آن شگفتی پس یادهای من*/ اورهان پاموک

مگه قضیه اینطوری نبود؟

فصل چهارم- ادامه بخش سیزدهم

 

 

عبدالرحمن افندی: دیگه زندگی توی ده هیچ لذتی نداره، حالا که دخترام رو شوهر دادم، هر وقت بتونم می رم استانبول، و تو همان حال که اتوبوس ها تلق و تلوق می کنن خوابم می بره و بیدار می شم. همیشه توی دلم با تلخی می گم آیا اونجا منو می خوان؟ تو استانبول خونه ی ودیهه می مونم و کوشش می کنم تروشرویی های قورقوت و بابای بقالشو نادیده بگیرم. حسن با گذشت هر سال از عمرش به ارواح بیشتر شبیه می شه. مرد پیر خسته ای هستم که یک شاهی هم به نامش نداره. هیچوقت هم تو زندگیم هتل نرفتم. به نظرم این به هیچوجه صحیح به نظر نمیاد که آدم برای جای خوابش تو شب پول بپردازه. این هم اصلن درست نیست که من پول و هدیه از سلیمان و قورقوت گرفتم تا اجازه بدم سلیمان با دخترم سمیحه ازدواج کنه. این که من در فرار سمیحه نقش داشتم و همه مدت داشتم اونا رو فریب می دادم هم درست نیست. درسته که قورقوت پول دندونای منو داده، اما گمان می کردم این هدیه ای از طرف شوهر ودیهه به منه، نه رشوه برای عروس کردن جوانترین دخترم. هرچند نباید ناگفته بمونه که چقدر اهانت آمیزه که دختر زیبایی مثل سمیحه تنها به اندازه ی یک دست دندان مصنوعی ارزش داشته باشه و بس.

سلیمان همچنان دست بردار نیست، برای همین هر وقت تو خونه ی آکتاش ها هستم سعی می کنم ازش دوری کنم، اما یک شب که تو آشپزخانه داشتم یک لقمه می خوردم باهاش روبرو شدم. مثل پسر و پدر همدیگرو تو آغوش گرفتیم، امری که برای ما دو تن عادی نبود. باباش رفته بود بخوابه، ما هم رفتیم سر وقت بطری راکی ای که سلیمان زیر سبد سیب زمینی قایم کرده بود. نمی دونم بعدش چی شد، اما درست قبل اذان صبح می شنیدم که سلیمان همچنان همان حرف همیشگیش رو تکرار می کنه: «پدر، شما از زمره ی مردانی هستین که حرفشون رو رک و راست می زنن، حالا دیگه با من رو راست باشین، مگه قضیه اینطوری نبود؟» و تکرار می کرد: «مولود اون نامه ها رو برای سمیحه نوشته بود.»

«سلیمان پسرم، این ابدا مهم نیست وقتی که این مسائل رخ می دن کی عاشق کی بوده، آنچه مهمه اینه که آدما بعد ازدواج خوشحال و راضی باشن. برای همینه که وقتی دختر و پسری نامزد می شن که ازدواج کنن، پیغمبر ما می فرمایند، نباید همدیگرو پیش از ازدواج ببینن و همه ی هیجان معاشقه را پیش از ازدواج به باد بدن، واسه همینه که قرآن برای زنان ممنوع کرده که بدون روسری این طرف و اون طرف برن…»

سلیمان گفت: «کاملن درسته.»

oldman

با این که این را گفت می دونستم که باهام موافق نیست. تنها می خواد در برابر پیغمبر اکرم و قرآن جبهه نگیره. من ادامه دادم: «تو منطقه ی ما دخترا و پسرایی که نامزد می شن تا وقت ازدواج مجاز به آشنایی و مراوده با هم نیستن، بنابراین اصلن مهم نیست که نامه های عاشقانه رو چه کسی دریافت کرده، نامه ها تنها نشانه هستن و بس، آنچه در واقع به حساب می آد چیزیه که تو دل آدمه.»

«با این تفاصیل شما دارین میگین مهم نیست که مولود تو نامه هاش منظورش سمیحه بوده، بلکه مهم اینه که سرنوشتش این بوده که با رایحه ازدواج کنه؟»

«این اصلن مهم نیست»

سلیمان با ترشرویی گفت: «طبق گفته شما خداوند موجوداتشو با مقاصدشون داوری می کنه. و لابد به همین دلیل کسی را که قصد می کنه تو ماه رمضون روزه بگیره و واقعن از خورد و خوراک دست بکشه ترجیح می ده به کسی که از سر ناچاری و نبود غذای در دسترس روزه گرفته. یعنی یکیشون از ته دل و ایمان این کارو می کنه ولی اون یکی ایمانی نداره.»

گفتم: «از منظر بخشایشگر الهی مولود و رایحه آدمای خوبی هستن، نگران اونا نباش، بخشایش الهی شامل حال اوناست، خداوند آدم های شاد را دوست داره که می دونن چگونه از کمترین دست آوردهای خودشون بهترین ها رو به وجود بیارن. خیال می کنی مولود و رایحه می تونستن خوشبخت باشن اگر اراده ی الهی بر این نبود؟ اگر اونا خوشبخت هستن پس ما دیگر تو جایگاهی نیستیم که حرف دیگه ای بزنیم، اینطور نیست پسرم؟»

سلیمان: «اگر رایحه به واقع باور داشت که این نامه ها برای او نوشته شده اند، پس چرا از مولود درخواست نکرد تا از پدرش او را خواستگاری کنه؟ اونا فوری می تونستن عروسی کنن، بی آنکه نیازی به فرارشان باشه. آنطور هم نبود که او خواستگارای دیگه ای داشته باشه، اما این نگرانی هم بود که عبدالرحمن گردن کج برای عروس کردن دخترش کلی پول بخواد… که در این صورت رایحه به یک دختر ترشیده تبدیل می شد، و پدرش هم نمی تونست دختر دیگه اش سمیحه را که واقعا خوشگل بود شوهر بده. به همین سادگی. (البته که او نتونست از دختر کوچک و خوشگلش هم پولی در بیاره، این اما ربطی به موضوع نداره.)

عبدالرحمن افندی: بعد مدتی رفتم پیش دختر کوچکم تو محله ی قاضی ساکن شدم، درست اون سر شهر. سلیمان همچنان دست از سر ماجرا برنداشته بود. برای همین به هیچکس نگفتم که می رم پیش سمیحه و فرهاد بمونم. برعکس تظاهر کردم که دارم به ده بر می گردم. من و ودیهه وقتی همدیگر رو برای خداحافظی بغل کردیم گریه مون گرفت، شاید برای این که خیال می کردم این بار که به ده برگردم خواهم مرد. چمدانم را برداشتم و سوار اتوبوس کوی مجیدیه به طرف تقسیم شدم. از آن جا که به دلیل ترافیک اتوبوس اصلن حرکت نمی کرد، مسافرا که روی هم تلنبار بودن از دست ترافیک عاصی شده و مدام فریاد می زدن: «آقای راننده، درو بازکن» اما راننده به این داد و فریادا وقعی نمی نهاد و می گفت، هنوز به ایستگاه نرسیدیم. من هم بی آنکه خودمو قاطی کنم مشاجره ها رو تعقیب می کردم.

وقتی سوار اتوبوس دوم شدم باز هم مثل ساردین روی هم تلنبار شده بودیم، هنگام که تو قاضی عثمان پاشا از اتوبوس پیاده شدم کاملن مث کاغذ مسطح شده بودم. سوار مینی بوس آبی از قاضی عثمان پاشا شدم و طرف غروب به محله ی قاضی رسیدم. این طرف شهر به نظر سردتر و تاریکتر می اومد، ابرها اینجا پایین تر و ترسناکتر دیده می شدن. با عجله از تپه بالا رفتم، همه ی محله در سراشیبی بود. هیچکس توی آن حوالی دیده نمی شد، و آدم می تونست رایحه ی جنگل و بوی دریاچه را در منتهای شهر حس کنه. سکوت عمیقی از کوهها، خانه های ارواحی دور و بر را در بر گرفته بود. دختر عزیزم در خانه را باز کرد،  همدیگر رو بغل کردیم و هر کدوم لابد به دلیلی گریستیم. فوری دانستم که سمیحه ی عزیزم برای تنهایی و ناخشنودی خود گریه می کنه. توی آن غروب می دانست که شوهرش فرهاد تا نیمه شب به خونه نخواهد آمد، وقتی هم که آمد یک راست به رختخواب رفت. هردو به سختی کار می کردن. و شب ها نه انرژی و نه دلش رو داشتن که توی این خونه ی بیدرکجا با هم اوقات بگذرانند. فرهاد مدرکش رو از دانشگاه آناتولی به من نشان داد. سرانجام تونسته بود با تحصیل از راه دور مدرک بگیره. شاید حالا بتونن خوشحال و خوشبخت شن، اما آخرای شب من نگران تر از اون بودم که بتونم بخوابم. با خود اندیشیدم که این فرهاد نخواهد تونست دختر زیبا، با هوش، و عزیز و مصیبت دیده ی منو خوشحال کنه. این را به این خاطر نمی گم که آنها فرار کرده بودن، مگه نمی بینین، چیزی که منو آزار می ده اینه که این مرد دخترم رو مجبور به کلفتی کرده.

سمیحه اما قبول نمی کنه که کلفتی خونه های دیگرونه که او را غمگین می کنه. صبحا که شوهرش سر کار می رفت (حالا کارش هرچه می خواد باشه) سمیحه جوری وانمود می کرد که کاملن از زندگی اش خوشحال و راضیه. حتی یک روز مرخصی گرفته بود تا با من باشه. دوتا تخم مرغ برام نیمرو کرد، بعد منو برد دم پنجره ی پشتی و سنگهای درخشانی رو که فرهاد توی زمینی که قرار بود خونه شون را بسازن چیده بود نشونم داد. بعدش با هم به باغچه ی کوچک خونه شون بالای تپه رفتیم، دور و برمان کلی خونه ی فقیرانه ی دیگه بود که به نظر مکعب های سفید کوچک توسری خورده می اومدن و از آن دور شهر هم دیده نمی شد، اما این نیمه به غولی می مانست که توی یک گودال لم داده باشه و از انبوه بخار و دود کارخونه ها به حالت خفگی افتاده باشه.

سمیحه گفت: «بابا، اون تپه های اونجا رو می بینی؟» و همه ی خانه های فقیرانه ی دور و برمون را با انگشت در حالی که می لرزید نشونم داد و افزود:« وقتی پنج سال پیش ما اینجا اومدیم، همه ی این تپه ها خالی بودن.» و گریه کرد.

رایحه: «می تونین به باباتون بگین که بابابزرگ و خاله ودیهه اومده بودن دیدن ما، اما حق ندارین بهش بگین خاله سمیحه هم اومده بود، فهمیدین؟» فاطمه با همان حالت کنجکاوانه ی همیشگیش پرسید: «چرا؟» اخم کردم و سرمو تکون دادم، همانطور که هر وقت حوصله نداشتم و بهشون سیلی می زدم و بعدش هردو آروم می شدن.

تا بابام و سمیحه رسیدن، یکی از دخترا رفت بغل بابا و دومی هم روی پای سمیحه نشست. بابا فاطمه رو رو زانوهاش وایستوند و شروع کرد به کشتی گرفتن باهاش، و بازی سنگ کاغذ قیچی، بعدش از جیبش یک آیینه ی کوچک در آورد و ساعت جیبی که به زنجیر وصل بود و فندکش که کار نمی کرد.

 وقتی سمیحه فایزه رو محکم بغل و بوسه بارونش کرد، با خودم فکر کردم که تنها یک خونه ی بزرگ با سه چهار بچه می تونه غم درونی و تنهایی اونو چاره باشه و بس. هر بوسه اش با شرح و شگفتی همراه بود «به دستاش نگا کن! خالشو ببین! » من هم مدام خال دست فایزه و خال گردن فاطمه رو امتحان می کردم.

ادامه داردنچه مرا

* نام اصلی رمان به ترکی: Kafamda Bir Tuhaflık

کتاب را Ekin Oklap با نام A Strangeness in my Mind به انگلیسی برگردانده است.