women

داستان های برگزیده آکادمی داستان گردون زیر نظر عباس معروفی

کوکوی دیروز یک گوشه بشقاب. سوسیس چروکیده پریروز گوشه دیگر. بورانی اسفناج که زمان تولیدش یادم نیست، بین‌شان. می‌دانی من اهل شام خوردن نبودم. مامان میز می‌چید. صد بار صدا می‌زد. می‌رفتم سر میز، اما عین مجسمه می‌نشستم. حالا می‌فهمم چه‌قدر دلش می‌خواسته دست دراز کنم و چیزی از روی میز بردارم.

پشت این میز که می‌نشینم باید حتما حرف بزنم. شده‌ام شهرزاد قصه‌گو. هر شب برای نجات خودم، قصه سر هم می‌کنم. هیچ‌وقت عادت نداشتم موقع غذا خوردن صحبت کنم. آدم است دیگر. هم خودش عوض می‌شود هم عادت‌هایش. یعنی عوضش می‌کنند. تازگی‌ها وقتی حرف می‌زنم عین عروسک خیمه‌شب‌بازی مدام دست‌ها و سرم را تکان می‌دهم. عادت نیست. مجبورم. چرا؟ خب شب‌ها داخل خانه‌ها از بیرون خیلی خوب دیده می‌شود. ربطی ندارد؟ نشنیده‌ای می‌گویند بال زدن پروانه در گوشه‌ای از دنیا می‌تواند توفانی در گوشه دیگر به پا کند؟

سعی می‌کردم بی‌سر و صدا کلید را توی قفل بچرخانم. ناگهان با سلام خانم همسایه از جا پریدم. برگشتم. با لبخندی که تکه‌ سبزی جا مانده لای دندان‌ها را نشان می‌داد، نگاهم کرد. جوری سینیِ زیر کاسه آش را چسبانده بود به بدنم انگار خیال داشت مسیر طولانی دهان، مری، معده را کوتاه کند، آش را صاف بریزد توی شکمم. گفت: «نیم ساعت پیش هم اومدم. نه خودتون بودین، نه آقاتون. الان که صدای پاشنه کفشاتون رو شنیدم، فهمیدم اومدین.»

فکر کن! من پله‌ها را روی نوک پنجه‌‌ها بالا آمده بودم! پاشنه کجا بود؟ معلوم نبود باز به مانیتور آیفون تصویری زل زده یا پشت چشمی در کشیک ‌کشیده بود. نگاهم را دوختم به بته‌جقه‌ای که با کشک، روی آش درست کرده بود. بته‌جقه مثل گلدوزی. خال‌های نعناع، سیر و پیاز داغ، عین پولک و ملیله‌. با دستپاچگی موها را هل دادم زیر مقنعه. گفتم: «چه آش خوشگلی.» خندید. ابروهای باریک را بالا انداخت. گفت: «نوش جان. مثه این‌که آقاتون زیاد کار می‌کنن. نه؟» گفتم: «چه‌طور؟» یعنی نمی‌خواهم بپرسی ولی جرات ندارم بگویم به تو چه؟

کاسه را از روی سینی برداشتم ببرم آشپزخانه. وقتی برگشتم، جوری از کمر خم شده بود انگار آمده سالن ورزش. تا مرا دید صاف ایستاد. بین دو لنگه در ایستادم، ولی نمی‌شد مانع ورود بوی پیاز داغ و چرخیدن نگاهش توی خانه شد. دست چاقش لای در بود. مثل دست برادرم که می‌گذاشت روی کاپوت ماشین من که بفهمد تازه آمده‌ام یا نه. مثل دست پسرِ برادرم که دور سوراخ کلید، حلقه می‌کرد. چشم می‌دوخت به اتاق، ببیند عمه جانش چه غلطی می‌کند که در را قفل کرده. مثل دست دختر برادرم که روی دیوار اتاقم خانه و ابر و خورشید می‌کشید. مثل دست مامان که مدام فرو می‌رفت توی کیف و جیب‌هایم. دنبال چیزهای خطرناکی بود که خودش هم نمی‌دانست چه جور چیزهایی هستند.

گفت: «می‌گم یعنی توی این مدت اصلا آقاتون رو ندیدیم.» چه می‌گفتم؟ چرا فکر می‌کنی باید همه را ببینی؟ نمی‌شد. خواستم بگویم برای شما چه فرقی می‌کند؟ سوال احمقانه‌ای بود. خب حتما فرق می‌کرد که می‌پرسید. به النگوهایی که چسبیده بودند به مچ دست گوشتالو و پرمویش، نگاه کردم. گفتم: «بله. فعلا» چرند گفتم. فعلا یعنی چه؟ یعنی فردا صبح که بیدار شدی می‌بینی آقامون لابلای گل‌های باغچه سبز شده؟ هول که می‌شوم بیش‌تر مزخرف‌ می‌گویم. سر تکان داد. گفت: «باشه. سلام برسونین.» این یکی از بقیه سمج‌تر بود. هر روز به بهانه‌ای می‌آمد. معلوم بود تا مدرکی برای تنها نبودنم نشان ندهم ول‌کن معامله نیست. انگار با بقیه همسایه‌ها شرط بسته بود که کسی جز من توی این خانه زندگی نمی‌کند و باید برنده می‌شد. نباید شکست می‌خوردم. به مامان و برادرم می‌گفتم هر جور دلم بخواهد زندگی می‌کنم. هر جور یعنی این‌جور؟

پنجره خانه روبه‌رو را می‌بینی؟ چراغش خاموش است، ولی قسم می‌خورم باز آن‌جا ایستاده. هر روز توی بالکن بود. لباس پهن می‌کرد. چشمش این‌جا بود. گیره لباس می‌زد. باز حواسش این‌جا بود. آخ اگر بدانی چه‌ اصراری داشت مرا ببرد پارک، ورزش صبحگاهی. «حواست کمی به هیکلت باشد» کمی! خودش کل حواسش به هیکل من بود.

از خودم خوشم آمده! چرا؟ خب برای دومین بار در جنگ پیروز شدم. می‌بینی که! دشمن را از خاکم بیرون کرده‌ام. شبیه سربازی هستم که بعد از ساعت‌ها زیر رگبار گلوله ماندن، خسته و تشنه، نشسته توی سنگر که ناگهان چشمش می‌افتد به یک قمقمه پُر از آب. می‌فهمی یعنی چی؟… جنگ اول با مامان و برادرم بود. نبرد نابرابر. یک نفر به دو نفر. البته برادرم به تنهایی یک لشکر بود. یک شب نشسته بودم روی کابینت آشپزخانه و باز آسمان، ریسمان می‌بافتم. عجیب بود. مامان به جای گفتن جمله تکراری «مگه تو بی‌کس و کاری که بری تنها زندگی کنی؟»، شیر آب را بست. برگشت طرفم. شانه‌ها را بالا انداخت. دست‌های نارنجی لاستیکی را برد بالا. گفت: «خود دانی!» پاهایی که تق‌وتوق به در کابینت می‌کوبیدم توی هوا خشک شدند. پریدم پایین. گفتم: «واااای. تو لنگه نداری مامان.» تا رفتم بغلش کنم، انگار پشه می‌تاراند، دست‌ها را تکان داد. وقتی همه آب دست‌کش‌ها را پاشید به سر و کله‌ام، گفت: «باز نیای بچسبی به من ها! این لوس‌بازیا رو وقتی توی خونه خودت بودی باید درمی‌آوردی، نه این‌جا» بعد مثل سرباز خلع سلاح شده، دستکش‌ها را گذاشت گوشه سینک. رفت نشست روی مبل. اخم کرد. پایان جنگ با من، شروع جنگ با برادرم بود. شکستش داد. نگذاشت حتی یک تیر شلیک کند طرفم.

وای خدا. باز بوی غذا. شب‌ها بوی غذاها می‌پیچند توی هم. از سوراخ سنبه‌های خانه می‌‌آیند تو. جهنم. حالا سهمم از غذاهاشان فقط بوهای درهم برهم‌ است. از کاسه آش و بشقاب حلوا خبری نیست. می‌دانند خانه باید ساکت باشد. هر کس کاری دارد توی راه‌پله‌ها می‌گوید. زنگ زدن ممنوع. باز عود روشن ‌کنم؟ بو در برابر بو. شمع معطر هم داریم. با بوی لیمو.

هنوز مانتو تنم بود. تا رفتم عود روشن کنم زنگ زدند. در را باز کردم. مرد به دمپایی‌هایش زل زده بود. گفت: «سلام علیکم. با آقاتون کار داشتم.» به بالای سرش نگاه کردم. انگار منتظر بودم آقامون با چتر نجات فرود بیاید و نجاتم بدهد. گفتم: «نیستن.» اخم کرد: «پس کی تشریف می‌آرن؟ این چندمین باره مزاحم می‌شم. هیچ‌وقت نیستن.» خب مزاحم نشو! گفتم: «امرتون رو به خودم بگین.» مکث کردم. چیزی نگفت. «راستش بیمارستان بستری هستن.» به‌جای دمپایی‌ها به من نگاه کرد. چشم‌ها شبیه چشم گربه بود. دوست داشتم لنگه کفش پرت کنم طرفش. دستی به ریشش کشید:«عجب! خدا شفاشون بده. مشکل‌شون چی هست؟» بدبختی تمامی نداشت. حالا باید دنبال مشکل می‌گشتم. گفتم: «تصادف کردن.» چنان آهی کشید انگار عزیزترین دوستش دمِ مرگ است. زیر لب گفت: «پس… توی این موقعیت….بعدا….ایشالا…» رفت. در را بستم. سناریویی که جمله اولش را نوشته بودم، چه‌طور باید پیش می‌رفت؟ همسر بیمارم را یک‌راست از بیمارستان منتقل کنم زیر خاک. مدتی سیاه بپوشم. ‌بعد بشود همسر مرحومم؟ یا دکترها برایش سنگ تمام بگذارند. شفا پیدا کند. برگردد خانه با هم آش‌رشته‌ی بته‌جقه‌ای بخوریم؟ نشسته بودم روی کارتنی که ماه‌ها کنار اتاق مانده بود. تندتند پوست لب‌هایم را می‌کَندم. انگشتم خونی شده بود. چراغ قرمز پیغام‌گیر تلفن مثل آدم‌های هیز مدام چشمک می‌زد.

کوکو شده سنگ‌پا. سوسیس، دمپایی لاستیکی. جهنم. من که شام نمی‌خوردم هیچ‌وقت.

مامان بود. هر وقت عصبانی است تندتند گیلکی حرف می‌زند. پرسیده بود خیال ندارم از توی سوراخم بیرون بیایم و بروم قاطی آدم‌ها؟ خبر نداشت آدم‌ها همین‌جا به حد کافی قاطی من بودند. بعد با ذوق و شوق و به زبان فارسی فرضیه کوچک بودن دنیا را تبدیل کرده بود به نظریه. دخترعمه‌ام رفته پیش دکتر زنانی که منشی‌اش دختر همسایه‌مان است. بله. دنیا این‌قدر کوچک است که مامان کاملا شانسی کشف کند بچه نخواستن دختره و شوهرش دروغ است. مشکل دارند. بچه‌دار نمی‌شوند. بزرگ‌ترین فایده کوچک بودن دنیا، ضایع کردن آدم‌های پنهان‌کار پیش آدم‌های کنجکاو و خوش‌شانس است.

با صدای اذان، خانم آقای دمپایی‌پوش آمد. گفت قرار است همگی سه‌شنبه شب برای شفای شوهر من دعای توسل بخوانیم. بعد چرا، چرا کرد. چرا جریان تصادف را نگفته بودم؟ چرا تنها می‌نشینم توی خانه؟ ‌چرا غریبی می‌کنم؟ مگر نمی‌دانم همسایه‌ها آن‌قدر به‌ هم نزدیکند که از هم ارث می‌برند؟ باید می‌گفتم شوهرم سفر است؟ ای بابا! چه فرقی می‌کرد؟ لابد مدام می‌پرسیدند کی برمی‌گردد با تاج گل برویم فرودگاه، استقبالش! بالاخره وارثم ساکت شد. مرا با ارثیه‌اش تنها گذاشت و رفت. جزوه‌ها را ولو کردم روی میز. چند ساعت ورق ‌زدم. همسایه‌ها توی سرم حرف می‌زدند. جلوی چشمانم راه می‌رفتند. از «آنومالی‌های دو چشمی» هیچی نفهمیدم. کارشناسی ارشد اپتومتری؟ من باید ادامه سناریوی تصادف را می‌نوشتم. خودم را انداختم روی تخت. بالش را که بغل کردم، ناگهان سناریو کامل شد.

از جا پریدم. پیراهن مردانه پوشاندم تن بالش. دگمه‌های پیراهن را بستم. بالاتنه‌ات درست شد. توپ پیلاتسم شد کله‌ات. اول کلاه گذاشتم سرت. خنده‌دار شده بودی. شوهر کچل سرخ‌پوست دوست نداشتم. الحق با این کلاه‌گیس خیلی خوش‌تیپی. حیف. مشکی نداشت. قهوه‌ای هم بد نیست. دستمال گردنت حرف ندارد. درست است کمی شبیه اشراف‌زاده‌های ورشکسته توی فیلم‌ها شده‌ای. اما مهم نیست. ورشکسته باش، ولی باش. همین که تنها نیستم کافی است. کسی جرات ندارد بگوید خرت به چند؟ فکر کنم همان شب اول که خانم روبه‌رویی تو را دیده، خبر مرخص شدن آقای خانه از بیمارستان، سریع‌تر از بوی پیاز داغ توی ساختمان پخش شده.

بس‌که لم داده‌ای، شکم گُنده شده‌ای. دگمه پیراهنت بسته نمی‌شود. بیا. صاف بنشین، وگرنه یک مانکن لباس می‌خرم. قدبلند و خوش‌تیپ. اخم نکن بابا. می‌دانی که خانه آوردنش محال است. اصلا تو ساده‌تر و صمیمی‌تری. یادم باشد فردا پیراهنت را عوض کنم مرد بالشی. خب. به حد کافی سنگ پا و دمپایی لاستیکی خوردم. دو تا استکان چای بیاورم. بعد می‌توانم پرده را بکشم. تو باید استراحت کنی. من درس بخوانم. فکر کنم همسایه‌ها هنوز برای شفایت دعا می‌کنند. منتظرند افسردگی بعد از تصادف و فلج شدنت درمان شود تا اجازه بدهم بیایند عیادتت!