نگاهی به رمان “فریدون سه پسر داشت” نوشته ی عباس معروفی
ارکان گهرست و ما نگاریم همه
وز قرن به قرن یادگاریم همه
کیوان کردست و ما شکاریم همه
و اندر کف آز دلفگاریم همه۱
«عباس معروفی» رمان «فریدون سه پسر داشت» را با احساسی آتشین به گونهای نوشته که نمایانگر فصلی از نبرد بیپایان بین دو نیروی نیکی و بدی در روزگار ما است۲. این کتاب زاییدۀ خشم، نومیدی، اضطراب و هرج و مرجی است که ایران بعد از انقلاب ۵۷ را در بر گرفته ولی از اعماق این لجّۀ خون، امید زاییده میشود و پهنۀ فراخنای وجود ما را فرا میگیرد. او این کتاب خشمناک را نزدیک به سه سال در شهر «دورن» در محلۀ غمانگیز در حزن و محنت اشکبار خود در کنج عزلت تنهایی روی کاغذ آورده است. خانوادهای بنیاد گذارده که به طور معمول نمونهای از آن را در اطرافیان، نزدیکان و دوستانمان مییابیم. این کتاب غمنامۀ تأسفباری است که تأثیر غمانگیزترین تراژدیهای ایران باستان در آن موج میزند و درست است که ما از سرنوشت قهرمان آن حسرت میخوریم و خود را در ژرفای یأس تنها میبینیم ولی آن را بسیار تحسین میکنیم. «ایرج» مرد شاعرپیشۀ مبارزی است که حقیقیترین حقایق بشری در ضمیر او نقش بسته است. پاکمردی که راه آزادی را در اوایل انقلاب ۵۷ در یکی از سیاهترین روزهای تاریخ معاصر ایران به درستی تشخیص میدهد و در شومترین لحظات پرهیجان تازه به دوران رسیدگان انقلابی که هر تجاوز، تندروی، قتل و غارت خوش مینماید، او راه درست برمیگزیند و جان بر سر این تصمیم مینهد.
«ایرج» شهید ایران است؛ او شاعر یأس و نومیدی است و چنان با این یأس زندگی میکند که فریادی گذرا از آن شنیده میشود ولی در این فریاد عمیقترین و شعلهورترین واقعیات جلوه مییابد. زندگی او در اوج مسکنت بشری، یکه و تنها در کنج سلول زندان میگذرد ولی مغرور مانند آفتاب رخشان، تجلی مییابد. گویی سرنوشت، او را میرباید: «ای بخت سرکش، تنگش به بر کش.» وقتی خون او بر زمین ریخته میشود، مانند خون سیاه شاعر نفرین شدهای است که ملتی در خواب فرورفته او را شهید کرده است و اوج تراژدی در این است که هیچکس حرف و منظور او را در نمییابد. سرنوشت همیشه با او سر ستیز داشته است؛ تلألو این مرگ در ژرفای زندگی بسیار دردناک او بی نهایت درخشان است، زیرا یک ملّت کهن در لحظهای که باید راه درست را بر میگزید، راهی را انتخاب کرد که مردمانش را هرچه بیشتر در اعماق لزج سیاه مجهول و دَرَک جهنم فرو برد. خون بر زمین ریختۀ «ایرج» همچون «سیاوش» غیرقابل بخشش است و مقصران آن تاوان آن را پس خواهند داد. این خون چیزی نیست که روزگار بتواند بدون بخشش از سر آن درگذرد و همه مقصران باید تاوان دردناک مرگ «ایرج» را بپردازند. چرا میگوییم «تاوان»؟ منظور این است که حق پامال نشود و گناهکار به مجازات برسد.
بیگناهی یعنی روشنایی و نیکی، خیر و برکت و وقتی خون انسان بیگناهی ریخته میشود، گناهکاران باید بسزای عمل خود برسند. از قدیم در فلات ایران اعتقاد بر این بوده که اگر حق از ظالم ستانده نشود، روان انسان بیگناه در عذابناکی، ناراحتی و درد بسر میبرد. «شهید» نیروی لازم و امید تغییر را برای احیا در کالبد فرزندان یک ملت تزریق میکند و آنها را برای خیزش باشکوه دیگری آماده میسازد. ساکنان فلات ایران از قدیم گفتهاند: «تا ریشه در آب است، امید ثمری هست.» ایرج جوی آب زلال جاری در این برزخ ظلم و ستم تا سرمنزل خوشبختی ما ایرانیان است. شخصیت و فکر ایرانی همیشه غنی و متبلور بوده است و شهیدانی چون او در هالۀ این امید و کوشش خستگی ناپذیر قرار دارند. هیچ کوششی بیثمر نخواهد بود و روح خسته و ملول ایرانی پس از تلاشهای زیاد خود را باز خواهد یافت و از دلمردگی رهایی خواهد یافت.
ایرج از ریشه آریا و با واژه ایران همخانواده است. نام ایرج از ریشۀ ēr به معنای آزاده و نجیب گرفته شده۳و این به دلیل خوی آزادگی و بیگناهی او بوده است. اسم خاندان وی به معنی یاری کنندۀ ایرانیان در اوستا آمده است. «منوچهر از خاندان ایرج یکی از پادشاهان پیشدادی است. اسم خاندان وی در اوستا ائیریاوّ آمده است یعنی یاری کننده ایرانیان.۴ » قدیمترین متونی که از ایرج ـ به عنوان پدر منوچهرـ سخن به میان آورده در یشتها قسمت «فروردین یشت» است. «فروردین یشت که قدیمترین و بلندترین یشتها است دارای ۳۱ کرده یا فصل و ۱۵۷ فقره است. اسامی بیشتر از سیصد و پنجاه تن -پادشاهان و نامداران و دلیران و پارسایان – چه مرد و چه زن در آن ضبط و به فروهر هر یک جداگانه درود فرستاده شده است.۵ »در کردۀ ۲۹ در فقره ۱۳۱ نام ایرج چنین ذکر شده است: «فروهر پاکدین فریدون از خاندان آبتین را میستاییم… فروهر پاکدین اغریرث دلیر را میستاییم. فروهر پاکدین منوچهر از خاندان ایرج را میستاییم.۶ »
موریانه آز و طمع همچون افسانۀ «ساتورن۷»، چهار ستون مغز «فریدون امانی»، پدر خانواده را جویده است و عاقبت سقف فرو میریزد و سه تن از عزیزترین فرزندان خانواده که هر یک راهی متفاوت را برگزیده است، زیر این آوار مدفون میشوند؛ برادر سیاهپیشه، برادرکش و بیخرد در کنار پدر آزمند و پسرکش زنده میماند تا در لجۀ بیپایان خون آنها همچون کلاغ شعر «عقاب» در گند و مردار و کثافت زندگی کند. اما «ایرج»، بزرگمرد ایران عزیز، شهید این آب و خاک برای بپا نگه داشتن یادبود جاودان بنای آزادگان ایران مانند «شهپر شاه هوا» در غایت آسمان، میمیرد تا در سایۀ رنگ پریده فضیلت نام آزادی به همگان، درس شرافت و آزادگی بیاموزد. نام «ایرج» است و نه «اسد»، که در برگهای تاریخ ایران زنده خواهد ماند و سرچشمه بسیار جویهای پاک و زلال خواهد بود که از کوههای سهمناک بر روی دشتهای فراخنای آزادی ایران جاریاند. اوست و نه «فریدون امانی» که تن به تباهی نداد و پیکرش با کرمهای ملول خاک درهم آمیخت و جاودان شد. نام «ایرج» است که در کنار «سیاوش» از جاودانان ایران و نیاز زمان برای زنده نگاه داشتن امید بر باد رفته مردم این خاک و بوم خواهد بود.
در این کتاب پدر خانواده، «فریدون امانی» دارنده چهار پسر از چهار عقیده مختلف ولی پرورش یافته در یک مکان و یک دوره مشخص است. او همچون یک درخت غان است که در پنجرهای با چهار قاب مساوی تقسیم شده و هر یک از این قابها یکی از پسران او است. او عقیده دارد: «بگذارید فساد دنیا را بگیرد تا امام زمان زودتر ظهور کند.»
فریدون نمونه کامل یک مرد نان به نرخ روز خورِ فرصت طلب است که فقط مادیات را معیار زندگی قرار داده و چاکری و نوکری را خوب آموخته و حاضر است از همه چیز حتی زن و بچههای خود درگذرد تا به پول و قدرت بیشتر برسد. او قبل از انقلاب صاحب کمپانی «بی اف گودریچ» و سرمایهدار کراواتی شاهپرستی بوده است که سنگ شاه را به سینه میزده، ولی بعد از انقلاب با ریش و سبیل که سمبل دولتمردان جمهوری اسلامی است و بدون کراوات، نماینده مجلس و عضو حزب مؤتلفه اسلامی میشود و دستی در بازار مییابد. او وقاحت و بیشرمی را به حدی میرساند که در جواب کسی که پس از مرگ «ایرج»، از او خبر گرفته میگوید: «ایرج را میفرمایید؟ سرطان گرفت و مرحوم شد. مجلس نگرفتیم. خیلی بیسر و صدا.»گویی در حال صحبت از کودک خردسال پرورش نیافتهای است که وجود او برای خانواده اضافی بوده است.
«اسد» برادری است که به جمهوری اسلامی پیوسته و محافظ «خمینی» شده است و از شکنجه مخالفان و بازجویی، ناخن کشیدن، تیرخلاص زدن و حتی تفنگ کشیدن بر روی خانواده خود ابایی ندارد. «سعید» جزو مجاهدین خلق شده و مسخ «مسعود رجوی» است و سرابهای بیپایان خیالانگیز زندگی را در این گروه مییابد. او پس از فرار به عراق در عملیات «فروغ جاویدان» یا «مرصاد»کشته میشود و «مثل یک جرقه آتش در سیاهی شب گم» میشود.
«مجید» راوی داستان، کمونیست است و بعد از انقلاب به تحریک کارگران میپردازد؛ عاقبت از ایران به اتحاد جماهیر شوروی فرار میکند و پس از آن برای زندگی به آلمان میرود. او پس از گذراندن دورهای در دیوانه خانهای در آلمان که یکی از شرایط برگشت به ایران توسط رابط سفارت بوده، پس از چهارده سال به فکر بازگشت به ایران میافتد. او که چپگرا است نمیفهمد چرا «ایرج» به او میگوید: «جنبش چپ ما به کتاب نیاز دارد.» مجید اصلاً کتابها را به درستی نمیشناسد و نمیداند که هر داستانی و هر کتابی میتواند زندگی انسانی را تغییر دهد و ای بسا چه کتابهایی بودهاند که تاریخ را در مسیر دیگری قرار دادهاند. کتابهای «سیر روز در شب۸»، «گوشهنشینان آلتونا۹»، «در انتظار گودو۱۰»، «طاعون۱۱»، «بیگانه۱۲»، «شاه لیر۱۳»، «عقاید یک دلقک۱۴»، «حکایت مرد ناشناس۱۵» را نمیشناسد و درک نمیکند چرا «ایرج» به آنها عشق میورزد. ادبیات خوراک جانهای ناخرسند و عاصی است۱۶. «مجید» عاقبت با خود اعتراف میکند: «زیر بار سنگینی آن کتابها کمرم خرد میشد، چشمهام سیاهی میرفت و چهار خطش را هم نمیتوانستم بخوانم. اصلاً ضرورتش را احساس نمیکردم. برای چی باید داستان و رمان و شعر بخوانم، برای چه واقعیتهای تند و مهم جامعهام را بگذارم کنار، بنشینم تخیلات نویسندگان را در روزگار شکمسیریشان بخوانم؟»
عاقبت پس از فرار از ایران، ما مجید را میبینیم که کتابهای «ایرج» را با خود به خارج از ایران آورده است.«مجید» به گونهای است که درمانده و ملول شده و میخواهد به کشور باز گردد؛ به کشوری که صدها دوست او و جوانانی چون او را به خاک و خون کشیده است. به مادر خود تلفن میکند و عاقبت جان بر سر این تصمیم میگذارد.
اما چهارمین پسر که برجستهترین آنها است «ایرج» نام داردکه مانند برادران دیگر قدبلند نیست ولی ریز و فرز، با عینکی دورطلایی روی چشم، پیپی روی لبها و لباس روشنی در بر است. او در اوج زندگی کرده و در اوج زندگی را ترک میگوید و در عین حال که همیشه حاضر در کتاب است ولی غایب همیشگی آن نیز هست. در نظر او «زندگی هیچ ارزشی ندارد اما هیچ چیز هم ارزش زندگی کردن را ندارد۱۷.» او کسی است که همچون «عقاب» پرویز ناتل خانلری زندگی شوم را در روزهای سیاهی در اوج فلک، نقش بسته در «لوح کبود» ترک میگوید.
شهپر شاه هوا، اوج گرفت
زاغ را دیده بر او مانده شگفت
سوی بالا شد و بالاتر شد
راست با مهر فلک، همسر شد
لحظهای چند بر این لوح کبود
نقطهای بود و سپس هیچ نبود۱۸
«مجید»محزون با غم و اندوه بسیار میگوید:
«شاید همه چیز با یک عکس آغاز شد.
تو در عکس نیستی. پدر وسط نشسته، دستی به شانۀ مادر و دست دیگر به شانۀ انسی، و ما سه برادر یک پله پایینتر نشستهایم. یکیمان کم است. تو همیشه کم بودی، و گاه اصلاً نبودی. تو حالا نیستی. زیر خروارها خاک در زمان گمشدۀ جوانی ما خفتهای. جایی در خاطرههای من پشت سهپایۀ دوربین ایستاده بودی و از دریچه دوربین نگاه میکردی، با یک چشم بسته منتظر شکار.»
پدر و چهار پسر، شخصیتهایی مصمّم و قاطع در عقاید خود هستند. این سماجت و اراده آنها است که فاجعه را رقم میزند. از میان این پنج نفر، پدر و «اسد» دو شخصیت همیشه حاضر زندگی ما ایرانیان بودهاند: زندگیای توأمان با کابوس و درد و اوهام که این دو نفر جلادان آن هستند.
این نوع زندگی از انقلاب ۵۷ به این سو بسیار محسوستر شده است؛ درست از روزی که فرومایگان و بسیار کسان دیگر، چهرۀ بت بزرگ انقلاب را سرخاب و سفیداب کردند و او را تا حد اولوهیت بالا بردند، ما آن را بیشتر درک کردهایم. این روزهای دردناک سیاه، از یاد نرفتنی و عبرت انگیز است.
«معروفی» میگوید: «این کابوس طولانی ترس و نکبت کی تمام میشود؟»و وقتی به حیرانی و گنگی مردم در این روزگار نگاه میکند میگوید: «به امید فردا روزمان را شب میکنیم و هیچوقت یادمان نمیماند که فردا همین امروز است. دنبال چیزی میگردیم که نمیدانیم چیست، یا میدانیم و میترسیم بگوییم، اسمش را گذاشتهایم فردا.»
«اسد» و پدر به «ایرج» رشک میبرند، زیرا به زعم آنها وی محبوب خواهر و جگرگوشه و پارۀ تن مادر است. آنها این علاقه مادر به او را قرینهای بر محبت بیشتر میدانند و سخت بر آن غبطه میخورند و از این موضوع خشمگیناند. البته این احساس حسادت تا حد زیادی پنهان است. این نوع حسد در آنها تولید آز میکند و در شاهنامه هم میبینیم که سرچشمه این نوع بخل و رشک، آز است که سرآغاز همه بدیها شناخته شده است. همین آز است که در آنها آرزوی انتقام میپروراند.
حسادت میتواند ناشی از بسیار چیزها باشد. احساس از اینکه سودی که دیگران از آن برخوردارند نصیب ما نشده یا چیزی را که ما ولع آن داشتهایم دیگری صاحب آن است یا چیزی که از آن دیگری شده، موجب زیان و گزند ما است. در این داستان حسد، احساسی است در «اسد» و پدر، به علت فقدان برخورداری از عشق و علاقه مادر به آنها. این احساس آگاه و گاهی ناخودآگاه، کینهای در درون میکارد که فرجام آن به فاجعهای ختم میشود. در اینجا در مقایسه با داستان «فریدون» شاهنامه، «فریدون امانی» پدر خانواده را میتوان «سلم» در نظر گرفت، و «اسد» را «تور». سعید و مجید هم شاهد زنده ماجرا هستند. پدر از سالهای دور فکر نفاق در سر پرورانده است و با هر تهدید در خانواده میخواهد این خصومت را آشکارتر کند. او مرد موذی، بددل، فزونطلب و زیادهخواه داستان است. او از کسانی است که پشت صحنه میایستند و دیگران را جهت امیال و منافع خود تحریک میکنند؛ دیگران در نظر چنین افرادی لعبتی بیش نیستند و با دید بازتر و خیاموار شاید بتوان دست فلک را مقصر دانست: «ما لعبت کانیم و فلک لعبت باز۱۹.»در بیشتر موارد همین تذکرات مکرر پدر است که «اسد» را در رویارویی با برادران تهییج میکند. «اسد» کینهجو، آتشین مزاج، بدطینت، بدخوی و بدسرشت است. تنها فرق «اسد» با پدر این است که او خوی بد خود را با بیشرمی، حُمق و خطا و خشونت بیان میدارد، ولی پدر با حسابگری، حیله و نیرنگ. پدر است که دسیسهچین پنهان ماجرا است و «اسد» بیخرد را جلو قرار داده و رو در رو با برادران و گاهی مادرشان. البته پدر تلخ مزاجیهایی هم دارد ولی یکبار نشده که شکوههای زن خود در خصوص وضعیت «ایرج» و شکنجه شدن او در زندان را تأیید کند و همیشه منکر آن بوده و موافق سرسخت نظامی است که تاخت و تاز و جولان خود را در آن میبیند.
«ایرج» در شاهنامه وقتی نزد برادران میآید، سپاه «تور» و «سلم» با دیدن او گرایشی به او پیدا میکنند و شاهی را در او میبینند نه در دو برادر دیگر. این توجه سپاهیان به «ایرج» احساس حسادت و قاطعیت عمل در دو برادر را بیشتر میکند و «سلم» از آنجا که موذیتر است «تور» را تحریک میکند که سپاهیان ما به «ایرج» نظر دارند و اگر او از میان برداشته نشود این دو برادر شاهی را از دست خواهند داد. در ابتدا هر دو، او را با روی خوش میپذیرند ولی با دلی پر از کینه به او مینگرند. فردای آن روز هر سه برادر در خیمۀ شاهی گرد هم میآیند و «سلم» چون حیلهگر است سکوت میکند و «تور» شروع به گفتن سخنهای درشت به «ایرج» میکند. شاه جوان از بیاعتباری جهان لب به سخن میگشاید و میگوید که حاضر است از شاهی بگذرد تا بین برادران اختلافی روی ندهد و برادری به قوت خود باقی بماند. ولی «تور» از این جواب خشمناکتر میشود و کرسی زر را برداشته بر سر «ایرج» میزند و سپس با خنجر او را میدرد و سر از تن وی جدا کرده و نزد «فریدون» میفرستند. «فریدون» به سر بریدۀ «ایرج» مینگرد و همان احساس را ما در نگاه مادر به جنازه «ایرج» میبینیم.
مکن پدرود یکباره جهان را
مکن در بند جاویدان روان را
به گیتی در جوانان هر که مردند
همه جویان کام و کرد و خوردند۲۰
ایرج «منشأ انواع۲۱» و «افسانههای تبای۲۲» خوانده است و مخالف صریح اعدام است. زندگی او در کیفیت میگذرد نه در کمیّت. او عاشق زندگی است ولی حاضر نیست به هر بهایی در آن زیست کند. در آخر اوست که به گوهر فیروزی دست مییابد. همه میدانیم که هیچ اندیشۀ الهی، هیچ پاداش اخروی و هیچ چیز و هیچ چیز دیگر نمیتواند مرگ یک انسان را توجیه کند! او بر همین عقیده است. حقیقتجو، پاک و پارسا و کتابخوان است و فریب بیخردان نمیخورد و خام جریانهای تندرو و کاریزماها نمیشود و با کسانی که به نام دگرگونی بعد از انقلاب، هرج و مرج و کشتار و غارت و نفاق راه میاندازند سخت مخالف است؛ او بندۀ ذلیل یک سلسله افکار محدود نیست و هرچه تهمتهای زشت نثار او میشود خود را ارجمندتر و سرافرازتر نشان میدهد. یکی از زندهترین و در عین حال زیباترین روایتهای راوی داستان چنین است:
«احساس میکردم فضای بین ما سرد میشد، و از هم فاصله میگرفتیم. تو سرت توی کتاب بود، و من داشتم با پاکت زر ور میرفتم. با این حال نتوانستم آرام بگیرم. گفتم: «خیال نمیکنم تجربیات زندان بکار بیاید. هفته پیش با بچههای سازمان رفتیم زندان گوهردشت را دیدیم. میدانی ایرج، خرابش کردهاند، درهاش را کندهاند، و مردم دسته دسته میروند تماشا.»
ـ شب دراز است، مجید.
شب دراز بود. آنقدر دراز که هنوز به صبح نرسیده، لاجوردی، رییس زندان اوین گفت: «حرف دیگری نداری؟»
ـ نخیر.
ـ البته خارج از فضای دادگاه، من به پدرت ارادت دارم، عموی شما شهید امانی از اسوههای نهضت ماست، اسد هم سفارشت را کرده، اگر پیغام خاصی داری بگو.
ـ قبلاً گفتهام، من جوانیام را پای این انقلاب گذاشتهام. حرفهام را فقط از تلویزیون خطاب به مردم میزنم.»
ادامه دارد
پانویس ها:
۱ـ ناصرخسرو
۲-در ژوئیه ۲۰۱۷ سفر پنج روزهای به پاریس رفتم و در طول این سفر کتاب «فریدون سه پسر داشت» را از ابتدا تا انتها خواندم. در مترو، در اتوبوس، در هنگام استراحت در موزهها، قبل از خواب، بر روی نیمکت پارکها مخصوصاً پارک «لوگزامبورگ»، گاهی هنگام راه رفتن در پیادهروهای پاریس، در بلوار «سن میشل»، این کتاب را صفحه به صفحه پیش میراندم و با علاقهای شدید جمله به جمله میخواندم.
۳- Irajدر واژهنامه ایرانیکا.
۴- یشتها، ترجمه و تفسیر ابراهیم پورداود، جلد دوم، انتشارات انجمن زرتشتیان ایرانی بمبئی، صفحه ۵۰
۵- همان، صفحه ۲۵
۶- همان، صفحه ۱۰۲
۷-Saturne
۸- نمایشنامه سیر روز در شب که یکی از معروفترین نوشتههای یوجین اونیل میباشددر دهه چهل توسط محمود کیانوش ترجمه و چاپ شده است.
۹- نمایشنامهای از ژان پل سارتر که توسط ابوالحسن نجفی به فارسی ترجمه شده است.
۱۰- نمایشنامه جاودان ساموئل بکت که تئاتر ابزورد(پوچی) با آن زاییده شد. ترجمههای متعددی از این نمایشنامه در ایران وجود دارد.
۱۱- رمانی معروف ازآلبر کامو که توسط رضا سید حسینی به فارسی ترجمه شده است.
۱۲- معروفترین داستان آلبر کامو که از آن ترجمههای متعددی در ایران وجود دارد.
۱۳- یکی از معروفترین نمایشنامه های شکسپیر که توسط علاءالدینپازارگاردی و بهآذین و جواد پیمان به فارسی ترجمه شده است.
۱۴- داستانی از هاینریش بل که دو ترجمه از آن از آقایان شریف لنکرانی و محمد اسماعیلزاده در ایران وجود دارد.
۱۵- داستانی از آنتوان چخوف با موضوع انحطاط اخلاقی حکومتگران تزاری و شروع سقوط آنها.
۱۶- ماریو بارگاس یوسا، داستاننویس، روزنامهنگار و سیاستمدار اهل پرو که هماکنون در دانشگاه پرینستون تدریس میکند.
۱۷- آندره مالرو– شکل ادبی این جمله که مانند اشعار فارسی است توسط دکتر سیروس ذکاء ترجمه شده است: «ندارد زندگانی هیچ ارجی، نه چیزی راست ارج زندگانی.»
۱۸- سه بیت آخر شعر عقاب از دکتر پرویز ناتل خانلری.
۱۹- خیام
۲۰- ویس و رامین
۲۱- مهمترین اثر چارلز داروین که چند ترجمه از آن در ایران وجود دارد.
۲۲- ترجمه زنده یاد شاهرخ مسکوب.