داستان های برگزیده آکادمی داستان گردون زیر نظر عباس معروفی
دست کشیدم روی شلوارم. خیس و سرد بود. باد پردهی تور سفید را تکان میداد. نور ماه از پنجره میآمد توی اتاق. کاش تا صبح خشک میشدم. کاش مادر نمی فهمید. کاش میتوانستم خودم…
مادر از خواب پرید. چرا مادر هر شب از خواب میپرد؟ مادر گریه میکرد. پدر نشست توی تشکش و دست گذاشت روی شانهی مادر. دستهای پدر با شانهی مادر می لرزید. من هیکل تاریک مادر را نگاه میکردم که شانههاش به لرزه افتاده بود و همه اش میگفت: «پری … پری… چرا؟ پری…»
پری گفت: «داداش نریم، اگه مامان بفهمه رفتیم تو اون خونه، پوستمونو میکنه!»
حسام پیچگوشتی را از جیبش درآورد، گفت: «نیما اگه میترسه بفرستش بره. من که از اول گفتم بچه با خودمون نبریم. حالا بعدش میرن راپورت میدن به بابا مامانامون»
پری داشت گریهاش میگرفت. دست کشیدم روی موهاش. گفتم: «پری دهنش قرصه.»
پدر دست کشید روی موهای مادر. مادر حرفی نمیزد. نور ماه از پشت پردهی تور افتاده بود روی شانهی مادر. پدر شانهی مادر را بوسید. نور افتاد روی پیشانی پدر. پدر بلند شد و آمد کنار من. من چشم هام را بستم. خودم را به خواب زدم. پدر ملحفه را بالا کشید تا زیر گردنم. از خیسی رختخوابم، چیزی نفهمید. برگشت کنار مادر. پدر دست کشید روی کمر مادر. مادر را بوسید. مادر سر تکان داد، گفت: «نه… امشب نه. حالم اصلاً خوب نیست…»
پری دستم را فشار داد. گفت: «داداش ، من میترسم…»
حسام با پیچ گوشتی در خانه را باز کرد. گفت: «بیایید ببینید، تو کل خیابون بوعلی جایی به این باحالی پیدا نمیکنید. دو ساله این خونه خالیه ولی هیچکدوم شما توشو ندیدید.»
حسام جلوتر میرفت. سعید و حامد میخندیدند. خانه بزرگ بود. پری جیغ کشید. جلوی پاش، چند دانه سوسک، روی موزاییک ها زیر و رو شده بودند. با نوک کفشم پرتشان کردم. گفتم: «نترس. اینا مردهان. نمیتونن راه برن.»
پری سر تکان داد. عروسکش را گرفته بود توی دستش…
پدر سر تکان میداد. رفت ایستاد جلوی پنجره، جلوی نور ماه. پردهی تور را کنار زد. باد خورد توی صورتم. پدر زیرشلوار راه راه پوشیده بود با زیرپیراهن آبی. دست کشید توی موهاش. برگشت کنار مادر. گفت: «اینقدر بیقراری نکن. راضی باش به رضای خدا.»
مادر گریهاش بند آمده بود. چقدر مادر زیاد گریه میکند. چرا هر شب از خواب بیدار میشود؟ مادر گفت: «خدا اَم راضی نیست.»
مادر موهای پری را بافته بود و انداخته بود دو طرف گردنش. پری عروسکش را چسباند به سینهاش. عروسک پری لباس تور سفید پوشیده بود. حسام صدا زد: «بیایید اینجا رو ببینید.»
همه رفتیم پیش حسام. حامد گفت: «او وَه. این دیگه چیه؟»
سعید گفت: «این وانه. توی این حموم میکنن. پر آبش میکنن، توش دراز میکشن. یک حالی میده. اونم بهش میگن توالت فرنگی.»
حسام نوک کفشش را کشید روی زمین، گفت: «نیگا کنید چقدر آمپول تو اون گوشه افتاده. بعضی شبا معتادا میآن اینجا میخوابن.»
حامد گفت: «من میخوام تو اون توالته بشاشم. برید بیرون.»
سعید و حسام خندیدند. پری از حمام بیرون رفت. من یقهی حامد را گرفتم، گفتم: «بیتربیت! نمیبینی دختر باهامونه.»
حسام دست مرا کشید، گفت: «بیایید بریم تو حیاطشون.»
مادر هم موهاش را بافته بود. همان شکلی که موهای پری را میبافت. صورتش را برگرداند سمت من. من باز چشم هام را بستم. مادر گفت: «کاش اقلاً نیما…»
پدر گفت: «چند شبه که دیگه تب نمیکنه! الانم آروم خوابیده… داره عادت میکنه. تواَم باید عادت کنی.»
درخت های باغ زیاد بودند. ردیف به ردیف، پشت سرهم. باد میپیچید توی شاخهها. حسام گفت: «دفعهی بعدی یه چاقو میآریم اسممونو رو اون درخت گندههه می نویسیم.»
پری دستهاش را باز کرده بود و دور خودش میچرخید. دامنش توی هوا مثل چتر باز شده بود. روی جوراب شلواری سفیدش پر بود از عکس هویج و خرگوش. برگ های خشک زیر پاهاش خشخش میکرد. عروسکش توی هوا میچرخید. من شیر آب کنار حیاط را باز کردم. آب سرد بود. گفتم: «اگه امسال بیاییم هر روز به درختا آب بدیم؛ اونوقت بهار یه عالمه میوهی مفتی داریم.»
حامد از در خانه آمد بیرون. صدا پیچید توی آسمان. سعید گفت: «بچهها اونجا رو. طیاره…»
پدر سرش را گرفته بود به سمت سقف. مادر سر گذاشت روی پای پدر. باز شانههاش میلرزید. من هم گریهام گرفت. نباید مادر صدای گریهام را میشنید. آنهم با این شلوار و تشک خیس. کاش پری….
نگاه به آسمان کردیم. آسمان آبی بود. یک دانه ابر هم توی آسمان نبود. فقط طیاره توی آسمان بود. طیاره نزدیکتر میآمد. صدای طیاره بلندتر میشد. بعد صدای بمب پیچید توی سرمان. حسام صدا زد: «بچهها بیایید بریم زیر اون سقف آهنیه.»
همه رفتیم آن طرف باغ. حسام دست پری را میکشید. حسام گفت: «اینو واسه سایبون ماشینشون ساخته بودن. آهنیه؛ اینجا امن امنه.»
ری گریه میکرد. عروسکش زیر درخت ها بود. صدای طیاره بلندتر میشد. گفتم: «الان میرم واست میآرمش.»
حسام گفت: «نرو.»
حامد دستم را گرفت. گفتم: «ولم کن حامد. الان میآم.»
دویدم توی باغ. عروسک پری زیر درخت ها بود. پدر برایش خریده بود. همان وقتی که پری تب کرده بود و مادر همهاش گریه میکرد. تب پری پایین آمد، پدر برایش عروسک خرید. عروسک پری توی دستم بود. طیاره توی آسمان بود. صدای طیاره بلندتر میشد. عروسک را بالا گرفتم و نشان پری دادم. شاید پری خندید. دویدم سمت سقف آهنی. طیاره آمد بالای سرمان. همه جا سیاه شد؛ باغ، پری، حسام، سعید، حامد… پاهام… صدای طیاره…
نگاه کردم به صندلی چرخداری که کنار تشکم بود. نور افتاده بود روی چرخ هاش. بدم میآید از همهی ویلچرهای دنیا. کاش هنوز پاهام به درد میخوردند تا میرفتم به مادر دلداری میدادم. کاش تشکم خیس نبود. کاش پری سیاه نمیشد… ملحفه را کشیدم روی سرم…