وقتی بچه بودم گاهی مادربزرگ قبل از خواب قصه ای برایم می گفت. معمولاً هنگام قصه گویی در حالیکه چشم در چشم من می دوخت با کف دستی که از کار کشاورزی کمی زبر شده بود پشتم را نوازش می کرد، لذت این نوازش توام با خارش خفیف را هرگز فراموش نمی کنم. یکی از شبها مادربزرگ داستان آرش کمانگیر را برایم تعریف کرد و گفت که چطور دشمن پیروز موافقت کرده بود تا مرز جدید با پرتاب یک تیر از کمان تیراندازی ایرانی معین شود، ولی مگر پرتاب یک تیر تا کجا میتوانست پیش برود؟ ایرانیان که چارهای جز قبول شرایط نداشتند آرش را برای این ماموریت انتخاب کردند. آرش میدانست سربلندی ایرانیان در دستان اوست و باید یکه و تنها آنچه در توان دارد برای نجات سرزمینش انجام دهد. او در لحظه پرتاب، پیکانی در چله کمان گذاشت و با تمام وجود آن را پرتاب کرد، بله با تمام وجود و جان خود را در این راه گذاشت.
در اینجا مادربزرگ با هیجان تعریف کرد که چطور سوارانی چند شبانه روز تاخته بودند تا عاقبت تیر را که بر تنه درختی نشسته بود پیدا کرده بودند وآن گاه جشن و شادی به اردوی ایرانیان بازگشته بود چرا که آرش به قیمت جان خود شکستی را به پیروزی تبدیل کرده بود. به این جای قصه که رسید، من که از فرط هیجان خواب از سرم پریده بود بی اختیار پرسیدم “مادر بزرگ این قصه بود یا راستی راستی اتفاق افتاده ؟” مادربزرگ هنگام جواب دادن تردید داشت. نگاهش را از روی چشمان من برداشت کمی به دوردست خیره شد، دوباره به من نگاه کرد و گفت “نه پسرم این یک افسانه است و حالا دیگه وقت خوابه” اما تردید مادر بزرگ کار خودش را کرده بود و من تا سالها نمیتوانستم و شاید بهتر است اقرار کنم که هنوز نمی توانم مرزی بین افسانه و واقعیت برای داستان آرش تعیین کنم.
اکنون یک سال در میان و با شور و شوق به دیدن جشنواره تیرگان می روم و تا می توانم خودم را از تماشای هنر و فرهنگ ایرانی لبریز میکنم. شاید شما هم برنامه مرحوم لطفی را کنار دریاچه انتاریو هنگام نواختن تار دیده باشید. لطفی با آن لباس سراسر سفید و موهای بلند و پریشان که با نسیم دریاچه انتاریو روی سر و صورتش به رقص در آمده بودند دست تو را می گرفت و سوار بر قالیچه پرنده از روی دریاچه انتاریو میبرد به هزاران کیلومتر آنطرف تر و در سرزمین مادری پروازی می داد و برمیگرداند طوری که بیننده برای لحظاتی زمان و مکان را گم می کرد و خود را در ایران مییافت. به سختی قابل باور است که نوای تار لطفی به گوش ما رسید و دهها برنامه دیگر در اطراف دریاچه به اجرا درآمدند و جوانانی که در آن هنگام برای اجرای منظم برنامهها با هیجان در رفت و آمد بودند، امسال هم تیرگان پنجم را برگزار می کنند.
بالاخره امسال فرصتی دست داد تا در جمع این جوانان پر شور که برای برگزاری این برنامه به صورت داوطلبانه زحمت می کشند شرکت کنم. دختران و پسرانی که بسیاری از آنها خارج از ایران رشد کرده اند و شاید آموزشی در مورد تاریخ و فرهنگ سرزمین مادریشان کسب نکرده اند. ما پدر و مادرها هم که به ندرت قادریم وقتی را برای این قبیل آموزشها به فرزندان صرف کنیم. پس چه انگیزه و چه شوقی این جوانان را این چنین به حرکت درآورده و مشتاق کرده تا چنین جشنواره با شکوهی را یکسال در میان برگزار کنند؟ منبع این اشتیاق کجاست؟ انگار علاقه به فرهنگ مادری در وجود این جوانان از هنگام تولد وجود داشته است.
جوانان سرزمین مادری بار دیگر تیر و کمان آرش را از گنجینه تاریخ بیرون آورده، غبار آن را روبیده، جلایش داده وحالا آماده پرتاب دیگری هستند، پرتابی که مرز دوستی و تفاهم را گسترش می دهد. البته که آرش افسانه نیست او در وجود تک تک این جوانان به حیاتش ادامه می دهد. آرش دیگر یکّـه و تنها هم نیست، حفاظت از تاریخ و فرهنگ مادری احتیاج به آرشهای بسیاری دارد و این جوانان آن را به خوبی دریافته اند.
تردید مادربزرگ کاملاً بجا بود، او نیک میدانست تیری که آرش رها کرده همچنان طول تاریخ را می پیماید و جوانان این مرز و بوم را با خود همراه میکند. هنگامی که در نشست تیرگان شرکت کردم پیام مادربزرگ را دریافتم. من در چهره تک تک این جوانان آرش را دیدم و تصمیم گرفتم خود یک آرش باشم، که اگر آن روز آرش یکّـه و تنها بود ما امروز بسیاریم.
مقاله ای بسیار عالی است . این تیر فقط مرزهای مکانی ایران را
تعیین نکرده بلکه تا زمانی که در ذهن جوانان ما به حرکت خود ادامه
می دهد مرزهای زمانی ایران را معلوم خواهد کرد.
اقای انواری گرامی ، تشکر از قلم زیبای شما ، طوری که شما تشریح کردید ، هر کسی میتواند شکوه ان چه دیدید به تصور در أورد ، واقعا ممنون از قدردانی شما از موسیقی که شنیدید موسیقی خواص بیشماری دارد که بشر هنوز به بسیاری از ان پی نبرده ، شما سفر روح خود را با ان تجربه کردید ، امیدوارم همه میتوانستند این درک را بدست اورند….ممنون ، مژده