پدیده اجتماعی ـ فرهنگی نوگرائی، و یا نواندیشی و “تجدد” که بیشتر به پیروی از فرم غربی خود به عنوان “مدرنیته” و با حواشی گوناگون آن، مطرح می شود یک پدیده خاص غرب نیست و نباید نشانه های آن را تنها از دیدگاه فرهنگی غرب و با معیارها و ارزش های وابسته به آن جستجو کرده و دلایل وجودی آن را تنها در رویدادها و دگرگونی های تاریخی ـ اجتماعی غرب ردیابی کرد. و نیز، الزاماً هم نباید تعریف و تفسیر خود را از نوگرایی و “مدرنیته” با تعاریف و تفاسیر صاحب نظران غربی همسان و یا از آنان پیروی کنیم، زیرا که هر جامعه ای، چه کهن و چه نو، در ذات خود یک جریان همیشگی در جهت نوگرایی و نواندیشی به همراه دارد که براساس ویژگی ها و چشم اندازهای فرهنگی و اجتماعی آن جامعه شکل گرفته و تفسیر می شود.

پدیده ها و پنداشت های فراگیر جهانی زمانی که در قالب “ایسم”ها و در پوشش غربی مورد بررسی قرار می گیرند همواره می توانند وانمود کننده آن باشند که این پنداشت ها و نظریات تنها در زمینه یک فرهنگ غربی وجود یافته است: لیبرالیسم، ناسیونالیسم، مدرنیسم، اومانیسم و غیره و غیره و به پیروی و تحت تاثیر از شکل و روی فرنگی و غربی آن، نقل قول های مکرر از صاحب نظران غربی و گواه گرفتن جملات قصار آنان برای اعتبار دادن به نظریات خود، که جریانی خواهد شد که ما را از بررسی گسترده این پدیده ها و پنداشت ها، در سطح جهانی و فراگیر جامعه انسانی، دور کرده و محدود به فضای فرهنگی، اجتماعی و فلسفی غرب و در گرو تأیید و تصدیق آنان می سازد.

در هر تعریف و تفسیر خود، نواندیشی و نوگرایی (مدرنیته)، پاره ای اساسی از زندگی جوامع در امتداد دگرگونی ها و مرگ و زایش نسل ها و لازمه ادعای هر نسل جدیدی در گسترش نفوذ آنان بر فضای ذهنی و رفتاری نسل پیشین است و چنان انگیزه ای برای جلوگیری از راکد ماندن و از کار افتادن چرخش جوامع است، زیرا هر نسل جدیدی خود را فرمانروای مطلق زمان خود دانسته و بازماندگان و نشانه های نسل پیشین را فاقد اعتبار می داند.

عناصر به وجود آورنده اعتقاد به “مدرنیته” در غرب، چون رواج فلسفه خرد انتقادی، شناخت و ارج نهادن به حقوق فردی و تحولات تکنولوژیک، که در یک زمینه سیاسی ـ اقتصادی ستایش سرمایه و نفوذ ایده های ماتریالیستی شکل گرفته، و به عنوان نشانه ای از اندیشه یک جامعه “مدرن” و متحرک به حساب می آمد، در واقع هیچ کدام پنداشت و یا پدیده جدیدی در عرصه فرهنگ جهانی انسان نبود و هر یک از این پدیده ها ـ در یک معیار زمانی و مکانی خاص خود ـ در طول هزاره های تمدن در یک فراز و نشیب همیشگی نمایان شده است: انسان در هر دوره ای خود را “مدرن” دانسته و در توجیه برتری و “مدرنیته” خود نسبت به زمان و نسل گذشته ویژگی های دوره خود را نشانی از “مدرنیته” و برتری خود دانسته است. مدرنیته پنداری است روان که از نسلی به نسل دیگر جریان می یابد و در انحصار هیچ جامعه، فرهنگ و یا زمانی نیست.

بر این روال، شناخت نواندیشی و نوگرایی (مدرنیته) دو ماهیت پایه ای آن باید مورد نظر باشد! یکی جهانی بودن و فراگیر بودن آن در جوامع و فرهنگ های گوناگون و دیگری نداشتن یک آغاز تاریخی: مکان و زمان خارج از ماهیت “مدرنیته” در معنای عام آن است. می توان نوگرایی و “مدرنیته” را در مقاطع زمانی و دوره های خاص بررسی کرد، چون نواندیشی در قرون گذشته و یا در زمان کنونی، نوگرایی و نواندیشی در یک جامعه خاص، و یا نقش آن را در برخورد با سایر پدیده ها و پنداشت های اجتماعی بررسی کرد، بدون آن که تعریف و تفسیر خود را از نوگرایی با تعریف و تفسیر غربی همسان کنیم، زیرا “مدرنیته” یک پنداشت و پدیده نسبی است ـ هم در رابطه با زمان و هم در رابطه با جوامع ـ و هر جامعه ای باید معیارها و شاخص های پنداشت نو و نوگرایی را بر اساس زیربنای سنتی، تاریخی و فرهنگی خود شکل دهد و نمی توان یک فرمول و نورم مطلق برای پدیده نوگرایی و نواندیشی ساخت، زیرا که این مطلق بودن خود نقض کننده نوگرایی خواهد بود.orientalism

صاحب نظران غربی ـ و به پیروی از آنان، دیگران ـ زایش پنداشت “مدرنیته” را در اندیشه غربی دیده و آغاز آن را از دوره رنسانس یا دوره روشنگری می دانند. انگاشتن پدیده های اندیشه انسانی به عنوان فرآورده های تمدن غرب ناشی از همان دگم های روشنفکری غرب در مدعی شدن و در انحصار گرفتن امتیاز تلاش های انسان در پی ریزی تمدن است: گرایش انسان به نواندیشی و نوگرایی پاره ای از نهاد و ذات او، آغاز آن همزمان با آغاز پیدایش انسان و پایان آن نیز با انسان خواهد بود و در بارقه این گرایش است که نخستین دوره های تمدن شکل گرفته و در این مسیر تلاش انسان برای شناخت و کشف خود بزرگترین انگیزه او برای رسیدن به افق های نوین بوده است.

در سده پنجم هجری، همزمان با یازدهم میلادی، که غرب در تاریکی قرون وسطایی غوطه ور بود، ناصرخسرو قبادیانی از جلوه های درخشان اندیشه برتر و نواندیشی جهان، بزرگترین رمز بینش و دانش را، که لازمه صعود به تعالی فکری، خودشناسی و عرفان در یک برخورد انتقادی انسان با ماهیت خود است، چنین بیان می کند:

بدان خود را، که گر خود را بدانی

ز خود هم نیک و هم بد را بدانی

چو خود دانی همه دانسته باشی

چو دانستی ز هر بد رسته باشی

 

و در ارج و مقام دانش می گوید:

 

درخت تو گر بار دانش بگیرد

به زیر آوری چرخ نیلوفری را

 

آن اندیشه دانش گرا و آن برخورد انتقادی انسان با خویشتن، که او به آن نگاه می کند، همان فرمول رایج و سرمشق پایه ای فرهنگ “مدرنیته” اروپایی در قرون هیجدهم و نوزدهم را پایه ریزی کرد.

با این که در آثار ادبی و فلسفی دوره های گذشته اشاره به “انسان مدرن” و “شیوه مدرن” را می توان یافت، در ماهیت انسان مدرن و یا شیوه مدرن تعریف مشخصی نمی توان دید. نسل مدرن تنها در مقایسه با نسل پیش از خود می تواند “مدرن” باشد و از آنجا که این مدرن بودن با آمدن نسل آینده به کهنه خواهد گرائید “مدرنیته” یک دور تسلسل انتزاعی و یک پنداشت نسبی باقی خواهد ماند.

پیشرفت های تکنولوژیک و یا پدیده های اجتماعی و فکری اغلب برای مشخص کردن هویت مکانی و زمانی و اعتبار دادن به پنداشت مدرنیته به عنوان شاخص و مرجعی به کار می رود، چون عصر ماشین، عصر فضا، عصر اینترنت، عصر روشنفکری و غیره، ولی نوآوری ها و اختراعات تنها در قرون جدید حادث نشده است. هزاران سال پیش که چرخ ارابه و یا چرخ سفالگری اختراع شد بی تردید مردم آن دوره “عصر چرخ” را نشان تمدن دوره خود می پنداشتند، و نیز، نوآوری های تکنولوژیک همواره نشان از نواندیشی و “مدرنیته” نبوده و در بسیاری از زمینه ها، مانند تکنولوژی های در خدمت مقاصد جنگی، اخلاق انسانی را به پستی کشانده است. تکنولوژی کنونی، در توانایی های بی مانند خود در زمینه های گوناگون، همچنان وسیله ای در دست گروه های خرافی و بنیادگرایان اسلامی در تبلیغ و گسترش ایده های پسگرا و ریشه ای، که هیچ وجهه تشابهی با “مدرنیته” و نوگرایی را دارا نیست، شده است.

زمینه های گوناگونی که نوگرایی و “مدرنیته” در آن شکل می گیرد، چون هنر، ادبیات، دانش و تکنولوژی، باورها و رفتارهای اجتماعی، مد، به هم پیوسته ظاهر می شود؛ “مد” یکی از سطحی ترین نمادهای نوگرایی، که دوامی نیز بسیار کوتاه و گاه تکراری دارد، در همان سطحی بودن و بی دوامی خود می تواند زمینه فکری جامعه را برای پذیرش برخی از رفتارهای اجتماعی نوظهور آماده کرده و جزئی از پنداشت “مدرنیته” شود.

تمام نمادهای “مدرنیته” توسط توده مردم، و یا یک جامعه خاص، یکسان پذیرفته نمی شود. قشرهای گوناگون و لایه های فرهنگی هر جامعه ای بخشی و نمونه ای از نوگرایی را پذیرفته و نمادهای دیگر را رد می کند و این وابسته به آن است که تا چه اندازه پدیده های “مدرنیته” حالت تهاجمی به شیوه های از دیرباز جا افتاده و پای گرفته و یا باورهای اجتماعی و سنتی نشان دهند. در سال های پیش از جمهوری اسلامی که تلویزیون ایران برای ماشین های لباس شویی آگهی های تجاری پخش می کرد نامه ها و اعتراضات فراوانی از جانب سنت گرایان اسلامی و مقامات روحانی به این سازمان می رسید که خواهان قطع آگهی ها بودند، زیرا که بر اساس باورهای رایج اسلامی گنجایش محدود این ماشین ها با میزانی که برای “آب کر” تصور می شد یکسان نبود و “نجس” به حساب می آمد.

واکنش در برابر پدیده ها و ایده های نوگرایانه همواره یکی از تظاهرات جوامع بوده است و از آنجا که ماهیت “مدرنیته” نفی ایده ها و روش های نسل کهن و گاه نیز تهدیدی در روال عادتی و سنتی جامعه است چه در غرب و چه در شرق از جانب کانون های زمامداری با تردید و بدبینی روبرو شده است. برجستگان فلسفه یونان با هرگونه تغییر و تحولی که کنترل زمامداران را بر جامعه دشوار ساخته و انگیزه روش های تجربه نشده نوآوری گردد، مخالف بودند. افلاطون به لزوم داشتن “وسایل یک زندگی مدرن” اشاره می کند، ولی هرگونه نوآوری در شعر و هنر و موسیقی را برای ثبات اخلاقی جامعه زیان آور می داند (Republic) و ارسطو نیز در رابطه با نوآوری های هنری می گوید:”این از وظایف زمامداران است که هر تجسم ناخوش آیندی را، چه در نقاشی و چه در پیکره سازی، ممنوع سازند” (Politics).

در سده یکم پیش از میلاد “هوراس” شاعر و طنزنویس رومی، درباره نوآوری می نویسد: “یونانیان نیز، مانند ما هر نوآوری را ناشایست می دانستند” و با بدبینی به نوگرایی ها و نوآوری های اجتماعی زمان خود از “استانداردهای مزاحم و دست و پا گیر جامعه مدرن” شکوه می کند(Horace Satires).

چند زمانی پس از او “پترونیوس” سده یکم میلادی، در نقد از “مدرنیته” زمان خود می گوید:”ما روش های قدیمی را نفی می کنیم ولی بجای آن چیزی جز عادات ناشایست آموزش نمی دهیم و فرا نمی گیریم” (Petronius در Satiricon).

در رابطه میان “روشنفکری” با نواندیشی و نوآوری و یا “مدرنیته” که بسیار به آن اشاره شده و آن را از نهادها و یا انگیزه های مدرنیته می دانند، نیز باید درنگ کرد. روشنفکران همواره پرچمدار و مبشر ایده ها و ارزش های ارجمند و انسانی نبوده اند و هر مدرنیته ای هم ناشی از روشنفکران نیست که شناسنامه روشنفکری هم چندان در طول تاریخ تا زمان کنونی درخشان نبوده است.

انقلاب اسلامی ایران، که پاره ای بزرگ از آن را گروه “روشنفکران” و دنباله روهای آنان شکل می دادند و ایران را به ورطه ای قرون وسطائی افکند، خود نشانی از کوتاه بینی و تاریک فکری “روشنفکران” ایرانی و بت های اروپایی آنان چون “سارتر” و “فوکو” بود. رهسپار شدن میشل فوکو، پس از پیروزی انقلاب اسلامی به قم برای فشردن دست آیات عظام و تبریک آزادی به مردم ایران، زخمی جبران ناشدنی بر پیکره هم اکنون ناتوان روشنفکری غرب و نشان فقدان اندیشه و فکر روشن و آگاهانه در قلمرو روشنفکری بود. این گفته “کلئون” زمامدار آتن، در سده پنجم پیش از میلاد شاید نخستین اشاره به نقش ناتوان و مشکوک “روشنفکران” در تحولات اجتماعی است:

“…. اینان (روشنفکران) گروهی هستند که می خواهند خود را برتر از قانون بنمایانند و از آنجا که قادر نیستند در وظایف مهم تر و اساسی تری نقشی داشته باشند در بحث و جدل در زمینه سوژه های همگانی همواره کوشش دارند عقاید خود را تحمیل کنند و سرانجام انگیزه از هم پاشیدن جامعه خواهند شد.” (توسیدید)

در پی گیری نشانه های نوگرایی و نواندیشی در ایران، که صاحب نظران ایرانی آن را از آغاز مشروطیت و تبادل فرهنگی با غرب می دانند، چند اشتباه بزرگ به چشم می خورد: یکی، ندانستن و یا نادیده گرفتن تمام درخشش های نواندیشی در ایران، در درازای تاریخ این سرزمین، و دیگر تعبیر و تفسیر محدود از پدیده نوگرایی که آن را وابسته به مکان و زمان خاصی از فرهنگ اروپایی کرده و با معیارها و شاخص های دو سه سده اخیر اروپا آن را ارزیابی می کنند.

نوگرایی و نواندیشی (مدرنیته) ایرانی را نباید مدیون و در گرو عناصر مدرنیته فرهنگ غرب قرار داد. غرب همواره در فضای یک فرهنگ متعالی نزیسته و همواره پرچمدار اندیشه های پر ارج انسانی نبوده است. فرهنگ انسان سابقه دراز چند هزار ساله دارد و در هر یک از دوران های خود آبستن بسیاری از مدرنیته ها و نوآوری های محدوده زمانی و مکانی خود بوده است. در تاریک ترین سده های فرهنگ اروپا، فرهنگ ایرانی حتا در آن اختناق اسلامی حاکم بر آن، پنجره های گشوده اندیشه به فضاهای نورانی و نوین زندگی هدیه کرد.

ناصرخسرو قبادیانی، خیام و حافظ، بی تردید از قطب های بزرگ فرهنگ نوگرایی و نواندیشی ایران و جهان، نه تنها در زمان خود، بلکه در زمانی نامحدود و قلمرویی بی حدو مرز هستند.

اینان از مرزهای اندیشه متعارف فضای فرهنگی زمان خود و تصور انسان از خویشتن فراتر رفته و در شرایطی که رسوم و سنن کهن بر رفتار و باورهای جوامع سایه افکن بود، تصویری دیگر و اندیشه های نوینی را در قالب شعر و حکمت پرواز دادند. اگر حکمت و اشعار آنان آزاده فکران غرب را در سده های جدید تکان داد و سرمست کرد به خوبی می توان به نقش بزرگ آنان در سده های پیشین و مقامی که در سیر نوگرایی و “مدرنیته” ایرانی در آن ایام تاریک داشتند پی برد.

آنان بی شک از جاودانان و پیشگامان “مدرنیته”ای بودند که تنها چند سده بعد غرب آن را کشف کرد، زیرا که “مدرنیته” عاری از نمادهای عینی خود، یک جریان ذهنی است که شناسایی “خود” و به زیر سئوال بردن چون و چرای رابطه ها و روندهای اجتماعی و حرمت فردی را در برمی گیرد. آن چه در دوران جنبش های مشروطه طلبی و بعد از آن در تماس با غرب روی داد، اگر هم نیم نگاهی به حکمت و فلسفه آن داشت، بیشتر آن جذابیت پدیده های سطحی و ظاهری تمدن غرب بود که الزاماً ربطی به محتوای پنداشت “مدرنیته” نداشت. غرب بیش از آن که وانمود شده است در پروراندن آن بخش از اخلاق و ماهیت اندیشه ای سیر “مدرنیته” خود مدیون حکمت و بینش شرق است.

شرق، به هر حال، برخی از عناصر “مدرنیته” غرب را که از آن گریزی نبود، به ویژه تکنولوژی و برخی آداب و رسوم اجتماعی را، به تمدن خود پیوند زد، همان گونه که غرب هم برای غنای فرهنگ نوگرایی خود به ناچار رهسپار کشف دوباره فرهنگ های کهن چین و هند و ایران شد.

 

ترجمه اشعار حافظ و خیام به زبان های اروپایی، از قرن هیجدهم به بعد، به پدیده “شرق گرایی” (اورینتالیسم) که در دوران های آغازین خود و یکی از بخش های بزرگ “مدرنیته” قرون جدید شد، نیرو بخشید. سلطه روزافزون تکنولوژی بر روال عادی زندگی اجتماعی، و همراه با آن عوارض جنبی یک جامعه مبتلا به ایده های سرمایه داری، طبقه متفکر و خردگرای غرب را به جستجوی افق های تازه ای کشاند تا از آن طریق با بهره گیری از فضای عرفانی و معنوی شرق تعادلی در ماهیت اخلاقی جامعه غربی به وجود آورده و روحی به پیکر ماتریالیستی آن بدمد. “مونتسکیو” در اثر خود با عنوان “نامه های ایرانی”، “گوته” با حافظ و نیچه در “چنین گفت زرتشت” پنجره های غرب را به سوی فرهنگ ایرانی گشودند.

 

آغاز قرن بیستم شاهد یکی دیگر از رویدادهای تاریخی از نفوذ حکمت ایرانی در جریان “شرق گرایی” و “مدرنیته” غرب بود. در اوایل قرن بیستم “عبدالبها” برای ترویج آئین نوپای بهائی به اروپا، شمال آفریقا (اسکندریه)، کانادا و ایالات متحده آمریکا سفر کرد و در کلیساها و مجامع ادبی و علمی پیام “عبدالبها” که “پیامبر شرق” و “پیامبر ایران” نامیده می شد، درباره “وحدت عالم انسانی” و “لزوم صلح جهانی”، در سال های پر آشوب پیش از جنگ جهانی یکم، موجی از آگاهی و بیداری و گرایش معنوی به حکمت و عرفان ایرانی برانگیخت. در سال ۱۹۱۲ “عبدالبها” دعوت “الکساندر گراهام بل”، مخترع تلفن را پذیرفت و در خانه او با جمعی از بزرگان علم و ادب، از آن میان “روبرت پی یری” فاتح قطب شمال، حضور یافت. این دیدار نقطه عطفی بزرگ در تلاقی بینش شرق با دانش غرب و یکی از مراحل برجسته پیوند “اورینتالیسم” و “مدرنیته” غربی بود.