از تمام شدن کتاب دلخور میشوی. تازه با همه آشنا شده بودی. اسم ها کم کم در ذهنت به شکل آدم هایی درمیآمدند که یک وقتی، یک جایی دیده بودیشان. با بعضی هاشان دوست شده بودی. در وجود یکی دوتاشان گم شده ات را پیدا کرده بودی. از دست بعضی دیگر هم به شدت حرص خورده بودی. از واقعی بودن قهرمانان داستان های فریبا وفی خوشم می آید. رویای تبت را هم که تمام کردم همین حس آشنایی را داشتم و همدلی کامل. این آخری را این بار نمی توانم بگویم. شاید من تغییر کرده ام یا این بار بخشی از داستان به آن جایی برمی خورد که شاید بهتر از خانم وفی می شناسم.
کتاب در برخورد اول کتابی زنانه است. پیشتر که می روی اما همه جا مردانی را می بینی که زندگی زنان داستان را در دست دارند. نمی گویم تخت تأثیر قرار داده اند. این طبیعی است که زن و مرد روی زندگی هم اثر بگذارند. هیچ ایرادی هم ندارد. این جا ولی مردان به نحوی مدرن همه کاره اند. از برادر شاعر گرفته تا استاد خانی مراد فرزانه و بعدترها بهاره.
از همه بیشتر اما دوست عزیز لجم را در می آورد. دوست عزیز را همه می شناسیم. تصویرش به وضوح و عالی ترسیم شده. چند سال زنان نسل ما عاشق این دوستان عزیز شده باشند خوب است؟ حالا می بینم بعد از گذشتن دو نسل هنوز هم بهاره گیر این دوست عزیز است که فقط نگاهی به حاصل دو شب بی خوابی یک آدم علاقه مند می اندازد و حتی برای خواستن عذر طرف زحمت گفتن چهار کلمه را هم به خود نمی دهد. چقدر این تصویر برایم آشناست؟ هر چه بی رحم تر، قاطع تر و بی تفاوت تر بهتر. فرزانه هم تن می دهد. می بینیم که همه کاره است،«کار فرهنگی می کند، بنگاه نیکوکاری راه می اندازد…» فقط دیگر ترجمه نمی کند.
تا این جای کتاب آنقدر جذاب است، آنقدر به یاد خودت می افتی و برای آنچه که دیگر نیستی دلتنگ می شوی که یک نفس می خوانی و گاهی هم به آن «من» عاقل که قصد اعتراض دارد نهیبی می زنی که ول کن. اما وقتی بهاره می رود استانبول تا شاید با جوانی ایرانی و مقیم آلمان ازدواج کند دیگر نمی توانی سر خودت کلاه بگذاری و با نویسنده همراه شوی. ورود بهنام به قصه طوری است که هیچ شانسی برای به دست آوردن دل خواننده ندارد. از همان اول به نحو ناعادلانه ای محکوم است. به دلیل این که به پنج زبان حرف می زند و درباره اش هم بدون فروتنی و بی تفاوتی خاص دوستان عزیز سخن می گوید، آشغال را از زمین برمی دارد، از خودش حرف می زند، از اینکه چطور به دلتنگی های روزهای اول مهاجرت غلبه کرده و چطور با کشور میزبان دوست شده، از زیبایی های شهر و دیار تازه اش می گوید، از مراعات حیوان و محیط زیست. می گوید که می خواهد چند تا از دوستانش را هم ببیند، گاهی هم حواسش صد در صد به زن همراهش نیست و همه ی این ها طوری از زبان قهرمان داستان بازگو می شود انگار نقاط ضعف اند. دلیلی برای رمیدگی و بیگانگی. به همین دلایل است که بهاره بعد از هر گفتگویی احساس می کند نقصی در کار است. حتی نحوه ی لباس پوشیدن بهنام هم گناهش به حساب می آید. بهاره در بند شبح اخموی دوست عزیز، دخمه ی تاریک، چایی های بی مزه و زبان تند و تیز اوست. او که می گفتند زمانی بزرگترین استاد ایران است و حالا تلخ و تنگ حوصله نک همه را می چیند. برای بهنام در این میان جایی نمی ماند. این شاید اشکالی هم نداشته باشد. هیچوقت از این ازدواج های قراردادی خوشم نمی آمد. مشکل این است که بهاره بدون شناخت و با پیشداوری بهنام را کنار می گذارد. او بازمی گردد و من در حسرت آن شبی که دعوت بهنام را برای دیدن شب های استانبول رد کرد می مانم. شاید اگر می رفت بهتر با هم آشنا می شدند، شاید یاد می گرفتند با هم شاد باشند، جوان و شاد. مگر برای همین نرفته بود. شاید به این ترتیب آن تصویری که از ما خارج نشین ها ارائه می شود، همان تصویر سریال ها و فیلم های ایرانی، تصویر آدم های خودخواه که فقط پز کشور تازه شان را می دهند،که یادشان رفته از کجا آمده اند،که مادی، بی توجه و ترسو هستند کمی تصحیح می شد.
نگویید من بازهم همه ی کتاب را تعریف کرده ام. نکات ناگفته فراوان دارد از جمله:گاهی به نظرم می آمد نباید از بعضی لحظه ها به کسی چیزی گفت. همه اش مال خودم است. اما انگار فقط موقعی مال خودت می شودکه بتوانی برای دیگری بگویی. این شکلی سندیت پیدا می کند. واقعی می شود.
متوجه شده بودم که برای هر کسی تعریف کنی شکل ماجرا عوض می شود. یکی با بی علاقگی اش داستان را بی مزه می کند. یکی با پیش داوری اش ماجرا را اخته می کند. یکی هم با اعتمادش داستان را پر از جزییات شیرین می کند.