“….فردا ساعت هشت صبح باید دادگاه مستقر در زندان “اوین” باشم.  چند دقیقه پیش تلفنی اطلاع دادند. من تنها نمی روم. رئیس توئی، تصمیم گیری های نهائی با توست. فردا با هم می رویم….”

مثل برق گرفته ها تکان خورد. رنگش پرید، و بر عکس همیشه که چکشی حرف می زد تقریبن با ناله گفت:

” …من چرا؟ تو را احضار کرده اند. آمدن من کمکی نمی کند…”

حرفش را بُریدم…

“…من گفته باشم، اگر فردا  نیائی، منهم نمی روم، آن وقت می آیند سراغ تو، می دانی که دیگر صحبت تلفن و احضار نخواهد بود. جلبت می کنند. می آیند و می برندت.”

سیگارش را خاموش کرد. از پشت میزش بیرون آمد. خودش را روی مبل چرمی اتاقش انداخت و نگاهش را ملتمسانه به من دوخت. نگرانش شدم، اما نتوانستم خودم را به تنها رفتن قانع کنم. می دانستم از آنجا خارج شدن به راحتی وارد شدن نیست. اگر به اشتباه من را هم بین آدمهائی که دسته دسته می گذاشتند سینه دیوار به گلوله ای میهمان می کردند چی؟ تصورم بر این بود که اگر دو نفر باشیم امکان چنین اشتباهی کمتر است. یا اینطور تصور می کردم.
ضمنن به یک عصای ذهنی احتیاج داشتم، چرا که آن روزها فراوان “یدالله” را به جای ” فتح الله ” اعدام می کردند. با این توضیح که اگر بی گناه باشد، می رود بهشت. و من هر جهنمی را به چنین بهشتی ترجیح می دادم.

طرح از محمود معراجی

” نگفت چکار دارد؟”

“نه، خیلی پرخاشجو مسئولیتم را پرسید، وقتی گفتم، به ساعت حضورم در دادگاه اشاره کرد و گوشی را گذاشت”

” خودت چی فکر می کنی؟ اوین چرا؟…این همه کمیته این طرف و آن طرف پراکنده است، چرا اوین؟”

” نمی دانم، فردا ازش می پرسیم!….به هرحال فکر می کنم گاومان زائیده باشد…”

” این چه موقع مزه انداختن است؟….من که گاوی ندارم، حتمن ریگی به کفش توست…”

فکر کردم حالاکه به این زودی طنابش را دارد می کشد، و بی توجه به من، قصدش بیرون کشیدن گلیم خودش است، بیشتر لفت و لعابش بدهم، ولی دلم نیامد. سال ها بود دوست بودیم، دبیرستان و دانشگاه را با هم تمام کردیم، ولی او به خاطر داشتن معافیت از خدمت نظام، در بازار کار دو سال از من جلو افتاد. حالا در اینجا، او رئیس من است. خارج از محیط کار کماکان دو دوست هستیم.

“…چرا ساکتی؟ بالاخره چه کار می کنی؟ اگر حتا پنج درصد هم فکر می کنی می توانی من را با خودت ببری اشتباه می کنی. تنها برو اگر برایت مشکلی پیش آمد، من تلاشم را شروع می کنم.”

دیدم، نه، به کلی حسابش را جدا کرده است، و می خواهد مرغ را روی یک پا نگهدارد و بگذارد من تنها بروم پَر چَک.

“…ساکتم برای این که نمی دانم فردا تا چه حد می توانم تو را نیاندازم جلو، و نگویم که صاحب اختیار اصلی توئی…”
پهلوان پنبه هائی بودیم که در دفتر شیک و پُر اُبهت او مأیوسانه با هم کلنجار می رفتیم …دیگر از آن سرفه های مدیر کُلانه خبری نبود.

ترجیح می داد که از فندک طلائیش استفاده نکند، و برای سیگارهای پشت سر همش، با آنکه می دانست من سیگاری نیستم، کبریت می خواست.

“ما که کارمان اشکالی ندارد. راه خلافی نرفته ایم. کار اشتباهی از ما سر نزده است. این احضار برای چیست؟ خوب بود می پرسیدی که چکارمان دارد.”

“خودت چند وقت پیش می گفتی: این ها قبل از شمردن می بُرند “

برافروخته شد و با قلدری بی رمقی گفت: “داری پرونده سازی می کنی؟”

دیدم بدجوری خودش را باخته است، و سَرَک ترس توی نی نی چشمانش دیده می شد. به نظرم رسید لباس هایش به تنش گریه می کند. دانه های ریز عرق بر پیشانی براقش که می رساند در حمام صبح حسابی صابون خورده است روئیده بود. مثل گر گرفته های یائسه، کلافه بود. البته من هم وضع بهتری نداشتم. ولی به هر حال “مدیر عامل” او بود.
فکر کردم، راستی چرا نپرسیدم دلیل احضارم چیست؟ و یادم آمد که فرصت نداد. عجول و عصبی، چند کلمه گفت و قطع کرد.
چرا اسمش را نپرسیدم؟ چرا نخواستم احضارم را کتبی کند؟ راستش اسم “اوین” که آمد، بریدم. ضمن این که ممکن بود احضاریه را بدهد دست یک پسر بچه جغله پاسدار تا با ژ ۳ ای از خودش بزرگتر بیاید در محیط شرکت عقده گشائی کند، و به جای کلاه سر را هم بِبَرَد.

پس از مدتی سکوت، مثل اینکه “یافته” باشد، گفت: “راهی به نظرم رسیده. بهتر است، منشی تو، تلفن کند و بگوید که به کمردرد یا دل درد و یا بیماری دیگری مبتلا شده ای و نمی توانی بروی، و از طرف تو قول بدهد که تا چند روز دیگر خواهی رفت. “

نگاهم را به او دوختم و سنگینی احساسم را رویش خالی کردم، و تا مدتی ادامه دادم. به واقع نمی دانستم چکار کنم. درمانده گفتم: “این هنوز از نتایج سحر است. هنوز گرفتاری ها شروع نشده. بگذار جلو بروند، بگذار میخ شان را حسابی بکوبند، این خط و این نشان، چنان دماری از روزگار همه در آورند که این احضار چیزی شبیه شب نشینی رفتن باشد.”
“همین طور است که می گوئی. بگذار این را حل کنیم، شاید تا به آنجا برسد زنده نباشم….جوابم را ندادی؟”

با فشار به خودم گفتم: “به شرط آن که بگویی که به جای من می روی، بدین ترتیب قال قضیه کنده می شود.”
و قبل از گرفتن پاسخ، منشی را خواستم. مثل مرغ سرکنده به پر پر افتاد. تا آمد بگوید، چکار می کنی…
خانم منشی قلم به دست وارد شد و رو به من گفت: “بفرمائید! “

و او دست پاچه گفت: “چیزی نیست، هنور تصمیمی گرفته نشده،  بیرون تشریف داشته باشید، مجددن صدایتان می کنیم”

و بدین ترتیب جلوی پیشروی مرا گرفت، و با لحنی که کوشش می کرد عاری از محبت نباشد، گفت: “بگو چکار کنیم؟ کمی فکر کن، شاید راه حل درستی پیدا شود.”

دو راه به ذهنم رسید، عنوان کردم: “به نظر من یکی از این دو راه می تواند مسئله را حل کند.”

خوشحال شد. دستور داد دو فنجان چای آوردند.

“یکی این که واقعن دل به دریا بزنیم و فردا صبح به اتفاق برویم، شاید به خیر گذشت.”

فنجان چای را به لب برد و آهسته گفت: “شاید هم به خیر نگذشت.”

“دوم این که تلفنی تماس بگیر و بگو که دوستم مریض است، هر مرضی به نظرت رسید بگو، و اضافه کن که مدیر عامل هستی، و بپرس احضار ایشان در چه موردی است، تا اگر بتوانم کمک کنم. حُسن این کار در این است که اگر دلیل احضار را بگوید، بهتر می توانیم خودمان را آماده کنیم.”

برخلاف تصور راه دوم را را پسندید، ولی گفت: “من تلفن نمی کنم، همین مکالمه را بگو خانم منشی انحام بدهد.”

قبول کردم. پس از موفق شدن به برقراری ارتباط تلفنی، در سکوت کامل مکالمه را گوش کردیم:”…نمی دانم…قدری کسالت داشت…نه، بیمارستان نیست…فکر نمی کنم خیلی سنگین باشد…دکتر شریف زاده…”

رنگ از صورت دوستم پرید.

“…بسیار خوب، پنجشنبه ساعت هشت صبح…چشم…”

دوشنبه بود. حدود سه روز فرصت داشتیم تا خودمان را آماده کنیم. و بدین ترتیب “دکتر شریف زاده”  احضار شد. هر چند معلوم نشد دلیل احضار چیست. بُردی حاصل نشده بود.

تا قبل از صحبت منشی فقط شب پیش رو را می بایستی در نگرانی بگذرانیم، ولی حالا سه شب را. “آمدیم زیرابرویش را برداریم” کار دست خودمان دادیم. هم من بایستی دلیل بیماریم را بگویم، هم هر دو برویم. به نظر می رسید”هم چوب را خورده ایم هم پیاز را.”

دیگر حال نداشتم. برخاستم. همانطور که به طرف در خروجی می رفتم گفتم:

“من چون مریضم! از فردا نمی آیم کار. اگر تا چهارشنبه حالم خوب شد اطلاع می دهم، در غیر این صورت، پنجشنبه صبح خودت تنها برو و بگو که من هنوز روبراه نیستم. این طوری بهتر است، بار تو سبک تر می شود.”

آرام گفت:” چه بگویم؟ بگذار خودم را پیدا کنم…. یکبار هم که شده بایستی با واقعیت حاکم روبرو بشوم. تو درست می گوئی مسئولیت نهائی تصمیم گیری های این شرکت با من است…تو نگران نباش. حتمن این چند روزه را استراحت کن. من تنها می روم…”

در آستانه در خشکم زد. گوش هایم را باور نداشتم. چیزی مثل تأسف و به سنگینی اندوه در قلبم فرو ریخت.
 شادی گذشت و جوانمردی، موهای تنم را سیخ کرد. به طرفش رفتم، در آغوش گرفتمش. تصمیمش را که بوی رفاقت ناب می داد ارج گذاشتم، و قاطع گفتم: “من می روم، لازم نیست تو بیائی. می دانم چه بگویم و چگونه رفتار کنم که تو مطرح نشوی.”

دستش را فشردم و بدون تأمل خارج شدم. دفعه بعد که او را دیدم، حدود سه سال از آن روز گذشته بود.