متن سخنرانی نجمه موسوی ـ پیمبری در مراسم یادمان کشتار ۶۷
استکهلم، سوئد ـ سپتامبر ۲۰۱۶
بخش سوم و پایانی
یکی دیگر از ویژگی های نوشته های زنان به دلیل تفاوتشان با مردان در ریتم، وزن، نوع حرکت، شکل و سرعت حرکت آنهاست به همین دلیل در این نوشته ها زنان خود را کاملاً از مردان متمایز کرده اند. در واقع آنان به صدای درون خود گوش سپرده اند و بدین ترتیب است که نوشته شان زنانه شده است. در این رابطه توضیح بیشتری می دهم.
در اغلب کتاب هایی که توسط زنان نوشته شده، محدودیت های اخلاقی و سنتی در آنها کمابیش به چشم می خورد. زنان کمتر از خود و جسم خود گفته اند، اما از آنجا که رژیم جمهوری اسلامیِ دورویه باز همه پرده ها را درید، زنان نیز که مورد آزار و اذیت بسیاری در رابطه با جسم خود بودند برای آن که خاطراتشان هر چه نزدیکتر به واقعیت باشد از عادت ماهانه شان گفتند، از خونریزی های بعد از زایمان، از نیازهای جنسی شان، از روابط سودایی میان زنان زندانی. در این زمینه به نظر من بسیار از مردان پیشی گرفتند. نه به دلیل این که جسم مردان مورد تجاوز و حمله قرار نگرفته است، نه این که نیازهای جنسی شان کمتر از زنان باشد، اما آنان قادر به بیان آن نبوده اند. زنان از همان ابتدای دستگیری با مسئله ی جنسیت شان و محدودیت هایش مواجه هستند. عادت ماهانه، پرهیز زندانبان و بازجو از لمس آنها در موقع جابجایی، اگرچه این احتراز به هیچ وجه در موقع شکنجه کردن رعایت نمی شود و به راحتی شکنجه گر روی کمر زنان می نشیند و یا به موقع زدن سیلی و توسری از این که آنان را لمس کند ابایی ندارد. تحمیل حجاب و انواع و اقسام فشارهای مربوط به حجاب در دوران مختلف از این جنس اند.
منیره برادران: «حاجی به مشت و لگد به مادر سهیلا بسنده نکرد. جعبه ای که روی زمین افتاده بود را پیدا کرده و پشت او گذاشت و با تمامی سنگینی اش روی زن بیچاره نشست.»
تجاوز و تهدید به تجاوز که بی شک در مورد مردان هم صورت گرفته، اما در مورد زنان به طرزی سیستماتیک اجرا شده است. در نتیجه در جا به جای خاطرات زنان، از خودکشی های زنانی که مورد تجاوز قرار گرفته اند صحبت به میان می آید. هم چنین تجاوز به اعدامیان باکره قبل از اعدام نیز جنایتی که بر زنان زندانی اعمال می شده را بیان می کنند.
(استثنائا تکه ای از خاطرات مینا زرین را از گفتگوهای زندان ۴ در این زمینه می آورم):
از سلول کنارم که بیرون می آمدند، سایه شان را از زیر در می دیدم. در این حالتها بیشتر دچار ترس و وحشت می شدم. برای چند ساعتی وحشت تمام بدنم را فرا می گرفت و خیال های واهی به ذهنم هجوم می آورد. نمی توانستم درست نفس بکشم. قلبم به شدت می زد. آب دهانم را به سختی فرو می دادم و پاهایم سست می شد. به خودم کمی دلداری می دادم و به آرامی در گوشه ای کز می کردم. در همان حال سایه های زیرِ در از نظرم دور نمی شد. وقتی سایه را از زیر در سلولم می دیدم، ضربات قلبم بالاتر می رفت، با دور شدنش، نفس عمیق می کشیدم. معمولاً این وقایع شبها رخ می داد و همیشه پاسدارهای مرد این آزارهای مالیخولیایی را بر عهده داشتند. از در و پنجره و چشمی و سالن و راهرو و از زمین و هوا، روز و شب و نیمه شب کنترل می شدیم. عملیات پشت پرده و حاکم ساختن وحشتی که جانها را می فرسود، اثرش هیچ وقت از جانم کاسته نشد. این دوران سیاه، بعد از سالها، بحران های جدی ای را در درونم ایجاد کرد.»
نسرین پرواز نیز جملات مادری را که به همراه کودکش در زندان است چنین می نویسد: « وقتی می خواستند مرا برای شکنجه ببرند کودکم از من جدا نمی شد…. بعد از مدتی شروع به جیغ زدن کردم، ولی بازجو شروع کرد به چپاندن پارچه کثیف توی دهانم. بعد شروع کرد به دست زدن به سینه هایم. سعی کردم جیغ بکشم و به او فحش بدهم ولی به خاطر پارچه کثیف و بدبو صدایی از دهانم بیرون نمی آمد.»
از آنجا که زنان طی قرون در خانه مانده و به همه ی جزییات توجه کرده اند، هم آنان هستند که تا امروز مراقب آسایش همه ی افراد خانه و خانواده اند همین امر در آنها خصوصیتی را رشد داده تا به جزییات توجه مخصوصی داشته باشند. به همین دلیل است که تمام زیر و بم، گوشه و کنج های تاریک سلول و بندها را اینان برای ما به تصویر می کشند آن هم نه فقط در شکل ساختمانی اش، بلکه در رابطه با آن چه آنجا می گذرد.
حساسیت زنان زمینه های مختلفی را در برمی گیرد. حساسیتی حاد و آزاد. آنان به سبک ترین برخورد عکس العمل نشان می دهند. مثل گیاهی هستند که تازه در هوای آزاد قرار گرفته اند. از هر چه می بینند و می شنوند متاثر می شوند. نور و روشنایی شان را بر چیزهای کوچکی می اندازند و بدین وسیله نشان می دهند که چندان هم کوچک نیستند.
در هر جابجایی به صداها، به انعکاس نوری، به صدای پرنده ای دقیق می شوند. به رفت و آمد مردم وقتی که در مینی بوسی هستند که آنها را از زندانی به زندانی دیگر می برد.
منیره برادران: « از محوطه اوین خارج شدیم. بعد از یک سال خیابانها را می دیدم….. از جلو بیمارستان سعادت آباد گذشتیم. به یاد سوزان افتادم که در این بیمارستان پرستار بود….. بر شاخه درختان سپیدی برف حزن دل انگیزی داشت. دلم گرفته بود. از پشت پرده اشک، خیابان دلگیرتر به چشم می آمد…. مدرسه ها تازه تعطیل شده بودند. … در کنار ما زندگی سیر طبیعی اش جاری بود و این رودخانه در قلب فشرده ام روان شد. اشکم را شست و من آرام شدم.»
قدرت تخیلشان بسیار قوی تر در این خاطرات جلوه می کند. به خانواده فکر می کنند. به مادری که بیرون از زندان است. به انسانهایی که اکنون آزادند و در بیرون زندگی می کنند.
منیره برادران: « جلوی در زندان ازدحام بود. خانواده های زندانیان در انتظار ملاقات بودند. بی شک این پیران شکسته به همراه غنچه های نوشکفته، زیر مهمیز سوز و سرما رنج بیشتری را تحمل می کردند.»
همانجا: «متوجه شدم در دو طرف راهرو سفره پهن شده … چای از داخل دیگ های بزرگ در کتری یا پارچی ریخته می شد و به سر سفره ها می رسید. این منظره مرا به یاد سفره های نذری که در امامزاده ها و خانه ها دیده بودم می انداخت.»
همانجا: «وقتی وارد حمام شدم خاطره حمام های عمومی دوران کودکی برایم زنده شد.»
و همین قدرت تخیل است که در طی قرون ساکت و بیصدا در چهار دیواری خانه رشد کرده است. مانند گیاهی که آفتاب کمی نیاز دارد چرا که در خود کلروفرم تولید می کند تخیلشان به زندگی درونی خود ادامه داده است. همان ذهنی که هیچ جلادی، هیچ دیکتاتوری ای قادر به دربند کشیدنش نبوده و نیست. در قبر یا دستگاه همین پرنده ی خیال است که زندانبان به آن دسترسی ندارد:
منیره برادران: «گرچه رابطه با دنیای خارج به کلی قطع بود و اعضای بدن در رخوتی کامل، اما پرنده ی خیال آزاد بود و می توانست پرواز کند و از جهنم حال فراتر رفته به دنیاهای آزاد برود. سعی می کردم حوادث زیبای گذشته را دقیق در ذهنم مجسم کنم و آینده را در نظرم شیرین بیافرینم. تلاش می کردم به عزیزانم و به مردی که دوستش داشتم، فکر کنم و مثلا فکر کنم که آنها در این لحظه چه می کنند.»
زنان به طبیعت نزدیکترند و با هر سایه روشن دنیایی برای خود می سازند:
منیره: «بهار سر رسیده بود. توری آهنی درهم فشرده پنجره مانع حس بهار نبود. … پنجره ما به مخروبه ای مشرف بود. مخروبه را علف پوشانده بود. و گلهای خودروی بنفش و سفید آن را تزیین می کرد. صبحها که درِ قفس مان بسته می شد می توانستیم بر درگاهی پنجره بنشینیم، پیشانی خود را به توری آهنی بچسبانیم و گل های بنفش و سفید را ببینیم. صدای جیرجیرکها را بشنویم. صدای آبی که از فاضلاب آشپزخانه بیرون می ریخت ما می توانستیم در ذهن خود آن را چشمه ای زلال یا رودخانه ای کوچک بینگاریم.»
نسرین: «ثریا می گوید: نزدیک سال نو است به جز خانواده و دوستانت دلت برای چه چیز تنگ شده است؟
برای همه چیز. بوی اتاقم، تخت خوابم، رادیو. هوای تازه کوه که مدتهاست نفس نکشیده ام. دلم برای برگهای زردی که پاییزها کنار پیاده روها انبار میشن تنگ شده. قدم زدن روی آنها، چه صدای زیبای آهنگینی دارد. وقتی دستگیر شدم پاییز بود و همه پیاده روها پر از برگهای زرد بود. وقتی نسیم می وزید همه برگها به گوشه ای می رفتند، از قدم زدن روی آنها لذت می بردم.»
همانجا: «برای مدتی در حیاط می مانیم. باغچه ها را می توانیم ببینیم و از دیدن این همه گل بعد از چند ماه خوشحالیم. بوی عطرشان وسوسه ام می کند که یک گل بچینم ولی هر بار که تکان می خورم نگهبان تذکر می دهد که تکان نخورم.»
بخشندگی و شریک شدن با دیگران یکی دیگر از ویژگی های زنان است.
نسرین پرواز:
«از زندگی شخصی ات برام بگو. چرا ازدواج نکردی؟ هیچ وقت عاشق نشدی؟
- پیش آمد که از یک مردی یک وقتی خوشم آمد ….
- تو چی از زندگی ات راضی بودی؟
- آره دوستش داشتم. رابطه خوبی با هم داشتیم. دلم برای بغلش تنگ شده.»
گفتگویی میان دو زن زندانی را عیناً آوردم تا آنچه در جامعه و در سیستم های تربیتی ما به عنوان ضعف زنان به شمار می آید را ببینید و خودتان قضاوت کنید که آیا این ضعف است یا عین قدرت است که بتوانی با همبندی ات چنین رابطه ای برقرار کنی و این رازهای زیبا را با هم قسمت کنید؟ و آیا نبود این روابط در مردان که در جوامع مردسالار به عنوان برتری و نشانه ی قدرت مردان شمرده می شود همان ضعف ایشان نیست؟ مردان که متکلمان قدرتمندی هستند. مردان که همیشه بر مسندهای قدرت، نطق های آن چنانی کرده اند. مردان که نشسته بر کرسی های آموزشی به همگان درس داده اند ببینید تا چه حد در بیان ساده ترین حس های انسانی علیل اند طوری که من نتوانستم در رابطه با احساس دوری از زنشان، از عشقشان شواهد زیادی بیابم. حتماً این قضاوتم عجولانه است، اما خالی از واقعیت نیست. بی شک مردانی هم بوده و هستند که در این باره نوشته اند، اما اینان اندکند. مردان درباره ی زنان به عنوان پرسوناژ رمان هایشان بسیار نوشته اند، اما آنجا که قرار است از حس خود راجع به همسر خود بگویند علیل می شوند و دهانشان قفل می شود. زنشان ناموسشان می شود و گفتن از ناموس خوبیت ندارد و در فرهنگ متأثر از اسلام ما زشت شمرده می شود.
وجود و حضور خانواده، چه برای زنان مزدوج و چه دخترانی که هنوز با پدر و مادر خود زندگی می کنند یکی دیگر از تفاوت های میان زنان و مردان است. به این معنی که در نوشته هایشان، در فکرشان بیشتر حضور دارند. یکی از دغدغه های دختران جوان به دلیل کم سنی شان، موقع دستگیری خبردارشدن خانواده است. در بسیاری از مواقع این دختران کم سال حتا برای رفتن سر قرار و فعالیت های سیاسی خود ناچار به دروغگویی به خانواده بوده اند در نتیجه با دستگیری شان رازی آشکار می شود که تا به حال از خانواده پوشیده مانده بود.
نسرین پرواز قبل از بازجویی اولیه: «می خواهم به خانواده ام زنگ بزنم. آنها نگران می شوند. باید به آنها بگویم اینجا هستم.
شب اول: به روزم فکر می کنم و این که چطور دیروز در این ساعت خانه بودم، در کنار خواهرم و غمی نداشتیم. حالا حتما او می داند که برنمی گردم و دستگیر شده ام. دلم برایش می سوزد. باید خیلی ناراحت باشد…..
چراغ ها کم نور شده اند. باید نیمه شب باشد. به خانواده ام فکر می کنم و این که حالا چقدر ناراحت هستند.
زیر اولین شکنجه ها: خواهرم را در خانه تجسم می کنم و پدر و مادرم را وقتی که خبر دستگیری ام را از او می شنوند. عکس العملشان را تجسم می کنم. آنها نمی دانستند که من فعالیت سیاسی دارم.»
از طرف دیگر گاه همین علاقه به همسر و یا پدر و مادر نیرویی است برای مقاومت نزد این زندانیان. تصور این که فرد مورد علاقه، آنها را در ضعف و زبونی ببیند آنها را در عزم خود – لااقل در مراحل اولیه ی شکنجه- مقاوم تر می کند.
منیره برادران: «خواهرم در حالی که به شدت متأثر بود به من سفارش کرد: در همه حال شرافت خود را حفظ کنم.»
همانجا: «اولین سالگرد تیرباران برادرم نزدیک می شد. من و نرگس در تدارک برگزاری این روز بودیم. فضای زندان در آن روزها طوری نبود که بتوانیم دور هم جمع شده و برنامه داشته باشیم. نرگس که اکثرا بیمار بود قرار شد آن روز نیز مصلحتی بیمار باشد و به این مناسبت برای دیدن او دور هم جمع شویم.»
همانجا: «هر کسی آلبومی از عکس کودکان خانواده و فامیل درست کرده بود و ما با این عکس ها با دنیای خانواده ها رابطه برقرار می کردیم.»
یکی از مهم ترین مواردی که می توان گفت ویژه ی زندان زنان است وجود کودکان است .
زنان در سیاهی زندانها، مادر ماندند و خالق زندگی. اینان تولد کودکان زندانی را جشن می گرفتند. و آنجا که عشقشان از مرز باور فراتر می رفت کودکانشان را از خود دور می کردند تا در هوای آزاد نفس بکشند و آغوش هایشان را هر شب در خیال به سمت فرزندی که خانه ی پدربزرگ و مادربزرگ یا خاله و عمه ای بود بگشایند و او را در خیال به سینه ی خود بفشارند. از آنجا که دوست دیگری قرار است در این زمینه صحبت کند به این موضوع نمی پردازم.
زنان در طی قرون شاهد رفتن مردان، پدر، برادر و شوهران خود به جنگ بوده اند. آنان مانده اند تا امانتدار باشند. تا حافظ آن چه باشند که نگهداشتنی است و باید بماند. پس این نیز در آنان توانایی دیگری را به وجود آورده. امید. امید به دیدن. به دوباره دیدن. و با این امید زندگی کردن.
زنان در دورن زندان، طرح دوستی می ریزند. دل می بندند و در هر جدایی دلهایشان پاره پاره می شود. خداحافظی ها هر بار تصویر دلخراش تری است از این گسست ها. با هر رفتن، با هر برنگشتن تکه ای از آنان است که می رود. تحلیل می روند، اما باز هم باری دیگر با هم بندی جدیدی به درد دل می نشینند. نه برای آن که دلهای شان کوچک است و گنجایش نگهداشتن حرف ندارد، بلکه از آنجا که دلهای بزرگی دارند و عادتی دیرینه به دل بستن و نیاز به محبت کردن. به مراقبت کردن.
منیره: «روز پانزده فروردین برنامه انتقال به قزل حصار بود. شب قبل از آن اسامی تعدادی را برای انتقال خوانده بودند، اما هنوز میزان محکومیت شان معلوم نبود. در آن زمان حکم در زندان قزل حصار به زندانی ابلاغ می شد. آن روز همگی در راهرو جمع شده بودیم و همراه خداحافظی سرودی نیز خوانده شد. ما با امید تجدید دیدار خداحافظی کردیم. نگهبانان پشت در آمده بودند و زندانیها را به زور از بند بیرون می کشیدند. آنها همیشه نسبت به عواطف ما کینه می ورزیدند.»
همانجا: «یکی از دوستان بسیار نزدیکم تا درِ بند ما را همراهی کرد. موقع رفتن همدیگر را در آغوش گرفتیم. نگهبان از دیدن این صحنه عصبانی شده بود. با غیظ گفت: همین محبت تان به یکدیگر شما را از عشق به خدا دور می کند. این همه به هم وابسته نباشید.»
نسرین پرواز: «امروز آرزو و ناهید را صدا کردند. می دانیم روزهای پنجشنبه اگر کسی را صدا کنند برای اعدام است. یکدیگر را می بوسیم. همه سعی می کنیم که احساساتمان را نشان ندهیم. آرزو در حالی که مرا می بوسد می پرسد: تصمیمت را تغییر داده ای یا نه؟ به خاطر بغض گلویم نمی توانم حرف بزنم. با اشاره سر می گویم. نه. می گوید: بیشتر فکر کن.
تلاش زیادی می کنم که اشکم نریزد. او در حالی که برای اعدام می رود نگران اعدام من است. می خواهد مرا از مرگ نجات دهد.»
ویرجینیا وولف می گوید: ماندگاری کتاب هایی مانند «جنگ و صلح» همانا صداقت شان است. به این معنی که اعتقادی را در شما به وجود می آورند تا گمان کنید تخیلات نویسنده عین واقعیت است. با خود می گوییم: هیچ وقت باورم نمی شد چنین باشد. یا هیچ وقت فکر نمی کردم آدمها این رفتار را داشته باشند. اما تو نویسنده مرا قانع کردی مسائل چنین اند و آدم هایی هستند که چنین رفتار می کنند.
به همین معنا به اعتقاد من، همه ی آنها که خاطرات خود را در عین صداقت نوشتند نویسندگانی هستند که متونشان ماندگار خواهد شد چرا که واقعیاتی چنان هولناک را بر صفحه آوردند که تا ننوشته بودند هیچ کس را باور بر این همه شناعت نبود. و با نوشتن این خاطرات هم چنان که مرز نفرت و خوی حیوانی انسان را نشان دادند در عین حال نهایت عشق و از خودگذشتگی را نیز تصویر کردند تا باور کنیم که انسان هایی قادر بوده اند در مقابل وحشیانه ترین شکنجه ها مقاومت کرده و انسان بمانند.
بخش دو را اینجا بخوانید