مجموعه داستان: شهر مرقدی

نویسنده: حسین رحمت

ناشر: نشر آفتاب

سال: ۲۰۱۷

کتاب «شهر مرقدی» قصه‌ی تنهایی انسان تنها است گم شده در غبار سنت‌ها و دوگانگی‌های زندگی. داستان‌های این مجموعه هر یک بخشی از درماندگی انسان تنها را در برهوت روزانه برملا می‌کند؛ این برهوت می‌تواند ایران باشد یا گوشه ‌ای دیگر از جهان. در این وادی فرهنگ و سنت‌های گرد و غبار گرفته همیشه دست و پا گیر هستند و شیرینی‌های فاصله بین تولد و مرگ را تلخ می‌کنند.

۹ قصه این مجموعه را اگر پس از پایان کنار هم بگذاریم، تکه‌ های گم شده‌ ی زندگی و مرگ انسان آواره و پنهان شده پس پشت فرهنگ دروغ و تزویر و استانداردهای دوگانه را در خواهیم یافت که اگر پازل‌های آن را با دقت کنار هم بگذاریم، در کل داستان بلندی است که حکایت پلشتی روزگار است و تأثیر آن بر انسان تنها رها شده در تنهایی‌ های خویش.

مجموعه داستان «شهر مرقدی»، سومین کار حسین رحمت است که نشر آفتاب در نروژ آن را منتشر کرده است. این مجموعه گوشه ‌هایی از زندگی انسان را در این سو و آن سوی جهان، خارج از مام وطن به تصویر می‌کشد. شگرد حسین رحمت در این کتاب همانی است که در دو کتاب پیشین؛ “از شب دمی باقی است” و “فارانهایت شرجی” دیده بودیم. یعنی طرح یک شخصیت در چند داستان که گاه چنین می‌نماید که داستانی بلند خوانده می‌شود. داستانی که پاره‌پاره شده تا ذهن خواننده در هم‌سویی یا در مخالفت با نویسنده، هر گاه و هرجا که خواست، تعبیری دیگر و به ناگزیر ادامه ‌ای دیگر برای آن متصور شود.

در نخستین داستان این مجموعه که «دریا» نام دارد، در انتخاب نام دریا (نام دختر یا زنی) و دریا (خروش آب‌ها در همهمه‌ ی زمان و مکان) چنان استادانه کار شده که مخاطب را به اندیشه وامی‌دارد؛ کدام دریا؟ دختر یا زنی که قرار است او را بشناسیم یا ساحلی در گوشه ‌ای از جهان که قرار است شخصیت‌های داستان در آن‌جا شکل بگیرند؟

گونتر گراس پس از دریافت جایزه ‌ی نوبل ادبیات، در گفت وگویی با تلویزیون نروژ گفت: “گاه برای انتخاب نام رمان یا داستان، بین دو تا شش ماه وقت می‌گذارم؛ زیرا اگر نام داستان نتواند مخاطب را جلب کند، نه دیده می‌شود و نه خوانده.” بنابراین حسین رحمت در انتخاب نام دریا، با تعریف گونتر گراس، موفق بوده است و خواننده را وامی‌دارد داستان را بخواند تا پاسخ پرسش نخستین را دریابد.

داستان کوتاه «دریا» با جمله زیر شروع می‌شود:

“درتیرگی این روزها، زندگی من به مناسکی می‌ماند که نمی ‌توانم به عواقب آن فکر کنم.”

همینگوی در گفت و گویی می‌گوید: “در انتخاب نخستین واژه و جمله هر داستان گاه بیش از چند ماه فکر می‌کنم.” چرا همینگوی برای انتخاب جمله نخست داستان وقت زیادی صرف می‌کرده است؟ پاسخ شاید همانی باشد که گونتر گراس در چرایی صرف زمان برای انتخاب نام داستان هزینه می‌کرده است.

جمله نخست داستان دریا، ویژگی واداشتن مخاطب به پرسش را دارد؛ چرا تیره؟ کدام روزها؟ چه مناسکی؟ چرا فکر کردن به زندگی و عواقب آن دشوار است؟

راوی که اول شخص مفرد است، با توضیحاتی در همان صفحه نخست این داستان، پاسخ پرسش‌های طرح شده در ذهن خواننده را می‌دهد:

“یادم می ‌آید بیست و سه سال پیش، به ‌هنگام بدرقه، پدر لب آویخته، دست روی شانه‌ هام گذاشت و گفت سعی کن آن وَرِ آب، حرام نشوی و آرزو داشت بعد از اتمام درس، آفتاب زندگی من در ایران پا بگیرد. 

 در لندن، تا مدتی مثل یک نقطه گم بودم و هنوز پیچ ‌های آرام زندگی در خارج را دور نزده بودم که به چشم برهم زدنی مسیرم تغییر کرد و مثل خیلی از همکلاسی‌ها جذب جلسات بچه‌ های چپ دانشکده شدم و مثل یک آدم تازه متولد شده که زمان اَدای دین ‌اش رسیده باشد، خشنود بودم که آینده ‌ام با آرمان بزرگی پیوند خورده ‌است. اما هرچه بود و هر چه شد، سال‌ها طول کشید تا دریابم آن آرمان‌ها دور بود. ولی بود و هست انگار و برای همین گاهی درد دل پیش پیرکولی می‌برم و در دل، حرف آن کولی مثل نور شمعی انگار، تا سوی آخر در من می‌سوزد.”

ولی هنوز پرسش نام داستان بر جای است: دریا دختری است یا دریایی پرتلاطم. بنابراین خواننده ناگزیر است خواندن را ادامه بدهد. در این معنا، باید دید ذهن نویسنده در کاوش‌ و مشاهده ‌های روزانه ‌ی خود چگونه با به دست آوردن اطلاعات زیاد، موضوع داستان را که نوک کوه یخی است در دریایی به ژرفای تنهایی انسان، از لایه‌ های مرموز و گاه پنهان به پهنه ‌ی آشکار جهان می‌رساند تا خواننده بتواند خود یا دیگرانی که می‌شناسد را در جای جای آن بیابد. یا دست کم با یک یا چند شخصیت داستان، هم‌ذات پنداری داشته باشد.

اگر می‌گویم نویسنده دست به مشاهده می‌زند، منظورم مشاهده ‌ی آشکار یک پژوهش‌گر نیست، زیرا  اگر نویسنده ‌ای مشاهده‌ ی پیرامون را متوقف کند، کار آفرینش ‌اش به آخر رسیده، البته مشاهده آگاهانه نیست و به همین خاطر هم انتخاب نمی‌کند که چرا ببیند که مفید باشد یا نباشد. این حقیقتی است که در آغاز اتفاق می ‌افتاد؛ اما به تدریج مشاهده‌ های نویسنده در ناخودآگاه و پس پشت ضمیر آگاه در جایی انباشته می‌شوند و دانسته‌ های او را تشکیل می‌ دهند. دانسته ‌هایی که برآمد مشاهده‌ ها هستند یا خواندن. شاید این دانسته ‌ها جایی در کار آفرینش ادبی مفید باشند که هستند، اما در کار نوشتن «من» نویسنده که به اصل کوه ‌های یخی باور دارد، داستان نوک قله ‌ای است که چندین برابرش در ژرفای دریا و میان تنهایی انسان پنهان است. یعنی، آنچه ما مشاهده می‌کنیم هفت یا هشت برابر کوچکتر از بخشی است که زیر آب قرار دارد. بنابراین هر آنچه می‌دانیم را می‌شود کنار زد تا پایه‌ های کوه یخی استوارتر شود. بخشی که قابل مشاهده نیست. اگر نویسنده‌ ای حرف، واژه یا جمله ‌ای را حذف می‌کند که آن را نمی‌شناسد، در متن سوراخی ویل ایجاد می‌شود که یک‌پارچگی داستان را از هم می‌گسلد. بنابراین برای ناشناخته‌ ها باید تلاش کرد و به جای حذف‌شان آن‌ها را شناخت.

حسین رحمت در ادامه داستان دریا در جایی می‌گوید: “رفتم دوش گرفتم. زیر دوش متوجه شدم رگ دستم می‌پرد. همین طور که پریدن رگ را نگاه می‌کردم چیزی مثل پیچک در تنم پیچید، تلنگر زد و انگار که می‌خواست بیرون بزند. این بود که شیر آب سرد را بیشتر باز کردم و سردی آب را روی صورتم کشیدم و از ورای ورقه ‌های آب، دریا را دیدم.”

کدام دریا؟ باز هم با شگردی شکیل، خواننده را وامی‌دارد در پی دریا، پا به پای راوی سطح کف ‌آلود دریا را در پهنای دامن رنگین دریایی که کنار پنجره ایستاده است بپیماید. حالا خواننده خسته شده است و دیگر نای ادامه راه ندارد. بنابراین باید برای غلبه کردن بر بی ‌تابی‌ اش دریا را به او نشان ‌داد:

“دریا پای پنجره ‌ایستاده بود. انگار که منتظر سر زدن آفتاب باشد. لحظه، لحظه‌ ی تمام شدن بود. همچنان که نگاهش می‌کردم آمد روبرویم نشست و دست‌هایش را زد زیر چانه‌ اش و با عسل چشم‌هاش زُل زد به من. پلک نمی‌زد.”

با این حساب خانم دریا، معرفی می‌شود و خواندن ادامه داستان لطفی ندارد، اما راوی باز هم پرسشی دیگر برابر خواننده می‌گذارد تا نتواند به همین سادگی دست از ادامه خواندن بکشد.

“صداش مثل همیشه گرم بود. مثل نور و مثل کسی بود که میان زمین و آسمان یله باشد. برای منصرف کردن من حرف‌هاش را تکرار کرد. بی‌کلام نگاهش کردم و هیچ نگفتم. سکوتم را که دید به طرفم آمد و سرش را روی سینه‌ ام گذاشت و با مشت بسته، چند بار آهسته به سینه ‌ام زد تا چشم‌هاش جوشید و صورتش خیس شد و نفس مرا بند آورد. حدیث سرنوشت با دریا خوش بود. در هوای هم پیالگی، یاری شیرین و الفبای محبت بود و صاحب همه‌ ی صداها.”

راوی باید از چه کاری منصرف شود؟ چرا دریا صورتش خیس اشک می‌شود؟ تکرار دو بار فعل “بود” در جمله‌ی آخر هم تعلیقی در داستان موجب می‌شود که خواننده با تکیه بر کوه یخی که ریشه در ژرفای دریا دارد، به دنبال محبت و شیرینی سرنوشت دریا باشد. بدیهی است که قرار نیست راوی شخصیت دریا یا هر کس دیگری را توصیف کند، زیرا اگر شخصیتی را توضیح دهی، شرایط پیرامون او صاف و هموار است چنانچه یک عکس همین موقعیت را دارد و از نقطه نظر من زوال و خطا است، اما اگر شخصیت داستان براساس دانسته ‌ها ساخته شود، در فراز و فرودهای زندگی چنان تنیده می‌شود که انسانی چند وجهی می‌شود و خط مستقیم که زوال کار هنری است را کنار می‌زند. این همان کاری است که در داستان دریا و دیگر داستان‌های کتاب «شهر مرقدی» رخ داده. در هم تنیدگی واقعیت و تخیل چنان است که هرگز خواننده نتواند خطی بین این دو بکشد. نه به این معنا که سرگشته می‌شود. نه، بلکه روال داستان چنان نرم و هزارتوهای آن در هم تنیده ‌اند که فرصتی برای خط کشی بین تخیل و واقعیت نمی‌ماند.

در حین خواندن انگار خواننده از راوی پرسشی می‌کند و او پاسخ می‌دهد: چرا پرسش را پیچیده و تو درتو می‌کنید تا بیشتر به معما بماند؟ با همه ‌ی رویدادهایی که پیش از این رخ داده ‌اند، همه چیزهایی که در هستی اکنون وجود دارند، از همه‌ ی چیزهایی که می‌شناسیم، همه ‌ی کسانی که نمی‌شناسیم، دست به کشف و شهود می‌زنیم و چیزی نو می‌سازیم که به هیچ وجه نماینده‌ ی واقعیت پیشین نیست؛ آفرینشی است نو که پا به حیات می‌گذارد و اگر در خلق آن همه چیز را رعایت کرده باشیم، ماندگار است و مانا. راز نوشتن همین است و نه هیچ چیز دیگری، اما پرسشی باقی می‌ماند که دلیل‌هایی که هیچ‌کس آنها را نمی‌شناسد چه می‌شوند؟

گفت وگوی دو وجه از سه وجه خواننده، نویسنده و متن، چنان آرام و با زبانی شیرین داستان را پیش می‌برد که خواننده بدون آن که متوجه شود با آفرینشی نو از پس پرسش ‌های نخستین ‌اش مواجه می‌شود.

در فراشد داستان «دریا» چهره‌ ی انسان تنها چونان تصویر می‌شود که ناخودآگاه این شعر رودکی در ذهن می ‌نشیند:

با صدهزار مردم تنهایی/ بی صد هزار مردم تنهایی. حضور به تنهایی نمی‌تواند انسان را از شر تنهایی با جمع یا بدون جمع برطرف کند، زیرا بورخس، شاعر آمریکای لاتین می‌گوید: «تنهایی یک واژه مکزیکی نیست.» اصلا تنهایی یک واژه مدرن است. انسان قدیمی، انسان دیرینه سال، درباره تنهایی سکوت کرده است. یک سکوت تاریخی که یا تنها نبوده یا تنهایی هنوز مد نشده بوده در آن دوران که آن انسان درباره ‌اش حرفی بزند. تنهایی محصول دوران مدرن و محصول انبوهی جمعیت، بویژه ابزار ارتباطی است. تنهایی انسان محصول رادیو، تلویزیون، مطبوعات، اینترنت و مانند اینهاست.

به این خاطر تنهایی انسان در داستان دریا و سایر داستان‌های مجموعه داستان «شهر مرقدی» را برجسته می‌کنم که گفت وگو‌های این کتاب بیشتر خودگفتاری است. حتا آن‌گاه که راوی با خواهرزاده ‌اش حرف می‌زند که بسیار کوتاه است، طولی نمی‌کشد که با برزخ تنهایی مواجه می‌شود:

“بیرون که زدم نمی ‌دانستم کجا بروم. جانم از بخت خوابیده به لب آمده بود. رفتن و نرفتن از یک سو، غم دریا از سوی دیگر، ذهنم را آشفته کرده بود. بی اختیار یاد ترانه ‌های فایز افتادم. مدتی توی خیابان اکسفورد گشت زدم و بعد به میدان پیکادلی رفتم و تا پاسی از شب، در اطراف میدان پرسه زدم.”

داستان «دریا» حکایت انسانی است سرگشته که برخی از خوانندگان ضمن هم‌ذات پنداری با راوی، گاه او را باور نمی‌کنند، زیرا راوی همه ‌اش هم تنها نیست؛ شوشا را دارد، سپیده هست، دوستانی که با هم به کافه مخصوص می‌روند، هستند و … اما با این همه در تنهایی است که دریا صدای شعر است و رخت تن مهتاب.

“حرف‌هاش لرزه به دلم می ‌انداخت و با وجود سنگینی، به دلم می‌نشست. پرسیدم:

– الآن کجاس؟

شوشا گفت:

-گفته نگم.

دوباره پرسیدم:

-می‌گی چکار کنم؟

گفت:

-برو کنار دریا.

گفتم:

-دریا صدای شعر و رخت تن مهتاب بود. کاش حرف این سفر کوفتی را نزده بودم.

شوشا گفت:

-درگیر موج دریایی.   

و خندید و بعد، پرسید:

-کی قراره بپری؟

گفتم:

-فعلن موندم توی گِل. شاید نرم. می‌تونی با دریا حرف بزنی …؟‌

گفت:

-به‌ یه شرط، به حرف‌هاش عمل کنی!

گفتم:

-باشه.

و خداحافظی کردیم.”

از پس این بخش راوی درگیر خواهرزاده ‌اش می‌شود و ماندن او در لندن. قرار بود سه ماه بیشتر نماند و برگردد، اما حالا شیدا زنگ می‌زند و می‌گوید که سپیده قصد دارد بماند. ماندن یا رفتن؟ هر دو برآمدی مگر سرگشتگی و در نهایت تنهایی ندارند. در کنار آینه که می‌ایستد، خودش را می‌‌بیند در رخت سال‌ها پیش که بر فکر و ذهن ‌اش هم سایه انداخته است. با این تصویر و صحبت با سپیده می‌گوید؛ “پیش خودم فکر کردم نمی‌شود که تا ابد خدا گوشه گیر بود و دست از پا خطا نکرد و برای همین قهوه درست کردم و گذاشتم کمی‌سرد شود. بعد سیگاری گیراندم و مثل آدمی‌که در خواب و بیداری باشد به خیلی چیزها فکر می‌کردم که ‌از اتاق بیرون آمد، با یک جمال تماشایی.” گذار از اندیشه ‌های سنتی و پذیرش نواندیشی، کاری نیست که یک‌ شبه به سرانجام برسد. عمر نوح می‌خواهد و حوصله فراوان.

راوی برای فرار از این تنهایی از خانه بیرون می‌زند، اما تاب جمع را هم ندارد. حتا خودش را هم به زور تحمل می‌کند. بنابراین به خانه برمی‌گردد:

“خانه که رسیدم ذهنم سیر انفاس می‌کرد. جای خالی دریا و مصیبت سپیده، گیج و آشفته‌ ام کرده بود. حس می‌کردم با رفتن دریا، نفس خانه‌ هم رفته‌ است. میل کردم بروم میکده، دیدم حالش را ندارم. از بی حوصلگی تلویزیون را روشن کردم ولی حواسم سر جا نبود. انگار صداها را نمی‌شنیدم. کمی‌بعد تلفن زنگ زد. شوشا بود. شاد و سرحال پرسید:

-یوسف گم گشته، کجایی؟

گفتم:

-توی گِل و لا.

گفت:

-شانس‌ ات زده، قراره بیاد این جا، تا بیاد راه می ‌افتیم.  بساطی روبراه کن. 

و بعد بلند و مستانه خندید.

پرسیدم:

-با دریا؟

گفت:

-یه کمی‌ هم به خودت برس.

و گوشی را گذاشت.”

راوی چنان در خود است که حضور دیگران در اطرافش را باور ندارد. انگار در غاری اسیر شده و سال‌های زیادی را پشت سر گذاشته باشد. سال‌هایی که سرشار است از بی خبری. به همین خاطر در ذهن مخاطب روایتی نقش می‌بندد که پایان بی‌کران زندگی راوی را نشان می‌دهد. «منِ خواننده» در چنین شرایطی با خود می‌ اندیشد:

از غار که بیرون آمد، با شکوه بود. شگفت و دشوار و دوست داشتنی، اما دیگر سخن نگفت. انگار لبانش را دوخته بودند، انگار دریا دریا سکوت نوشیده بود و این بار ما بودیم که دنبالش می‌ دویدیم برای جرعه ‌ای نور. برای قطره‌ ای حیرت. و او بی آنکه چیزی بگوید، می‌بخشید؛ بی آنکه چیزی بخواهد. او نامی نداشت، نامش تنها انسان بود و تنها دارایی ‌اش تنهایی.

ساختار داستان «دریا» چنان در هم تنیده است که هر خواننده ‌ای ناگزیر است بپذیرد نویسنده برای این ساختمان، سازه‌ هایی تدارک دیده که هیچ کدام‌شان بدون مشاهده و شناخت به دست نیامده ‌اند.

در تعریف داستان کوتاه آمده است که داستان کوتاه برشی از زندگی است، برشی که گویا از ۲۳ سال پیش شروع شده و داستان «دریا» بخشی از آن است. انگار بادی می ‌وزد، پرده ‌ی اتاق کنار زده می‌شود و لحظه ‌ای گستره ‌ی دریا با یا بدون پیرمردش نمایان می‌شود تا حسین رحمت ضمن آفرینش داستان «دریا» تکه‌ های دیگر داستان بلندی که «شهر مرقدی» نام دارد، را در هشت قسمت دیگر بسازد. در این ساختار برای این که خواننده بتواند پاره ‌ای از تن خویش را بیابد، داستان «دریا» چنین به پایان می‌رسد:

“آن شب تا نیمه‌ های شب کنار بساط بیدار ماندم و توی بستری از خنکای دریا با خودم حرف زدم و شراب خوردم و پشت سر بعضی‌ها، خیلی چیزها گفتم و هم‌چنان که روی کاناپه لَم داده بودم پلک‌هام هم آمد و خواب رفتم.

صبح با سری که به ‌اندازه سر یک کرگدن بزرگ شده بود از خواب بیدار شدم. آفتاب تمام خانه را گرفته بود.

اولین صدایی که شنیدم صدای شرشر آب بود. بلند شدم رفتم پای در حمام گوش خواباندم. آن تو، صدایی آشنا، مستانه ترانه می‌خواند.”

حسین رحمت پرسش آخر را هم با این پاراگراف پیش روی خواننده می‌گذارد: چه کسی در حمام است؟ دریا یا سپیده؟ بنابراین برای یافتن صاحب صدا باید کتاب «شهر مرقدی» را خواند تا با چسباندن داستان‌های پاره پاره شده به هم، دانست چه کسی مستانه می‌ خوانده است!