به صحرا بنگرم صحرا ته وینم
به دریا بنگرم دریا ته وینم
بهر جا بنگرم کوه و در و دشت
نشان روی زیبای ته وینم
این که بابا طاهر در کون و مکان چه میدیده است را خبر ندارم، اما من به هرجا مینگرم، میراث پناهندگی را میبینم که همراه است با اضطراب و بیقراری. در درونام چیزی میبینم که هماره در حال فرار است برای یافتن پناهی از بیعدالتی، ظلم، نبود آزادی و فراموش شدن انسانیت؛ پس: به “هر جا بنگرُم روی تو بینُم”، میراث پناهندگی. میراثی که سنگین است و هر روز چون سایه مرگ در برابرم قد میکشد تا مگر در دام او اسیر هیچ چیز نشوم.
نوهام که هشت سال دارد، مشغول بازی کامپیوتری است و تلویزیون اخبار ورود پناهجویان فراری از سوریه، افغانستان، عراق و آفریقا که توانستهاند از دامگه مرگ در ترکیه، مدیترانه و صحرای آفریقا جان سالم به در ببرند و پشت درهای اروپا هم پس از تحقیرهای فراوان، سرانجام وارد کشورهای موسوم به متمدن، شوند را پخش میکند. روزنامه هم با عکس بزرگی در صفحهی اول، از پناهجویانی که شب را بر آسفالت سرد شهر اسلو پشت ساختمان محل ثبت نام از پناهجویان گذرانده اند، روی میز است. صدایی سکوت پرهیاهوی خانه را پُر میکند: «بابابزرگ»، بله. «پناهنده یعنی چه»؟ هیاهوی درون من تبدیل به سکوت میشود و او که بیصبرانه منتظر پاسخ است. کمی فکر میکنم و باز میپرسد: «نمیدانی پناهندگی چیست»؟ نگاه در نگاهاش میدوزم، او را در آغوش میگیرم، سرش را میبوسم و آرام میگویم: “پناهنده من هستم”. نگاهم میکند و میگوید: «نه، تو روزنامهنگار هستی». میگویم: “پناهنده پدرت هست”. این بار میخندد و میگوید: «بابا هم کار دارد». باز هم در آغوش میفشارماش و از او میپرسم دوست داری پناهندگان را ببینی؟ بی درنگ پاسخ میدهد، با کمال میل.
پرسش او برای من شگفتانگیز نبود. چرا که این روزها همه جا صحبت از پناهجویانی است که برای یافتن سرپناهی امن، خود را به اروپا میرسانند. پناهجویانی که از خطر بمبهای خوشهای بشار اسد، حملههای انتحاری طالبان در افغانستان و عملیات غیرانسانی داعش در عراق، جان خود را به مشتی حیوان در لباس انسان میسپارند که تنها سود و پول برایشان معنای زندگی است، کسانی که خود را ناجی پناهجویان میخوانند، اما صدها نفر را بر تخته پارهای به نام قایق سوار میکنند که شاید به ساحل نجات برسد.
به عکس روزنامه نگاه میکند و میپرسد: «چرا این همه آدم خانهشان را ترک کرده و به اینجا آمدهاند»؟ به او میگویم: بابابزرگ هم روزی هر چه داشت؛ بابای تو، عمو و عمهات را برداشت، جایی که به آن عشق میورزید و هنوز هم میورزد را برای زمانی نامعلوم ترک کرد و به اینجا آمد. میپرسد: «یعنی تو روزنامهنگار نبودی»؟ آن زمان نه. اما پناهجو بودم. من هم از ترکیه آمدم، ولی این رفتار زشت با ما نشد. نگاهام میکند و در چشماناش میخوانم که میخواهد بپرسد: شما هم پشت درهای بسته پلیس، روی آسفالت سرد خوابیدید؟ پناهنده کسی است که باید روی زمین سرد بخوابد؟ او با پاسخهای من قانع نشده، اما ضمن بازی میخواهد که پناهجویان را ببیند. ناگاه، به عکس دخترکی خیره میشود که در صفحهی اول روزنامه سر بر دامان مادر دارد و ستارههای آسمان را مینگرد. «بابابزرگ، این دختر هم پناهجو است»؟
کار را تعطیل میکنم و به او میگویم: آماده شو تا برویم همانجایی که روز اول من، بابای تو، عمو، عمه و مادربزرگ به آن وارد شدیم. در سالهایی که گذشته است؛ هم به عنوان روزنامهنگار و هم به عنوان مترجم بارها به این مکان آمدهام. اما احساس روز اول به عنوان پناهجو چیز دیگری بود. کمپ خیلی شلوغ است و برخلاف همیشه، نگهبانی بر در ورودی گماردهاند. مقابل در ورودی، تعدادی زن و مرد میانسال نشستهاند که یونیفورم همرنگی هم پوشیدهاند. اینان نهادی راه انداختهاند به نام: “پدر و مادربزرگ برای کودکان پناهجو”. آمدهاند تا از کودکان بیپناه حمایت کنند و در صورت لزوم، سقفی برای بیتوته موقتشان فراهم کنند تا از گزند سرمای شب در امان باشند. در ازدحام و از پشت میلههای آهنی، نمیتواند چیزی ببیند. بر شانههایم مینشانمش تا بتواند درون حیاط را ببیند. «بابابزرگ، فقط کارکنان صلیب سرخ اینجا هستند، اینها هم پناهجو شدهاند»؟ بیرون کمپ ایستاده و به دنیایی نگاه میکنیم که انگار دنیای ما نیست. جلوتر میروم و نگاهم در نگاه نگهبان میافتد. میخندد. من هم. در ورودی را باز میکند. فکر کردم کسی پشت سر ما است که باید وارد شود، کسی اما نبود. او فکر کرده که من و نوهام، پناهجو هستیم. صدای لالایی آرامی به زبان دری، هوش و حواسم را از کمپ و نگهبان و اندیشهی او، متوجه کودکی میکند که در دامان مادرش خوابیده است و صدای محزون مادری که اندوه مرا صد چندان کرد. حالا، فکر نمیکنم. تنها در ورودی را پشت سر میگذارم و وارد محوطه کمپ میشوم.
با خود میاندیشم: نگهبان متوجه نشد که ما پناهجو نیستیم؟ متوجه نشد که ما ۲۶ سال پیش به نروژ آمدیم؟ متوجه نشد که ما ساکن کمپ نیستیم؟
نوهام دارد در محل بازی کودکان تاب بازی میکند و من فکر میکنم: در برخورد اول، تنها ظاهر انسانها است که داوری میشود. هویت ظاهری ما همیشه نقش پناهندگی را بر پیشانی دارد. بارها هم به زبان فارسی و هم به زبان نروژی در مورد پناهندگی و شرایط دشوار آن نوشته و صحبت کردهام، دو بار مسئول پروژههایی بودهام که با هدف چرایی دشوار بودن زندگی پناهندگی کار شده بود، اما اکنون، ظاهر من است که داوری و درهای کمپ پناهندگی به رویام گشوده میشود.
راستش کمی عصبانی شدم. اما بر خود مسلط میشوم از خود میپرسم: عصبانیام چون غرور دارم یا احساس پوچی موجب آن شده است؟ عصبانی هستم به این خاطر که مرا همانی که هستم، شناسایی کردهاند؟ عصبانی هستم که چرا بعد از این همه سال، هنوز هم پناهنده شناخته شدهام؟ باز هم هیاهوی درون سبب میشود که پیرامون خود را فراموش کنم و رفتار نگهبان را تلنگری بر خود بدانم که؛ آقا یادت رفته کی بودی و هستی؟ او میراث پناهندگی که همیشه چون سایه در کنارم هست را، به یادم آورد. او یادم آورد که در زبان، در ظاهر چهره، در حرکتهای روزانه، در مناسبات خانوادگی و در بازگشت به خویشتن، وارث پناهندگیام. این میراث نمیتواند پوششی باشد بر تحصیلات من، کتابهایی که نوشتهام، پروژههایی که مدیریت کردهام، گفتگوهایی که کردهام و مقالههایی که نام من را بر پیشانی دارند. در نظر نگهبان کمپ که نروژی است، من همانی هستم که روز نخست ورودم به نروژ. میراثی که هرگز مرا ترک نکرده و هماره درون من بوده است. به هرجا بنگرم، میراث پناهندگی با من است و یادآورم میشود که هرگز نمیتوانم تجربههای پناهندگی، روال زندگی پناهندگی، مُهر پناهندگی و هویت پناهندگیام را پاک کنم. امروز باز شدن دروازهی کمپ تأیید دوبارهای بود بر پناهنده بودن همارهام. «بابابزرگ، چرا اشک بر گونه داری»؟ اینها که پناهجویشان میخوانند که مثل ما هستند. من با آنها بازی کردم. با زبان ایما و اشاره هم با هم حرف زدیم. انگار که روزگار دشواری داشتهاند تا به اینجا رسیدهاند». یادت باشد که پدرت هم شش ساله بود که در همین کمپ با زبان اشاره با بچههای اهل عراق، رومانی، پاکستان و آفریقا بازی میکرد. دستهایم را میکشد و به محل بازی میبرد. دو زن آفریقایی تاب بازی میکنند و برایمان دست تکان میدهند. چند مرد هم بر چمنهای محوطه لم دادهاند و مشغول گپ زدن هستند. توجه آنها متوجه ما میشود. انگار میفهمند که ما هم مثل خودشان پناهندهایم! تنها ظاهر ما نیست که شبیه آنها است، انگار چیزهای بیشتری است که بین ما و آنها مشترک است. همین شباهتهای ظاهری و ناشناخته است که موجب میشود بدون رد و بدل شدن کلامی، از هویت یکدیگر با خبر شویم.
در چهرههاشان اضطراب موج میزند. این همان بیقراری و اضطرابی است که من هم در سالهای پیش در هر دم و بازدمی تجربهاش کردهام. این همان ترسی است که هنوز هم باوجود داشتن ملیت نروژی، هماره سایهوار در کنارم زندگی میکند. گویا در محوطه کمپ همان اضطرابی پخش میشود که بردههای آفریقایی سالها پیش در مهاجرت اجباریشان تجربه کردند و من هم ۲۶ سال پیش. میراث پناهندگی، اضطرابی است که همهی پناهندگان تاریخ؛ پیش از من، من و امروزیان نیز، احساساش میکنند. آری، پناهندگان پیش از هر چیز، موجودی هستند که باید از دیدگاه سیاسی و حقوقی بررسیشان کرد. اما تجربههای پناهندگی که هماره درون انسان است، هستی هماره داشته و دارند.
***
سالها بعد از آن که جانپناهی امن یافتیم، هنوز هم چیزی درونمان هست که سر ایستادن ندارد و «سرگردان» است. تئودور آدرنو در مورد پناهندگان جنگ جهانی دوم مینویسد: “شاید موضوعی اخلاقی است که انسان در خانه خود احساس تعلق نکند”. در این گفته، حقیقتی نهفته است که قابل انکار نیست؛ خانهای امن هست، اما خانه پدری نیست. این همان حقیقتی است که بسیاری آهنگ فرار از آن را دارند. حقیقتی که میشود وانمود کرد که فرار موفق بوده اما بهگاه تنهایی یقهشان را میگیرد و گونهشان را خیس میکند. در سالهای پیش چیزی بوده که آونگوار زندگی مرا دستخوش تغییر کرده است؛ بیقراری و خوشبینی. آونگ بین این دو حالت، هستی نامطمئنی را برای من و فکر کنم برای بیشتر پناهندهها رقم زده است. ترس و اضطراب و بیقراری، هماره در من بوده است. نگرانی من این است که فرزندانام هم در ترس تربیت شده باشند. هر بوسه و آغوشی خالی از ترس نبوده باشد. کوچکترین اشتباه، کیفر سنگینی دارد که پناهندهای
.
روزی ما اینجا بودیم؛ روزی که «دیروز» نبود. به فرداها فکر میکردیم. اما روزی دیگر، باز همان «دیروز» بود و دلتنگ خاطرههایی که میشد هویت واقعیمان را درک کرد. در این میان، ترس و اضطراب سایه هماره بوده است.
زندگی در جهان پناهندگی معنای خود را داشته؛ انگار این زندگی شامل قانونهایی است که تنها برای ما تصویب شدهاند. قانونهایی که با این نیت نوشته شدهاند که حیات ما را تضمین کنند. قانونهایی که برای خانواده و کودکان نروژی نوشته نشدهاند. هماره نگران این بودهایم که فردا چه خواهد شد. این حقیقت را به کودکانمان هم منتقل کردیم. کودکانمان اما، گامی فراتر از ما شاید رفته باشند؛ شاید اندیشیده باشند که فردا را به کجای قبای این شب ژنده بیاویزند. تحولات زمانه موجب میشود که کشور امن امروز ما را به کجای این دنیای بی مروت پرت کند؟ آیا روزی خواهد آمد که کشور میزبان از ما بخواهد پاسپورتهامان را پس بدهیم و راهی دیاری دیگر شویم؟ هراس و ترس و بیقراری که میراث پناهندگی است، چنین تصوراتی را برمیانگیزاند و با منِ درون به صحبت مینشیند. همین ترس و هراس بود که مدام موجب میشد به فرزندان و دوستانمان بگوییم: اگر قرار است در این دیار زندگی کنیم، باید تلاشمان نسبت به نروژیها سهچندان باشد. چرا که تنها ترس نبود که ما را همراهی میکرد، بلکه، توقعهای دیگری هم بود که در برابر ما قد میافراشت. اگر تحصیل کردیم، باید چند برابر نروژیها درس میخواندیم، اگر کار میکردیم، برای اثبات تواناییمان چند برابر همکاران نروژیمان کار میکردیم؛ – گاه هم از سوی همکاران سرزنش میشدیم که چرا این همه کار میکنیم – فرزندانمان را هم تشویق میکردیم که بیشتر بخوانند، بنویسند و کار کنند. ترس بود که خود و فرزندانمان را به کار و درس بیش از اندازه وامیداشت. میراث پناهندگی هنوز هم در من است و هرگز رهایم نمیکند. ترس را میگویم! باور کنید همین ترس است که حق خندیدن را از پناهنده میرباید و امکان شادی را هم. یادم هست روزهای بعد از تراژدی ۲۲ جولای ۲۰۱۱ که یکی از راستگراهای تندروی نروژی بیش از هفتاد نوجوان و جوان نروژی را به هلاکت رساند، در گفتگویی با فرزندانم، میگفتند: در شش ساعتی که مقامات پلیس هنوز اعلام نکرده بودند مجرم نروژی هست، آنها در فکر فرار از نروژ بودند که به باورشان، این خاک دیگر برای آنها امن نخواهد بود. ترس است که میراث پناهندگیشان است.
این میراث که ترس نام دارد، ما را واداشته تا برای نشان دادن هویتمان هر گونه مدرکی جمعآوری کنیم. این مدرکها راه برای حرکت به پیش باز میکنند. در گفتگو با دیگر پناهندگان هم شاهد همین تجربه بودم. برای اثبات هویتمان از همان روز اول تا آخرین روز باید مدرک جمع کنیم: شناسنامه، شماره ملی، اجازه اقامت، شهروند نروژی (یا هر کشور دیگری) شدن، کارت دانشجویی، مدارک دانشگاهی و سابقهی کار، همه مدارکی هستند که حرکت به پیش ما در جامعه را نشان میدهند. به عنوان پناهنده، هویت جدید را ضمن ترس و بیقراریاش، آزادی سفر به دور دنیا میدانستیم، برخوردار بودیم از آزادی بیان و سپستر، حق رأی و مشارکت در نهادهای سیاسی، اجتماعی، اقتصادی و حتا نمایندگی شورای شهر و مجلس. فراموش نمیکنم که فرزندانام در بدو ورود به نروژ با هم قاچاقچی بازی میکردند. شاید با گرفتن اجازه اقامت و بعد شهروندی نروژی، پاسپورت را مدرکی گرانبها میدانستند که امکان شروع جدیدی را فراهم کرده است.
از همان کودکی با ترس و پیامدهایش بیگانه بودم. اما در عین حال، ترس را به عنوان حقیقتی پذیرفتهام. بسیاری از ما، سر تعظیم در برابر ترس فرود آوردهایم. گاه همین ترس، موجب شد که برخی از پناهندگان از جریان اصلی زندگی خارج شوند؛ دشواریهای روحی، عقبماندن از تحصیل، وارد کارهای خلاف شدن و … پیامد ترسیدن از ترس و بیقراری و اضطراب پناهندگی است. هستند کسانی هم که حضور ترس و اضطراب را پذیرفتهاند، اما کاری با آن ندارند تا از سرعت پیشرفتشان کاسته نشود. به همین دلیل هم در زندگی پناهندگی ضمن ترس نهان در درون، کامیاب بودهاند و توانستهاند خود را با جامعهی میزبان هماهنگ سازند. با نگاهی به نوهام که مشغول بازی است و خود را هم نروژی میداند، ترسی مرا میلرزاند که آیا پسرم که پدر دو فرزند است، خواهر و برادرش، ترس دوران کودکی که تجربهی پناهندگی بخش جدا ناپذیر آن است را هنوز هم با خود حمل میکنند؟
ای کاش ترس که میراث پناهندگی است هم مثل دستگاههای مصرفی که کتاب راهنما دارند، جزوه یا کتاب راهنمایی داشت که به ما بیاموزد چگونه بر آن فائق شویم. به ما بیاموزد که چگونه میشود ترس را پذیرفت و در کنار آن به آرامش رسید. به ما بیاموزد که ترس هست، زندگی هم هست؛ پس زندگی کن بدون فکر به ترس. ای کاش میشد آموخت که دیگر پناهنده نیستیم. اما هر گاه به این جمله آخر فکر میکنم، کسی یا چیزی درونام میخندد و میگوید، باشد، اما شاید وقتی دیگر.
«بابابزرگ، من هم میشود که پناهنده باشم و با این بچهها بازی کنم»؟
پرسشی دیگر که باز هم مرا به دنیای ترس که میراث پناهندگی است میبرد و سرگردان پاسخی درخور.
* عباس شکری دارای دکترا در رشته ی “ارتباطات و روزنامه نگاری”، پژوهشگر خبرگزاری نروژ، نویسنده و مترجم آزاد و از همکاران تحریریه شهروند در اروپا است.
Abbasshokri @gmail.com