کریس هِجِز
ترجمه: پرویز شفا ـ ناصر زراعتی
هنگامیکه دارویِ مُسکنِ جنگ را در درونِ خود هضم میکنیم، نشئهای احساس میکنیم شبیهِ نشئۀ همانکسانی که اهتمام میورزیم از بین ببریمشان؛ اینان «بنیادگرایانِ اسلامی» را نیز شامل میشوند که همچون موجوداتی عجیب و غریب، خشن و نامتمدن تصویر شدهاند. جنگ مادّۀ مُخدرِ مُشابهی است. من از سالها پیش، از آن بهرهمند شدهام و مانندِ هر معتادِ رو به بهبود، هنوز هم بخشی از «من» وجود دارد که برایِ صراحت و سادگی و نشئگیِ جنگ لَهلَه میزند، دلتنگِ آن است و حسرتش را میخورَد؛ اگرچه همزمان، با زخمهایی که برجا گذاشته، دست و پنجه نرم میکنم. در فُقدانِ کسانیکه با آنان کار میکردم، سوگواری میکنم و با درّندهخوییهایی که مشاهده کردهام (و راحتتر بودم اگر شاهدِ آنها نمیبودم)، دست و پنجه نرم میکنم. بخشی از من ـ شاید بخشی از همۀ ما ـ وجود دارد که در لحظههایِ مُعینی تصمیم میگیرد: بهتر است اینگونه بمیرم بهجایِ آنکه به زندگیِ کسالتبار و ملالآورِ روزمره بازگردم. در بحبوحۀ جنگ، فرصتِ برخورداری از زیستن در لحظهای مُهیج و مقاومتناپذیر ـ حتا اگر بهمعنایِ فراموشیِ مشخصی باشد ـ ارزشمند مینماید، اما بهمُجردِ اینکه جنگ پایان مییابد، نسبتاً ابلهانه بهنظر میرسد.
من از سالِ ۱۹۸۳ تا ۱۹۸۸ از صحنههایِ جنگ در اِلسالوادور گزارش تهیه کردهام. سرآخر، یک حرکتِ عصبیِ غیرِارادی در عضلاتِ چهره نصیبم شد. سه بار بهدلیلِ دریافتِ خبرهایِ پنهانیِ دریافتشده مبنیبر اینکه گروهِ مرگ برایِ قتلم برنامهریزی کرده است، سفارتِ آمریکا مرا از اِلسالوادور بیرون بُرد. اما هر بار بازگشتم. من بهنوعی تقدیرگراییِ ناخوشایند مبتلا شده بودم: مطمئن بودم در اِلسالوادور کُشته خواهم شد! نمیتوانستم ـ و اکنون نیز نمیتوانم ـ بهروشنی بیان کنم که چرا میبایستی نابودیِ خود را بپذیرم و به پیشبازِ آن بروم. سرانجام، آنجا را تَرک کردم و آخرین اقدامم در یک حالتِ جنونآمیزِ ناشی از خشم و تشویشِ بیاساس این بود که بهبهانۀ اشتباهِ بیاهمیّت و قابلِ درکِ یکی از کارمندانِ بختبرگشتۀ شرکتِ هواپیماییِ کِ.اِل.اِم، در سالنِ فرودگاهِ کُستاریکا، پریدم رویِ میزِ او و باهاش گلاویز شدم. درحالیکه همکارانش گیج و مبهوت به اُتاقکی پناه بُردند، او را نقشِ زمین کردم. خون از سر و صورتِ من و او جاری شد. در طولِ پرواز تا مادرید، خونِ دَلَمهشده رویِ گونههایم را پاک نکردم و هنوز هم که هنوز است اثرِ جراحتی را که با فُروکردنِ نوکِ قلمِ خود در گونهام ایجاد کرد، با خود حمل میکنم. من به «بیماریِ جنگ» مبتلا شده بودم.
پاییزِ ۱۹۹۵، چند هفته پس از پایانِ جنگ در بوسنی، با دوستانِ بوسنیاییِ خود که رنج و صدمۀ فراوانی دیده بودند، دورِهم جمع شدیم. زنِ جوانی بهنامِ لیلیانا پدرش را که صِرب بود، به سَبَبِ خودداری از پیوستن به نیروهایِ صِرب که شهر را محاصره کرده بودند از دست داده بود. لیلیانا چند روز پیش ناچار شده بود برود جسدِ پدرش را شناسایی کند. وقتی جسد را از زیرِ خاکِ یک پارکِ کوچک ـ برایِ تدفینِ مُجدد در گورستان ـ بیرون می آوردند، از کناره هایِ تابوت، آب بیرون میریخته است. لیلیانا در تدارکِ مهاجرت به اُسترالیا بود. به من گفت: «آنجا، با مردی ازدواج خواهم کرد که در موردِ این جنگ هیچ چیز نشنیده باشد و فرزندانی به عرصه خواهم رساند که دربارۀ جنگ و سرزمینیکه زمانی وطنم بود، هیچ حرفی به آنان گفته نشود!»
لیلیانا زنِ جوان و زیبایی بود. جنگ به اندازۀ کافی به او لطمه زده بود. گونههایی گودافتاده داشت و موهایی خشک و شکننده. چند تا از دندانهایِ در حالِ خراب شدنش شکسته بود. پولی در بساط نداشت تا به دندانپزشک مراجعه کند. امیدوار بود بتواند در اُسترالیا، دندانهایش را درست کند.
با وجودِ این، تنها کاریکه او و دوستانش در آن بعدازظهر کردند تأسف خوردن و ماتم گرفتن بهخاطرِ روزهایی بود که در ترس و گرسنگی به سر بُرده بودند؛ نزار و تحلیل رفته، آماجِ گلولههایِ تیراندازانِ صِربِ کمینکرده در بلندیهایِ مُشرف بر شهر… آرزویِ بازگشتِ آن روزهایِ پُر از دردمندی و محنت را نداشتند، اما اعتراف میکردند که آن روزها احتمالاً پُربارترین روزهایِ زندگیشان بوده است. با نومیدی مرا نگاه میکردند. آنان را از زمانی میشناختم که هرروز صدها گلولۀ توپ و خمپاره بر سرشان میبارید، از وقتیکه برایِ استحمام یا شُستنِ لباس آب نداشتند، از هنگامیکه در آپارتمانهایِ سرد و تاریک که شیشههایِ شکستۀ پنجرههاشان را با پلاستیک پوشانده بودند دورِهم چُمباتمه میزدند. نکتهایکه بیان میکردند واقعی بود. حالتهاشان زاییدۀ یأس و سرخوردگی از زمانِ حالِ سِترون، عَبَث و تهی بود. صلح بارِ دیگر خلائی را آشکار نمود که شتاب برایِ جنگ، مدّتی آن را پُر کرده بود. آنان یک بارِ دیگر تنها شده بودند؛ همچنانکه احتمالاً همۀ ما نیز تنهاییم. دیگر بیش از این به آن احساسِ مشترکِ مبارزه خود را مُلزم و مُکَلَف نمیدیدند؛ دیگر برایِ ارتقاء به اصالت و مقامِ قهرمانی فرصتی باقی نبود؛ بیش از این مطمئن نبودند که زندگی چه بود و چه معنایی داشت.
رفاقتهایِ قدیمی ـ هر اندازه هم کاذب ـ از میان رفته بود؛ رفاقت با مردان و زنانیکه بهدشواری میشناختندشان، کسانیکه در واقع ممکن بود پیش از جنگ، زیاد از آنان خوششان نمیآمد یا رغبتی به مصاحبت با آنان نداشتند. وانگهی، شاهد بودند که تمامیِ فداکاریها برایِ هیچ و پوچ بوده است. به آنان نارو زده بودند. رؤسایِ قدیمی و فاسدِ حزبِ کمونیست که یکشبه ناسیونالیست شدند، دوستانِ مرا از همان آغازِ مُنازعه، به گردابِ مَخمصه و فلاکت کشاندند؛ همان کسانیکه از قِبَلِ رنج و عذابِ مردمانِ معمولی و خوشخیال، به مال و منال رسیده بودند، هنوز هم بر مسندِ قدرت جاداشتند. هفتاد در صدِ مردم بیکار بودند؛ مردمِ درماندهایکه به اعانه و صدقۀ جامعۀ بینالمللی چشم دوخته بودند. آنان از دروغِ جنگ آگاهی داشتند، از به ریشخند کشیده شدنِ آرمانگراییِ خود مطلع بودند و تلاش میکردند با توهمّاتِ درهمریختۀ خود دست و پنجه نرم کنند. آنان جُمجُمۀ متبسّمِ مرگ را که در پایان، به طرفداری از جنگ دادِ سخن میدهد، از نزدیک مشاهده کرده بودند. دریافته بودند هدفِ گروهیکه زمانی در میانِ برخی از جوامعِ روشنفکری و بههمان اندازه در میانِ خودشان متداول بود و اسم و رسمی داشت، به دستِ فراموشی سپرده شده است. هنرپیشگان، سیاستمداران و هنرمندان برایِ دیدارِ یکدیگر تلاش و تقلا نمیکردند؛ کاریکه تقریباً همیشه بهمنظورِ ارتقاءِ خودشان انجام میدادند. و با وجودِ همۀ اینها، آنان و همچنین من آرزو میکردیم که همۀ آن اوضاع بازگردد.
سالِ بعد، یک کارتِ تبریکِ عیدِ کریسمس دریافت کردم.امضایِ «لیلیانا از اُسترالیا» پایِ آن بود. نشانیِ پُستیِ فرستنده رویِ کارت نوشته نشده بود. دیگر هیچ خبری از او نشنیدم.
بسیاری از ما، بیقرار و ناراضی و ناکام، هیچ چیزِ ارزشمندی در زندگیِ خود نمیبینیم. ما از زندگی انتظارهایِ بیشتری داریم. و جنگ لااقل این احساس را در ما پدید میآوَرَد که میتوانیم بر حقارت و نِفاق و تفرقۀ میانِ خودمان غلبه کنیم.
هفتهها پس از حملاتِ یازده سپتامبر، شاهد بودیم که شهرِ نیویورک چگونه کمابیش با اکراه، به زندگیِ معمولیِ خود بازمیگردد. همان احساسِ نُستالژیک به آدم دست میدهد.
حمله به ساختمانهایِ مرکزِ بازرگانیِ جهانی نشان داد که مخالفانِ ما بهجایِ آنکه دنیایِ اخلاقیِ دیگری بیابند، در زمینۀ جنگِ امروزی، بهخوبی آموزش دیدهاند. انفجارهایِ نمایشی، زبانههایِ آتش، قربانیانی که از طبقههایِ بالا خود را در آغوشِ مرگ پرتاب میکردند، ریزشِ آسمانخراشها در مانهاتان، همه و همه، مستقیماً از دنیایِ فیلمهایِ هالیوود میآیند. در چه جایِ دیگری جُز در دنیایِ صنعتی، هواپیمارُبایانِ آمادۀ خودکشی آموختند که انفجارهایِ چشمگیر و مرگ و نابودی برفرازِ شهری بزرگ، شکلی غیرِعادی و مؤثر برایِ ارسالِ پیام است؟ آنان زبانِ آموزش دادهشده را بهدرستی فراگرفته بودند. آنان دریافته بودند که استفاده از خشونتِ بینهایت علیهِ مردمِ بیگناه، راهی است برایِ صدورِ بیانیه.
در زمانِ جنگ، جسدهایِ کُشتهشدگان اغلب پیامهایی همراه دارند. یک روز صبحِ زود، گروهِ مرگ در اِلسالوادور، اعلامیههایِ تهدید به مرگِ ما خبرنگاران را در دهانهایِ نیمهبازِ کُشتهشدگان چپاندند. و واشنگتُن ـ در مقیاسی بزرگتر ـ برایِ ارسالِ پیامِ خشمِ خود، از کُشت و کُشتار و جنازهها استفاده میکند. ما اینگونه پیامهایِ آتشافروزانه را به ویتنام، عراق، صربستان و افغانستان ارسال داشتهایم. اُسامه بِن لادن سخن گفتن به زبانِ جنگِ صنعتیِ امروزی را بهخوبی آموخته است. رابرت مَکنامارا وزیرِ دفاعِ آمریکا در تابستانِ سالِ ۱۹۶۵، حملههایِ هوایی و بُمبارانهایی را که خواهناخواه هزاران تن از غیرِنظامیانِ شمالِ سایگون را بهکُشتن میداد، بهمثابۀ وسیلهای برایِ برقراریِ ارتباط و پیامرسانی به نظامِ کمونیستیِ هانوی تلقی میکرد.
یکی از شرارتهایِ پنهانِ جنگ این است که ما را وامیدارد تا کسانی را که رزمندگانِ بزرگی از کار درمیآیند، موردِ تعظیم و تکریم و تحسین قرار دهیم و عُذر و بهانههاشان را در زمینۀ کُشتار و قتلِعام، بهنامِ «دفاع از خود» توجیه کنیم و معذورشان بداریم. ما پیمانهایِ اتحاد با اسرائیل و روسیه را طراحی و حمایت کردهایم و مثلثِ جهانیِ مشکوکی علیهِ تروریسم شکل دادهایم؛ مثلثیکه اعتبار و حیثیتمان را در نظرِ بیشترِ مردمِ دنیا ـ بهویژه مسلمانان ـ لکهدار میکند. تمامِ کسانیکه با ما و متحدانمان مخالفت میورزیدند ـ فلسطینیها، چچنها، افغانها و عراقیها ـ بهطورِ ناگهانی در تودهای غیرِقابلِ تشخیص درهم ریختند و خمیر شدند. آنان بههمان اندازه برایِ ما ناشناخته و بیچهرهاند که ما برایِ دشمنانمان.
هنگامیکه جنگ علیهِ تروریسم ادامه مییابد، زمانیکه حملههایِ تروریستی ناخواسته بر زندگیِ ما تحمیل میشود، وقتی ما هرچه کمتر احساسِ امنیّت میکنیم، پذیرشِ تمامیِ روشها برایِ ناسزاگویی و یورش به دشمنانِ واقعی و خیالی، دمُکراسیِ ما را خدشهدار و از شکلِ اصلیاش دور میکند. درست است که جنگ به زندگیِ سترون و عبثِ ما معنا میبخشد، اما درعینِحال، آدمکشان و نژادپرستان را نیز ارتقاء میدهد.
کُشتارِ سازمانیافته به دستِ ارتشی منظم و حرفهای، به بهترین شکل انجام میگیرد. اما جنگ درعینِ حال، به کسانی که به کُشتارِ جمعی تمایل دارند از سویِ ما وکالت میدهد. گَنگسترهایِ خُردهپا که پیش از جنگ در سارایهوو موردِ نفرتِ مردم بودند، در آغازِ درگیری، یکشبه، بهصورتِ «قهرمانانِ جنگ» تغییرِ ماهیّت دادند. کاری که آنان انجام میدادند عملی متفاوت از پیش نبود؛ آنان همچنان چپاول میکردند، شکنجه میدادند، به زنان و دختران تجاوز میکردند و آدم میکُشتند. فقط در آن زمان، یعنی پس از جنگ، این بلاها را در لفافهای ایدهئولُژیک سرِ صربها آوردند.
اِسلوان میلوسوویچ گامی فراتر برداشت: درِ زندانها را گشود و طبقۀ جنایتکارِ خود را برایِ جنگ در بوسنی مسلح کرد. بهمحضِ اینکه برایِ شرکت در نهضتِ جنگ («جهاد») متعهد میشویم، بهمُجردِ اینکه خود را در همان سَمتی میبینیم که «فرشتگان» قرار دارند، بهمحضِ اینکه یک نظامِ عقیدتی ایدهئولُژیک یا تئولُژیک را با آغوشِ باز میپذیریم که خود را مظهری از نیکی و احسان و روشنایی میداند، تنها چیزیکه باقی میمانَد این است که کُشتارِ جمعی را چگونه به مرحلۀ عمل درآوریم.
بُروزِ درگیری سردرد و ملالِ ناشی از پیشِپاافتادگیِ زندگیِ روزمره را بیدرنگ کاهش میدهد و از بین میبَرَد. راهپیماییها و تظاهراتِ جمعیِ دست در دست علیهِ دشمن، تعهدی گرمابخش و ناآشنا نسبتبه همسایگان، جامعه و کشورمان بهوجود میآوَرَد. گرایشهایِ ژَرف و نهفتۀ اضطرابآور نابسامانی و ازخودبیگانگی را محو میکند و بهدستِ فراموشی میسپارد. جنگ در دورانِ ناخوشاحوالی و ناامیدی، عاملِ انحرافِ قوی و مؤثری بهشمار میرود.
جُرج اُرول در کتابِ «۱۹۸۴»، از ضرورتِ جنگهایِ بیوقفه علیهِ «دیگران» مینویسد تا وحدتِ کاذبی میانِ پرولترها بهدست آید: «جنگ بهمعنایِ واقعیِ کلمه تداوم داشته است. اگرچه ـ دقیقتر بگویم ـ جنگ همیشه همان جنگِ پیشین نبوده است… دشمن در آن لحظه، پیوسته تجسم و مظهری میشود از اهریمنِ مُطلق.»
میهنپرستی اغلب شکلی است از خودپرستیِ جمعیکه احسانِ ما، آرمانهایِ ما، رحم و شفقّتِ ما را گرامی میدارد و نگرانِ پیمانشکنی و جفایِ کسانی است که از ما متنفرند. مهم نیست که سرکوب و کُشتارِ جمعی بهدستِ اَیادیِ خونآشام انجام میشود؛ از شاهِ ایران گرفته تا ژوزف دزیره موبوتو دیکتاتورِ کُنگو که طیِ سه دهه فرمانرواییاش، بیش از یک میلیارد دلار کمکهایِ نظامی دریافت کرد. دولتهایِ اروپایی، بهویژه فرانسه، هنگامیکه موبوتو مشغولِ مکیدنِ خونِ یکیاز غنیترین کشورهایِ آفریقایی بود، کمکهایِ مالیِ بیشتری در اختیارِ او گذاشتند. ما خود را توجیه میکنیم. توجیههایِ دیگر بهحساب نمیآیند.
جنگ دنیا را قابلِ درک میکند؛ تابلوِ سیاه و سفیدی است از آنان و ما. جنگ اندیشه را در بوتۀ تعلیق قرار میدهد، بهویژه اندیشۀ انتقاد از خود را. همگان در برابرِ تلاش و کوششِ متعالی، سرِ تسلیم فرود میآورند. ما همه یکی میشویم. بیشترِمان با رغبت پذیرایِ جنگ میشویم و این پذیرش تا هنگامی است که بتوانیم آن را در نظامِ عقیدتیِ خود بستهبندی کنیم تا رنج و عذابهایِ بعدی را همچون ضرورتی برایِ اَعمالِ خیرخواهانۀ برتر بینگاریم؛ ضرورتی برایِ انسانهاییکه نه تنها در پیِ یافتنِ سعادت که به دنبالِ معنا نیز هستند. و دردآورتر اینکه جنگ گاهی نیرومندترین شیوۀ بهدست آوردنِ معنا در جامعۀ انسانی است.
و اما جنگ رَبّالنوعی است که یونانیان و رومیانِ باستان آن را میشناختند. ستایشِ او قربانی شدنِ انسان را میطلبد. ما جوانانمان را مجبور میکنیم به جنگ بروند. کُشت و کُشتاری را که باید بهآن دست بزنند، در نظرشان بهصورتِ «مناسک» جلوه میدهیم. این مناسک در طولِ قرنها، دستخوشِ تغییرِ اندکی شده است؛ قرنهاییکه تقریباً پیوسته آتشِ جنگی در جایی رویِ کُرۀ زمین شعلهور بوده است. ویل دورانت، تاریخنگارِ معروف، محاسبه کرده است که در تمامِ طولِ تاریخِ بشر، فقط بیست و نُه سال را میتوان سراغ گرفت که در جایی رویِ کُرۀ زمین، جنگی در جریان نبوده است. ما از رزمندگان میخواهیم تا کیفیّتهایِ ضروری برایِ پیگیری و ادامۀ جنگ ـ شجاعت، وفاداری و ایثار ـ را از یاد نبرند و نمونۀ برجستۀ آنها شوند. سرباز که در دورانِ صلح کسی به او توجهی ندارد و حتا از او فاصله میگیرند، ناگهان همچون نمونۀ بارزِ والاترین آرمانهایِ ما ـ در مقامِ «مُنجیِ ملّت و دولت» ـ معرفی میشود. سرباز اغلب کسی است که ما میخواهیم «او» بشویم؛ اگرچه بسیاری از ما که شاملِ بیشترین سربازان هم میشویم، در نهان میدانیم که هیچگاه نمیتوانیم با آرمانیکه در برابرِمان عرضه میشود، مطابقت کنیم. همۀ ما همانندِ نستور(۱) در کتابِ ایلیاد [اثرِ هومر] میشویم و برایِ قهرمانانِ ازپایدرآمدهایکه پیش از ما رفتهاند تا نسلِ جدید را برانگیزانند و سرِ غیرت آورند، دست به دعا و نیایش برمیداریم. اینکه اُسطورهها دروغهایی بیش نیستند و آنانکه پیش از ما رفتهاند بیش از ما نمیتوانستند با آرمانی مطابقت کنند که ما نیز در دورانِ خود نمیتوانیم، بادقتِ هرچه بیشتری از دیدِ عامۀ مردم پنهان نگهداشته میشود. تَنِش میانِ کسانیکه با جنگ آشنایی دارند و بهاین ترتیب از عوامفریبیِ همگانی آگاهاند و کسانیکه اُسطوره را اشاعه میدهند، معمولاً بهجایی میرسد که اُسطورهسازان بههر کاری دست میزنند تا جلوِ دهانِ شاهدانِ جنگ را بگیرند و صدایشان را خفه کنند.
جان ویلر که در سالِ ۱۹۶۶ از وِست پوینت (معروفترین دانشکدۀ نظامیِ آمریکا) فارغالتحصیل شد، به ویتنام رفت و در آنجا، همکلاسیهایِ خود را دید و دریافت که آنان در مقایسه با کسانیکه در ویتنام جنگیده بودند، بالاترین تعدادِ کُشتهشدگان و مجروحان را برجاگذاشتهاند. او بهمن گفت: «من شاهدِ جنگ در ویتنام بودم. نیمی از اوقاتِ خود را در هلیکوپتری گذراندم که بر فرازِ روستاها پرواز میکرد. من شاهدِ کُشتارِ همکلاسیهایِ دانشکدۀ وِست پوینت بودم و میدانستم که ما همه بهخاطرِ یک دروغ، درحالِ دروشدن و از بین رفتن هستیم.»
ویلر در سالِ ۱۹۷۱، با درجۀ سروانی ارتش را تَرک کرد، به دانشکدۀ حقوقِ دانشگاهِ پیل رفت و از آن پس، در درگیریهایِ سیاسی برایِ متوقف کردن و جلوگیری از جنگ به فعالیّت پرداخت. او در ایجادِ دیوارِ یادبودِ کُشتهشدگانِ جنگِ ویتنام در شهرِ واشینگتُن، بسیار فعّال بود.
او میگوید: «وقتی از دانشکدۀ حقوق فارغالتحصیل شدم، تازه آن زمان بود که تأثیرِ شدید و بیاَمانِ دروغ و فریبها به ذهنم خطور کرد و دردِ آن را حسّ کردم. من دربارۀ این دروغها فکر کردهام، درموردشان تأمل نمودهام و از آن هنگام، برایِ افشایِ آنها اقدام کردهام. نظامِ آموزشیِ کسبِ شَرَف و افتخار در وِست پوینت، بهطرزِ عجیب و غریبی در میانِ چرخدندههایِ سلسلهمراتبِ فرماندهی، نارساییِ خود را نشان داد. مقاماتِ عالیِ ارتش که با مَکنامارا و جانسون همراه شدند، گناهکار بودند. جنگ در ویتنام عملی شنیع و نفرتانگیز بود. وِست پوینت بایستی به افرادِ معمولیِ تازهوارد گوشزد کند که آدمیرالها و ژنرالها بهمنظورِ انجامِ وظایفِ خود، ناچارند دروغ بگویند.»
ایلیاد کتابی است دربارۀ قدرت و خشونت. آنان که در فضایِ داستانیِ ایلیاد زندگی میکنند، به ویژگیِ جنگجویان وفادار میمانند. قهرمانانِ کتاب مردانی مغرور و شجاعاند که اِکسیرِ هیجانانگیزِ خشونت، تلخی و مُصیبت هستیِ آنان را بر باد میدهد. داستان از این قرار است که مردی بهنامِ آشیل برایِ کسبِ افتخار و شهرتِ جاودانه که بدونِ مرگِ قهرمانانه از او مضایقه میشود، به شهرِ تروا و به میدانِ جنگ بازمیگردد.
ایلیاد میتوانست دربارۀ بوسنی نوشته شده باشد، با فرماندهانِ گروههایِ شبهنظامیِ نامنظم که برایِ اقناعِ نَفسپرستیها و جاهطلبیهایِ خود، از فدا کردنِ انسانها و روستاها ابایی نداشتند و بسیار راغب به تخریب بودند.
اُدیسه [اثرِ هومر] اما کتابی است متفاوت. ماجراهایِ این کتاب پیرامونِ شخصیّتی بهنامِ اُدیسوس دور میزند. در اُدیسه، تفرعن و انعطافناپذیریِ جنگجو در پس زدنِ ناپایداریِ تقدیر و بیاعتنائیِ طبیعت، عاجز از کار درمیآید. اُدیسوس از اینکه با قراردادهایِ زندگی دست و پنجه نرم کند، مشکل دارد. هنگامیکه با نیروهایِ قدرتمندی گلاویز میشود و نمیتواند از افشایِ نامِ خود در برابرِ سیکلوپ مقاومت کند، با این عمل، مردانِ خود را به مرگ و خویشتن را به درد و رنجی طولانی محکوم میکند. در اثنائیکه ملوانان امواجِ کفآلودِ دریا را با پاروهایِ خود میشکافتند، اُدیسوس اینگونه سیکلوپ را مخاطب قرار میدهد: «مردانِ من در برابرم سر فرود میآورند و از من استدعا میکنند که اینکار را نکنم، اما آنان قلبِ قهرمانطلبِ مرا متقاعد نکردهاند.»
«قلبِ قهرمانطلبِ» اُدیسوس است که باید مهارکردنِ احساسات را بیاموزد، پیش از آنکه بتواند به زندگیِ خانوادگیاش بازگردد که بیست سال قبل آن را پشتِ سر گذاشته است. همان وضعیّتهاییکه در جریانِ جنگ به او خدمت کردند، در دورانِ صلح او را از پای درمیآورند.
چنین ویژگیهایِ دووجهی احتمالاً از زمانِ شکلگیریِ جوامعِ بشری وجود داشته است. به هر سربازِ جدیدیکه روانۀ میدانِ جنگ میشود، حتماً باید توصیه شود که کتابِ ایلیاد را بخواند، همانگونه که به هر سربازیکه به وطن بازمیگردد، باید با توصیۀ مطالعۀ اُدیسه او را پذیرا شد و خیرِمقدم گفت. هیچ اثری بهاندازۀ این دو کتاب به وقایعنگاری و ثبتِ خشم و زَوالِ ناشی از جنگ و تلاش برایِ رهایی از چنگالِ این بیماری نزدیک نمیشود. نامِ اُدیسوس از فعلِ یونانیِ Odassomai میآید که بهمعنایِ «عذاب و درد کشیدن» است.
ادامه دارد
این کتاب ترجمهای است از:
War is a force that gives us meaning
By: Chris Hedges
بخش اول مطلب را اینجا بخوانید.