از خوانندگان

یادم نمى آید چه روزى و ساعتى ولى در یکى از روزهاى سال ٢٠٠٠ متولد شدم. مرا در مطب دکتر دامپزشک گذاشته بودند براى فروش. پدر خوانده ام مرا به دلیل این که شیطان تر و با هوش تر از بقیه خواهر و برادر هایم بودم انتخاب کرد. مرا همراه با پارچه اى که بوى تن مادرم را مى داد در سبدى به آپارتمان کوچکى برد که در آنجا مسکن داشت. وقتى به آن جا آمدم چون عامل جدایی با مادرم شده بود با او قهر بودم و هیچ عکس العملى نداشتم.

پدرم دانشجو بود. نمى دانم انگیزه اش براى داشتن من چه بود، ولى آن چه مى دانم او شاید چون در خانه اى پر رفت و آمد زندگی مى کرد و پدر و مادرش عاشق او بودند مى خواست به نوعى خود را از تنهایی در بیاورد و عشق سرشار وجودش را با من تقسیم کند. او روزهاى سختى را گذارند تا به من بیاموزد که چگونه و کى غذا بخورم و توالت بروم. از همان ابتدا از تنهایی بدم مى آمد. عاشق جمع و بازى بودم. بیرون رفتن را خیلى دوست داشتم. وقتى پدرم وارد خانه مى شد از خوشحالى از پر و پایش بالا مى رفتم و کمى بى اختیار مى شاشیدم. من مى بایست در آپارتمان نگهدارى مى شدم و روزى دو بار براى

تاینی

تاینی

جیش کردن به بیرون از خانه مى رفتم. مدتى گذشت پدرم مرا به پارک محله ى کنار خانه مان مى برد ولى چندى نگذشت  که همسایه ریشوى ما اعتراضش بلند شد که سگ را نباید به این جا آورد.

اولین بار بود که با خودخواهى آدم ها روبرو مى شدم. به راستى چرا من حق نداشتم به پارک بروم. کم کم متوجه شدم که من از نظر آن ها نجس هستم. دیدگاهم به انسان ها کمى دچار تزلزل شد. از یک طرف پدرم را مى دیدم که خالصانه دوستم دارد و عشق به پایم مى ریزد، از طرف دیگر تنفر بعضى آدم ها آزارم مى داد و این دلیلى بود که حس خوبى نسبت به آن ها نداشته باشم و برایشان پارس کنم. حتى بعضى از این آدم ها که از پله آپارتمان ما عبور مى کردند این حس مرا تحریک مى کردند به طورى که این اعتراضات من مایع ناخشنودى همسایه ها شد و طیف مخالفان من گسترده تر. به هر حال تمرین مدارا را یاد گرفتم و راهى جز این نیافتم که با زمانه بسازم و آرامتر باشم، خشمم را در کنترل داشته باشم و مایه نگرانى پدرم نباشم چرا که شادمانى او برایم یک دنیا ارزش داشت.

تنهایی را اصلا دوست نداشتم. پدرم وارد کار سینما شده بود و گاهى کارش شب تا صبح بود و من چشم انتظار آمدنش بودم، ولى اوقاتى را که او در خانه به مطالعه مى گذراند در کنارش به موزیک هاى زیبا گوش مى دادم، این پتانسیل مرا بالا برده بود و طبع موسیقى مرا متفاوت کرده بود چرا که هر نوایی را دوست نداشتم.

جمعه ها با او به کوه و پیک نیک مى رفتم، سفر به نقاط زیبا و دوست داشتنى با دوستان خوب. من همیشه اولین نفرى بودم که سوار ماشین مى شدم به همین خاطر کلمه ماشین سوارى را خوب یاد گرفته بودم و به محض شنیدن این کلمه چند بار محکم اطراف خانه مى گشتم و با زبان خودم (شادى و بازى) مى کردم و پدرم را غرق در خنده و شادى مى کردم.

وقتى سوار ماشین مى شدم با دقت به آدم ها نگاه مى کردم آنها که مرا نشان مى دادند و قصد آزارم را داشتند برایشان شاخ و شانه مى کشیدم. گاهى اوقات دوست داشتم در جمع انسان ها راه بروم، قدم بزنم ولى این شهامت را نداشتم چرا که ممکن بود براى همیشه دچار مشکلات جدى شوم.

آزادى من منوط به محیط خانه بود و خانه ی دوستان پدرم که همگى مرا رسما دعوت مى کردند و طبیعت که مکان مادری ام بود. پدرم در پایین تختخوابش سبدى برایم  گذاشته بود و پارچه اى که بوى مهربانى مادرم را مى داد در آن قرار داده بود و من آنجا را به نام Mapadiکه همان سبدى باشد مى شناختم. شب ها که مى شد با فرمان پدرم براى لالایی به سمت مَپَدى روانه مى شدم و پاسدار مهربانى پدرم مى شدم.

چند ماهه بودم که پدر بزرگ و مادر بزرگم از شیراز به خانه ما آمدند. مادر بزرگم از من مى ترسید. رو به پدرم کرد و گفت من نمى توانم در این خانه با سگ زندگى کنم و به خانه دوستم مى روم. من که به شدت نگران شده بودم با تلاش فراوان خودم را برایش لوس و شیرین کردم به پر و پایش پیچیدم و بعد از چند ساعتى با مهربانى ذاتى ام تصمیمش را عوض کردم و او از آن لحظه اسیر عشق من شد. عشقى که سرچشمه اش هرگز خشک نشد. بعدها فهمیدم که مادر بزرگم در خانه اى بزرگ شده که پدرش اجازه نمى داده آن ها به هیچ حیوانى دست بزنند چرا که نگران بیمار شدن آنها بوده. آخر مادر بزرگ من هرگز عشق و دوستى را از جانب هیچ حیوانى تجربه نکرده بود. با خودم تصمیم گرفتم او را با حیوانات آشتى دهم و همان روزهاى اول موفق شدم تا جایی که به خانه او دعوت شدم و سفرهاى مختلفى به شیراز کردم.

خانه مادر بزرگم را خیلى دوست داشتم، حیاط بزرگ با درختان قدیمى کامل در کنترل من بود و به نوعى سلطان خانه بودم. پرواز پرندگان، عبور و مرور گربه ها را در کنترل کامل داشتم. از زیبایی گل ها لذت مى بردم، آنها را مى بوییدم، خلاصه سوگلى خانه بودم همگى مرا دوست داشتند و به من عشق مى دادند ولى همچنان حق اظهار وجود و خودنمایی در بیرون از خانه را نداشتم. اگر مادر بزرگم مرا براى مدتى کوتاه به ماشین سوارى مى برد موتورى ها به کنار ماشین مى آمدند و مرا عصبانى مى کردند و از بلند شدن صداى اعتراض من لذت مى بردند.

کم کم این تناقض در من ایجاد اختلال کرد و سمت و سوى سگ بودنم کم رنگ تر شد. چرا که ضرورتش را حس کرده بودم که باید مورد تأیید آنها باشم، ولى با همه تلاشى که مى کردم با بعضى از آنها عمیقاً مشکل داشتم و نمى توانستم دوستشان بدارم و این مشکل همچنان اهدافم را به تاخیر مى انداخت. همواره این سئوال در ذهنم بود که چرا بعضى از آنها با من سر ستیز دارند، چرا من نجس هستم، مهربانى، عشق ورزى، نگهبانى، توجه، همه این ها طبع من است پس من چه خدمتى به آن ها کنم که از لیست سیاه بیرون بیایم؟ زبان مشترک را چگونه پیدا کنم؟ مهربانى و الفت را چگونه در آنها نهادینه کنم؟ به هر حال این تضاد تفکر و اندیشه به جدالى حل نشدنى انجامید و رفته رفته منزوی شدم. وقتى پدرم را بعد از پایان دانشگاه به سربازى اجبارى فرا خواندند رسما به شیراز کوچ کردم.

خانه مادر بزرگم جولانگاه خوبى برایم بود. دورى از پدرم که تمام وجودم بود مرا آزار مى داد تا چندى مدام مى لرزیدم و نگرانش بودم به طوری که رعشه هاى وجودم مادر بزرگم را به وحشت مى انداخت، ولى عشق آن ها سمت و سویی زیبا به زندگى جدیدم داد و به زودى به آن ها خو گرفتم.

روزى که پدرم بعد از چهار ماه به خانه آمد روى بدنش راه مى رفتم و سر تا پایش را مى بوسیدم و مى بوییدم. به راستى که چه روز بى همتایی بود. او هم از شادمانى من غرق در لذت بود.

الان دیگر همه چیز را در کنار هم داشتم. گاهی که نگاهم به حصارهاى آهنى روى دیوارهاى خانه مى افتاد یه جورایی دلم به درد مى آمد. آن حصارها برایم تعاریف دردناکى داشتند. شاید به نوعى بیانگر تنهایی، اسارت اندیشه، عشقى که هر کسى مخاطبش نیست، تفکر و ارزش هایی بود که من از کودکى با آن ها خو گرفته بودم.

گاهى از این که حس آزادگى از من سلب شده غمگین و ناشکیبا مى شدم. بالاخره اسارت زندگى و افکارم در پشت میله ها مرا به این سمت و سو مى برد که باید حصارها را بشکنم و رهایی را به دست آورم. تصمیم دشوارى بود. از یک طرف من متعلق به این آب و خاک بودم، از طرف دیگر تحقیر مى شدم، هم سگ بودم هم نصف آدم به حساب مى آمدم و این خود در آینده اى نزدیک تحمیل بار سنگین ترى بر وجودم مى شد.

با ناصر، نظافت چى خانه مادر بزرگم که هفته اى یک بار به خانه مى آمد اصلا رابطه خوبى نداشتم. او نماز مى خواند و از من خوشش نمى آمد. خرمشهری ای بود که خانه و کاشانه اش ویران جنگ شده بود. از ته دل دوستش داشتم. ما به نوعى درد مشترک داشتیم. او انسان شریف و زحمت کشى بود ولى وقتى مرا نجس مى دانست چگونه مى توانستم حس خوبى نسبت به او داشته باشم. با کریم آقا که نقاش خانه مادر بزرگم بود همین حس را داشتم. او هم اهل نماز و روزه بود. یک روز با گوش خودم شنیدم که از مادر بزرگم خواست مرا با طناب به درخت حیاط ببندند. براى این که از او انتقام گرفته باشم یک روز روى نایلونى که روى موکت اتاق پهن کرده بود تا هنگام نقاشى خراب نشود شاشیدم. یک بار هم که با پدرم به خانه دوستش رفته بودم چون یقین داشتم که پدرش از من خوشش نمى آید وسط تختخوابش مدفوع کردم. آخر حداقل توقع من از انسان ها این بود که ارزش عشق و دوستى ام را بدانند.

خوشبختانه در این موقع پدر بزرگ و مادر بزرگم به همراه خانواده تصمیم به مهاجرت گرفتند و من که سوگلى آن خانه بودم به همراه آن ها با شروع زمستان و سرما راه پر تلاطم مهاجرت را در پیش گرفتم.

براى ورود به فرودگاه اولین بار بود که قفس را تجربه کردم و نگاه هاى عاقل اندر سفیه که به سمت پدرم نشانه مى شد. در طول پرواز ناله و بى قرارى را آغاز کردم. پدرم مرا از قفس بیرون آورد و روى پایش گذاشت. دیدم آدم ها با من بهتر شده اند و از حضور من ناراحت نیستند.

در فرودگاه که پیاده شدیم به من خوش آمد گفتند و همگى به رویم لبخند مى زدند. کم کم تصمیمم عوض شد. فکر کردم وقت آن رسیده که تجدیدنظرى در تحلیلم نسبت به انسان ها داشته باشم. من از پشت حصار بیرون آمده بودم. در بیشتر جاها منعى براى ورودم نبود. در فروشگاه ها،  لباس و وسایل بازى و غذا برایم بود. این جا بود که دیگه صد در صد تصمیم گرفتم سگ نباشم. وقتى دیدم انسان ها مرا تحویل گرفتند، درصدد آزارم نیستند، به من عشق مى ورزند، مدام سر صحبت را با پدرم از به تصویر کشیدن زیبایى هاى من باز مى کنند، اعتماد به نفس عجیبى پیدا کردم. خودم را بیشتر دوست داشتم. دیگر براى هیچ کس پارس نمى کردم. تا با من حرف مى زدند برایشان دم تکان مى دادم و حریم خود را بر آنها مى شکستم. دیدم که آدم هاى سرزمین مادرى ام گناهکار نیستند، بلکه شرایط تحمیل شده آنها را خشن، حیوان  ستیز و بى رحم کرده جایى که تحقیر و تنبیه حاکم شود، مهربانى و عطوفت قربانى مى شود. وقتى خرد و اندیشه محکوم شود، حماقت و دنائت پیروز است.

همه جا میدان تاخت و تازم شده بود. آزادانه همه جا مى رفتم و سرشار از غرور بودم. هر چه سگها به طرفم مى آمدند خوش آمد گویم مى شدند، هیچگاه حاضر نشدم به آن ها نظرى بیندازم. آن اتفاقى که نمى بایست در درونم رخ داده بود. تربیت مجدد من یا امکان پذیر نبود یا خیلى وقت لازم داشت چرا که آن ضربات مهلک تخریب درونم را انجام داده بود. هر جا با سگ ها برخورد داشتم با خشونت تمام مهربانیشان را پاسخ دادم.

تا اینکه روز ۲۲ اگوست ۲۰۱۴ فرا رسید ساعت ٣:٣٠ بعدازظهر بعد از ١۵سال انس و الفت آغوش مهربان مادر بزرگم را که باران اشکش سرازیر بود رها کردم و در بیمارستان سگها دیده از این جهان فرو بستم و همه خانواده را که در تمام سال هاى سخت مهاجرت عشق و نشاط و محبت و مهربانى به پایشان ریخته بودم رها کردم و آنها را در رنج و ماتم دوری ام تنها گذاشتم.

* داستان تاینی یک داستان واقعی است.