روزهای دوشنبه؛ گزارش هایی از کشور تاجیکستان/بخش پنجم
از پاییز آن سال که سیب سرخ خراسان هم چون نماد زیبایی و سرخی انقلاب و سوسیالیسم در دست پدر خانواده بود تا پس از گذر از مرز تجن به ترکمنستان و رسیدن به سرزمین آرزوها، آن را به عنوان علامت اعتماد و درستکاری راه بلد، گاز نزده به ایران بازگرداند، اکنون ۶۷ سال گذشته است.
در پاییز ۱۳۲۹ (۱۹۵۰) هنگامی که چند سالی از ماجرای حزب دمکرات آذربایجان می گذشت، خانواده شش نفره” داخته” که پیش از آن زمان “رستم زاده” و بعد “روئین تن” نام داشت، به خاطر داشتن سمت پدر خانواده در دولت پیشه وری، به طور مخفیانه از تهران به مشهد حرکت کرد و پس از توقف کوتاه در این شهر، برای رسیدن به کشور شوراها که الگوی عدالت پدر بود، خود را به مرز ترکمنستان رساند و وارد خاک شوروی شد اما آنجا کسی به آنها خوش آمد نگفت و پدر، رستم داخته، همسر و پسر بزرگشان رئوف پس از چند ماه زندانی شدن در عشق آباد به جرم جاسوسی، در آستانه تبعید به سیبری، با معجزه یک نامه، ورق زندگی به رویشان بازگشت و اجازه یافتند با سه عضو خردسال خانواده که در یک موسسه کودکان بی سرپرست نگهداری می شدند، زندگی تازه را در شهر دوشنبه آغاز کنند.
از بازماندگان خانواده مهندس رستم داخته، دومین پسر، زئور راه هنر را پیش گرفت و نامدارتر از بقیه شد. ظهر روز چهارشنبه ۱۷ خرداد (هفتم ژوئن) با او در منزلش در شهر دوشنبه قرار دیدار داشتم. سر خیابانی که به سمت قلعه حصار می رود، نزدیک ساختمان “بارگاه سخن” منتظرم ماند تا به خانه اش که تا خیابان ۱۰۰ متر فاصله دارد برویم. از میان باغی شبه پارک، پوشیده از درختان توت که این روزها شهدش دهان پرندگان و آدم های شهر را شیرین می کند می گذریم و زئور از این که چرا نتوانسته خانه اش را تغییر دهد و در این محله مانده حرف می زند. وارد یکی از بلوک های بازمانده از زمان حکومت شوروی، در محله ای که ساختمان های بلند مرتبه تازه ساخت دور و برش آن ها را خرد نشان می دهد، می شویم. آپارتمانش همان گونه است، وفادار به زندگی آن سال ها.
ع.ص
آقای داخته این نام خانوادگی شما به نظر ایرانی نیست، آیا پس از آمدن به شوروی نام شما به داخته تغییر کرد؟
ـ نخیر. پدرم پیش از آمدن به این سمت دو بار ناچار شد برای این که شناسایی نشود نام فامیلی ما را تغییر دهد. نام خانوادگی اولیه ما رستم زاده است. بعد به روئین تن و پس از آن به داخته که گمان می کنم به خاطر دوستی که پدرم با مهندسان آلمانی در آن زمان داشت این نام را انتخاب کرد. این که کلمه ای آلمانی باشد نمی دانم ولی همین نام روی ما ماند.
شما چند سال داشتید که با پدر و اعضای خانواده تان ایران را ترک کردید و آیا خاطره ای از آن زمان در ذهنتان باقی مانده؟
ـ بله، من ۱۴ ساله بودم که پدرم ناچار شد به کشور شوروی فرار کند. ما جمعا ۶ نفر بودیم، پدر و مادر، سه برادر و یک خواهر. من تا کلاس چهارم در ایران درس خواندم. ما نوامبر ۱۹۵۰ از مرز تجن عبور کردیم و به خاک ترکمنستان یعنی شوروی وارد شدیم. وارد شوروی که شدیم همه جا خرابی و ویرانی بود. در ترکمنستان زمین لرزه شده بود و خانه های زیادی در مسیر راه ما از تجن به عشق آباد ویران بود و گویا آدم های زیادی کشته شده بودند. وقتی وارد شدیم با حرف هایی که از شوروی شنیده بودیم و انتظاری که پدرم داشت، مواجه نشدیم. ماجرای غم انگیزی پیش آمد. پدرم، مادرم و برادر بزرگم که ۱۸ ساله بود بازداشت و به جرم جاسوس بودن زندانی شدند و ما کودکان که من بزرگترینش بودم به یک جایی مثل یتیم خانه سپرده شدیم. مادر و پدر و برادرم ۴ ماه زندانی کشیدند. آنها بعد تعریف می کردند که خیلی به ما فشار می آوردند که بگوئیم برای جاسوسی برای کشور پادشاهی ایران وارد خاک روسیه شوروی شده ایم. مادرم می گفت بازجو به من می گفت که شوهرت امضاء کرده که جاسوس است تو هم امضاء کن. بالاخره چهار ماه خیلی سختی کشیدند و اما چیزی که از آنها خواسته می شد انجام ندادند. خیلی از ایرانی های فراری دیگری هم زندانی بودند و سختی را طاقت نیاوردند و برای این که رنج کم تری بکشند قبول کردند که برای جاسوسی آمده اند و پس از آن به سیبری تبعید شدند.
از افرادی که اتهام جاسوسی را پذیرفتند و به سیبری رفتند کسی را به خاطر دارید؟ چه شد که خانواده شما آزاد شدند و بازجوها قبول کردند که پدرتان برای جاسوسی نیامده؟
ـ بله، محمود طاهری و تیمور زینب پور را به یاد دارم که به سیبری تبعید شدند و زمانی که رئیس سازمان امنیت استالین “بریا” کشته شد، آنها آزاد شدند، اما پدرم برادری در داغستان داشت که خودش هم متولد آنجا بود. عموی من آن زمان هنرپیشه شناخته شده ی تئاتر بود و پدرم توانسته بود به او نامه بنویسد که خود و خانواده اش در چه مرحله خطرناکی در شوروی گرفتار شده. آن نامه کمک کرد تا ادعای پدرم درست تشخیص داده بشه. بعد پدر و مادر و برادرم آزاد شدند و ما را به شهر دوشنبه فرستادند.
از ایران، چه خاطره ای از دوران کودکی و زندگی در آنجا دارید؟ اما اجازه بدهید پاسخ این را بعد بشنوم، اول بفرمایید چرا پدرتان از ایران فرار کرد؟ به احتمال زیاد پدرتان باید عضو حزب توده بوده باشد که آن زمان پس از سوء قصد و تیر اندازی یک عضو سابق حزب توده به محمدرضا شاه این حزب منحل شد و جمع زیادی از اعضای آن دستگیر شدند و رهبران آن به سوی مسکو فرار کردند. فرار پدر و خانواده شما به همین دلیل بود؟
ـ بله، پدرم حزبی بود، عضو حزب توده، اما مهم تر این بود که پدرم در حکومت پیشه وری و حزب دمکرات در آذربایجان دارای سمت بود و پس از آن که پدرم در زمان سقوط دولت پیشه وری حاضر نشد مانند او و دیگر رهبران و اعضای دولتش به شوروی فرار کند، ما به طرز مخفیانه از تبریز به تهران کوچ کردیم و چهار سال در تهران زندگی کردیم. بعد آن ماجرا که شما اشاره کردید یعنی ترور شاه و بگیر و ببند پدرم تصمیم گرفت از ایران خارج شود و همگی به مشهد و بعد به ترکمستان شوروی رفتیم. در خاطرم مانده که ما از مشهد به تجن سوار یک کامیون بودیم. شخصی که راه بلد بود و پول گرفته بود ما را به مرز برساند هم با ما بود. در کامیون چند جعبه مشروب گذاشته بودند و وقتی به هر پاسگاه یا بازرسی می رسیدیم یک جعبه مشروب به افراد نظامی اونجا داده می شد و به اون ها می گفتند که از فلان پاسگاه دوستانتان برای شما فرستاده اند. این باعث می شد اذیت نکنند. وقتی به یک منطقه مرزی رسیدیم مرد راهنما گفت دیگر مسئولیتی ندارد. پدرم یک سیب از جایی که گذاشته بود در آورد و به مرد راه بلد نشان داد و گفت این را ببر به دوستم بده که منتظر است این سیب را ببیند همین که سیب را ببیند هدیه تو را می دهد. پدرم می گفت با دوستش در مشهد صحبت کرده بود که اگر سیب گاز زده به دستش برسد معنی اش این است که کار راه بلد خوب است و می تواند کسان دیگری را از طریق او راهی کند.
گفتید پدرتان به حزب دمکرات و دولت آذربایجان پیوست، شما از خانواده آذری هستید؟
ـ بله، ما تبارمان آذری است، اما از آذری های شهر انزلی نزدیک رشت در ولایت گیلان. پدربزرگمان از اهالی انزلی بود که به داغستان کوچ کرد و پدرم متولد آنجاست. پدرم بعد از تحصیل و کسب مهندسی معماری، چون نتوانست اجازه ماندن و پاسپورت روسی بگیرد به ایران بازگشت و پس از مدتی به حزب کمونیست توده پیوست. پدرم زمانی که در تشکیلات حزب توده در بندر شاه فعالیت می کرد حزب از او خواست تا به تبریز برود و به دولت پیشه وری بپیوندد. خانه ما در تبریز نزدیک به پارلمان دولت آذربایجان بود.
از کودکی تان در شهر تبریز خاطره ای در شما باقی مانده، از روزهای فعالیت حزب دمکرات آذربایجان چه چیز یادتان هست؟
ـ من هشت نه ساله بودم و بعضی چیزها در ذهنم هست. از چند روز قبل از شکست حزب دمکرات که گفته می شد صلح نزدیک است را به یاد دارم و روز و شبی را که خبر رسید به زودی همه چیز عوض می شود و روسیه راه خودش را برای آدم های شناخته شده حزب برای فرار باز گذاشته است. می گفتند یک عده را هم دیده اند که حتی با گاو و گوسفند خودشان هم در حال عبور از مرزند. مادرم وسایل مورد نیاز راه را آماده کرده بود و با پدرم دعوا داشت که باید جان خودمان و بچه ها را نجات بدهیم. خبر می رسید پیشه وری و دیگر سران حزب فرار کرده اند و دیگر شوروی از حزب دمکرات پشتیبانی نمی کند. خیلی وضعیت بد و ترسناک بود. پدرم حاضر نبود فرار کند و همش به سران فراری ناسزا می گفت که خلق بیچاره را در این مرحله سخت و خطرناک تنها گذاشته اند. می گفت این خیانت بزرگی است و من حاضر نیستم این مردم را بگذارم و فرار کنم. بالاخره از فردای حمله ارتش کشتار و تیرباران افراد وفادار به حزب شروع شد. روز ۲۴ آذر به خانه ما هم ریختند و در آن سرمای ماه آخر پاییز به یاد دارم من و برادرهایم را در حیاط خانه لخت کردند و گفتند این ها را تیرباران می کنیم. بعد ما را در یک کامیون ریختند و به جایی بردند که دستگیر شدگان آنجا بودند، البته پدرم خانه نبود و شخصی به نام چنگیز بای که محافظ پدرم بود کمک کرده بود تا پدرم مخفی شود. به هر حال در مسیر، خیابان های تبریز را به یاد دارم مثل جبهه های جنگ بود و من جسد آدم های زیادی دیدم که در خیابان ها افتاده بود. ما را مدتی آنجا نگه داشتند و بعد آزاد کردند. آنها دنبال پدرمان بودند که ما هم خبر نداشتیم کجاست. شاید مادرم می دانست که مخفی است، اما نمی دانست کجا.
پدرتان چه سمتی در دولت پیشه وری داشت؟
ـ پدرم مهندس ساختمان بود و درسش را در روسیه، در منطقه قفقاز خوانده بود و در وزارت داخله دولت پیشه وری بود. دقیقا نمی دانم پستش چه بوده، اما به نظر سمت با اهمیتی بود.
شما چطور توانستید در آن شرایط سخت از تبریز به تهران بروید و چهار سال زندگی کنید؟
ـ پدرم با یک روزنامه نگار که از طرفداران دکتر مصدق بود ـ البته گمان کنم هنوز مصدق وزیر نشده بود ـ ، دوست بود. آن شخص که خودش آذری بود برای کارهای خبرنگاری به تبریز آمده بود. او توانست برای پدرم و ماها سجل (شناسنامه) درست کند و ما به کمک او به تهران رفتیم و بیش از چهار سال در تهران زندگی کردیم. پدرم کار می کرد همان کار مهندسی خودش را. می دانم برای یک بازاری ثروتمند که گویا در نقاط مختلف تهران خانه می ساخت کار می کرد. تا این که اوضاع بعد ترور شاه برای اعضای حزب توده سخت تر شد و پدرم این بار تصمیم گرفت با اعضای خانواده به سوی شوروی برود.
همان زمان تغییر سجل یا شناسنامه بود که نام خانوادگی شما تغییر کرد؟
ـ همین طور است. پیش تر گفتم، به خاطر همان گرفتاری ها بود که از رستم زاده به روئین تن و در آخر به داخته تبدیل شدیم.
وقتی که در دوشنبه زندگی تازه ای را شروع کردید شما به مدرسه رفتید، اما پدرتان چه می کرد؟ آیا به او شغلی متناسب با تحصیلاتش دادند؟ پدرتان از مهاجرت و تبعید راضی بود؟
ـ بله، ما درس و مدرسه را شروع کردیم. برادر بزرگم بعد پزشک شد و به داغستان رفت. من، برادر دیگرم و خواهرم هم درس دانشگاهی خواندیم. پدرم شغلش مانند ایران بود، اما راضی نبود. وقتی از وضعیت خودش و آن زمان کشور شوروی عصبانی می شد نارضایتی و پشیمانی را می شد از کلماتش فهمید. و تقریبا تا پایان عمرش، در سال ۱۹۷۰ همین روحیه را داشت. پشیمان بود و همیشه می گفت پیشه وری اول از همه فرار کرد و مردم را تنها گذاشت.
درکتاب” در ماگادان کسی پیر نمی شود” کتاب خاطرات دکتر عطاءالله صفوی که او هم در همان زمان به شوروی فرار کرده بود و در شهر دوشنبه زندگی کرده است، به جمع تقریبا زیادی از ایرانی های شهر دوشنبه اشاره می شود و گویا هر یکشنبه ایرانی های زیادی در خانه یک ایرانی دور هم جمع می شدند. آن زمان چند ایرانی در شهر دوشنبه زندگی می کرد؟
ـ اول خوب است بگویم که آن کتاب و بیان خاطرات صفوی دقیق نیست که فعلا از آن می گذرم. اما در دوره هایی ایرانی های شهر دوشنبه به ۳۰۰ نفر می رسید. و اکثرا آنها بین سال های ۱۹۴۷ تا ۱۹۵۱ به دوشنبه آمده بودند.
آن شخصی که ایرانی های اینجا در خانه اش جمع می شدند سیروس بهرام بود. او انسان بسیار خوبی بود و همه به او احترام می گذاشتند و در خانه اش جمع می شدند. هر کس چیزی می برد و غذایی درست می شد و دور هم می نشستیم. سیروس بهرام به”بابا” معروف بود. خودش و زنش در خیابان پوشکین زندگی می کردند و مردم خیلی او را دوست داشتند. جالب است بگویم سیروس بهرام در ۷۰ سالگی از تز دکترای خودش دفاع کرد و عجیب این که در همان روز دفاع از رساله، مرد جوانی که گویا به دختر بهرام علاقه داشت و کارشان به اختلاف کشیده بود دختر بهرام را کشت. به هر حال سیروس بهرام آکادمیسن و شرق شناس بود. آنقدر محبوب بود که استاد ابوالقاسم لاهوتی برای او شعر گفت. خانه اش کوچک و محقر بود و من همیشه از این بابت ناراحت می شدم وقتی او در چنان خانه ای زندگی می کرد تا این که من در کار درسی به پسر شهردار کمک بزرگی انجام دادم و او از من خواست که اگر درخواستی از پدرش دارم می توانم بگویم انجام دهد. من به شرطی که خود سیروس بهرام نفهمد از او خواستم به پدرش بگوید یک خانه بهتر به آقای بهرام بدهد که این طور هم شد. این را بگویم که یک جای دیگر هم ما ایرانی ها به طور هفتگی جمع می شدیم آن هم در اداره صلیب سرخ بود که برنامه های هنری و موسیقی ترتیب می دادیم و فیلم می دیدیم.
از آن تعداد و جمع گذشته هنوز کسانی در دوشنبه هستند؟
ـ خیر خیلی ها فوت کرده اند. خیلی ها به ایران برگشته اند یا جاهای دیگر رفته اند و شاید یکی دو نفر از قدیمی ها مانده باشند. دو نفر را می دانم، اما اسمشان حالا یادم نیست. برادر کوچکتر از من هم خانه اش آن طرف خیابان است، البته مریض است و پاهایش درد می کند.
اجازه بدهید از خودتان بپرسم. چه شد که به سینما و فیلمبرداری و به قول شما نواربرداری علاقه مند شدید؟
ـ راستش من اول قصد نداشتم در زمینه سینما و فیلمبرداری وارد دانشگاه بشوم. من به چیزهای فنی و علمی و اختراعات علاقه داشتم و چیزی را هم در سال ۱۹۵۷ اختراع کردم که برای هواپیما استفاده شد، اما به من چیزی تعلق نگرفت و اجازه هم ندادند من در زمینه مهندسی دانشکده هواپیما در سن پیترزبورگ درس بخوانم. چون خارجی بودم و رشته حساسی مثل هواپیماسازی باید در دست روس ها سری باشد. بعد اتفاقا در خانه سیروس بهرام بودیم که وزیر فرهنگ تاجیکستان هم آنجا بود. او به من پیشنهاد کرد که وارد دانشگاه هنر شوم. بعد در دانشگاه هنر شهر ایوانوا درس سینما و فیلمبرداری خواندم و اولین نفر در میان ایرانی های روسیه و خود تاجیکستان بودم که در زمینه فیلمبرداری تحصیل دانشگاهی را شروع کردم.
به یاد دارید اولین فیلمی را که فیلم برداری کردید چه فیلمی بود؟
ـ سال سوم دانشگاه بودم که برای مرکز پخش فیلم سراسری مسکو یک فیلم خیلی کوتاه فیلمبرداری کردم. مستندی که باید سه دقیقه می شد. فیلم من که نماینده تاجیکستان بود در این جا مورد توجه قرار نگرفت اما در مسکو به آن اهمیت دادند و برایم از طریق وزارت فرهنگ تاجیکستان نامه نوشتند و تقدیر کردند. تازه این جا فهمیدند که کارم در میان همه ی خلق های شوروی شایسته ی تقدیر بوده. بعد این فیلم، وقتی دانشگاه را تمام کردم یک ایرانی – زینب پور – که در دانشگاه ما درس می خواند باید یک فیلم برای پایان نامه اش می ساخت. اون که داستانی از صادق هدایت را برای فیلم انتخاب کرده بود، از من خواست که فیلمبردارش باشم. فیلم باید ۲۰ دقیقه می شد اما زینب پور فیلم را ۳۰ دقیقه گرفت و موفقیتی برایش نداشت. زینب پور عاقبت کارگردانی را کنار گذاشت و دوبلر شد.
بعد اون فیلم ناموفق شما چکار کردید؟
در سال ۱۹۶۸ قرار شد یک فیلم سینمایی وسترن در روسیه ساخته بشه. اوج فیلم های وسترن امریکایی بود. این فیلم را قرار شد حمیداف کارگردانی کند. مرا به عنوان مدیر فیلمبرداری انتخاب کردند. فیلم “واهوری در مسجد کهنه” نام داشت و ما ۵ ماه در منطقه” ضدین” سر صحنه فیلم کار کردیم و فیلم خیلی مورد توجه عموم قرار گرفت و فروش خیلی زیادی کرد و برای ما سازندگان فیلم امتیاز های زیادی جذب کرد.
جمعا در چند فیلم سینمایی نقش مدیر فیلمبردار را داشته اید؟
من فیلمبردار ۱۳ فیلم سینمایی بودم.
همه اش در تاجیکستان بوده؟
– در تاجیکستان فیلم کار کردم اما با کارگردان های مختلف و روس.
فیلم معروف رستم و سهراب به کارگردانی بوریس کیمیاگراف چه سالی فیلمبرداری کردید؟
– فیلم رستم و سهراب کیمیاگرف که از یهودی های شهر بخارا بود در سال ۱۹۷۰ ساخته شد و من مدیر فیلمبرداری اون بودم. فیلم موفقی بود و کیمیاگرف که به داستان های شاهنامه علاقه مند بود اون فیلم را خوب ساخت. من از فیلمبرداری این فیلم بیش از فیلم های دیگر راضی ام.
فیلم مستند چی؟ برای فیلم های تلویزیونی هم فیلمبرداری کرده اید؟
– فیلم کوتاه و مستند خیلی زیاد دارم. شاید بیش از ۵۰۰ فیلم. اما برای تلویزیون مسکو چند فیلم گرفتم که یکی اش “انسان پوستش را عوض می کند” نام داشت و از روی نوشته ی یک نویسنده لهستانی ساخته شد. من چهار فیلم تلویزیونی برای تلویزیون مسکو را فیلمبرداری کردم.
آیا خودتان فیلمی کارگردانی کرده اید؟
بله فیلم ده دقیقه ای حافظ شیراز را کارگردانی و فیلمبرداری کردم.
در سال های اخیر به عکاسی رو آورده اید و می دانم در خیلی از کشورها نمایشگاه عکس داشته ای از کی عکاسی را جدی گرفته اید؟
– رو آوردن من به عکاسی به درخواست مدیر کاخ وحدت آقای سلطان میرزا اف شروع شد. او از من خواست عکسبرداری کنم و نمایشگاه بگذارم. و از سال ۲۰۰۴ تا امروز در کشورهای چین، آلمان، ژاپن، هندوستان و جاهای دیگر نمایشگاه داشته ام و هفته آینده هم در ترکمنستان در عشق آباد نمایشگاه دارم.
در عکس های شما بیشتر طبیعت کشور تاجیکستان برجسته است و گویا برای معرفی کشور گرفته می شود، آیا عکس ها را به درخواست مثلا کاخ وحدت تهیه می کنید؟
– درست است بیشتر طبیعت و معرفی کشور تاجیکستان است. اما از مردم در شهرها و روستا ها هم عکس کم ندارم.
آقای داخته از این که وقت گذاشتید و به پرسش های من جواب دادید ممنونم و اگر فرصتی دیگر پیش بیاید مایلم گفت و گوی طولانی با شما داشته باشم.
– بسیار خوب. اگر فکر می کنید حرف های من به درد خواننده می خورد حتما مایلم که در یک زمان دیگر بیشتر صحبت کنیم. و من هم ممنونم از شما و امیدوارم بار دیگر شما را در دوشنبه ببینم.