می دهد این “باج” چه ماهیت و حد و حدودی دارد؟!

این چنین است که محمد نوری زاد به “پدیده” معماگونه ای تبدیل شده که نه می توان او را به طور دربست رد و نفی کرد و بر شجاعت و بی پروایی اش مهر باطل زد، و نه آنچه که می کند و می نویسد را یکجا با خوشباوری پذیرفت.

هرچه که باشد و محمد نوری زاد به هرجا یا جاهایی که “باج” داده یا نداده باشد، این را نمی توان انکار کرد که او حرف دل مردم را می زند و نقش زبان گویای مردمی اسیر در بند خفقان و سرکوب را به خوبی بازی می کند.  در جایی از نوشتار خود از زبان مجتبی، جوان ۲۲ ساله ایلامی که در “قدمگاه” به دیدارش آمده می نویسد: «مردم ما اگر نه به زبان، اما در دلشان خواهان دو چیزند.  یک: رهبر نباشد، دو: سپاه نباشد»!

* شهباز نخعی نویسنده در حوزه ی مسائل سیاسی، ساکن اروپا و از همکاران شهروند است.

Shahbaznakhai8@gmail.com