یکی از شعارها در راهپیمایی روز کارگر در این دو سه روزه همچنان ذهن مرا به خود مشغول کرده است:”کارفرما حیا کن، کارگر افغانی را رها کن”!
این شعار زشت و ضد حقوق بشری، به راستی زنگ خطری ست برای جامعه پرتنش و آسیب دیده ی ایران و نیز ما ایرانیان خارج نشین؛ خارج نشینانی که طعم تلخ حرکت های ضد پناهنده و مهاجر و سیاست های نژادپرستانه ی اندکی از سازمان ها و احزاب خارجی ستیز را گاه گداری چشیده ایم و دردش را حس کرده ایم.
درست است که این راهپیمایی از سوی نظام برگزار شده و رهبران کارگران را پیش از روز راهپیمایی بازداشت کرده اند و جنبش مستقل کارگری در برگزاری این راهپیمایی دخالت نداشته است، اما سر دادن و نوشتن چنین شعاری بر روی پلاکارد اگر از نظر جامعه و خیل راهپیمایان پذیرفتنی نبود، قطعا مسئولان نظام نمی توانستند آن را به خورد شعارهای راهپیمایی روز کارگر بدهند.
از سوی دیگر بار این مسئولیت سنگین را به دوش کارگران انداختن، که از زحمتکش ترین و آسیب پذیرترین اقشار جامعه هستند، کاری غیرمسئولانه و غیر اخلاقی ست.
در هر جامعه ای کار فرهنگ سازی و تولید فکر و اندیشه بر دوش طبقه میانی جامعه است. به نظر می رسد که کارگزاران فرهنگی (هم در داخل ایران و هم خارج از ایران) متاسفانه در این زمینه ضعیف عمل کرده اند.
صرف نظر از دیکتاتوری مذهبی، نابهنگام و قرون وسطایی ای که بر ایران حاکم است و مملکت را به شیوه امنیتی، پلیسی اداره می کند و مسئولیت درجه یک و اصلی در تمام کمی ها و کاستی های جامعه بر عهده اوست، چرا که با هر بگیر و ببند و زندان و اعدام و تبعیدی یکی از صداهای حق خواهانه مردم ایران را سرکوب می کند، اما نمی توان چشم بر روی خطاها و کم کاری های اهل قلم و نظر بست.
در عصر حقوق بشر اهل قلم و اندیشه ی ما چقدر تولید فکرکرده اند که بتواند با دید انتقادی ذهنیت تک بعدی، تک صدایی، برتری طلب و بیگانه ستیزی که متاسفانه به نوعی ملکه ی ذهن ما ایرانیان شده است را به چالش بگیرد؟
چقدر از حقوق قشرهای در حاشیه نگه داشته شده (که باز متاسفانه در فرهنگ ما تنها به فقرا و کارگران تعبیر می شود) در تولیدات و کوشش های فرهنگی ما جای پایی دارند و در موردشان صحبت می شود؟ آیا بیشترین هم و غم ما – برای دهن کجی به فرهنگ دولتی دینی ای که نظام جمهوری اسلامی با فشار زر و زور می خواهد به ما قالب کند- مباهات و افتخار به گذشته نبوده و نیست؟ گذشته ای که به راستی قابل افتخار است، به شرطی که بتوانیم و مجاز باشیم، با دید امروزی و حقوق بشرانه کژی ها و کاستی هایش را برشمریم و با دید انتقادی به آن بنگریم.
چرا نتوانسته ایم دید تنگ نظرانه و تحقیرآمیزی را که نسبت به همسایگان مان اعم از ترک و بلوچ و افغان و عرب داریم، با الفبای فرهنگی و حقوق بشرانه به چالش بگیریم و نگذاریم که سیاست های کوته بینانه و در راستای نظام های حاکم، ذهن و اندیشه ی ما را به بازی بگیرند و در خدمت سیاست های غلط و ناکارآمد خود درآورند تا بدین حد که این شعار زشت و ضد انسانی را جوانانی در پایتخت کشوری چندهزار ساله در قرن بیست و یکم به دوش بگیرند و عرق شرم بر پیشانیشان ننشیند؟
چرا ما که خود را مفتخر به داشتن اولین لوح حقوق بشر در تاریخ می دانیم، و از کورش بزرگ یادها می کنیم، این چنین با قوانین و فرهنگ حقوق بشری بیگانه و در ستیزیم، و به طرفت العینی در خدمت سیاست های به غایت ضدانسانی، فاشیستی، و متحجر نظام قرار می گیریم و ناخودآگاه با موضعگیری هایمان در تولید و بازتولید فرهنگ دیکتاتوری و تک بعدی نظام به عنوان یک بازوی کمکی و قوی عمل می کنیم و برای پیاده کردن سیاست های خانمان براندازش خوراک فکری و ذهنی به او می دهیم؟
مگر ما تنها کشوری در دنیا هستیم که مورد تاخت و تاز دشمنان و بیگانگان قرار گرفته، که این چنین سرشار از “بیگانه ستیزی” هستیم؟ فرهنگ بیگانه ستیزی چنان در ما درونی شده و ریشه گرفته که حتی در درون جغرافیا و تاریخ خودمان هم دائم با خط کش خودی و ناخودی شلاق بر اندام “خود” می زنیم و خود را زخمی و رنجور می کنیم.
“خودی” که اگر به تمامی ببینیمش و بگذاریم ببالد و با متر و معیارهای زنگ خورده و سالخورده و پاخورده و بی مصرفِ گذشته نسنجیمش و در جایگاه متهم قرارش ندهیم، چون از پوست و گوشت و عصب است می زاید و می بالد و می پرورد و از بالیدن مان رنگین کمانی به زیبایی همه ی رنگین کمان های دنیا به وجود می آوریم.
چرا نمی توانیم فرهنگ دیگر ستیزی را از خود بزداییم و نه تنها این نمی کنیم که برای رسمیت دادن به این نگاه ضد حقوق بشری مان در متون گذشتگان و نیز ادبیات مدرن صد ساله مان کندوکاو می کنیم تا در لابلای آنها سند و دلیل و مدرکی بیابیم برای آبیاری درخت نفرت و ستیز با همسایگان مان!
متاسفانه برخی از اهالی نظر و قلم با استناد به متون گذشته و آویزان شدن به برخی اندیشه های تاریخ مصرف گذشته برای انسان امروزی، در تحکیم فرهنگ دیکتاتوری، که تک بعدی و تک صدایی ست و اساس کار خود را مبارزه با “دشمن” و “بیگانه و غیر” گذاشته، نقش بسزایی دارند. بر سیاستکاران و سیاست ورزان و سیاست خواهان که چشم شان به طور طبیعی به قدرت است و برای کسب قدرت مبارزه می کنند و یا در تحکیم قدرت حاکم می کوشند، چندان حرجی نیست که نخواهند مردم به درجه ای از دانش و آگاهی دست یابند که نشود به راحتی از آنان به عنوان نیروی ساده پیاده نظامِ دم توپ استفاده کرد، اما بر اهل نظر و قلم چه؟
آیا آنان نیز مردم را به چشم سپاه بی مزد و مواجب و گوش به فرمان می خواهند؟
آیا این از عدم پویایی فرهنگی ما ایرانیان سرچشمه نمی گیرد که در قرن بیست و یکم همچنان جوامع فرهنگی مان از تولیدات فرهنگی، ادبی قرن های گذشته بدون هیچ کم و کاست و دخل و تصرف و تجزیه و تحلیلِ به روزی استفاده می کنند؟
بسیاری از مقولاتی که جزو حقوق و خواسته های انسان امروزی ست برای گذشتگان ما محلی از اعراب نداشته و طبیعی بوده است که در ادبیات و متون و هنر کلاسیک ما هم مطرح نبوده باشند، اما حالا چی؟
آیا ما می توانیم در قرن بیست و یکم، که قرن حقوق بشر است، با ذهنیت قرون گذشته و یا با تکیه به متون و ادبیات گذشتگان امور زندگی مان را بچرخانیم؟
واقعیت این است که نگاه به فرهنگ و ادبیات و برداشت از متون ادبی درست مثل سیاست می تواند کاملا جهت دار و جانبدار و با خط و ربط های مشخص باشد و همان طور که کارگزاران و کوشندگان سیاسی در فعالیت هایشان بر اساس خط و ربط های سیاسی ای که به آن معتقدند حرکت و فعالیت می کنند، کارگزاران فرهنگی نیز با توجه به اندیشه و نظر و باورشان کاملا جانبدارانه و با رعایت اصول و خط و ربطی که بدان علاقه مند هستند، کوشش های فرهنگی شان را پیش می برند و سازمان می دهند.
همین جاست که اگر دیدها به روز نشده باشد و برداشتهای امروزی و حقوق بشرانه از نگاه و نظر این کارگزاران فرهنگی غایب باشد، بخش بزرگی از مردم بی صدا و خاموش در حاشیه، و نه در متن جامعه، باقی می مانند و برنامه های ارائه شده در کانون های فرهنگی نمی تواند به رشد فکر و فرهنگ و اندیشه امروزی کمکی برساند و در نهایت ویترینی برای فخر و مباهات به آن چه که داشته ایم می شود.
تشویق و تائید و تأکید بر ادبیات کلاسیک و مصرف دائمی آن از سوی نظام های سیاسی و نیز برخی از کارگزاران فرهنگی بی دلیل نیست، چرا که در خدمت تحکیم فرهنگ دیکتاتوری و تک صدایی است. فرهنگ سیاسی ای که از به روز شدن مردم به دلیل ناتوانی اش به خواسته های آنان در وحشت و نگرانی ست و می خواهد “پاک و منزه” باقی بماند و هر آن چه را که خللی در ” تک صدایی” اش به وجود آورد بیگانه و غیر می داند و قابل مبارزه و به تبع آن نابودی.
نقد بزرگان ادب و اندیشه مان، همچون حافظ و مولوی و سعدی و فردوسی و…. از ارزش و بزرگی و نقش تاثیرگذار آنها ذره ای نمی کاهد، اما قطعا در “ما” این اعتمادبنفس را به وجود می آورد که می شود و باید با “بزرگان” در افتاد و به چالش گرفت اندیشه و سخن شان را.
و از همین جاست که دگم های ذهنی و فکری ما که دیکتاتوری را در ما پذیرفتنی کرده و شهامت پرسش و اعتراض را در ما تضعیف کرده و یا کشته، شروع به سست شدن می کند و ذهن ما را آماده ی پرسشگری، مسئولیت خواهی و مسئولیت پذیری.
نقد نگاه عرب ستیز صادق هدایت پدر قصه نویسی معاصر ایران و یکی از مهم ترین نویسندگان معاصر ما که نامش و آثارش بر تارک ادبیات معاصر ما می درخشد، نقد جلال آل احمد و به چالش گرفتن غرب ستیزی اش و رجعتش به سنت و فرهنگی که خود را به روز نکرده و هویت و هستی خود را در نفی و نابودی “دیگری” می داند، و دیگر بزرگانی که مانند هر انسان دیگری علایق و سلایق و دلبستگی هایی دارند که می تواند برخی شان برای انسان به روز و اکنونی مفید فایده نباشد، از وظایف اهل قلم و نظر و کارگزاران فرهنگی هر جامعه ای است.
تنوع خواسته ها و تنوع نیازهای جامعه ای که می رود تا خود را دوباره باز تعریف کند و از تابوهای فرهنگی، اجتماعی ای که تلاش شده است هویت ایرانیان را بدان سنجاق کند، بگذرد، اگر در خیل برنامه های فرهنگی هنری ما تبلوری نداشته باشد، نشان از بی توجهی ما و ناروز بودنمان نسبت به نیازهای جامعه برای به روز شدن خود دارد.
نگذاریم برای مبارزه با فرهنگ دولتی دینی ای که نظام جمهوری اسلامی بر ما تحمیل کرده است، حس های نژادپرستانه و برتری طلبانه در ما رشد کند و برای مبارزات سیاسی مان به ادبیاتی که ایجاد جداسری و تفرقه اندازی و پراکندگی می کند و در شنوندگانش و هوادارانش حس کاذب برتری طلبی مقبولیت و رسمیت پیدا می کند، و از آنان دون کیشوت می سازد، متوسل شویم. این ادبیات را به درستی پیش از آن که دیر شود و شعله های خشم و نفرت در جامعه بلادیده و آسیب پذیر ما سر بکشد باید به نقد کشید.
برای مبارزات سیاسی مان و برای تهییج مردم و دعوت آنان به خود باید راهکارهای انسانی و درست و به روز و مدرن پیدا کرد وگرنه ما شورندگان و شوریدگان بر این ظلم و استبداد خود به دست خود درخت دیکتاتوری و به تبع آن نظام دیکتاتوری دیگری را آبیاری خواهیم کرد که ماهیتش همچون این نظام ولایت فقیهی بر اساس دشمن پروری و دشمن خواهی خواهد بود و بی دشمن و بی بحران نمی تواند چرخ دنیا را به کام خود بچرخاند.
آن چیزی و آن کسی که عرصه را بر کارگران ایران تنگ کرده و سفره ی خالی شان را خالی تر، سیاست های غلط نظام جمهوری اسلامی ست و نه کارگران مهاجر افغان. یادمان باشد آن که باد می کارد توفان درو می کند!
اگر قادر نیستیم از اقدامات نژادپرستانه ی حکومت جلو گیریم، حداقل در کنار آن نایستیم و حمایت نکنیم.