آنجا درختهای بلوط غوغا میکردند، با سایههایی که زیرشان یک برکه میخواست بمیرد و شاخهها خود با آسمان گلاویز بودند.
روزهای سردی بود و بیمحابا خلوت، و تیغهای تنهها انگار مرا بخواهند، بیصدا. و باد با برگها میعادی داشت و این زمستان انگار برای همیشه فراموش شده بود. یک جاده که مرا آورده بود، اکنون رفتهی تازهاش را، گویی دختری جوان را، سوگواری میکرد.
زود پذیرفتم، چند ماهی بهترین دوستم را. شبها با تنهایی ورق میزدیم و به صدای گرگ گوش میدادیم. تنهایی حرف جغد هم بلد بود.
همیشه فکر میکردم آخرین قرار باد کی خواهد بود، پیت نفتی من یکبار گفت: به زودی. و شبها او روشن میکرد ساختمان آجری و البته خانهی جدیدم را. بر هر کدام از خشتها انگار کنکاشی شده بود و یادگاریهای پیرمرد…. روی همهی خشتها نوشته بود: تو را به فاطمهی زهرا.
ـ پارسال پیرمردی جنگلبان بود جناب معلم! شما که بار اولتان است قاعدتا او را نمیشناسید، مرد خوبی بود اما البته کمی … حالا که مرده، مهم نیست. اگر روی دیوارها چیزی کندهاند، نترس.
راست گفته بود، هر چند نمیخواهم پشت سر یک مرده حرف بزنم، به خصوص با تو تنهایی و وقتی باد میآید، اما این یادگاریها برای پیرمردی آنطور…، خدا بیامرزدش، بدجور هم مرده بود.
ـ تو نترس، آن سال زمستان زیاد طول کشیده بود و انگار آذوقهاش را تمام کرده بود،….
جاده سخاوتمند نبوده و پیرمرد را طرد کرده، حتما پشت سرش حرف هم میزده. بیچاره چراغش گرگها را خبر کرده است، نه هیچ ماشینی را. این باد هم که حتی به من نیز بوی آدمیزاد میرساند، تا چه به گرگها.
ـ برای شما آذوقه به اندازهی کافی هست، بله! برای پیرمرد هم بوده، اما انگار آنجا دو نفر زندگی کنند، آذوقهاش تمام شده.
کنسروها را شمردم، جلز و ولز پیاز بوی چشمهایم را میداد. روی تقویم علامتی دیگر گذاشتم و خوابیدم.
ـ آره، حتما این کار را بکنید؛ این هم تقویم. پیرمرد هم میکرده و ما فهمیدیم بدبخت چند روزی بود که مرده، بالای درخت رفته بود و….
خودش از بالای درخت آمده پایین، فانوس را پرت کرده، اما چرا؟
ـ صدای چند تا حیوان را برایتان ضبط کردهایم، هر وقت بیرون رفتید، ضبط را با خود ببرید. گرگها با صدای شیر میرمند، شیرها را بهتر است اشهدینتان برماند. شوخی کردم، آن طرفها شیر ندارد. بله! برای پیرمرد هم از این نوارها داده بودیم.
بعضی شبها، نوار خرس را میگذاشتم. به نظرم خرناسش از همه طبیعیتر بود و تنهایی مرا رفع میکرد. حتی باد هم انگار مقابل او جرات عرض اندام نداشت. باید مواظب باشم، باطریهایم تمام میشود.
چند شبی، به امید رهایی از این تنهاییِ دعوت نشده خاطرهنویسی کردم. اما کمکم دلم میخواست روی درختها یادگاری بنویسم، روی دیوارها. بارها با تکه چوبی روی برف نوشتم: دوستت دارم.
اینها به دلم نمیچسبید. یک روز با محتویات کامل دو کنسرو نوشتم: تو را به فاطمهی زهرا. برگها میلرزیدند و باد بوی حرفم را پس میداد. تازه فهمیدم همیشه دلم همین را میخواسته.
امروز هم برف میبارید، و شاخهها بوی پیاز و موی کوتاه یک دختر مرده را میدادند. بهزودی یک شب شبانه از این خانه فرار خواهم کرد و تو را به فا… فایدهای ندارد، میدانم زنده نمیمانم. حالا دیگر روی همهی خشتها هم همین را نوشتهام .
نوارهای پیرمرد را یافتم، روی نوارها صدای خودش را ضبط کرده بود. خودش میگفت چند شبی نوشته است و بعد. حرف که میزد دنیا در دهانش میلرزید. اکنون رسیدهام به اینجا که از آن میخواسته فرار بکند. امشب میخواهم به محل پیدا کردنش بروم، شاید بفهمم، بقیه ماجرا را.
شاخهها به صورتم میخورد و باد هم فحش میپراند، حالا با من میعادی داشت باد و برگها بر این معشوقهی جدید بخل میورزیدند. سفت ضبط را چسبیدهام و آماده که یکدفعه شیر باشم. به آن درخت میرسم و با فانوس روی تنهاش کنکاش میکنم برای آخرین یادگاری.
و چون زوزهی گرگها به گوشم خورد، انگشتم روی دکمهی play چرخید. روی نوار صدای خودم ضبط شده، که صمیمیترین بود با باد و تنهایی. این فانوس سنگینی میکند بر تنم و تا چند لحظهی دیگر بر تمام جنگل. و اشتهای این گرگها را دیگر هیچ کاری نمیتوان کرد. در تاریکی تو را به فاطمه….
و آخرین یادگاری پیرمرد هنوز هم کامل نشده و یخزده باز میخواست با من حرف بزند از درون ضبط، که باطریهایم تمام شد. باید یک زمستان صبر کنم و البته فکر میکنم خودم قبل از پایان آن این حرفها را کامل خواهم کرد، چرا که این باد گورستان عجیبی است و پیت نفتی راست گفته است.