نوشته‌ی: آلکساندر کارنرا

 

حماقت آیا نشان پوسیدگی جامعه است یا نوعی اندیشه ویژه در برابر هر نوع ایدئولوژی یا سازمان اجتماعی؟ در این مقاله «آلکساندر کارنرا» به نقش حماقت یا نادانی در ادبیات و فیلم می‌پردازد.

نادان‌ها چالش هماره‌ی جامعه‌ی آگاه و روشن‌بین بوده‌اند. پیش از این، آنها در پشت درهای بسته زندانی می‌شدند یا در کلاس‌ها در ردیف‌های آخر نشانده می‌شدند. در عصر جدید تلاش شده که با کمک کارشناسان آموزشی و مشاوران اجتماعی از آنها مراقبت به عمل آید. نادان‌ها را نباید به خاطر این که کردارشان مشابه دیگرانی نیست که خود را آگاه می‌نامند، دست انداخت و مسخره کرد. ما نیز نیک می‌دانیم که نادان‌ها چگونه به نظر می‌آیند؛ ساده لوح و کم بصیرت. پلشتی‌ها متعلق به تاریکی درونی‌اند، نقص روان‌شناسی انسانی. فراشد روشن است و آشکار: حماقت متعلق است به وجه نابخردانه‌ی انسان، نشان کمبود اندیشه‌ی منطقی و خردورزانه است، پردازش زبان متناقض و نامناسب است. ما حماقت را در برابر ذکاوت و هشیاری قرار می‌‌دهیم و به روشنی می‌دانیم در مورد چه چیزی صحبت می‌کنیم. با این حال، ادبیات می‌تواند به ما چیز دیگری نشان دهد. نشان دهد که حماقت و نادانی نوعی رفتار مدرن است. نویسندگانی چون «دیدرو»، «داستایوسکی»، «فلوبر»، «موسل»، «آرون»، «اکو» و «برنارد» هر یک به روش خود تلاش کردند که شخصیت انسان را از دیدگاه و چشم‌انداز حماقت بشناسند. شاید بتوان در جهانی تهی شده از خدا، احساس یک احمق را به مثابه‌ی تصویری از تراژدی انسان مدرن در نظر بگیریم. «آویتال رونل» در مطالعه‌ی گسترده‌ی خویش در مورد «حماقت»، این موضوع را از دیدگاه پشتیبان‌هایش ارائه کرده است. بینشی که می‌توان از کتاب «آویتال» درک کرد، این است که فلسفه، شعر و علم، اغلب از تقابل حکمت حماقت و حکمت خرد، فراتر می‌روند. چنین به نظر می‌رسد که اندیشه و الهام، اغلب جذب صفت‌هایی می‌شوند که ما به حماقت پیوند می‌زنیم: ضعف، ساده‌لوحی، بی‌گناهی، معصومیت و ذهن باز. چیزی که به طور کلی متعلق است به حقیقت‌های اصیلی که نمی‌توانند هماهنگ شوند با معانی و مفهوم‌هایی که تاکنون تثبیت شده‌اند.

اندیشه‌ی خلاق نمی‌تواند با شناختی مبادله شود که تنها اشیاء را به معانی شناخته شده پیوند دهد. اندیشه را می‌توان چون شوک توضیح داد، دیداری نامنتظره، جایی که بی‌درنگ نمی‌تواند عملکردی به جای خود یا تصویرسازی داشته باشد. اندیشه باید انرژی خود را از چیزی فکر نشده در اندیشه پیدا کند، اما کسی که می‌خواهد اندیشه‌ی تصور نشده را برای پرش و حرکت به پیش، به دست بیاورد، انرژی مجازی اندیشه، برنامه‌ی هوشمندانه یا الگوی راه حلی مثل آنچه امروز برای نوشتن درخواست پژوهشی به کار می‌رود، نیست (چرا که در این اندیشیدن متوقف شده است)، بلکه کنجکاوی ادامه داری است برای جلب توجه که در آن، انسان با همه‌ی سادگی‌اش جرأت سکنا در میان میدان، در میان اشیاء، فرار از اشیاء، لمس کردن اشیاء، توصیف روابط و مناسبات ناآشنا و جدید و سرانجام کنکاش در جهان لایتناهی برای اندیشیدن، را دارد. اجازه دهید به دو وجه یا  دو روی حماقت نگاه کنیم: حماقت به عنوان «نشانه» و حماقت به عنوان «انرژی خلاق».

 

حماقت به عنوان نشانه

حماقت آیا از یافته‌های مدرن است؟ دست کم از زمانی که «فلوبر» نویسنده‌ی فرانسوی از واژه‌ی «حماقت» به جای «تاریکی درون»، «نقصی روانشناسانه» استفاده کرد، چنین می‌نماید که نادانی یا حماقت، نشان خود زندگی است. دیوانگی، انرژی نهفته‌ای است مانند زندگی که ما آن را نمی‌شناسیم یا نمی‌توانیم تعریف کاملی برای آن داشته باشیم. دیوانگی یا حماقت، پدیده‌ای خارج از ما نیست، بلکه حرفه‌ای است در تجربه‌های ما.

جمله‌ی معروف «ولتر»؛ «واقعیت حماقت است مانند خود زندگی»، را “فلوبر”، نبوغ او می‌خواند.  «دلوز»، در بسیاری از کتاب‌هایش ما را هشدار داده و توجه ما را جلب کرده که ما حماقت را خطا و اشتباه در روحیه افراد شناسایی کرده‌ایم، در حالی که این پدیده، در واقع بخشی از ساختار اندیشه است. بنابراین پرسش اساسی این نیست که حماقت چیست، بل‌که پرسش اصلی این است که چگونه حماقت ممکن است؟ «آویتال رونل» در ادامه‌ی کار «دلوز» تلاش کرد تا نشان دهد که چه‌گونه حماقت از طریق ادبیات، شعر، فلسفه و دانش، هم به مثابه‌ی «انرژی خلاق» عمل می‌کند و هم به مثابه‌ی بخشی از دانش ابله می‌نماید و هم گفتمانی است که در پرتو حقیقت‌های متعالی صحبت می‌کند. نزد افراد جامعه حماقت در واقع نقص نیست، بلکه نشان رویکرد واکنشی به جهان است، جهانی که متکی است بر ارزش‌ها یا تعصب‌های اساسی. اگر حماقت را «نشان» تلقی کنیم، و تنها نزد کسانی که «احمق»، «کم هوش» یا «نادان» نام‌شان داده‌ایم، تعریف نکنیم، برداشتی دیگر از این واژه به دست خواهیم آورد. برداشتی که بی تردید، کمتر از نام‌هایی که بر دیگران می‌گذاریم خطرناک هستند. حماقت نوعی زندگی و هستی است که همه جا هم یافت می‌شود. ما با منطق تفکر بازار که در آن به تدریج شاهد نفوذ آموزش و پرورش هستیم، با این پدیده که جهانی هم هست مواجه می‌شویم.

البته ما حماقت را در عوام پسندسازی‌های روزانه از دموکراسی که تبدیل شده به برنامه‌های مصرف‌گرا، نمایش‌های بی‌مایه تلویزیونی و رویدادهای بی اهمیت، نیز دیدار می‌کنیم و شاهد هستیم. حماقت خود یا کسانی که در مورد آن صحبت می‌کنند، ارزش اساسی ندارند، بلکه زمینه‌ای که در آن نوعی ویژه از هستی حضور پیدا می‌کند، اهمیت اساسی دارد. سخنانی که ما می‌شنویم، به ناگزیر بیانی مستقل نیستند. در این سخنان، ما از حیات و زندگی متمایز می‌شویم. این سخنان شاید همه چیز را تحت نفوذ خود داشته باشد و تأکیدی باشد بر آنچه «دلوز» به آنها اشاره می‌کند: همه چیز خشونت می‌شود به دلیل غیرفعال بودن‌شان. همه چیز تهاجمی به نظر می‌رسند به آنچه قابل هضم و مدارا نیز هست. همه‌ی آنچه مناسب درون نیست، باید خارج شود، همه‌ی چیزهایی که توان دیوانه‌وار رقابت ندارند، باید از دور خارج و کنار گذاشته شوند، آنچه غیرعادی و عجیب به نظر می‌رسد، فرسوده شده و با صدایی ناشناخته سخن می‌گوید، شنیده نمی‌شود.

 

حماقت چونان انرژی خلاق

آدم احمق آیا فرم و شکلی از ایستادگی و مقاومت است؟ کسی که مقاومت می‌کند، اغلب با فاصله‌ از آنچه انتقاد می‌کنند، قرار دارد. او با ارجاع به ایدئولوژی یا درک اجتماعی خویش توضیح می‌دهد که چرا اشیا، شکل دیگری هستند. او همیشه باید بر نفی تکیه کند. اما، اپوزیسیون حقیقی، تنها بر خویشتن تکیه نمی‌کند بلکه تلاش دارد که از هر نوع حقیقت و قدرتی دوری جوید. بنابراین، آیا به همین خاطر، قدرت درون‌ ماندگار خویش را می‌آفریند. آیا ما نباید در میانه‌ی توانایی‌های بحرانی خود در تلاش تأیید چیزی غیرروشنفکرانه باشیم؟ نباید در تلاش برای تأیید سادگی و نوعی بی‌گناهی باشیم که به اشیایی نزدیک‌ترمان می‌کند که ما را برای دیدن ارتباط‌ها باز و اجتماعی نگه می‌دارد؟ من آیا هر بار با روشی هوشمندانه برای پیروز شدن بر ضعف و زبونی خویش، رویکرد و تلاشی انتقادی ندارم؟ (از مکاتبات گوستاو فلوبر). زمانی که ما شیفته‌ی آدم احمقی می‌شویم، به این دلیل است که او چیزی غیرمتعارف را در درون خود حمل می‌کند: او نفی نمی‌کند. در رأس یا قاعده، اگر انسان بخواهد، می‌تواند انسان‌های مذهبی را بیابد که مقایسه شده‌اند با آدم احمق و نادان و سفیه. مسیح آیا اغلب چونان بینش و بصیرتی متعالی تصویر نشده است؟

کارگردان‌هایی چون «ورنر هرتزوک» و «آندری تارکوفسکی» بارها برای یافتن هوشمندی و ذکاوت نزد کسانی که احمق می‌خوانیم‌شان، تلاش کرده‌اند. از جمله، «هرتزوک» به عنوان کارگردانی شناخته شده که بازیگران‌اش را برای دست‌یابی به بیان اصیل‌تر هیپنوتیزم می‌کند، در فیلم “کاسپار” از «هاوزر برونو» برای نقش اصلی استفاده می‌شود، نهادی واقعن اسکیزوفرن. این فیلم در مورد برخورد «کاسپار» کودک سرراهی است بدون زبان و مناسبات انسانی که سرانجام با قرار دادن جمعیت محلی در سوی دیگر، به پایان می‌رسد. در یک صحنه‌ی باارزش، «کاسپار»، از پذیرش این که “سیب” آگاهی و هوشیاری دارد، سر باز می‌زند و اعلام می‌کند که: «بگذارید بر زمین بمانند، آنها خسته‌اند و می‌خواهند بخوابند».

«ابله» داستایوسکی، بدیهی است که نمونه‌ی بارز این نوع بی‌گناه ویژه است که به تنهایی با تکیه بر توان بی‌گناهی و خوش‌خویی آشکار نوع بشر، غرورشان، تمایل‌شان به کسب قدرت و طلب شناسایی‌شان ‌را به نمایش می‌گذارد. ابله، چیزی می‌شود که در آن تبدیل اشیاء به چیزی دیگر یا مسخ‌شان امکان‌پذیر می‌شود. او مثل مکانی می‌شود برای انرژی اندیشه که انسان، رو به سوی قدرت دارد. او (آدم ابله) منشور تغییر است، چرا که هر نوع اصول عقیده‌ی تعصب‌آمیز را رد می‌کند و هر نوع ارزش متعالی برای پیوستن خویش به آن را هم. کوتاه سخن، او بدون توهم است و به همین خاطر در او فضایی یافت می‌شود که در اشغال نیست و آزاد است، مکانی که با معانی و شناسایی، تکمیل نمی‌شود، اما، مانند انگشتی که برای پاسخ پرسشی یا اجازه گرفتن بالا آمده، جهان دیگری را وادار می‌کند که ناامن‌تر و ناهوشمندانه‌تر به نظر آید.

هم‌چنین شاعرانی مثل «هلدرلین» و «ریلکه» چیز آزادی‌بخشی در حماقت دیده‌اند. «ریلکه» ترانه‌ی «احمق» را نوشت و در آن احمق را بخشی از شعر می‌خواند. شعر متعلق است به مرز دانش جایی که در آنجا حماقت و ابله تحت تأثیر روح مهربانی‌اند. سرزمین زبان و نوآوری وعده‌ای است برای شنیدن چیزهای دیگر در زبان، جایی که شناسایی زبان هم، در هم می‌ریزد. «بکت» در گفتگویی معروف، گفته است: “در حالی که «جویس» چونان هنرمند به دنبال علم و دانش جدید و قدرت مطلق می‌رود، من با قدرت و جهل و ناآگاهی کار می‌کنم. هر دو پدیده‌ی خسته کننده و ناآگاهی، در نمایشنامه‌های «بکت» احمق، ابله و توسعه یابنده می‌باشند، اما در واقع، این جاذبه‌ی شخصیت است که بینش تراژی-کمیک را در هستی انسانی و در شکل و شرایط زندگی مدرن، می‌آفریند. آنها دارای حساسیت ویژه‌ای هستند که کسانی که بسیار باهوش‌اند و از نبوغ بالایی برخوردارند، نمی‌توانند آن را برتابند. به خاطر حماقت (بلاهت) است که «بکت» نوع دیگری از هوشمندی را می‌آفریند. ما مردمی که ادعای مدرن بودن را داریم، چنان «باهوش» هستیم که دنیای خود را بشناسیم و بر این باوریم که حضور ابلهان برای دیدن خودمان لازم است.

«در حالیکه «جویس» چون هنرمند، مشتاق علوم جدید و قدرت مطلقه است، من مشغول جهل و ضعف هستم». الگوی بزرگ «بکت»، فیلسوف آلمانی، «آرتور شوپنهاور» به دقت اختلاف “تراژدی” و “کمدی” را توضیح می‌دهد: «اگر پدیده‌های پیرامون‌مان را به طور عمومی و در تمامیت خود درک کنیم و تنها جنبه‌های بااهمیت آن را بزرگ نشان دهیم، درواقع زندگی هر یک از انسان‌ها تراژدی است. بنابراین،‌ اگر به تمامیت زندگی به دقت بنگریم، متوجه کمدی بودن آن می‌شویم. برای فعالیت‌ها و ناراحتی‌های روزانه، بی‌قراری‌های ابلیس منشانه، تمایل و ترس هفته و شوربختی‌های ساعت به ساعت زندگی، که انگار همه‌گی به خاطر بدشانسی ما بوده و مدام هم در تلاش است که ما را در ادامه‌ی همین بازی تشویق کند، صحنه‌ی کمدی خنده داری بیش نیست». به این ترتیب می‌شود درک کرد که چرا «بکت» وقت خود را صرف «ابله» کرده. او می‌خواسته شرایط زندگی ما را در معرض نمایش بگذارد.

اندیشمند بزرگ آمریکایی، «فورست گامپ» از ابله، فرمی حماسی می‌سازد که فرم و نماد مقاومت است. به گونه‌ای که او ابله را تعریف می‌کند، نادانی پدیده‌ای است جالب. ابلهی که ما از او به فراوانی می‌آموزیم: او درک معینی از آنچه در پیرامون‌اش می‌گذرد ندارد و به همین خاطر هم اگر او رویدادی را ستایش نماید و به طور کامل بپذیرد یا تأیید کند، در واقع حماقت دیگری را به نمایش می‌گذارد و هم‌زمان، تراژدی و بلاهت زمانه را به رخ جهان و جهانیان می‌کشاند؛ مانند کودکی از این جا به آن جا می‌رود و در حرکت است و مدام از چیزی به چیز دیگری در زندگی می‌پردازد. او همه چیز را آزمایش می‌کند؛ سرباز بودن را، بازی‌کردن تنیس روی میز در عرصه‌ی جهانی را، دونده‌ی دو ماراتون را. اما با این وجود، معنای این کردار آن نیست که به دنبال چیزی است. هر کاری را تا آنجا ادامه می‌دهد که چیز جدیدی برای سرگرمی و پرداختن به آن پیدا نکرده است، مثل کودکی که مدام اسباب بازی جدیدی برای سرگرم شدن پیدا می‌کند.

 

اقدام و کنش:

«فورست» بعد از جنگ جهانی دوم، تنها همراه با مادرش در ایالت‌های جنوبی آمریکا در خانه‌ای بزرگ رشد و نمو کرد. او عقب‌مانده است و فقط یک دوست دارد، «پیجن جنی».”فورست” در آنجا نمی‌تواند شغل معمولی به دست آورد، به طور حیرت‌انگیزی به سربازی در ارتش آمریکا می‌رود. اینجا است که شاید بهترین نقد در جنگ ویتنام را شاهدیم که به طور مفصل در فیلم به نمایش درمی‌آید: همه چیز به صورت کابوس سوررئال است و «فورست» درنمی‌یابد که چه چیز رخ می‌دهد. در یک صحنه‌ی دراماتیک که در آن‌جا یکی از سربازان‌اش در جنگل زیر رگبار گلوله گیر افتاده است، «فورست» چونان دیوانه‌ای قهرمان، بی‌پروا، تصمیم می‌گیرد که سرباز اسیر در زیر رگبار گلوله را نجات دهد. متأسفانه سرباز در آغوش او جان می‌سپارد. «فورست» اما وقتی به خانه برمی‌گردد، برای این کار خود، مدال حماقت دریافت می‌کند که به روشنی چیزی در مورد آنچه رخ داده، به او نشان نمی‌دهد. این که او هیچ ارتباط ایدئولوژیکی با اشیاء پیرامون‌اش ندارد، موردی است به‌کلی آشکار. او فراتر از همه‌ی رمانتیک‌های ملی است و در برابر همه بدون رعایت این که چه رنگ پوستی دارد یا به چه دین و آئینی باور دارد، صحبت می‌کند. بعد از کامیابی به عنوان بازیگر تنیس روی میز، او با «نیکسون» دست می‌دهد و در کنار «فورست» عقب‌مانده، «نیکسون» نیز به همراه سایر وزیران کابینه در لباسی کمیک، ظاهر می‌شود. زمانی او تصمیم می‌گیرد بدود، حیرت‌انگیز است؛ نه در استادیوم ورزشی، نه در باشگاه ورزشی، نه برای دریافت مدال و جایزه یا برای مام وطن، به سادگی تصمیم می‌گیرد به جای راه رفتن بدود. او همه‌ی خاک آمریکا را می‌دود و آن‌گاه که به یک طرف کرانه‌ی ساحل می‌رسد، به راحتی برمی‌گردد تا به آن سوی ساحل بدود. در حین راه، موها و ریش او بلند می‌شوند و از حد معمول هم می‌گذرند. در این لحظه، تصویر او صفحه‌ی اول روزنامه‌ها را اشغال می‌کند و رسانه‌ها چون تیمی منسجم، او را دنبال می‌کنند. همه در این فکر هستند که عکس‌های تازه‌ای از «فورست» را در رسانه‌ی خود چاپ کنند. مدام و در حالی که می‌دود با او گفتگو می‌کنند و از وی می‌خواهند که به طور کامل اندیشه و نیت‌اش از این کار را توضیح دهد. او اما، در پاسخ تنها می‌گوید که هیچ اندیشه‌ای برای انجام این کار در کار نبوده و فقط علاقمند بوده که این کار را انجام دهد و بدود. هر روز که می‌گذرد، به تعداد هواداران او افزوده می‌شود و صف طولانی پشت سر او به راه می­افتد که همه‌ی کنش‌های او را تقلید می‌کنند. او از این که صفی طویل پشت سرش راه خواهد افتاد، هیچ خبری نداشت، اما هم‌چنان به دویدن ادامه می‌دهد. صف هواداران هر روز بیشتر می‌شود و تعداد آنها به صدها نفر می‌رسد. روزی، به ناگاه او دست از دویدن می‌کشد و توقف می‌کند. سایرین با تعجب به کار او نگاه می‌کنند در حالی که «فورستر» راه خود را به بی‌راهه‌ای کج می‌کند و از دید دور می‌شود.

«فورستر» اکنون شبیه مسیح شده است که او هم هواداران زیادی داشت که از پس او به راه می‌افتادند. «رونل» می‌نویسد: پیروی کردن از مسیح هم اغلب در پیوندی است با پیروی ابلهانه از «فورستر». تفاوت در این است البته که «فورستر» خود را آدم مهمی قلمداد نمی‌کند چه رسد به پیامبر. او تنها می‌دود. وسعت سادگی و شرافت «فورستر» عقب‌مانده، عمق بلاهت جامعه را به نمایش می‌گذارد. مورد جذاب این است که «گامپ» خود نیز متوقف می‌شود. در حین دویدن، به زندگی «فکر» می‌کند. به آنچه رخ داده است، می‌اندیشد؛ سقوط بدشگون جرثقیل، انسان‌هایی که کارهای غیرقابل فهم انجام می‌دهند. او نه توضیح می‌دهد، نه داوری می‌کند و نه پیش‌داوری. اما از طریق «گامپ» به مثابه‌ی شرط متعالی برای جامعه، (در حال حاضر آمریکا) ما برای موقعیت پیرامون‌مان و اشیاء موجود در آن، تشخیص دیگری را دریافت می‌کنیم؛ نه از باهوش‌ها که از دیدگاه عقب‌ماندگان جامعه. بخشی از تاریخ ریشه در تظاهرات دهه‌ی شصت و اعتراض علیه جنگ ویتنام دارد، سکس آزاد، مواد مخدر و تجربه‌ی شیوه‌های گوناگون زندگی. «گامپ» نیز همه‌ی اینها را تجربه کرد. او نماد انقلابی‌گری است بی آن که چنین خواسته باشد. چرا که در کنار مقاومت و ایستادگی سیاسی «شناخته شده»، «فورستر»، راه دیگری برای مقاومت با برنامه‌ای متفاوت می‌شناسد که متأثر است از معصومیت، انسان‌گرایی عمیق و احساسات که فراتر هستند از برنامه‌های سیاسی.

اما ما به هیچ وجه از آنچه روی می‌دهد حیرت‌زده نخواهیم ‌شد. چرا که همان‌گونه که «دلوز» در کتاب خود در مورد «پروست» و رمان «زمان از دست رفته» می‌نویسد: “با این حال موجودی است متوسط یا احمق، اگر که ما دوست داریم، شخصیتی عمیق‌تر از شخصیت‌های عمق‌دار درونی و با ذکاوت و روح پیچیده. بله، بیشتر، زنی تنگ‌نظر و محدود است. و باز هم بیشتر، این زن با نشان و نماد نیز خود را بیش از اندازه مهم جلوه می‌دهد که اکنون یا در آینده‌ای نزدیک، افشا می‌شود و دروغی بزرگ را فریاد می‌زند. ناتوانی او در سامان‌دهی و منظم کردن نظرات‌اش، ناتوانی‌اش در نشان دادن افکار به هم مرتبط را فریاد می‌کند”.

دشواری شخص باهوش یا باعمق درونی این است که او تنها دارای ارزشی درونی است به خاطر تفسیر صریح، محتوای آشکار درونی، هدف معین و تأویل روند کار. همین مبنای آن است که شخص احمق یا ابله، در مواردی معین می‌تواند از خود نشانه‌ها و نمادهایی را بروز دهد که جهان و بصیرت نویی را به روی ما می‌گشاید.

منبع لوموند چاپ نروژ

«آنکساندر کارترا»Alexander Carnera  نویسنده‌ی دانمارکی است که همکار ثابت ماهنامه‌ی لوموند چاپ نروژ می‌باشد. او بیش از ده کتاب در زمینه‌ی ادبیات و نقد ادبی منتشر کرده و در کشورهای اسکاندیناوی سه بار برنده‌ی بهترین منتقد ادبی شده است.