رمان “آخرین اعدام” از پستی و فرومایگی جامعه­ی ما در یک دوره­ی خاص پرده برمی­دارد. درختی است که در شوره­زار رُسته است و از شاخ­ و برگِ آن جز میوه­های زهرآلود نمی­توان چید. نویسنده در بیابانی پُر هول و هراس ایستاده و آن‌چه را که در برگ برگ آن درخت نوشته آمده، حکایت می­کند.

زبانِ داستان تمامِ مرزهای اخلاقی را درمی­نوردد. گویا چاره­ای هم جز این نبوده است. بازیگران داستان همین زبان را دارند. مواد و مصالح آن را از آشغالدانی­هایی که به نام «خانه» و «محیط اجتماعی» در آن­ها به سر می­برند، به دست می­آورند. این زبانِ زبان­بُریده­هاست. واژه­ها را به اراده­ی خود می­بُرّد و به بیرون تف می­کند. در متن و بطنِ خود هیچ حرمتی برای شنونده قائل نیست. جز این ویژه­گی­ها، شناسنامه­ای ندارد. برای شناخت و ریشه­یابی آن فقط باید به ژرفای زندگی متکلّمان آن نگریست. در این‌جا، تمامِ انسان‌ها آشکارا از غرایز خود پیروی می­کنند. زبان این­ها غریزی است. رفتارشان نیز همچنین. نه سایه­ی عقل بر آن­ها می­افتد، نه سایه­ی وجدان. در این‌جا، گرسنگی و شهوتِ بی­پایان و حرصِ شدید برای رفعِ آن­ها، حرفِ آخر را می­زند. دشواریِ نوشتنِ داستانِ زندگی این توده­ی درهم لول­خورده­ی انسانی، با این ویژگی­ها و این زبان، از این‌جا ناشی می­شود. با وجودِ این، زکریا هاشمی با دیوی درافتاده که توانسته پوزه­ی او را بر خاک بمالد.

نوشتنِ این رمان برای نویسنده، در پاریس در سالِ ٢۰۰۴ میسّر شده است. نویسنده از سالیانی دور در آن‌جا ساکن است. در نوشته­هایش، چیزی را لاپوشانی نمی­کند. زبانش رُک، روشن، صریح و بی­پرواست و واقعیّت را چنان‌که هستی پذیرفته است، تصویر می­کند. در عینِ حال، بسیاری ـ خاصه آن­ها که در مطبوعاتِ داخلی قلم می فرسایند ـ برآنند که باید «حرمتِ زبان» را نگه ‌داشت، برای آن محدودیّت قائل شد و فرآورده­های زبانی را به وارسی سپرد. مگر می­شود هر کس هر طور که می­خواهد، در عرصه­هایِ ادب و زبانِ پارسی، بی­احساسِ مسئولیّت، شلنگ­تخته بیندازد؟!hashemi-book--H3

در این باره باید گفت: این عرصه­های پهناور زبان پارسی، از همان آغاز، بسیاری یادگارها از نوعِ همین شلنگ­تخته اندازی‌ها بوده است و چشم‌ها را خیره کرده است. ما هنوز «کارنامه­ی بلخ» حکیم سنایی را ندیده­ایم. آن عارفِ گریزان از زن، حاصلِ تجربه­هایش از همجنس­بازی [و نه «همجنسگرایی»] همشهریانش، و داستان­های شاهدبازی‌های خود را در این مجموعه، در همان آب و خاک نوشته است. عطّار نیشابوری غزل­هایش را راجع‌به غلامانِ تُرک، شیرین­پسران و ساقیانِ مَهروی در نیشابور سروده است. مولانا جلال­الدین بلخی [رومی] چندین داستان شهوانی/ جنسی در «مثنوی معنوی» آورده است که بوی هیچ­گونه معنویّتی از آن­ها به مشام نمی­رسد. «هزلیاتِ» سعدی که یکی از هزلیاتِ بی‌پروایِ تاریخِ ادبیاتِ کهنِ ماست، در شیراز روی کاغذ آمده است. عبیدِ زاکانی پوست از تنِ قاضیانِ شاهدباز و امیرانِ شهوتران و شیخان و طیلسان­پوشانی که خر و خرما را یکجا می­خواسته­اند، در قزوین و شیراز کَنده است. بماند داستان بسیاری دیگر که در سایه­ی اماکنِ مقدّس نشسته، ماجراهای هوسرانی­های خود را با مغ­بچگان به شعر درآورده­اند.

 

این رمان داستانِ تجاوز به نوجوانانِ فقیر و معمولاً بی‌کس و کار و قتلِ فجیعِ آن­هاست. داستان در یک روالِ خطّی از زبانِ قاتل روایت می­شود. حوادثِ آن نشانه­هایی با خود دارند که بر واقعی­بودنِ داستان مُهرِ تأیید می­کوبند. قاتلِ جوانِ لُمپن با جزئیات، چگونگی هر تجاوز و قتلی را که مرتکب شده، با هوشیاری، در کمالِ خونسردی و حتّا با نوعی لذّتِ مجددِ سادیستی تعریف می­کند. او برای رفعِ هر تمایلِ شهوانی­اش، قربانی­ای را در نظر می­گیرد. در اوجِ ارضاءِ جنسی، طعمه­ی خود را قربانی می­کند. در پرده­­های آخرِ قتل­هایِ خود، اوجِ جنونِ برتری­طلبی و تمایلاتِ شهوانی­اش را به نمایش می­گذارد.

نویسنده این ماجراها را، از رویِ کاست­هایی که اعترافاتِ هوشنگِ امینی [معروف به «ورامینی»] در آن­ها ضبط شده بوده، در ذهنِ خود داشته و: «… حالا، سال­ها پس­از شنیدنِ آن مصاحبه، در زمانِ بازنشستگی، در شهرِ پاریس، نشسته‌ام تا آن ماجراهای هولناک را از زبانِ آن قاتلِ سادیست، روی کاغذ بیاورم… حیف که آن کاست­ها در ایران ماند و قاطی اثاثِ منزلم از بین رفت… من آن مصاحبه­ها را دوازده بار گوش داده بودم. معمولاً دوستان که می­آمدند، برایشان می­گذاشتم و خودم هم همراهشان گوش می­دادم.» (ص۷)

شهامتی که نویسنده در نوشتنِ «آخرین اعدام» به کار برده، غیرِقابلِ توصیف است. چرا که این‌گونه داستان­ها روح و وجدانِ انسان را به صُلّابه می­کشند. در کشور ما، رسم بر این است که حقیقت را پنهان سازند و به‌جایِ بیانِ روشن و صریح و سپس تجزیه و تحلیلِ آن، با استعاره و اشاره و کنایه سخن بگویند. پرداختن به واقعیّتِ عریان، آن‌هم واقعیّتی از این دست، فقط دردسر می­تراشد و بس. چرا که «مسئولانِ امورِ فرهنگی» در کشور اولاً آن را منکر می‌شوند و جانماز آب می­کشند و خود را طیّب و طاهر جا می­زنند. واعظانِ اخلاق نیز خود شریک دزد و رفیقِ قافله­اند. باری، قحطِ قدرتِ ریشه­یابی رفتارهای ضدانسانی است، حتّا در گستره­های ادبی­مان. انگار قرار است ما همیشه قربانی رمانتیک­بازی­های خود باشیم. سانتی­مانتالیسمِ ادبی هنوز دست از سرِ ما برنداشته است. پس، چه جای شکوه و شکایت که عصا­قورت‌داده­ها، در رودررویی با چنین آثاری، فریادِ«وااسَفا»ها سر بدهند و از سوءاستفاده­های زبانی و ادبیِ «خارج‌نشینان» سخن بگویند!

نویسنده خود برآن است که این داستان «به دلیلِ تلخ و خشن بودنش موجبِ آزارِ خوانندگانِ حسّاس خواهد شد.» (ص ۸) امّا کسانی که می­خواهند بدانند که در این مزرعه چه بذرهای نحسی در زیرِ خاک نهفته، لازم است آن را مطالعه کنند و در چرایی حوادث آن بیندیشند.

زمینه­ی داستان به چند دهه­ی پیش برمی­گردد، امّا در دهه­های اخیر هم کم از این جنایت­ها و جانیان نداشته­ایم.

*

امّا گفتگو در موردِ این کتاب فقط پس­از اندیشیدن و کاوش در ژرفای داستانی که نویسنده روایت می­کند، میسّر است. داستان از هر نظر مشمئزکننده، چندش­آور و نفرت­انگیز است. داستانِ تجاوز است و جنایت. مردِ جانی ساعاتی پیش ­از اعدام، برایِ دو گزارشگرِ رادیو، موبه­مو داستانِ تجاوز و جنایت­هایش را با شور و شعف تعریف می­کند. حالتِ او، چنان‌که پزشکان یادآوری کرده­اند، تنها بی­اعتنائی به مرگ را به نمایش می­گذاشته است. در ساعاتِ پایانی زندگی، از نوعی شوخ­طبعی شیطانی برخوردار بوده، نسبت به رفتار جنایت­آمیزِ خود گویا به دیده­ی نوعی منش و روش نگاه می‌کرده است.

هوشنگ ورامینی، زاده­ی محیطی پُر از فقر و مسکنت، توهین و تحقیر و تجاوز و خیانت است. قربانیانِ او در همین محیط به دنیا آمده‌اند و پیش­از آن‌که توسّط او به قربانگاه بُرده شوند، قربانی شده­اند. برخی از آن­ها فرزندانِ فاحشه­ها هستند، بعضی از پدرانِ خود نشانه­ای به‌خاطر ندارند، برخی از کودکی با تن‌فروشی، نان­آور مادرانِ بیوه و بی‌پناهِ خود بوده­اند. در این محیط، هر فرد ضعیفی داغِ ننگی و نوعی شرمساری به پیشانی خود دارد. این داغ حاصلِ عملکردِ نظامِ اقتصادی/ اجتماعی، فرهنگ و اخلاق و همنوعانِ همردیفِ اوست. فقط در تنها اتاقی که محلِ زندگیِ قاتل است، گویا یک فیلمِ سوگوارانه­ی انسانی به نمایش گذاشته شده است. در این اتاق، قاتل با جوانی همجنس­گرا [گِی] زندگی می­کند. این جوان عاشقِ قاتل است؛ بی­آن‌که از جنایت­هایِ هراسناک و باورنکردنیِ او آگاهی داشته باشد. جوان با رفتار و کردار و گفتار و حالت‌هایِ زنانه‌اش، همچون بره‌ای نرمخوست. به معشوقِ خود مانندِ زنی سنّتی خدمت می­کند. یک شب که قاتل (هوشنگِ ورامینی) به خانه می­آید، با پیرزنی روبرو می­شود که بعد می­فهمد مادرِ همان جوانِ هم­اتاقی­اش است. پیرزن با رفتار و گفتارش که همه بازتابِ احساسِ کوچکی و حقارت، تنهایی، بی­خانمانی و وحشتِ نهفته در درونِ او از بیدادِ انسان و زندگی است، تراژدیِ اندو­هبارِ زن/ مادرِ ایرانی را در طبقاتِ محرومِ جامعه نمایان می­کند.

 

در این‌جا، قاتل قربانی خود را خوب می­شناسد. قربانی هم همین شناخت را از قاتلِ خود دارد. نقشِ قاتل استعاری یا مجازی نیست. همتایان او در اجتماع، در هر گوشه ای که بینوایان، بیکاره­ها و خنزرپنزری­ها حلقه زده­اند، فراوانند. به نظر می­آید که در اجتماعاتی چنین، باید هم چنین جنایت­هایی اتّفاق بیفتد. قربانیانِ جوان داستان، هیچ‌گونه امکانی برای کار و زندگی ندارند. زاده­شدنِ آن­ها از رحمِ مادر اشتباه بوده است. پدرانِ این کودکان در بورانِ فقر و اعتیاد فنا شده­اند. آن­ها در کوچه و خیابان ولو شده­اند تا به دامِ تجاوزگران و قاتلان بیفتند.

*

در داستان­های مارکی دوساد، تجاوز و جنایتِ راوی (که خودِ نویسنده­ی آریستوکراتِ قرنِ هجده فرانسه است) شاملِ حالِ زنانِ طبقات فقیر و پرولتریاست. جنونِ خودخواهی یک دَم او را آرام نمی­گذارد. این خودخواهی دامنِ تمامِ کائنات و خدایان را نیز می­گیرد. دامنه­ی گسترش آن به پهنه­ی اندیشه و فلسفه می­کشد. یک جنایتکارِ بزرگ جامه­ی یک آنارشیستِ جنسی لیبرتین و یک نیهیلیستِ آته­ایست بزرگ را بر تن می­کند. بنیادِ اندیشه­ی او صفاتِ قبیحِ برتری­جویانه­ی طبقه­ی اشراف و موقعیّتِ حقیر و کثیفِ انسان در میانِ فقرا و بی­خانمان­ها را توجیه می­کند و گزک به دستِ او ـ نویسنده/ راوی ـ می­دهد که با قربانیانِ خود مانندِ برده و گوسفند رفتار کند.

در آخرین اعدام، چنان‌که گفته شد، قاتل و قربانی از یک طبقه برخاسته­اند. زبان و گرایشاتِ آن­ها، در بسترِی از محرومیّت و به‌موازاتِ آن خوف و خطرِ همیشگی و عدمِ احساسِ امنیّت در زندگی شکل گرفته است. انگیزه­های قاتل برای جنایت­هایش، ناآگاهی کاملِ او از زندگی درونی­اش را نشان می­دهد. می­گوید: به دو دلیل این کارها را انجام داده­ است: یک. کم کردنِ رویِ بچه‌پُرروها. دو. این‌که در جامعه، این فراوان‌ترین و ارزان‌ترین متاعی است که گیر می­آید. امّا در جایی از اعترافاتش، دوستِ نزدیک او از زیرِ زبانش می­کشد زمانی که در نوجوانی، پسرخاله­اش از او سوءاستفاده­ی جنسی می‌کرده است. او نمی­خواهد این مسئله را کش بدهد. می­خواهد از واقعیّت زندگی خود بگریزد، امّا گریزگاهش کجاست: مکانِ قتل قربانیانِ خویش!

*

این آدمک، صدای خوبی هم دارد. از این صدا در جاهایی از داستان استفاده می­کند و غزل­هایی از حافظ را می­خواند. نویسنده نوشته است: «این غزل­ها را خودم از دیوانِ حافظ انتخاب کرده­ام. کوشیده­ام با لحظه­ها و ماجراها چندان بی‌مناسبت نباشند.» (ص ۸)

شاید این جدّی­ترین ایرادی است که بر این داستانِ بلند می­توان گرفت. فیگورِ جنایی این داستان آدم نکته­دانی نیست که به‌هر مناسبتی، درجا و به‌جا، شعری وزین و زیبا از دیوانِ حافظ، از پستوی مغزِ علیلش بیرون بکشد و به آواز بخوانَد. به‌یقین او صدای خوبی داشته و غزلِ کوچه­باغی می­خوانده است؛ از نوعِ همان شعرهایِ معمولیِ معمول که در آن روزگاران در قهوه­خانه­ها خوانده ­می­شده است. نهادنِ شعرِ حافظ با آن کیفیّت و آن زمینه­چینی­ها در دهانِ لومپنِ جنایتکاری مانندِ شخصیّتِ اوّل این داستان، خطاست. مردِ جلّاد ذوق و احساسِ وحشیانه­ای دارد. اگر کسی برای یک چنین تیپ­هایی غزلِ سعدی و حافظ را بخواند، از او رَم می­کنند. حس و ذوقِ آن­ها وحشی، رمنده، اغواگر، تحمیل­کننده و در نهایت، بدوی است و به‌طورِ طبیعی، حرف­هایی را در ذهنِ خود ذخیره می­کنند که آرایشگرِ هوس‌ها، وسوسه­ها و تمایلاتِ به­ویژه جنسیِ آن­ها باشد.

*

نکته­ی پایانی این­که جامعه­شناسی قربانیان در این اثر، بسیار آموزنده است. در رفتار و گفتارِ این فیگورهای تاریک جز ضعف، یأس، احساسِ تسلیم، نداری، بی­پناهی، درماندگی و نفرت از زندگی چیزی به چشم نمی­خورد. نیازِ بی­پایان آن‌ها به نان، جامه، سرپناه، پول، عشق، دوستی و آرامش در وجناتشان بیداد می­کند. کسی که این کتاب را می­خوانَد، می­تواند بارها از خود بپرسد که مسئولِ زندگی این­ قربانیانِ نوجوان کیست؟ آیا این جامعه صاحب ندارد؟ آیا تولّد انسان در این شرایط خیانت به او نیست؟ و آیا این جامعه دچارِ فروپاشی وجدانی، فکری و فرهنگی نشده است؟

 

آگوست ٢۰۱۵

 

 

*) ناشران: خانه­ی هنر و ادبیات (گوتنبرگ) کتاب ارزان (استکهلم) و باشگاه ادبیات

چاپ اوّل: زمستان ٢۰۱۵ (۱٣۹۴)

ایمیلِ «خانه هنر و ادبیات»: nzeraati@hotmail.com