چند سال پیش بود ـ همان موقع که کاسترو تازه از قدرت کناره گرفته بود ـ یکی از دوستانم که عکاس شناخته شدهای است میخواست عکسهایی که یکی دو سال پیشتر از کاسترو گرفته بود را در نمایشگاهی که قرار بود برگزار کند شرکت دهد. یک شب که با هم نشسته بودیم صحبت از بروشور نمایشگاه پیش آمد و اینکه کاسترو را چگونه در آن معرفی کند. از من نظرم را درباره کاسترو پرسید. گفتم بهنظر من او بهترین دیکتاتور تاریخ معاصر بشری است. نه میتوان کارهای مثبتی که برای کشور و ملتش انجام داده را فراموش کرد و نه بیتوجهیاش به دموکراسی و حقوق بنیادین شهروندی را.
نگاهها و عقاید درباره فیدل کاسترو آنچنان دوقطبی و متعصب هستند که باید چند دههای بگذرد تا بتوان نقدهای بیطرفانه و سالمی در اطراف او و تاثیر بزرگی ـ چه مثبت و چه منفی ـ را که بر تاریخ معاصر بشری گذاشت پیدا کرد. امروزه هنوز هر دو طرف دعوا، آنها که فیدل را یکی از منجیان بشریت میدانند و آنها که او را دیکتاتور کوچکی مینمایانند که سد راه پیشرفت ملتش شد، آنچنان پرخاشگر مینویسند و میگویند که بهسختی بتوان از بین گفتهها و نظریاتشان به نکته قابل اعتمادی دست پیدا کرد. یک سو انقلابهایی هستند که یکی پس از دیگری به شکست کشیده شدند و انقلابیونی که پس از دسترسی به قدرت همان کردند که سالها با آن جنگیده بودند، و سوی دیگر، آنها که از این انقلابها بیشترین آسیب را دیدند و شکست آنها را بهحساب پیروزی عقیدتی خودشان میگذارند، اما واقعیت ممکن است سوای از این هردو تفکر در سوی سومی ایستاده باشد که باید هنوز منتظر ماند تا نوری بر آن بتابد و رخ بنماید.
داستان فیدل کاسترو هم از همین دست است. او یک انقلابی ایدهآلیست بود که حکومتی ضد انسانی و مستبد را پایین کشید و بر خرابههای آن سیستمی را بنا گذاشت که دستاوردهای مهمی برای ملتش به ارمغان آورد. بعد، یک جایی از حرکت ایستاد و تنها شعار پیشرفت و ترقی داد. برای شناختن تاثیر بزرگی که کاسترو بر تاریخ بشر گذاشت باید کمی به عقب بازگردیم و ریشههای حرکت او را بازبینی کنیم.
کوبا زمانی کوبا شد که توانست خود را از زیر استعمار خشن و بیرحم اسپانیا درآورد. رهبر استقلال کوبا خوزه مارتی بود که امروزه همه کوباییها چه با کاسترو موافق باشند و چه مخالف او را میستایند، کسی مثل ستارخان خودمان (و کمابیش معاصر با او). امروزه اگر به هاوانا سفر کنید هواپیمایتان در فرودگاه خوزه مارتی بر زمین خواهد نشست. و اگر در میامی بخواهید به رادیوی مخالفان کاسترو گوش کنید باید سراغ رادیو خوزه مارتی را بگیرید. خوزه مارتی خودش اسپانیایی بود و مهاجر کوبا. شعرهای او هنوز هم بر سر زبانهاست از جمله ترانه مشهور گوانتانامرا که صدها بار با صدای صدها خواننده خوانده شده. مارتی به دنبال مخالفتهایش با حکومت مرکزی چند بار به زندان افتاد و بالاخره برای دور نگاه داشتنش از کوبا به اسپانیا تبعید شد. در آنجا به دانشگاه رفت و با عقاید نو و آزادیخواهانهای که اروپا را در بر گرفته بود آشنا شد. او مخفیانه به کوبا بازگشت و به آمریکا رفت و در آنجا گروهی از آزادیخواهان را دور خودش جمع کرد و در سالهای پسین سده نوزدهم به کوبای زیر استعمار اسپانیا حمله کرد. در همان اولین حمله او به دست نیروهای اسپانیایی کشته شد. اما جنبش استقلال طلبی ادامه یافت و به دنبال جنگهای آمریکا و اسپانیا بالاخره به پیروزی رسید.
قرن بیستم با چشمانداز یک کوبای مستقل و آزاد و دموکراتیک شروع شد، اما بر سرش همان آمد که بر سر کشورهای تازه آزاد شده آن روزگار آمد. آنها که پس از استقلال قدرت را بهدست گرفتند کم از استعمارگران اسپانیایی نکردند. هنوز خستگی مبارزات استقلالخواهانه از تن آزادیخواهان بهدر نرفته بود که خراردو ماکادو استبداد را اینبار در جامه کوبایی به کشور بازگرداند تا اینکه خود درسال ۱۹۳۳ با “شورش گروهبانها” از قدرت به زیر کشیده شد. رهبر این شورش فولخنسیو باتیستا بود. او پس از پیروزی به خودش درجه سرهنگی داد و همینطور سمت فرماندهی کل ارتش را.
مهمترین کار مثبت باتیستا نوشتن قانون اساسی جدیدی بود که برای زمان خودش پیشرفته بهحساب میآمد. او چند سال بعد در انتخابات آزادی که صورت گرفت به ریاست جمهوری برگزیده شد و وقتی دورهاش به پایان رسید بی هیچ دردسری قدرت را واگذار کرد و رفت، اما جذبه قدرت او را رها نکرد و هشت سال بعد دوباره نامزد ریاست جمهوری شد که معلوم بود بهجایی نمیرسد. این بود که با حمایت آمریکا کودتا کرد و در سال ۱۹۵۲ خود را رئیس جمهور کوبا نامید. هفت سالی که باتیستا بر سر قدرت بود سیاهترین دوران تاریخ معاصر کوبا است. او بلافاصله زمینهای کشاورزی مرغوب را از کشاورزان کوبایی گرفت و به زمینداران آمریکایی واگذار کرد به طوریکه در زمان انقلاب کوبا در سال ۱۹۵۹ بیش از سه چهارم کشتزارهای نیشکر کوبا در تملک آمریکاییها بود. همینطور، قانون اساسیای که خودش وضع کرده بود را زیر پا گذاشت و آزادیها و حقوق بنیادی کوباییها را محدود کرد. او با همکاری مافیا، کوبا را به کارخانه مواد مخدر و مشروب آمریکا تبدیل کرد و آن را به روسپیخانه بزرگی تبدیل کرد که مرکزی برای خوشگذرانی مردان آمریکایی بود. سیاستهای باتیستا کوباییها را به شدت فقیر کرد و آنها را در کشور خودشان به شهروندان دوجه دو تبدیل کرد. قاچاق مواد مخدر و مشروب و روسپیگری ثروت هنگفتی نصیب باتیستا و زیردستانش کرد. همزمان، نارضایتی مردم بومی افزایش یافت و شورشهای کوچک اما ناموفق در نقاط مختلف کوبا صورت گرفت. باتیستا این شورشها را با اعدامهای خیابانی و خشونت بیش از حد سرکوب میکرد. دانشگاهها به مرکز اصلی مخالفت با باتیستا تبدیل شده بودند. دانشجویان گروههای پنهانی درست میکردند و تظاهرات و شورشهای مردمی را رهبری میکردند.
فیدل کاستروی جوان و برادرش رائول از همین نوع بودند. این نبود که کاسترو از روز اول جنگ چریکی را برگزیده باشد و آن را تنها راه گذار از دیکتاتوری باتیستا بداند. او در آغاز، هنگامی که وکیلی جوان بود چندین بار تلاش کرد از راههای قانونی و از جمله با تهیه طوماری که در آن با رجوع به قانون اساسی کوبا به بیقانونیها و ستمگریهای حکومت باتیستا اعتراض شده بود استقلال و آزادیهایی را که خوزه مارتی برای ملتش به ارمغان آورده بود را بازپسگیرد، اما نه تنها این تلاشها به نتیجهای نرسید، بلکه نظام قضایی باتیستا به جای حمایت از او به سرکوب منتقدان پرداخت. از آن پس بود که این وکیل جوان و ناسیونالیست با گرایشات سوسیالیستی جنگ مسلحانه را تنها راه برون رفت از دیکتاتوری تشخیص داد. او گروهی از همفکرانش را دور هم جمع کرد و گروهی مسلح را تشکیل داد که بهنام “جنبش” شناخته میشدند. روز ۲۶ جولای ۱۹۵۳، این گروه با حمله به یک پادگان ارتش باتیستا در سانتیاگو مبارزهشان را آغاز کردند. این حمله بهشدت شکست خورد. بیش از نیمی از همراهان کاسترو کشته یا اعدام شدند، از جمله معاون اول او. فیدل و رائول نیز به زندان محکوم شدند، اما دو سال بعد، باتیستا زیر فشارهای بینالمللی و داخلی مجبور به آزادی زندانیان سیاسی از جمله این دو شد. آنها بعد از آزادی به مکزیک رفتند و در آنجا به بازسازی “جنبش” پرداختند که با یاد اولین حمله نظامیشان به “جنبش ۲۶ جولای” تغییر نام داد. چند ده نفری که در مکزیک جمع شده بودند زیر نظر یکی از فرماندهان سابق جنگ استقلال کوبا به آموزش نظامی خود پرداختند. همانجا بود که کاسترو با ارنستو چهگوارا آشنا شد که بهزودی به نزدیکترین و وفادارترین همراه او تبدیل گردید.
زمانی که این گروه خود را آماده نبرد یافتند با قایق نسبتا کوچکی بهنام “گرانما” (مادربزرگ) از مکزیک به کوبا رفتند. این قایق که برای دوازده نفر طراحی شده بود هشتاد و دو نفر از انقلابیون را در خود جا داد. به دلیل سنگینی، سفر این گروه دو روز بیشتر از برنامه طول کشید و قرارشان در سواحل کوبا را از دست دادند. ارتش باتیستا بلافاصله به تعقیب این گروه پرداخت و در اولین حمله بیش از نیمی از آنان را کشت و باقی را در کوههای سییرا مائسترا سرگردان کرد. آنها که زنده ماندند با کمک بومیها یکدیگر را یافتند و بار دیگر خود را سازمان دادند. از آن به بعد با یکی دو استثنا آنها در همه درگیریهای کوچک و بزرگ پیروز شدند. این در حالی بود که تعداد آنها هیچگاه از دویست یا سیصد نفر تجاوز نکرد در حالیکه ارتش باتیستا حدود سی هزار سرباز داشت. آوازه کاسترو، چهگوارا و همراهانشان در سراسر کوبا پیچید و داستانهایی در اطراف آنها شکل گرفت که بسیاریشان به اسطورهها میمانست.
بهرغم نابرابری انقلابیون و ارتش باتیستا دو موضوع مهم تعادل قدرت را به نفع کاسترو و یارانش عوض کرد. یکی شبکه بسیار وسیعی از دانشجویان و سپس مردم عادی که امکانات لجستیکی بیپایانی را در اختیار مبارزان میگذاشت، و دیگری تصمیم دولت آمریکا به دست کشیدن از حمایت باتیستا بود. آمریکا متوجه شد که نمیتواند آبروی جهانیاش را بر روی دیکتاتوری سرمایهگذاری کند که به وضوح مانند سردسته یک گروه مافیا عمل میکرد. آمریکا نهتنها حمایتش را از باتیستا قطع کرد، بلکه تحریم تسلیحاتی سنگینی بر دولت کوبا اعمال کرد که بهسرعت به از همپاشی ارتش و بویژه نیروی هوایی این کشور انجامید. با اینحال، باتیستا هنوز حمایت مافیا و زمینداران بزرگ آمریکایی را با خود داشت و همین برای ماهها شکستش را به تاخیر انداخت. بالاخره در روز اول ژانویه ۱۹۵۹ نیروهای کاسترو توانستند آخرین مقاومت ارتش را در هم بشکنند و وارد هاوانا شوند. باتیستا با ثروت هنگفتی که فراهم کرده بود از کوبا فرار کرد و اول به جمهوری دومینیکن و دست آخر به پرتغال ـ که آنروزها زیر حکومت دیکتاتوری سالازار بهسر میبرد ـ پناهنده شد و در همانجا مرد.
دولت کاسترو بلافاصله دست به اصلاحات ارضی بزرگی زد و زمینهایی که از سوی باتیستا به آمریکاییها واگذار شده بود را ملی کرد و امکانات قاچاق مشروب و مواد مخدر را از بین برد. حقوق برابر برای زنان و مردان، و برای سیاهان و سفیدها، بهداشت همگانی و رایگان، آموزش همگانی و رایگان از دستاوردهایی بودند که کوباییها بلافاصله پس از پیروزی انقلاب از آنها برخوردار شدند. با اینحال، کاسترو در سالهای اول پس از پیروزی چندین بار بهصراحت اعلام کرد که دولت جدید کمونیست نیست و قرار نیست باشد.
کاسترو و یارانش مانند خوزه مارتی افرادی ایدهآلیست بودند که برای پیشرفت و استقلال و آزادی کوبا تلاش میکردند. اینها مثل دیگر انقلابیون ایدهآلیستی که در آن دوران نفوذ مطلق بر تفکر و روش زندگی نسل خودشان داشتند جهان را سیاه و سپید تصور و تصویر میکردند. جهانی که در یک سو دولتهای زورگو و توسعهطلب ایستاده بودند و در طرف مقابل نیروهای آزادیخواه و انقلابی. گروه اول نماد واپسگرایی مطلق و گروه دوم نماینده پیشرفت و بشردوستی مطلق بود. از دید انقلابیون ایدهآلیست، افراد یا به این گروه تعلق داشتند و یا به آن یکی. اگر با انقلابیون نبودی بیتردید ضد انقلاب محسوب میشدی. آنها همچنین به نیرویی فرابشری بهنام جبر تاریخ اعتقاد داشتند که بشریت را چه بخواهد و چه نخواهد بهسمت نیکی و برابری و عدالت رهنمون می کند. هرآنکه بر سر راه این نیروی نادیدنی اما توانا میایستاد محکوم به نابودی و شکست بود، و برعکس هرکس بر این نیرو ایمان میآورد و با آن همراه میشد به خوشبختی و سعادت همیشگی دست مییافت. شباهتهای بیمانند این تفکر با مذهب و اعتقادات مذهبی نهتنها بر معتقدان آن پوشیده بود، بلکه آنها به تاکید خود را غیر مذهبی و حتا ضد مذهب میدانستند. از همین دیدگاه بود که کاسترو و یارانش اگرچه بسیاری برابریها و حقوق ابتدایی را برای مردمشان به ارمغان آوردند، اما از همان آغاز تقسیمبندی طبقاتی جدیدی را به جامعه معرفی کردند: بخش انقلابی در برابر بخش ضد انقلاب. آنها بلافاصله پس از رسیدن به قدرت، “کمیتههای دفاع از انقلاب” را بنا گذاشتند که وظیفهشان سرک کشیدن در زندگی خصوصی مردم بهقصد پیدا کردن افراد ضد انقلاب بود. آنها که با انقلاب بودند آسوده خیال به لذت بردن از نتایج آن مشغول بودند و آنها که انقلابی نبودند ضد انقلاب بهحساب میآمدند و ممکن بود حتا کارشان به زندان یا اعدام بکشد.
از سوی دیگر، فشاری که آمریکا بر کوبا و بر دولت کاسترو وارد میکرد نه تنها باعث نزدیکی او به شوروی شد بلکه بهانه خوبی برای سرکوب مخالفان بهنام ضدیت با انقلاب شد. در این میان حتا با همجنسگرایان هم بیآنکه به گرایش سیاسیشان توجه شود همان رفتاری میشد که با سیاستگرایان مخالف دولت. همین رفتار هم با مذهبیها و کلیساها میشد. در زیر همین فشارها بود که بالاخره در سال ۱۹۶۵ کاسترو رسما کمونیسم را پذیرفت و حزب کمونیست کوبا بهعنوان تنها حزب قانونی پایهگذاری شد. تحریمی که دولت آیزنهاور پایهاش را گذاشته بود محکمتر شد و در عمل رابطه کوبا را با جهان قطع کرد و این کشور را مجبور کرد بهشکل یکی از اقمار شوروی درآید.
فشارهای ناسنجیده آمریکا از سویی و آمادگی کاسترو و همفکرانش برای پذیرش سیاست حفظ قدرت به هر قیمت منجر به ظهور یک نظام دیکتاتوری شد که فلسفهاش این بود که هر که با ما نیست بر ماست. دولت کاسترو از سویی یکی از بهترین نظامهای آموزشی دنیا را برای مردمش فراهم کرد و سیستم بهداشتی بینظیری را بنا گذاشت که یک نمونه از دستاوردهای آن رساندن سطح بهداشت و طول عمر کوبایی ها به یکی از بالاترین ردهها در جهان است. بهطوریکه کوبا از این دیدگاه تنها با کشورهای اروپا قابل مقایسه است. بیسوادی بهطور کامل در این کشور ریشهکن شده و تعداد افرادی که دانشگاه را تمام کردهاند نسبت به جمعیت از همه کشورهای آمریکای لاتین بیشتر است و از جمله تعداد پزشکانش آنقدر هست که به یکی از صادرات این کشور تبدیل شدهاند. از سوی دیگر، کمیتههای حزب کمونیست در هر شهر و دهکده و محلهای مواظب نفوذ ضدانقلاب بودند. جوانان برای ورود به دانشگاه میبایست از کمیتههای محلی تاییدیه میگرفتند. حتا سفر در داخل کوبا احتیاج به اجازه کمیتههای محلی داشت.
در مجموع، بخش بزرگی از مردم کوبا کاسترو را دوست داشتند و دارند و برایش احترام قائل هستند. یکی از مهمترین دلایل این علاقه، فاسد نبودن او و رهبران دیگر حزب کمونیست است. کوبا اگرچه کشور فقیری است، اما این فقر بهتساوی بین همه از جمله رهبران حزب تقسیم شده است. در کوبا اگرچه فساد مالی بوده و هست، اما گستره آن هیچگاه از حد دله دزدی فراتر نرفته است. در تاریخ کوبا نمیتوان شخصی مانند خاوری خودمان را یافت که میلیاردها پول مردمش را دزدیده باشد و به خارج پناهنده شده باشد. نمیتوان کسی مانند لاریجانی خودمان را یافت که به اذن رهبر ـ یعنی کاسترو ـ بخش بزرگی از خزانه عمومی را به حساب شخصیاش واریز کرده باشد. هیچگاه پیش نیامده که دولت شهروندان خودش را گروگان بگیرد و در ازای آزادیشان از غرب باج بخواهد. اینها را کوباییها بهخوبی میدانند و مخالفتهایشان را در چارچوب مشخصی پیش میبرند که تعویض حکومت یکی از آنها نیست.
پرسشی که در اینجا مطرح میشود این استکه آیا تنها فاسد نبودن مسئولان حکومتی برای مشروعیت آنها کافی است؟ پاسخهای ضد و نقیضی به این پرسش میتوان داد. پاسخ من منفی است. با تمام نکات مثبتی که در حکومت کوبا میتوان پیدا کرد نمیتوان بر نکات منفی آن چشم پوشید. حضور تنها یک حزب و یک ایدئولوژی خود یکی از مهمترین عوامل فساد است. مردم در چنین سیستمی بهسرعت یاد میگیرند برای پیشرفت باید تظاهر کنند و دروغ بگویند. یاد میگیرند برای پیشرفت باید از راههای غیرقانونی و فسادآور وارد شوند. رشوه گرفتن و دادن بخش بزرگی از روابط اقتصادی را دربرمیگیرد که چون تولیدی در آن صورت نمیپذیرد باعث تورم میشود و پایههای اقتصاد را لرزانتر میکند. فسادی از این دست اگرچه قابل مقایسه با فساد مشابه در دیکتاتوریهای دیگر ـ مثلا ایران ـ نیست، اما در حد توان خودش مانع پیشرفت اقتصاد و کشور میشود. آنها که به کوبا سفر کردهاند لابد دقت کردهاند که کشاورزان هنوز با گاوآهن زمینشان را شخم میزنند. اگرچه مسئولان دولتی این پسماندگی را با تحریمهای آمریکا توجیه میکنند، اما واقعیت این است که حتا اگر این تحریمها بتواند جلو ورود تراکتور را بگیرد نمیتواند مانع پیشرفت مدیریت بشود. یک مدیریت خوب قادر است تاثیرات منفی تحریم را به حداقل برساند و در مدت چند دههای که فرصت بود با بالابردن کارآیی امکانات موجود اقتصاد را بهبود بخشد، اما مشکل در این است که در نظامهای دیکتاتوری ملاک برای پیشرفت و دستیابی به مقامهای تصمیمگیرنده لیاقت و دانش افراد نیست، بلکه دوری و نزدیکیشان به محور قدرت است.
مردم هم اما در این سالها ساکت ننشستهاند و پیشرفتهای زیادی را به دولت تحمیل کردهاند. هنرمندان و متفکران بسیاری قدمهای کوچک اما بازگشتناپذیری به جلو برداشتهاند. برای نمونه باید از توماس گوتیهرز آلیا نام ببرم که در چارچوب حزب کمونیست در فیلمهای بسیاری ـ مثلا “مرگ یک بوروکرات”، “خاطرات عقبماندگی” و “شام آخر” ـ به انتقاد از نظام ناکارآمد کوبا پرداخت. او حتا در سالهای آخر عمرش با قرار دادن نامش در کنار نام یک کارگردان تازهکار اما خوشفکر بهنام خوان کارلوس تابیو به او فرصت داد از نفوذ گوتیهرز آلیا استفاده کند و فیلم “توتفرنگی و شکلات” را بسازد که درباره همجنسگرایی بود و اگر نام گوتیهرز آلیا بر آن نبود بیتردید امکان ساخته شدن پیدا نمیکرد.
فروپاشی شوروی تاثیر منفی بزرگی بر اقتصاد کوبا گذاشت. با قطع کمک مالی بزرگی که از شوروی میرسید، کوبا مجبور شد راههای دیگری برای کسب درآمد پیدا کند. مهمترین این راهها توسعه صنعت توریسم بود که با کمک کانادا به بزرگترین درآمد کشور تبدیل شد. توریسم از سویی باعث باز شدن دروازههای کوبا به خارج شد و امکان رفت و آمد کوباییها را افزایش بخشید و از سوی دیگر طبقه جدید و فساد جدیدی را باعث گردید. آنها که با توریستها در تماس مستقیم بودند ـ مانند کارکنان هتلها یا رانندگان تاکسی ـ به برکت دریافت انعام با دلار بهسرعت به طبقه ثروتمندی تبدیل شدند که در مقایسه با کشاورزانی که در نقاط دورافتاده به درآمدهای سنتی وابسته بودند نفوذ اقتصادی و قدرت خرید بسیار بالاتری یافتند. همین موضوع باعث شکل گرفتن نظام مالی ناسالمی شد که بر پایه دادن و گرفتن رشوه برای دست یابی به مشاغلی از این قبیل اعمال میشد. برای مثال، کسی که بی هیچ تخصصی اتاقهای مسافران هتلها را تمیز میکرد چند ده برابر یک پزشک متخصص درآمد داشت. من خودم در هاوانا با یک راننده تاکسی صحبت کردم که میگفت استاد ریاضی در دانشگاه هاوانا است، اما چون حقوقش بسیار پایین است رانندگی تاکسی میکند.
اصلاحات کوچک و تاثیرگذار دیگری هم که شکل زندگی در این کشور را به آهستگی دارد تغییر میدهد پذیرفتن مشروط مالکیت خصوصی است. برای نمونه افراد میتوانند صاحب خانهای بشوند که در آن زندگی میکنند یا زمینی که بر آن کشت میکنند. باز شدن تدریجی فضای مجازی هم فرصت بسیار خوبی برای مردم است تا امکان دسترسی بیواسطه به اطلاعات را داشته باشند.
اینها همه را که کنار هم میگذارم مرا بر این اعتقاد راسخ میکند که کاسترو بهترین دیکتاتور دنیا بود.