بخش سوم

 

 خلاصه داستان: ملا صفر پایش می شکند، خانه نشین می شود و از روی اجبار و اکراه امورات امامزاده را می سپارد به پسر خلفش. از آنسو حاج محمود معروف به بخشدار، مسئول امنیت منطقه که با مقامات و افراد با نفوذ زدوبندهای کلانی دارد، خواب های خوشی دیده و در تلاش است هر طور شده زمین های بایر اطراف امامزاده را نیز با کمک ملا صفر چنگ بیارود. ملا صفر که طاقتش از دست برادرش ملاجعفر طاق شده به دیدن بخشدار می رود تا کار را یکسره کند، اما در آنجا دل به حلیمه می بازد که مشغول شستن قالی است.

۷

حاج قدمی قبل از اینکه ساختن مسجد را تمام کند و آن را وقف نماید، گرفتار ملای بدصدایی می شود که معلوم نیست از کجا آدرس مسجد را پیدا کرده و هنوز ساختمان مسجد تمام نشده، در ساختمان نیمه تمام بیتوته کرده و روزی سه وعده بدون بلندگو اذان می گوید و کاری می کند که یکی از دوستانش به شوخی این شعر را در محفل حاج قدیر می خواند: گر تو قرآن بدین نمط خوانی/ ببری رونق مسلمانی. اما سرانجام به جهت تکمیل پروژه صواب اخروی، حاج قدمی کوتاه می آید و مقرری ناچیزی برای موذن ناخوانده تعیین می کند و اتاقکی نیز در جوار مسجد برایش می سازد و موذن بد آواز با دو پسر و همسرش که به مرض خوره دچار است و در انظار ظاهر نمی شود، در آنجا ساکن می شوند. موذن تا جایی که امکان دارد مریضی زنش را از مردم پنهان می کند و خودش نیز از ترس جرات نمی کند به وی نزدیک شود و وظایف زناشویی اش نیز به دست انداز می افتد و چون خرجش کفاف دخلش نمی دهد، نقشه ای می ریزد و از مسجد imamzadeh-H4مکتب خانه می سازد تا هم بر دخل خود بیفزاید و هم حاج قدمی را متقاعد نماید که وی بهترین شخص برای تولیت مسجد است و هم به قول خودش دین خدا را از شر اشقیا محفوظ بدارد.

حاج قدمی ضمنا پسر کوچکی دارد که برخلاف بقیه بچه هایش بسیار شر و شور است، تا جایی که با لات بازی وکارهای ناشایست و خلاف عفت عمومی باعث بی آبرویی حاجی می شود و حاجی به توصیه چند نفر از دوستان تصمیم می گیرد وی را به حوزه علمیه بفرستد، بلکه آدم شود. تا اینکه همسرش مولا را در خواب ملاقات می کند و مولا به حاجیه خانم می گوید پسر کوچک ات نظر کرده من است و باید وی را برای تحصیل علم به نجف بفرستی. حاج قدمی که از توانایی پسرش اطلاع داشت، با این استدلال که خواب زن چپ است، قضیه را جدی نمی گیرد، اما وقتی داستان خواب زن حاج قدمی در قم و کاشان و اطراف دهان به دهان می گردد و نقل محافل و مجالس می شود، حاجی بالاجبار رضایت می دهد پسرش را به نجف بفرستد و برای اینکه پسرش تنها نباشد، پسر بزرگتر موذن مسجد، جعفر را همراهش به نجف می فرستد.

۸

پس از سه سال اقامت در نجف، پسر حاجی و پسر موذن به دلیل لاابالی گری و دست اندازی به طلبه های جوانتر و به قول شیخ اجل به خاطر آنچه افتد و دانی، از حوزه علمیه نجف اخراج شده که باعث دق مرگ شدن زن حاجی می شود. به فاصله دو سال بعد حاج قدمی نیز می میرد و بین ورثه بر سر ماترک وی جنگ و دعوای شدیدی در می گیرد و کار به شکایت و زد و خورد می رسد. و سهم پسر کوچکتر هم این وسط هپل هپو می شود. موذن مسجد نیز به دلیل شکایت اهالی مبنی بر اذیت و آزار کودکانشان مورد بازخواست و خشم مردم محل قرار گرفته و قبل از اینکه شهربانی اقدامی علیه وی نماید، شبانه به اتفاق زن و پسرش صفر از کاشان به نایین فرار می کند. درگیری بین ورثه حاج قدمی کار را به جایی می رساند که پسر کوچک به کلی فراموش می شود و عاطل و باطل می ماند. پسر حاجی و پسر موذن مدتی با فعلگی و گدایی و سرکیسه کردن دوستان سابق حاج قدمی روزگار می گذرانند و پس از مدتها هرکدام عمامه و عبایی دست و پا نموده و با مصیبت های بیشمار خود را به وطن بازمی رسانند. پسر حاج قدمی که خود را ملا سلمان نام نهاده، به محض رسیدن به ولایت و اطلاع از غارت اموال پدر توسط ورثه، ملاجعفر پسر موذن را دک کرده عبا و عمامه را به گوشه ای می اندازد و با کمک برخی اقوام که شکم خود را صابون زده اند، دست به دامان معتمدین محل می شود و شکایت به عدلیه می برد.

ملاجعفر نیز دست از پا درازتر به جستجوی پدر و مادر و برادر می پردازد تا اینکه بالاخره پرسان پرسان مادر و برادر خود صفر را در بیغوله ای در اطراف نایین پیدا می کند. مادر که از دیدن دوباره پسرش خوشحال شده بود و در حالی که گریه امانش نمی دهد مرگ دلخراش شوهرش در اثر بیماری را به اطلاع پسرش می رساند، اما برادرش صفر که پس از مرگ با اندوخته هایی از اوراد و آیات و احادیث و مختصری صرف و نحو ساده و دروس حوزوی مثل هدایه و صمدیه و سیوطی یا شرح ابن عقیل که از پدر آموخته و عبا و عمامه ای که از پدر به ارث برده، به عنوان ملای خودخوانده از این دهات به آن دهات می رود و امورات خود را با روضه خوانی می گذراند، نه تنها از دیدن برادر خود خوشحال نمی شود، بلکه در حضور مادر به برادر خود تهمت لاابالی گری و بچه بازی می زند و تهدیدش می کند که هرچه زودتر جل و پلاس خود را جمع کند و بزند به چاک. و صراحتا به وی می گوید تحمل یک نانخور دیگر را ندارد و گریه های مادر نیز سودی نمی بخشد.

۹

ملا جعفر از نجف رانده و در وطن مانده، به چند بازاری و روحانی و مسجدی مراجعه و با عنوان اینکه از نجف اشرف آمده و سالها از محضر مولا کسب فیض کرده، در صدد می آید برای خود اعتباری کسب نماید تا شاید به نان و نوایی برسد. مدتها به این در و آن در می زند تا اینکه چند بازاری و روحانی تایید می کنند که شنیده اند دو ملای جوان اخیرا از نجف اشرف به وطن مراجعات کرده اند و با نشانه هایی که جعفر می دهد پی می برند که یکی از آن دو طلبه باید همین ملاجعفر باشد. ملاجعفر اگر مثل برادر باهوش تر خود اندکی سواد داشت شاید کارش می گرفت، اما چون تحصیلات حوزوی اش در حد صفر بوده، توفیقی آنچنانی حاصل نمی کند و از خمس و زکات روزگار می گذراند تا اینکه نقشه ای می کشد و…

ادامه دارد

* اسد مذنبی طنزنویس و از همکاران تحریریه شهروند است. مطالب طنز او علاوه بر شهروند، در سایت های گوناگون اینترنتی نیز منتشر می شود. اسد مذنبی تاکنون دو کتاب طنز منتشر کرده است.

tanzasad@gmail.com