مثنوی پیروجوان
هر زمان که مثنوی “پیروجوان” اثر جاودانه ی “میرزا نصیرجهرمی” را می خوانم حال دل خویش را در پیر صاحبدلی می بینم که قهرمان داستان اوست. این مثنوی گفتگوی جدل آمیز پیری سرزنده و امیدوار را با جوانی افسرده، دل مرده و نومید از گردش روزگار به تصویرکشیده است:
شبی با نوجوانی گفت پیری
کهن دردی کشی صافی ضمیری
چوخم صاحبدلی روشن روانی
که باد نوبهار از ابر آزار
شنیدم خیمه زد بر طرف گلزار
مشو غافل که ایام بهار است
سراسرکوه و صحرا لاله زار است
پری پیکر بتان چون سرو همدوش
همه چون گل پرند و پرنیان پوش
که گفتت در چنین فصلی غمین باش؟
چو من تنها گزین خلوت نشین باش؟
گزین هم صحبتی روشن روانی
خردمندی ظریفی نکته دانی
کهن صحرانورد وادی عشق
در آن وادی رفیق هادی عشق
ز همرازیش جان را بهره ورکن
به همراهش بر هر کو گذرکن
چو نرگس بر لب جویی قدح گیر
چو شاخ گل زگلروئی فرح گیر
دل ازکف ده عوض بستان ز ساقی
مئی کز لعل ساقی مانده باقی
که این می چاره ی افسردگانست
روانبخش دل غم مردگانست
بهارعمر را وقت آن قدر نیست
چو فصل گل دو روزی بیشتر نیست
جوان آن چنان از زمین و زمان دلتنگ است که در گوشه ی تنهایی خویش زانوی غم را در بغل گرفته و افسرده حال، همه چیز و همه کس ـ حتی خویشتن خویش ـ را به باد نفرین می گیرد:
برآورد آن جوان با خاطر تنگ
خروش دلخراش از سینه چون سنگ
بگفت ای مرشد دانای اسرار
بهرگوشی نوایی شد سزاوار
به من غم مهربان یار است بگذار
مرا غم مهربان یار است بگذار
فسون با من کم از میخانه میگو
اگر می گویی از ویرانه میگو
فلک را جور بی اندازه گشته است
جهان را رسم و آئین تازه گشته است
مبارک فال مرغان جغد شوم است
همایون پر هما هم بال بوم است
چراغ علم را پرتو دروغ است
فروزان شمع دانش بی فروغ است
وفا را اسم و رسمی در میان نیست
زیاری نام و از یاران نشان نیست
جهان را خرمی با رفتگان رفت
به غم ماندیم ما و کاروان رفت
کنون در هیچ سو بانگ جرس نیست
در این وادی کسی فریادرس نیست
پیر تلاش می ورزد که ضمن تکیه بر تجارب گذشته ی خویش، جوان را ازکنج انزوا بیرون کشد و او را وادار کند که به جریان خروشان زندگی بپیوندد که انزوا و افسردگی انسان را حتی در نوبهار جوانی در یک دور تسلسل باطل ـ در واقع طلسمی گران و هولناک ـ گرفتار می سازد:
بگفتش پیرکای فرزانه فرزند
دل از دور فلک می دار خرسند
غم هر بوده و نابوده تا چند
حکایت گفتن بیهوده تا چند
چو رندان خیز و چابک دستئی کن
ز جام نیستی سرمستئی کن
که از میخانه یابی روشنایی
کنی با پاکبازان آشنایی
لیکن جوان افسرده تر از آن است که دم گرم پیر بر آهن سرد وی اثرکند:
جوان گفتش که ای پیر خردمند
نمی گویم زگفتن لب فروبند
ولی بگذر از این افسانه گفتن
حدیث از مطرب و میخانه گفتن
که من خوی زمان را می شناسم
سرشت آسمان را می شناسم
فلک را عادت دیرینه این است
که با آزادگان دایم به کین است
بدین ملاحی و این ناخدایی
از این گرداب کی یابی رهایی
به بادی بشکند بازار دنیا
به کاری می نیاید کار دنیا
چو عنقا گوشه ی عزلت نگهدار
مرو بر سفره ی مردم مگس وار
تردد در میان خلق کم کن
چو مردان روی بر دیوار غم کن
پیرکه به قول زنده یاد هاشم جاوید “اسرار خرد” را خوانده است، به آسانی دست بردار نیست. او نیک می داند که آموزگار باید شکیبا باشد و از در تمرین و تکرار پایدار. او دیگر بارجوان را اندرز می دهد که عاشق شو و عشق ورزی بیاموز که عشق را توانی است جهان شمول:
چو این بشنید آن روشن روان پیر
جواب از نکته دانی کرد تقریر
بگفت ای در غم آموزی نوآموز
طلبکار بلای عافیت سوز
نکردستی سفر در وادی عشق
خطر دارد گذر در وادی عشق
بیابانی است کان سامان ندارد
رهی دارد که آن پایان ندارد
خرد را پای در این راه لنگ است
به هرگامش هزاران گونه سنگ است
به این شاخ از بلندی دسترس نیست
گل این باغ چیدن حد کس نیست (۱۵)
آرزوهای دور و دراز
در جهرم ما مردی بود مسن به نام باقر که در باغ عبداللهی برای آقای نوابی باغبانی می کرد. یک بار که چند تومانی پول گم کرده بود برای من درد دل کرد و گفت: “پیرمردی هستم دل آرزو و کم آرزو”. ترکیب جالبی است. چگونه ممکن است که انسان هم دلی پر از آرزو داشته باشد و هم آرزوهایش اندک باشند. احتمالاً باقر به خاطر زیادی سن به خود اجازه نمی داد که به آرزوهای دلش میدان دهد. دوران پیری، برعکس، نه دوران کم آرزویی بلکه دوران جولان آرزوهای دور و دراز و دست نیافتنی دوران جوانی است. اینجانب پس از مشاهده و تأمل بر نوسانات غالباً غیرقابل پیش بینی این دنیای مسخره به این نتیجه رسیده ام که تا زمانی که نوع بشری ما به تعالی دست نیابد، آرزوی زیستن در دنیایی انسانی آرزوی هر انسان آزاده و شرافتمندی است ـ دنیایی که در آن هرکس، قبل از اینکه به فکرمنافع کوتاه مدت و تنگ نظرانه ی فردی باشد، اندیشه و عملش در راستای دست یابی به منافع طولانی مدت نوع بشری اش باشد. اعتراف می کنم که این آرزویی است دست نیافتنی که از دید من، سوگمندانه، در نسل ما و نسل بعد از ما جامه ی عمل به خود نخواهد پوشید. ولی چه باک! انسان، به ویژه در دوران پیری با پر و بال دادن به آرزوها و آرمان های دور و دراز زندگی می کند. حاج شیخ ملاهادی سبزواری در دوران کهنسالی آرزوی ناممکن بوسیدن لب یار را در دل می پرورد:
لب من برلب تو این چه خیال است و تمنا
مگر آنگه که کند کوزه گر از خال سبویم
دون کیشوت قهرمان کتاب سروانتس نویسنده ی نامدار اسپانیولی قرن هفدهم سیر و سلوکی بی وقفه را برای دست یافتن به آرزوهای ناممکن خود آغاز می کند و چه ماجراها که نمی آفریند. در سال ۱۹۷۲ میلادی در این مورد فیلمی ساخته شد به نام “مردلامانشا” (۱۶) که در آن یک گروه موسیقی با همین نام، تحت رهبری “میچ لیگ” هنرنمایی کرد و غزلی از “جان داریون” به ترنم درآورد که جا دارد ترجمه ی فارسی آن را خدمتتان عرضه دارم:
رؤیای ناممکن را در دل پروردن
رؤیای نبرد کردن با دشمن شکست ناپذیر
کشیدن بار اندوه گران
پویان بدان جایگه ره سپردن
که سلحشوران را یارای رفتن نیست
کژی درست ناشدنی را درست کردن
از دوردست ناب و پارسا مهر ورزیدن
تلاش ورزیدن بدان هنگام که بازوانت سخت خسته اند
رسیدن به ستاره ی دست نیافتنی
این کنکاش من است
پی گرفتن آن ستاره
بی توجه بدان که چقدر ناتوان باشم
بی توجه بدان که ستاره چقدر دور باشد
به خاطر حق جنگیدن
بی هیچ چون و چرایی و بی هیچ درنگی
شوق رفتن به دوزخ
به خاطر آرمانی بهشتی
و می دانم که اگر تنها به این کنکاش شکوهمند وفادار باشم
قلبم درکمال صلح و آرامش خواهد بود
آنگاه که به آرامش ابدی خویش فرو روم
و جهان جای بهتری خواهد بود
چرا که انسانی تحقیر شده و پر از زخم های ریش
هنوز با آخرین رمق خویش تلاش می ورزد
که به ستاره ی دست نیافتنی دست یابد. (۱۷)
آرزوی دور و دراز دیگر من است که روزی برسد که ایرانی آباد و آزاد و متحد و فارغ از ستم مذهبی، طبقاتی، ملی داشته باشیم که نه تنها در مسیرتحول گام بردارد، بلکه سهم خود را به بشریت نیز ادا نماید. در سن هفتاد سالگی در این گوشه ی تبعید و آوارگی، با تمام وجود آرزو می کنم که بتوانم به زادگاه خویش بازگردم. زنده یاد منوچهر محجوبی قبل از مرگ با سرودن شعری واپسین آرزوهای خود را جلوه گر ساخت. این شعر زبان حال من نیز هست:
کنون که می روم دل از هزار جای برکنم
وسوسه می کند مرا رفتنم سوی میهنم
دانم اگرچه در وطن نیست در انتظار من
غیر بلا و درد و غم باز به فکر رفتنم
آرزوی دیگرم این است که بهنگام از دنیا بروم و آنقدر نمانم که داغ عزیزانم را ببینم که در این رابطه زجرها کشیده ام. خوشی من در خوشی دوستان، فرزندان، برادران، خواهران و دیگر بستگانم است. دلم می خواهد همه به خوبی و خوشدلی استقرار یابند و من از شادی آنان شاد شوم.
دلم می خواهد که در این روزهای پایانی گوشه ی دنجی می یافتم و تمام توانم را در راه مبارزه با بی سوادی خویش به کار می گرفتم بدانسان که بسیار می خواندم و اندکی هم می نوشتم. من درسال ۱۹۹۶ سفری سه هفته ای به روآندا داشتم. یادم می آید روزی استادمان خانم سوزانا بنا به خواهش من پس از پایان کلاس، دو ساعتی با من درباره موقعیت زنان در روآندا صحبت کرد. او می گفت که شما خاورمیانه ای ها به زندگی خطی اعتقاد دارید بدینسان که انسان به دنیا می آید یک مسیر بلند یا کوتاه را طی می کند و از دار دنیا می رود، در حالی که ما آفریقایی ها به زندگی دایره وار باور داریم به این معنی که مرگ پایان زندگی نیست؛ ما دوباره به صورتی دیگر به زندگی بازمی گردیم و کارهای ناتمام خود را به پایان می رسانیم. این نظر سوزاناست. من یکی به زندگی دایره وار و به دنیای پس از مرگ بی اعتقادم. بنابراین، از ته دل آرزو می کنم که قبل از مرگ کارهای نیمه تمام خود را (اعم ازکتاب و رساله و پروژه های دیگر) به پایان برسانم ـ گرچه این آرزو هم دست نیافتنی به نظر می رسد چرا که انسان وقتی قله ای را فتح می کند، در چشم اندازی وسیع ده ها قله در برابرش خودنمایی می کنند.
استاد نظام وفا در دوران کهنسالی شعری سروده است که به راستی به دل می نشیند:
خوشا نوبهاران و فصل جوانی
که بگذشت با دوستان زندگانی
خوشا نغمه ی نوعروسان بستان
که دارد به هر نوبهاری نشاط جوانی
اوقاتی که من امروز در طرف گلزار با دوستان می گذرانم هم با نغمه ی نوعروسان بوستان همراه است و هم نشاط جوانی را به ارمغان می آورد. آرزو می کنم که شور زندگی و نشاط جوانی هرگز مرا ترک نگویند که شادی پدیده ای است پایدار در قلب آدمی که ارتباطی به سن و سال و نوسانات زندگی ندارد. به قول گرترود اشتاین، که قبلاً ذکر او رفت، “سن در درون آدمی یکسان باقی می ماند.”
بخش هفتم و پایانی هفته ی آینده
پانویس ها:
۱۵ـ این بخشی از یک منظومه ی بلند چند صفحه ای تحت عنوان مثنوی بهاریه یا “پیروجوان” که درکتاب ذیل بازنویسی شده است:
هوشنگ مستوفی، آخرین برگ، چاپ چهارم، مؤسسه انتشارات امیرکبیر، تهران ، ۱۳۴۴، صفحه ۳۶۱ تا ۳۷۴.