آن شگفتی پس یادهای من*/ اورهان پاموک
مگه قضیه اینطوری نبود؟
فصل چهارم- پایان بخش سیزدهم
ودیهه: گفتم: «چرا خاله سمیحه رو به باغچه نمی برین تا درخت سخنگو رو بهش نشون بدین و با هم برین کلیسای آشوریها باغچه سحر آمیز رو با هم ببینین.» آنها رفتند. من داشتم آماده می شدم به رایحه بگم که دیگه دلیلی برای ترس از سلیمان وجود نداره، و بوزقورت و توران هم مواظب رفتارشون هستن، بنابراین او باید دوباره دخترها رو بیاره پیش ما، که بابا چیزی گفت که هر دو عصبانی شدیم.
عبدالرحمن آفندی: نمی دونم چرا اونا این همه از دست من عصبانی هستن. فکر نمی کنم چیزی طبیعی تر از این باشه که پدری نگران خوشحال نبودن دخترش باشه. وقتی سمیحه با دخترها به باغچه رفت، من به رایحه و ودیهه درباره ی خواهر بی نوای تنهایشان تو اون خونه ی رو به زوال آن گوشه ی شهر گفتم که توش غیر سرما، ماتم، و زندگی با ارواح چیزی دیده نمی شه، طوری که من هم بعد پنج روز به فغان آمدم و تصمیم گرفتم به ده برگردم.
«پیش خودمون بمونه، آنچه خواهر شما احتیاج داره یک شوهر واقعیه که بتونه خوشحالش کنه.»
رایحه: نمی دونم چیم شده، اما این روزا آنقدر خشمگین هستم که چیزی گفتم که باعث شکستن دل بابام شد. حتی برای خودم هم باور کردنی نبود که این کلمات از دهانم بیرون آمده باشه. «بابا تو حق نداری زندگی این دختر رو خراب کنی، ما برای فروش نیستیم.»
با این که یک دلم می گفت حق با باباست، و سمیحه بیچاره دیگه بیشتر از این قادر نیست بدبختی هاشو پنهون کنه، اما یک چیز دیگه هم بود که ذهنمو مشغول خودش می کرد. ما بچگی و بزرگی مون رو با شنیدن چیزهایی مانند این سپری کرده بودیم. «سمیحه از همه ی شما زیباتر و دلرباتر است، او زیباترین دختر دنیاست.» و حالا سرنوشتش این شده بود، بی پول، و زیر بار سنگین غم، در حالی که من و مولود خوشبخت و خوشحال بودیم. این آیا آزمایش میزان ایمان بندگی بود یا عدل خداوندی؟
عبدالرحمن آفندی: ودیهه حتی تا جایی پیش رفت که گفت تو چه جور پدری هستی. «کدوم پدر تلاش می کنه زندگی و ازدواج دخترشو بهم بزنه تا بتونه پول شیربها رو به چنگ بیاره؟» این حرفا به قدری دلشکنانه بود که من تظاهر کردم نشنیدمشون، اما نتونستم جلو خودمو بگیرم و گفتم:«شرمتان باد. من هرکاری کردم، هر اهانتی رو به جان خریدم، همه اش برا این بود که بتونم براتون شوهری مناسب و زندگی ای آسوده فراهم کنم، نه اینکه شما رو به خاطر منفعتتان بفروشم. پدرایی که از خواستگار دخترشون پول درخواست می کنن، در صدد اونن که بخشی از مخارج زیادی رو که کردن به دست بیارن. مخارجی مثل، فرستادن به مدرسه، خرج لباس، و تربیت کردن دختر که بتونه روزی مادر خوبی بشه. این شیربها یک معنای دیگه هم داره و اون اینه که به خواستگار ارزش زن آینده اش رو نشون می ده. همچنین این تنها مبلغیه که هر پدری برای فرستادن دخترش به مدرسه خرج می کنه. حالا فهمیدی؟ هر پدری تو این کشور، حتی اونا که خیلی فکر آزادی دارن ترجیح می دن که پسر جای دختر داشته باشن. و این امر به خاطر رضایت روحی است، و برایش جادو جمبل هم می کنند، و یا به مسجد می روند و به خدا التماس می کنن که پسردار بشن، اما برعکس این گونه پدرا، من آیا تو تولد هیچکدومتون اظهار ناراحتی و نارضایتی کردم؟ هیچوقت سرتون داد زدم و یا تهدیدتون کردم؟ هیچوقت کتکتان زدم و چیزی بهتون گفتم که دردتون بیاره. و یا هیچوقت اجازه دادم که سایه ی غم بر چهره ی زیبایتان بیفته؟ حالا شما دارین به من می گید که پدرتون رو دوست ندارین؟ حالا که اینطوره بهتره که من بروم و بمیرم!»
رایحه: بیرون توی باغچه، بچه ها داشتن به خاله سمیحه شون سطل زباله سحر انگیزو نشون می دادن، و خط دراز کرم هایی رو که در گلدون شکسته ایجاد شده بود، و همچنین کاخ و قلعه کوچکی رو که یک شاهزاده خانم کوچک گریان توش بود و هربار که می زدیش لرزان و گریان می شد.
بابا گفت:«من اگه واقعن مثل پدرای بدطینتی بودم که دختراشونو تو قفس نگه می دارن، چه جوری اجازه می دادم با رد و بدل چند نامه که به درد هیچی نمی خوردن دخترام از پیش چشمم با یک آدم پست فرار کنن؟»
عبدالرحمن آفندی: این برای یک پدر مث من خیلی سخته که متحمل این حرفای ناروا که بهش می زنن بشه. با اینکه هنوز تا نماز عصر کلی مانده بود دلم یک لیوان راکی خواست، پاشدم رفتم در یخچالو باز کردم، اما رایحه مانعم شد. و گفت:«بابا مولود مشروب نمی خوره، اما اگه بخوای می تونم برم برات یه بطری راکی ینی بخرم.» و در یخچال رو بست.
«لازم نیست خجالت بکشی عزیزم… یخچال سمیحه از اینم خالی تره.»
رایحه گفت:«هرچی ما تو یخچالمون داریم باقی مونده ی پلو و مرغیه که مولود می فروشه، شبا هم بوزاهای باقی مونده را توی یخچال می گذارم که خراب نشن. تلوتلو خوران خودم رو به صندلی دسته دار گوشه ی اتاق رسوندم، انگار خاطره های غریبی توی سرم وول می خوردن و چشمام مثل مستا کم سو شده بودن، باید خوابم برده باشه، برای این که توی خیالم بر اسب سفیدی میون گله ی گوسفندا سوار بودم، اما فورن متوجه شدم که گوسفندا در حقیقت ابر هستن. دماغم درد گرفت و بزرگ شد به بزرگی بینی اسب. وقتی بیدار شدم دیدم که فاطمه داره به همه ی زورش دماغمو می کشه.
رایحه داد زد «داری چه می کنی!» دختر عزیزم ودیهه گفت:«بابا، بیا بریم مغازه براتون یه بطری راکی بخریم. فاطمه و فایزه هم بامون میان و به بابا بزرگشون راه مغازه رو نشون می دن.»
سمیحه: من و رایحه به بابا نگا می کردیم، نصف شده بود و از همیشه زیر قوزش کوچکتر به نظر می اومد. تو راه مغازه دست دخترها رو تو دستش گرفته بود، به آخر کوچه ی تنگ رسیده بودن و داشتن به جاده سراشیبی وارد می شدن، دور زدن و دست تکون دادن. بودن ما پشت پنجره رو حس کرده بودن. وقتی اونا رفتن من و رایحه روبروی هم نشستیم بی آن که یک کلمه میونمون رد و بدل بشه. و فکر می کردیم هنوز هم مانند همانوقتها که بچه بودیم همدیگرو می فهمیم. آنوقتا عادت داشتیم سربسر ودیهه بذاریم، و اگه دچار دردسر می شدیم، سکوت می کردیم و با ایما و اشاره و چشمک منظورمون را به همدیگه می رسوندیم، اما حالا می فهمیدیم که دیگه اون کارا از دستمون بر نمیاد، آن روزها رو پشت سر گذاشته بودیم.
رایحه: سمیحه برای اولین بار در حضور من سیگار روشن کرد. و گفت، سیگار کشیدنو از خونواده ی پولداری که براشون کار می کرده یاد گرفته نه از فرهاد. و اضافه کرد:«نگران فرهاد نباش، او حالا دیگه مدرک داره و در هیات مدیره ی اداره ی برق هم ارتباط هایی داره و برای خودش کاری دست و پا کرده، به زودی وضعمون خوب خواهد شد، بنابر این نگران ما نباش. و اجازه نده بابا با سلیمان تنها بمونه، من خوبم.»
به سمیحه گفتم، می دونی این سلیمان موذی اون روز به من چه گفت؟ دست کردم توی سبد خیاطیم، یک بسته کاغذ رو که با روبان بسته شده بودن درآوردم. بهش گفتم «می دونی این نامه هایی که مولود در زمان سربازیش برای من نوشته بود، اما در واقع منظورش من نبودم، اونهارو برای تو نوشته بود.»
قبل اینکه واکنش نشون بده، پاکت ها را باز کردم و بدون نظم و ترتیب بخش هایی از نامه ها رو خوندم. آنوقتا توی ده هم وقتی بابا خونه نبود نامه های مولود رو برا سمیحه می خوندم. این کار همیشه روی لبانمون لبخند می نشوند.«خورشیدهای سیاه محزون» تقریبن گریه ام گرفته بود، این اواخر مشکل فرو بردن لقمه پیدا کرده بودم، و می دونستم که بازگویی دروغ هایی که سلیمان داشت پخش می کرد به سمیحه درست نیست. او گفت «احمق نشو رایحه این امکان نداره!» در حالی که توی همون اوضاع جوری داشت نگام می کرد که انگار آنچه گفته بودم درست بود و می تونستم حس کنم که سمیحه از ماجرای نامه ها خوشش اومده. اگه مولود واقعن داشته درباره ی او حرف می زده چه؟ شاید به همین دلیل بود که به خواندن نامه ها ادامه ندادم. دلم برای مولود تنگ شد. متوجه شدم که سمیحه توی اون محله ی پرت و دور از خونه اش چقدر از من و همه مون خشمگین بود. مولود به زودی می اومد خونه، برای همین موضوع رو عوض کردم.
سمیحه: وقتی رایحه گفت مولود به زودی خونه میاد دلم هری فرو ریخت، بعدشم ودیهه بهم نگا کرد و گفت، «من و بابا داریم می ریم خونه.» همه ی اینها باعث ناراحتیم شد. حالا هم تو اتوبوسم و دارم برمی گردم قاضی عثمان پاشا. کنار پنجره ی اتوبوس نشستم و ابدا حس خوبی ندارم. اشکهام رو با گوشه ی روسریم پاک می کنم. اونجا که بودم تا اندازه ای متوجه شدم که اونا می خواستن پیش از رسیدن مولود به خونه من اونجا رو ترک کنم. همه ی اینا به خاطراین بود که مولود اون نامه ها رو برای من نوشته بود! کجای این گناه منه؟ هر چند هیچوقت نمی تونستم این حرفها رو علنی بزنم. چون برمی گشتند می گفتند که چه بد که من اینطور حس می کنم، لابد همه شون یک صدا مخالفم عمل می کردن و می گفتن: «چطور می تونی اینجوری فکر کنی سمیحه، تو که می دونی ما چقدر تو رو دوست داریم!» آنها مشکلات مرا توی بی پولی فرهاد می دیدن، و یا کار کلفتی خودم و یا اینکه هنوز بچه دار نشدم. راستشو بگم، من به این چیزا اهمیت نمی دم. من همه شونو خیلی دوست دارم، اما یکی دو بار این فکر به مغزم خطور کرد که آیا مولود واقعن اون نامه ها رو برای من نوشته بود. هرچند بعدش به خودم می قبولوندم که، سمیحه ساکت شو، و به این ماجرا ابدا فکر نکن، این درست نیست. هنوز اما همچنان این موضوع ذهنمو به خودش مشغول کرده – حقیقتش بیشتر از یکی دو بار-.
زنها روی فکرهاشون هم بیشتر از رویاهاشون کنترل ندارن. در نتیجه این افکار توی سرم مانند یک غارتگر ناآرام سرگردان توی یک خانه ی تاریک جولان می دهند. توی اتاق کوچک کلفتی ام درخانه ی با شکوه یک پولدار شیشلی لم دادم، و مانند کبوترهایی شده ام که توی حیاط روی شاخه ای نشسته باشند و در تاریکی ناله کردم. با خود فکر کردم اگر روزی فرهاد موضوع را بفهمد چه خواهد کرد. حتی به این فکر کردم که چه بسا رایحه ی عزیزم این حرفها رو زده که شاید بتونه حس بهتری را در من ایجاد کنه. بعد از راه خسته کننده آنهم با اتوبوس لکنتی، به خونه رسیدم، دیدم فرهاد جلوی تلویزیون چرت می زنه، تصمیم گرفتم تکونش بدم تا به خواب عمیق فرو نره و بیدار بشه. گفتم«می دونی رایحه اون روز به من چه گفت؟ تو می دونی اون نامه هایی که مولود براش نوشته بود… منظورش من بودم.»
فرهاد گفت:«از همون اولش؟» این را بی آنکه از تلویزیون چشم بردارد گفت.
«بله از همون اولش.»
گفت«مولود اون نامه های اولی را برای رایحه ننوشته بود.» و به من نگاه کرد و گفت: «من نوشتمشان.»
«چی؟»
«مولود که نامه ی عاشقانه سرش نمی شه چیه…اومد پیش من قبل اون که به سربازی بره، و به من گفت که عاشق شده، من هم براش چند نامه نوشتم.»
«تو اونا رو برای من نوشتی؟»
فرهاد گفت: «نه. مولود ازم خواست که برای رایحه بنویسم، و برام تعریف کرد که چقده اونو دوست داره.»
ادامه دارد
* نام اصلی رمان به ترکی: Kafamda Bir Tuhaflık
کتاب را Ekin Oklap با نام A Strangeness in my Mind به انگلیسی برگردانده است.